eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5843801617551329787.mp3 X-Amz-Content-Sh
788.9K
ای عزیزان به شما هدیه ز یزدان آمد🌸 عید فرخنده ی نورانی قربان آمد. حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول رحمت واسعه ی حضرت سبحان آمد.🌺 عید قربان به حقیقت ز خداوند کریم آفتابی به شب ظلمت انسان آمد.🌷 جمله دلها چو کویری ست پر از فصل عطش بر کویر دل ما نعمت باران آمد.🌼 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عید همگی مبارک🌸🌸🌸 ان شاءالله به حق دستهایی که در این روز عزیز به سمت آسمانها بلند شده،، خداوند ظهور مهدی فاطمه را نزدیکتر بفرمایید🌸🌼 🍃🌺 سرخوش آن عیدی که آن بانی نور از کنار کعبه بنماید ظهور🌺🍃 قلبها رامهر هم عهدی زند ازحرم بانگ زند🌺🍃 عید قربان مبارک🌺🍃 یاعلی 🔹رهبر معظم انقلاب اسلامی روز جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹ و همزمان با عید سعید قربان با ملت شریف ایران از طریق رسانه ملی سخن خواهند گفت. 🔹سخنرانی رهبر انقلاب اسلامی ساعت ۱۱:۳۰ از شبکه‌های سیما
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸تحلیل‌رهبرانقلاب‌ازماجراےقربانےڪردن‌حضرت‌اسماعیل🎥 میتونےاسماعیلتو‌قربانےڪنے⁉️ ❤🌹 صحبت‌زنده‌تلویزیونےآقابامردم‌ایران😍 جمعہ،عیدقربان،ساعت11:30صبح🗓 پخش‌ازرسانہ‌ملےو‌حساب‌هاےمجازےسایت khamenei.ir @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
~{💗🕊}~  .... . ::بہمان‌گٌفت:من‌تندترمیرم، شماپشٺ‌سرم بیاین🚘! تعجب‌ڪرده‌بودیم😳،سابقہ‌نداشٺ‌بیشتر ازصدڪیلومترسرعت‌بگیرد! غروب‌نشده،رسیدیـم‌گیلان‌غرب؛ جلوےمسجـدے🕌ایستاد،ماهم‌پشٺ‌سرش. نمـازڪہ‌خواندیم‌سـریع‌آمدیم‌بیرون‌داشتیم تندتندپوتین‌هامون‌را‌مے بستیم‌ڪہ‌زود راه‌بیفتیم...؛ . گفت:ڪجابااین‌عجلہ؟!مےخواستیم‌بہ‌نماز جماعت‌برسیم‌ڪہ‌رسیدیم.<🌱♥️• 💫 📿 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
⭐‌ ها دلــ❤️ـم بی قراری می کند... 🔸امروز، جمعه است و من، هیچ توقعی ندارم، جز ظهور تو!... این را قبول دارم که کم و کاستی، سراسرِ کوله پشتیِ اعمالم را گرفته!... اما وعده ی خداوند که شاید و... اما و... اگر... ندارد!... و شاید این، تنها و زیباترین توقعی ست که منتظر تو می تواند داشته باشد!... یا مولای یا صاجب الزمان!... هذا یوم الجمعه و هو یومک المتوقع فیه ظهورک ‌‌ . . 💚 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج 💚 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔹قسمت : هفتاد_وهفتم ــ امیرعلی! صدات کردم؛ چرا نگفتی جانم؟! امیر علی، نبودنت سخ
📜 جانم می رود 🔷قسمت:هفتاد_وهشتم مهیا دستی نوازش گونه بر موهای شهاب کشید. شهاب چشم هایش را از خستگی بسته بود. بعد از مراسم تدفین، به مسجد برگشته بودند و بعد از نماز و نهار، و جمع کردن وسایل؛ با خستگی زیاد، به خانه برگشته بودند. تا می خواستند وارد خانه شوند؛ شهاب دست مهیا را گرفت و او را به طرف تخت که در حیاط بود، برد. مهیا که بر تخت نشست، شهاب سرش را بر روی پاهایش گذاشت و چشمانش را بست. ــ شهاب زشته پاشو... ــ کسی نیست! بزار یکم بخوابم. سرم خیلی درد میکنه... مهیا لبخندی زد و موهای شهاب را نوازش کرد. به چهره شهاب؛ نگاهی انداخت. احساس کرد از تصمیمی که گرفته، مردد شده. در دلش گفت: ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!! قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر روی صورت شهاب افتاد. چشمان شهاب آرام باز شدند و به چشمان مهیا خیره شد. آرام گفت: ــ چرا گریه میکنی؟! اشک بعدی روی گونه اش سرازیر شد. شهاب دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. ــ به مرضیه فکر میکردم! ــ به چیه مرضیه خانم فکر میکردی؟! با بغض گفت: ــ که الان چطور میتونه با جای خالی همسرش کنار بیاد. شهاب با اخم گفت: ــ اولا بغض نکن! دوما امیر علی خیلی وقته دست داعش بوده، همسرش کنار اومده بود با نبودش. ــ نه شهاب! الان فرق میکنه! اونموقع ذره ای امید داشت؛ که همسرش برگرده. اما الان... همسرش زیر خاکه و دیگه کنارش نیست. شهاب لبخند خسته ای زد. _ ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا...بل یحیکم عند ربهم یرزقون... و فکر نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند. دل مهیا آرام گرفت. جواب لبخند شهاب را با لبخند داد. تردید داشت برای گفتن حرفش؛ اما باید آن را میگفت. به چشمان بسته شهاب، نگاهی انداخت و گفت: ــ شهاب! ـ تو امروز نمیزاری من بخوابم. بیا برو خونتون خانم... مهیا موهایش را محکم کشید. ــ ای خانم! موهام رو کندی!! ــ خوب کردم:) سکوت بین هردو برقرار شد. مهیا نفس عمیقی کشید و دوباره شهاب را صدا کرد. ــ شهاب! اینبار شهاب با لحن دلنشینی، که لرز بردل مهیا انداخت؛ گفت: ــ جانِ شهاب؟! مهیا جلوی ریختن اشک هایش را گرفت. ــ چند روز دیگه مونده تا اعزام به سوریه؟! شهاب نگاهی به چشمان پر ازشک مهیا انداخت. ــ مگه من نگفتم، دیگه بحثش رو نکن. من بهت گفتم دیگه نمیرم. پس چرا الان چشمات اشک میریزند؟! ــ برو... آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید. ــ چی گفتی؟! مهیا با بغض و صدای لرزان گفت: ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم. شهاب سر جایش نشست. ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه... ــ مهیا باور کنم؟! ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم. شهاب مهیا را در آغوش گرفت. شانه های هردو از گریه میلرزید. مهیا از شهاب جدا شد. ــ ولی قول بده زود برگردی! شهاب سری به علامت تایید تکان داد. ــ قول بده شهید نشی! شهاب خندید. ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟! مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت. ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری! شهاب بوسه ای بر پیشانیش نشاند. ــ برمیگردم مطمئن باش... ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش! مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند. وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند. مهیا هم الان خوشحال بود. وقتی برق نگاه شهاب را میدید، از تصمیمش مطمئن تر میشد. دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود. مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت. ــ بفرما! شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد. ــ آی دستت درد نکنه... لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد. ــ اِ شهاب... ــ چته؟! خب خستم! ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه! ــ من نیستم. پس دیگه اون اتاق و پنجره اش به دردت نمیخوره! ــ فوقش دو سه روز نیستی خب... شهاب سرجایش نشست. ــ دو سه روز؟؟ ــ پس چند روز؟! مهیا با صدای لرزان گفت: ــ پست چند روز؟؟ ــ بگو چند هفته! چند ماه! مهیا میخواست اعتراضی کند، اما با یادآوری اینکه خودش قبول کرده بود؛ حرفی نزد. شهاب متوجه ناراحتی مهیا شد. ــ برای امشب آماده ای؟! ــ آره! کیا هستند؟! ــ خانواده عموم و خالم و خانواده محسن! مهیا سری تکان داد و ناراحت سرش را پایین انداخت . ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
{🌱} روزے یڪے از نیروهاے شیطان🙄 رو بہ او ڪرد و گفت:🗣 فرمانده چرا اینقدر خوشحالے!؟😎 مگر گمراه ڪردن اینھا چہ فایده‌اے دارد!؟🤔 شیطان جواب داد:😬 اینہا را ڪہ غافل ڪنیم، امامشان دیرتر مےآید😭 دوباره پرسید:آیا ما موفق بوده‌ایم!؟🤔 شیطان خنده ڪرد و گفت:😪 مگر صداے گریہ امامشان را نمے‌شنوے!؟😭💔 😭 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
هدایت شده از زندگی نامه اهل بیت
‌‎❖❖•❖•❖•❖•❖•❖•❖ می خوام ببرمتون یه جایِ خوب🕊 فقط‌براۍحال دلتون ♥️ ‌ محشره👌👌 http://eitaa.com/joinchat/2796617737Cc5231e645a میگی نه امتحان کن🦋
هدایت شده از زندگی نامه اهل بیت
شبا ڪه دلم می گیره🌹 میرم اینجا،آرومم می کنه:)♡ http://eitaa.com/joinchat/2796617737Cc5231e645a
°•°🌸💗°•° 🕊 ❤ از تہران راهے جبهہ بودیم من و ابراهیم با یڪ ماشین شخصے تا ڪرمانشاه رفتیم، نیمہ هاے شب بود هنوز بہ ڪرمانشاه نرسیده بودیم من مے دیدیم ڪہ ابراهیم، همینطور از خواب مےپرد و بہ ساعت مچیش نگاه مےڪند...با تعجب گفتم:چیشده آقا ابراهیم؟ گفت:ڪرمانشاه ساعت ۴ اذان صبح مےگویند، مےخواهم نماز صبح ما اول وقت باشہ .. چند دقیقہ بعد اشاره ڪرد جلوے یڪ قہوه‌خانه توقف ڪنیم نماز جماعت خواندیم بعد با خیال راحت بہ راهمان ادامه دادیم....ساعت حدود دو‌ و نیم شب بود من هم مثل ابراهیم خستہ بودم از صبح مشغول بودیم گفتم: من مے خواهم بروم خانه و استراحت ڪنم شما چہ میڪنے؟ ابراهیم گفت:منزل نمے روم مے ترسم خوابم ببرد و نماز صبحم قضا شود شما مےخواهے برو..... بعد نگاهے بہ اطراف ڪرد یڪ ڪارتن خالے یخچال سر ڪوچه افتاده بود آن را برداشت و رفت سمت مسجد محمدے ڪہ فضاے ورودے آن دو متر بود ڪارتن را همان جا روے زمین انداخت و دراز ڪشید گفت:دوساعت دیگہ نماز صبحہ مردمے ڪہ مے خواهند بروند مسجد مجبور هستند براے عبور من را بیدار ڪنند اینطورے هم نمازم قضا نمیشہ هم نماز را جماعت مےخوانم.... 💫 📿 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷قسمت:هفتاد_وهشتم مهیا دستی نوازش گونه بر موهای شهاب کشید. شهاب چشم هایش را از
📜 جانم می رود 🔷قسمت:هفتاد_ونهم شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ چرا ناراحتی؟؟ مهیا با چشمان پر اشک نگاهی به شهاب انداخت. ــ یعنی فردا میری!! شهاب مهیا را در آغوش کشید. ــ آروم باش مهیا جان! هق هق مهیا اوج گرفت. ــ چطور آروم باشم شهاب... چطور آخه؟! شهاب آرام موهای مهیا را نوازش کرد. ــ میدونم سخته عزیزم! ــ اگه برنگردی... من میمیرم! شهاب بوسه ای بر سرمهیا نشاند. ــ آخرین بارت باشه این حرف رو میزنی! من حالا حالاها بهت نیاز دارم. ــ قول بده برگردی! قول بده طولش ندی؟؟ ــ قول میدم خانومی! قول میدم عزیز دلم. مهیا از شهاب جدا شد و اشک هایش را با دست پاک کرد. ــ آفرین دختر خوب! الآن هم پاشو اتاقت رو بچین. من برم، به کارام برسم. مهیا ابروانش را بالا برد. ــ بله بله؟! خودت مجبورم کردی اتاق عوض کنم الان می خوای بزاری بری؟؟ ــ انتظار نداری که بمونم همراهت اتاق بچینم. مهیا لبخندی زد. ــ اتفاقا همین کارو باید انجام بدی! از الان باید یاد بگیری... شهاب نگاهی به مهیا انداخت. میدانست که مهیا نمیگذراد، بدون کمک از این اتاق بیرون رود. پس کتش را روی تخت گذاشت و به کمک مهیا رفت... مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند. صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید. شهاب به مهیا اشاره کرد، که کنارش بشیند. مهیا چادرش را روی سرش مرتب کرد و آرام، کنار شهاب نشست. نگاه های سنگینی را روی خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت؛ با دیدن نگاه غضبناک نرجس، سرش را پایین آورد. و به این فکر کرد، که این دختر کی می خواهد دست از این حسادت هایش بردارد... تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای برخورد قاشق و چنگال ها بود. ــ سالا‌د میخوری؟! ــ نه ممنون! نمیخورم. شهاب لیوان مهیا را برداشت و برایش نوشابه ریخت؛ و کنار بشقابش گذاشت. ــ مرسی... شهاب لبخندی به صورت مهیا زد. ــ خواهش میکنم خانمی! مهیا گونه هایش رنگ گرفت. ــ زشته اینجوری خیره نشو، الان یکی میبینه... اما شهاب هیچ تغییری نداد و همانطور خیره مهیا را نگاه میکرد. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداختگ ــ اِ شهاب... زشته بخدا! ــ کجاش زشته؟! کار خلافی که نمیکنم. دارم زنمو نگاه میکنم. احساس شیرینی به مهیا دست داد. قلبش تندتر از قبل میزد. ــ خجالت میکشی با مزه تر میشی! مهیا با اخم اعتراض کرد. ــ شهاب! شهاب خندید و مشغول خوردن غذایش شد. بعد از تمام شدن شام؛ این بار شهاب ومحسن هم به خانم ها در جمع کردن سفره، کمک کردند. سارا و مریم مشغول شستن ظرف ها شدند. نرجس وسایل را جمع و جور میکرد. مهیا هم آماده کردن چایی را به عهده گرفت. چایی خوشرنگ و بویی دم کرد و آن ها را در نیم لیوانی های بلوری، ریخت. چادرش را روی سرش مرتب کرد و سینی را به پذیرایی برد. بعد از تعارف کردن چایی، متوجه نبودن شهاب، شد. با چشم دنبال او می گشت؛ که شهین خانوم متوجه نگاهش شد. ــ مهیا جان! میای تو آشپزخونه، کارت دارم. ــ چشم مامان جون! مهیا پشت سر شهین خانوم، وارد آشپزخانه شد. نرجس نگاهی به آن دو انداخت و به کارش ادامه داد؟ ــ عزیزم شهاب تو اتاقشه. حتما میدونی فردا صبح هم میره! دیگه وقت نداری، بیا الان برو تو اتاق؛ کنارش باش... مهیا لبخندی زد. ــ مرسی... چشم! ــ چشمت بی بلا عزیزم! مهیا سینی دیگری براشت و دوتا استکان در آن گذاشت و چایی درآن ها ریخت. سینی را بلند کرد و به سمت اتاق شهاب رفت. در را زد بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شد. ــ تویی؟! پس چرا در میزنی؟! مهیا لبخندی زد. ــ ادب حکم میکنه، در بزنم! شهاب خندید و با دست روی تخت زد. ــ بیا بشین اینجا با ادب... مهیا روبه روی شهاب نشست و سینی را وسط گذاشت. ــ به به! چاییش خوردن داره! ــ نوش جان! شهاب قندی در دهان گذاشت و استکان را برداشت. مهیا به کوله و وسایلی که اطرافش پخش بودند، نگاهی انداخت. ــ اینا چین؟! شهاب استکان را از لبانش دور کرد و گفت: ــ دارم وسایلم رو جمع میکنم! صبح باید برم، وقت نمیکنم. مهیا به طرف کوله رفت. ــ خودم برات کولتو جمع میکنم... ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar
🍃 🕊: اگر "العجل" بگوییم و براے ظہور آماده نشویم ڪوفیان آخرالزمانیم😔 ظہور تو پایان جنگہاست...!💔 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
°•🍃•° اگر خستہ شدیم، باید بدانیم ڪجاے ڪار اشڪال دارد، وگرنہ ڪار براے خدا خستگے ندارد!!🙃❤ 🕊 🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|دست نوشتہ خطاب بہ ❣| ✨یڪ روز خود تنہایے بہ آنجا آمده بودم و بر سر مزار تو نشستہ بودم،ناگہان متوجہ تاریخ تولد تو شدم و این ڪہ شما چہار ماه از حقیر ڪوچڪتر از لحاظ سنے هستید و الا ڪہ شما بزرگ و چراغ راه ما هستید و ناگہان قلبم از جاے ڪنده شد💔 و بہ خودم گفتم خاڪ عالم بر سرت ڪہ رسول چہار ماه از تو ڪوچڪ تر است😞. جہاد ڪرد و یڪ سال است بہ مراد دل و بہ زیارت ارباب رفتہ است و تو تنہا ڪاری ڪہ مےڪنے این است ڪہ بر سر او مےآیے و روضہ اے مے خوانے😭؛ از همان جا تمام سعے خودم را ڪردم ڪہ بہ تو برسم و این جاماندگے و دور افتادن را جبران ڪنم.🍃🌹 💓 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸آماده سازے مزار یادبود توسط مجموعہ شہیدان هادے و صفرے با حضور پدر شہید ذوالفقارے❣ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆