eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.6هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
°•{💔🥀}•° 💓 ‏بہ این فڪر میڪردم چرا نمیاد اونے ڪہ باید بیاد ؟🤔 بہ این نتیجہ رسیدم شاید نیستیم اونے ڪہ باید باشیم!😔 -(عج)🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷#قسمت:هشتاد و هفتم ــ داشتیم صحبت میکردیم که یکی از دکترارو پیج کردند. شک کرد
📜 جانم می رود 🔷:هشتاد و هشتم مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکارش غوطه ور شده بود. یک هفته ای از مرخص شدنش از بیمارستان می گذشت و دقیقا یک هفته ای از نبود شهاب... در این مدت، شهال دوبار زنگ زد و سعی کرد که با مهیا صحبت کند؛ اما مهیا حاضر نبود که حرفی با او بزند و همین باعث شد، آخرین بار انقدر شهاب عصبانی شود که صدای فریادش از پشت گوشی که در دست مریم بود هم؛ به گوش مهیا برسد. اما مهیا غیر از گریه کردن کاری نمی کرد و در جواب سوالات بقیه فقط سکوت می کرد. دوباره نگاهش را به مناره دوخت. هوا خنک بود. پتو را روی شانه هایش گذاشت و لیوان چای را به لبانش نزدیک کرد. بخار چای که به صورتش می خورد؛ احساس خوبی به او می داد و باعث می شد چشم هایش را ببندد... اما با یادآوری شهاب و علاقه ی زیادش به چای دارچین احساس کرد پلک هایش سنگین شدند. چشمانش را باز کرد که اشک هایش روی گونه های سردش سرازیر شد. دستی برروی گونه هایش کشید که از سرمایشان تنش هم لرزید! نگاهی به ساعت موبایلش انداخت. ساعت از دو شب هم گذشته بود؛ فردا کلاس داشت و باید در کلاس فردا حضور پیدا می کرد. لیوان چایی دارچینش که یخ زده بود را برداشت و به داخل خانه برگشت. بعد از شستن لیوان به سمت اتاقش رفت. از کنار اتاق قبلیش گذشت. لحظه ای مکث کرد و به یاد پنجره ی اتاقش که روبه اتاق شهاب بود؛ لبخند تلخی زد و به اتاق خودش رفت. صبح با عجله بیدار شد. کمی دیرش شده بود، سریع لباس هایش را تن کرد و چادر و کیفش را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. ــ صبح بخیر! مهلا خانم و احمد آقا با لبخند جوابش را دادند. ــ مادر بیا صبحونه بخور... ــ دیرم شده مامان یه ساندویچ برام درست کن! بابا بی زحمت یه آژانس بگیر برام... اجازه اعتراض به مادرش نداد و سریع به طرف آینه رفت و چادرش را بر روی سرش مرتب کرد. مهلا خانم ساندویچ به دست به سمتش آمد. ــ اینجوری که نمیشه مادر! بیا یه چایی بخور... ــ دیرم شده مامان! بوسه ای بر گونه ی مادرش نشاند. ساندویچ به دست، از احمد آقا خداحافظی کرد و سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد که همان موقع آژانس دم در ایستاد. با مطمئن شدن از اینکه آژانس برای اوست سوار شد. سلامی کرد و شروع به خوردن ساندویچ کرد. وقتی سنگینی نگاه راننده را احساس کرد؛ ساندویچ را جمع چادرش را روی سرش مرتب کرد... با حساب کردن کرایه به سمت دانشگاه حرکت کرد با دیدن چندتا دختر چادری از دور روی آن ها زوم کرد که با نزدیک شدن آن ها لبخندی بر روی لب هایش نشست آن هارا شناخت بچه های بسیج دانشگاه بودند باهم سلام علیک کردن که یکی از ان ها وسط صحبت ها پرید ــ مهیا جان خوبه پیدات کردم ــ جانم چیزی شده ــ یه یادواره داریم خیلی بزرگه میخوایم همه جا صدا کنه این یادواره کلی هم مهمون های ویژه داره ــ چه خوب ،کمکی از من برمیاد ــ بله تا دلت بخواد کار روی سرت ریختم .کلاس داری؟؟ ــ آره ــ خب بعد کلاست بیا بهت بگم ــ باشه پس من برم دیرم شد ،با اجازه از دخترا دور شد و به سمت کلاس رفت مها با دیدن بسته بودن در عصبی پایش را روی زمین کوبید باز دیر رسیده بود آن هم سر کلاس استاد اکبری دیر رسیده بود از وقتی مهیا چادری شده بود همیشه به او پوزخند می زد و با او خیلی بد رفتار می کرد ومهیا تعجب می کرد که چطور استاد اکبری با اینکه مردی مذهبی است اما باز همچین عکس العملی نسبت به چادر سر کردن مهیا از خودش نشان می داد در را زد و وارد کلاس شد استاد اکبری ساکت و با اخم ترسناکی به مهیا نگاهی کرد ــ بشینید خانم رضایی مهیا تشکری کرد و روی صندلی نشست کلاس خیلی خسته کننده بود مهیا هیچی از صحبت های استاد اکبری را متوجه نشده بود وفقط روی دفترش خطوط نامفهومی می کشید با گفتن خسته نباشید استاد اکبری مهیا سریع وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت با صدای استاد اکبری سرجایش ایستاد ــ بله استاد ــ خیلی عجله دارید مثل اینکه ــ چطور ?? ــ بار دیگه دیر اومدید درسمو حذف کنید و با نیشخندی از کنار مهیا رد شد مهیا با حیرت به استاد جوانِ به ظاهر مذهبی نگاهی انداخت و به علامت تاسف سری تکان داد و به طرف دفتر بسیج دانشجویی رفت در را باز کرد سری به اتاقا زد کسی در اتاق ها نبود صدایی از سالن اجتماعات کوچک ته راهرو آمد و مهیا با خو‌د فکر کرد که شاید دخترا برای یادواره جلسه ای گرفته باشند به سمت در رفت و آرام در را بازکرد ــ سلام دخت.. اما با دیدن چند آقا و یک روحانی وبقیه دخترا حرفش ناتمام ماند شرمنده سرش را پایین انداخت ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
• 🕊💚 • پرواز ڪردن سخت نیست... عاشق ڪہ باشے بالت مے‌دهند؛❤🕊 و یادت مےدهند تا کنے... آن هم عاشقانہ:)🌸🌿 •♥️• 😊✋ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_پنجم گفت: چرا با من بازي کردي؟ چرا عروسي امو عزا کردي..داشتم فراموش مي کردم
داستان عشق شیما . گفت: يعني حال و روز منو فهميد.. ...گفتم: بابک..میدونم اینا دروغه تا منو خام کنی خجالت بکش..پاشو..برو..چشماي يک عاشق چشم به راهته..گفت: من عاشقتم دختر..عشق برام اينجا است.. خونسرد واز قصد براي اينكه بتونم از خودم برونمش با لبخند ( دوست نداشتم این حقایق تلخ رو به زبون بیارم ولی همه میدونستند که من به چیزی پایبند نبودم ..مگه بیتا اینو نگفته بود؟ خودت مي دوني كه... ((با اينكه تصميم نداشتم بعد اون باهيشكي بمونم))...و زدم زير خنده...(( خنده اي از روي غصه ))))خنده اي كه به ظاهر خنده بود ولي داشت تموم وجدمو از بين ميبرد )) . يکي محکم خوابوند تو گوشم..از گوشه لبم خون دلم زد بيرون..باز هم خنديدم...خنده اي كه بتونم كاري كنم فراموشم كنه.... .گفتم:-.فکر کردي..من عاشقتم..بس که احمقي!!! -مثل یه دلشکسته نگام میکرد منم رفتم تو یه اتاق دیگه اومد دنبالم و گفت تو یه لجنی شیما!گفتم از تویه کثافت بهترم گورتو گم کن! دلم پر بود.......خیلی پر!داشتم میمیردم. راحله کنارم نشسته بود و جیک نمیزد. بابک رفت!انگار مردم................... سرمو گذاشتم رو شونه راحله و زار زدم... به خاطر عشقم...واسه خودم.....واسه قلب داغونم! دوماه از این ماجرا گذاشت!یه روز بابک و دیدم رو نیمکت پارک نشسته و داره سیگار میکشه... جزوهام از دستم افتاد!یهو پاهام سست شد!خم شدم و جزوه امو ورداشتم !اینجا همون پارکی بود که تو بچگی باهم بازی میکردیم.... چه زود همه چی تموم شد. دلم میخواست برم اما نمی تونستم. رفتم پشت یکی از درختها و شماره شو گرفتم .خطمو عوض کرده بودمو و میدونستم نمیفهمه ! - الو........ صداش غم داشت ! بغضم گرفت.... صدای نفسهامو شنید!فهمید دارم گریه میکنم - شیمای من......شیما خودتی! قطع کردم و رفتم سمتش.وقتی حضورمو احساس کرد برگشت سمتم .داشتم گریه میکردم ... ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~💚😎~• 🎙 😅 انگآرےهیئت‌پرویروسہ... روضہ‌نآقݪہ‌وشفآتوجاده‌چالوسہ😐🤦🏻‍♀ رآھے‌دریآن‌،آره‌همہ‌بانیت...😂 خدایےدم‌همہ‌گرم‌بااین‌مدیریت😏 ... ❤✌ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊 اینڪہ...☝️🏻 تیریاتـــرڪش‌بہ‌من‌وتواصابت‌ڪندو‌بمیریم‌ڪہ شہادت‌‌نیست! :)😊 دشـــمن‌هم‌با‌تیروترڪش‌میمیرد! :) شہادت‌آن‌زمان‌شہادت‌‌است‌وزیباست‌ڪہ... بہ‌تڪلیف‌عمل‌ڪرده‌باشیم!🔗♥️ ومزد‌‌واجــر‌آن‌را‌خداوند‌تعیین‌ڪند✨ وآن‌موقع‌است‌ڪہ |شہادت|شہادت|است!🌱 {❤🌿} @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷#قسمت:هشتاد و هشتم مهیا در بالکن نشسته بود و خیره به مناره های مسجد در افکار
📜 جانم می رود 🔷:هشتاد و نهم ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم برگشت تا خواست در را ببندد صدای مردی او را سرجایش نگه داشت ـــ خانم مهدوی مهیا حیرت زده به این فکر کرد که چه کسی او را به فامیلیه شهاب را صدا زد سرش را بالا آورد و با دیدن شخص روبه رو فقط در ذهنش این صدا بود که مگر او الان نباید کنار شهاب سوریه باشد مهیا با تعجب گفت: ــ آقا آرش! همه با تعجب به مهیا و آرش نگاه می کردند. آرش از جایش بلند شد و کمی به مهیا نزدیک شد. ــ خوب هستید خانم مهدوی؟ ــ خیلی ممنون. شما اینجا چیکار میکنید؟! مگه نباید... آرش اجازه نداد که حرفش را کامل کند. ــ اگه اجازه بدید؛ خصوصی با شما صحبت کنم. مهیا سری تکان داد. ــ بله حتما! من مزاحم جلستون نمیشم. تو اتاق کناری منتظر میمونم. ــ خیلی لطف میکنید. مهیا با اجازه ای گفت و به اتاق رفت و روی یکی از صندلی ها نشست. ذهنش خیلی درگیر بود. تمام این وقت را فکر می کرد، که آرش چه صحبتی با او دارد. نکند اتفاقی برای شهاب افتاده باشد و می خواهد به او بگوید... آشفته از جایش بلند شد. از استرس نمی دانست چه کاری کند. در اتاق راه می رفت و با خودش صحبت می کرد و خودش را دلداری می داد. هراز گاهی نگاهی به ساعت می انداخت. آرش دیر نکرده بود؛ اما برای مهیا اینگونه نبود. سرجایش نشست و به در خیره شده بود. استرس بدی به جانش افتاده بود. و فکرهای مختلفی که در ذهنش در حال رد شدن بودند؛ حالش را بدتر کرده بود. چشمانش را محکم بست؛ تا شاید بتواند دیگر به اتفاقات بد فکر نکند. اما با صدای تقه ای به در سریع چشمانش را باز کرد و با صدای تحلیل رفته ای گفت: ــ بفرمایید! با باز شدن در، قامت آرش در چارچوب در نمایان شد. مهیا به احترام او سر پا ایستاد. ــ سلام خانم مهدوی! خوب هستید؟! مهیا چادرش را مرتب کرد و به آرامی جواب او را داد. ــ خیلی ممنون! شما خوب هستید؟! ــ خداروشکر. بفرمایید بنشینید. مهیا تشکری زیر لب کرد. روی صندلی نشست. و در سکوت به کفش هایش خیره شد و منتظر آن لحظه بود؛ که این سکوت شکسته شود. ــ راستش؛ نمیخواستم با شما در مورد این موضوع صحبت کنم. اما وقتی شمارو دیدم، گفتم شاید حکمتی بوده که شما رو زیارت کردم. تا این چیز رو به شما بگم. مهیا با استرس، آرام زمزمه کرد. ــ اتفاقی برای شهاب افتاده؟! ــ نه نه! شهاب حالش خوبه! یعنی جسمی حالش خوبه! ــ ببخشید متوجه صحبتتون نشدم. یعنی چی جسمی حالشون خوبه؟! ــ خب! من اون روز که شهاب با شما تماس گرفت و شما قبول نکردید، صحبت کنید؛ کنارشون بودم. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. ــ شهاب بعدش خیلی عصبی شد. اینقدر عصبانی و پریشون بود، که شب برای یکی از عملیات به او اجازه داده نشد، که تو عملیات حضور پیدا کنه و این اتفاق حالش رو بدتر کرد. آرش نفس عمیقی کشید و ادامه داد. ــ شهاب از لحاظ روحی داغونه! فکر کنم الان متوجه حرفم شدید. مهیا سرش را تا جایی که می توانست پایین انداخته بود؛ تا آرش چشم های غرق در اشکش را نبیند. ــ امیدوارم حرفام تاثیری بزاره و شما رو راضی کنه؛ که با شهاب صحبت کنید. از جایش بلند شد و به سمت در رفت تا می خواست از در خارج شود؛ با صدای مهیا ایستاد. ــ چرا با شما نیومد؟! ــ شهاب؛ امشب عملیات داره نمی تونست بیاد. مکثی کرد و ادامه داد: ــ براش دعا کنید! عملیاتشون خیلی سخت و خطرناکه... آرش دعا می کرد، که با این حرفش شاید مهیا را مجبور به صحبت کردن با شهاب کند و نمی دانست که با این حرفش این دختر را ویران کرد.... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷 مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f . 🔷کانال استیکر شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 . 🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 🌷ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
شہیدمن!🌿 🌸ازآسمان ڪہ بہ مامینگرے دعایمان ڪن ڪہ این روزها غبارگناه،بلور دلہارا آلوده‌ڪرده! 🕊♥️ 😊✋ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_ششم گفت: يعني حال و روز منو فهميد.. ...گفتم: بابک..میدونم اینا دروغه تا من
داستان عشق شیما . هیچ نمگیف...اشاره کرد بشینم ... نشستم ... میخواستم بگم... بگم که حرف دلم نبوده ... بگم من بهش وفادار موندم... بگم هنوز دوست دارم. حرفامو گوش میداد و دم نمیزد ... گریه میکردمو میگفتم ... انگار داشتم خالی میشدم ... به چشمام نگاه کرد. اونم به چشمام خیره بود.گفتم چرا اینجوری نگام میکنی گفت تو چشمای تو خودمو یه جور دیگه میبینم ! گفتم دیگه باید برم ... حتما نسترن(زنش) منتظرته! گفت نیست.گفتم منظورت چیه ؟گفت جدا شدیم ... خشکم زد .پرسیدم چرا ؟ گفت ماهمو دوست نداشتیم. سرمو انداختم پایین... باید خوشحال میبودم یا ناراحت؟ - شیما...... نگاش کردم.انگار خواب میدیدم.صدای جیغ و خنده های بچه هایی که تو پارک بودن منو میبرد به بچگی خودمون !وقتی اون پسره منو کوبید زمینو پیشونیم شکست و بابک منو برد خونه...... پا شدم برم..... گفت شب زنگ میزنم.... لبخندی زدمو گفتم.....باشه منتظرتم! روزها تند تند هاشور میخوردند ... انگار معجزه شده بود .... بابک به من برگشت! شاد بودم...میخندیدم...... ....دوستام داداشم اجیم مامانم بابام و همه شاد بودن که منو اینجوری میدین...میدونستن از عشق بابکه ... میدونستن بی اون میمیرم... به مامانمگفتم اگه بابک نباشه دیووونه میشم. اولش عصبی شد گفت اگه فامیل بفهمن دختر دکتر فریدمهر شده زن یه مردی که زنشو طلاق داده چی میگن؟گفت زشته.....گفت تو بهترین ها در انتظارتن گفتم بهترینا رو نمیخوام... گفتم واسم این از همه بهتره!گفتم تو میخوای دخترتو به خاطر دهن بی صاحب فامیل بکشی ! شبش مامانم با بابام حرف زد! بابام تا چند روز اخم کرده بود و حرف نمیزد !انگار با مامان سر این موضوع بحثشون شده بود ! تا یه شب که مامانم رفت واسش چای بیاره منو صدا کرد و گفت شما تو برام بیار خودتم بیا تو اتاق کارم باهات کار دارم !!! شروع کردم به لرزیدن. سینی چای رو برداشتم رفتم اتاقش.نشستم رو صندلی و سرمو انداختم پایین! - شیما....نگام کن بابا! اروم سرمو بالا گرفتم ! - جانم بابا! - شیما جان...دخترکم....عزیز بابا اخه چرا اینجوری میکنی ؟ گفتم:چه جور ؟ بابام چنگی به موهاش زد و درحالی که سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه شروع کرد به حرف زدن..... داشتم بابامو نگاه میکردمو به حرفاش گوش میدادم  اخه شیما ی من!دخترم !تو الان جوونی خامی نمیفهمی داری چی میگی فردا پشیمون میشی.تو خانومی مهربونی واسه تو فرد مناسب زیاده گفتم مگه اینکه یه بار ازدواج کرده جرمه؟مگه گناه کرده ؟ گفت یعنی اون از خونواده ت مهمتره؟ با من من گفتم نه ولی..... سرمو پایین انداختم و اروم و شمرده گفتم.... - من...بی اون میمیرم بابا! باورم نمیشد اینو گفتم......جرات نداشتم تو چشمای پدرم نگاه کنم .نمی دونم چه قد گذشت.نیم ساعت یه ساعت . صدای بابام پیچید تو گوشم - باشه.........فقط یادت باشه خودت خواستی. ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمے🎥 از آخرین لحظات اعزام شہید نوید صفرے💗 بہ سوریہ ❣بہ تاریخ ۲۱ مرداد ۹۶❣ -خداحافظے ندارے بڪنے⁉️ +خداحافظے براے ڪسیہ ڪہ برنمیگرده😊 -خب از ڪجا معلوم میخواے برگردے؟ :) +دیگہ بالاخره خودمون و خوب مے شناسیم...🙃 🌹خدا تو رو خوب مےشناخت ڪہ براے خودش انتخاب کرد❤🌿 🕊 💔 😭 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
•|🕊|• _هر ۅقټ بیڪار شڊے!🙃 یہ ټسبیح بگیر دسټټ ۅ هے بگۅ 🌸"اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفرج"🌸 هم ڊݪِ خۅڊټ آرۅم میگیره😊 هم‌ڊݪِ آقا ڪہ‌ یڪے ڊاره برا ظہۅرش ڊعا میڪݩہ...🥰💚:) 💗🌿 🥀 🤲 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷#قسمت:هشتاد و نهم ــ شرمنده در جریان نبودم که جلسه است بازم عذرخواهی میکنم
📜 جانم می رود 🔷:نود مهیا کلافه گوشی را در کیفش انداخت. از صبح تا الان بیشتر از پنجاه بار با شهاب تماس گرفته بود، اما در دسترس نبود. موبایلش را روی تخت انداخت و نگران در اتاق شروع به قدم زدن کرد. از استرس بر دستان و پیشانیش عرق سردی نشسته بود. سرش را بالا آورد و به عکس شهید همت، خیره شد و آرام زمزمه کرد. .ــ تو از خدا بخواه؛ شهابم سالم برگرده! نگاهش را به ساعت روی دیوار سوق داد. ساعت از یک شب گذشته بود و حتما الان عملیات شروع شده بود. از استرس و اضطراب خواب به چشمانش نمی آمد. ترس عجیبی تمام وجودش را گرفته بود. دیگر نمی توانست تحمل کند. سریع وضو گرفت. به بالکن رفت. سجاده اش را پهن کرد. چادر سفیدش را سر کرد. دو رکعت نماز خواند. و برو روی سجاده نشست. قرآن سفیدش را باز کرد و آرام آرام شروع به خواندن کرد. احساس می کرد، دلش آرام گرفته و این آرامش او را ترغیب می کرد که بیشتر بخواند. *** با تکان های مهلا خانم، مهیا چشمانش را باز کرد. ــ دختر چرا اینجا خوابیدی! بیدار شو ببینم! مهیا از جایش بلند شد. درد عجیبی در گردنش احساس کرد. چشمانش را روی هم فشرد. ــ بفرما! گردنت داغون شد. آخه اینجا جای خوابه؟! ــ خوابم برد. مهلا خانم به علامت تاسف سرش را تکان داد. ــ باشه بلندشو صورتتو بشور صبحونه آماده است! مهیا سریع سجاده و چادرش را برداشت و به طرف اتاقش رفت. با دیدن موبایلش سریع به سمتش رفت. ولی با دیدن لیست تماس؛ که تماسی از شهاب نبود؛ ناراحت شماره شهاب را گرفت. اما باز هم در دسترس نبود. بعد صورتش را شست به آشپزخانه رفت و در سکوت صبحانه اش را خورد. ــ کلاس داری؟! مهیا با صدای مادرش سرش را بالا برد. ــ نه! ــ پس اماده شو باهم بریم خونه شهین خانوم... مهیا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد. ــ من نمیام! مهلا خانم با عصبانیت گفت: ــ این بچه بازیا چیه مهیا؟! ــ من کار دارم! ــ این مهمتره! کارتو بزار برا یه روز دیگه... ــ نمیشه! ــ میشه. حرف دیگه ای هم زده نمیشه! الانم برو آماده شو! مهیا سکوت کرد. خودش هم دلش برای آن خانه تنگ شده بود. برای حیاط و آن حوض آبی؛ برای شهین جان و محمد اقا؛ برای مهربانی های مریم و به خصوص اتاق شهاب! اما می دانست با رفتن به آن خانه داغ دلش دوباره تازه می شود... مهلا خانم دکمه ی آیفون را فشرد و نگاهی به دخترش که از استرس گوشه ای ایستاده بود؛ انداخت صدای مریم در کوچه ی خلوت پیچید. ــ بله؟! ــ منم مریم جان! ــ بفرمایید خاله مهلا! مهلا خانم و مهیا وارد شدند. مهیا در را بست و نگاهش را در حیاط چرخاند. گوشه به گوشه این حیاط با شهاب خاطره داشت. خیره به حوض مانده بود؛ که احساس کرد در آغوش کسی فرو رفته! ــ قربونت برم! دلم برات تنگ شده بود. چرا بهمون سر نمیزدی؟! مهیا، شهین خانم را به خودش فشرد و آرام زمزمه کرد: ــ شرمنده نتونستم! شهین خانوم از مهیا جداشد. اما دستش را محکم گرفت. ــ بفرمایید داخل! خوش اومدید! همه وارد خانه شدند، که مریم با خوشحالی به سمت مهیا پرواز کرد. هر دو همدیگر را در آغوش گرفتند. ــ خیلی نامردی مهیا! خیلی... و مهیا فقط توانست آرام بگوید. ــ شرمنده! با صدای شهین خانوم به خودشان آمدند. ــ ولش کن مریم بزار بیاد پیشم! مهیا لبخندی زد و کنار شهین خانوم نشست. .... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
°•{🥰}•° 🌸پشت چشمان تو شہریس پراز ویرانے هرڪسے چشــ👁ــم تو رادید دلش ویران شد ڪافرآمدڪہ ڪمے ڪفربگویدازتو یڪ نظرڪرد بہ چشمان‌تو باایمــ😍ــان شد!!!❤🌿 🕊 😊✋ @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_هفتم هیچ نمگیف...اشاره کرد بشینم ... نشستم ... میخواستم بگم... بگم که حرف د
داستان عشق شیما . سعی کردم حرفشو مرور کنم !وای خداجون!باورم نمیش! سرمو بلند کردم و پریدم بغل بابام.بوسیدمش!گفتم عاشقتم بابایی.....گریه م گرفته بود . بابام لبخند زد. با خوشحالی از خونه زدم بیرون.... فقط میدویدم که سریعتر برسم پیشه بابک.اخه ساعت 5قرار داشتیم...... نمی دونستم این خبر خوبو چه جور بهش بدم.... وای خدا..... چه احساس قشنگی داشتم. وقتی بابک اینو شنید خشکش زد.... لبخندش محو شد...انگار غمش گرفت. - بابک.....خوشحال نشدی؟ غم زده نگام کرد و یهو با خوشحالی نگام کرد و گفت معلومه دیووووونه... باورم نمیشه ! هر دومون میخندیدیم.... از عشق از شادی.......................... اون روز همش خوش گذروندیم..... رفتیم پارک....رستوران....سینما. تقریبا 11 شب بود. - باید برم خونه بابک !نمی خوام بابامو پشیمون کنم . - نخیر عشقم ! گفتم :چی میگی باید برم.....فردا میبینمت. گفت:مگه عاشق موتو ر سواری نیستی ؟تو این بارون خیلی کیف میده ها! نتونستم نه بگم...گفتم باشه . باروون میباربد و کاملا خیس بودیم....خیابون لغزنده بود...داد میزد...میگفت دوستت دارم... داشت از شهر خاج میشد....تو حال خودم نبودم که ببینم کجا داره میره...انگار مث یه پرنده داشتیم پروار میکردیم..... یه نور روشن..... یه سیاهی........................ یه صدای وحشتناک..................................... یه درد عمیق................................................................................ ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍❤️ 🌱🕊 شہیدے ڪہ بیمارے لا علاج را شفا داد💔😳 ارتباط معنوے شہید ابراهیم هادے با شہید محمد علے محمد صادقے: سردار شہید محمد علے محمد صادقے اهل روستاے هرمزآباد شہرستان رفسنجان است ... ایشون در زمان جنگ از فرماندهان لشکر ثارالله بودن و در عملیات بدر مفقود میشن و سہ سال پیش بعد از ۳۳ سال جنازشون پیدا میشہ 💚 🍃🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸بسمــ ربــ الشهدا والصدیقین🌸 هر گاه در شب جمعہ را یاد ڪنید؛ آنها شما را نزد اباعبدالله یاد مےڪنند! در هر شب جمعہ یادشان ڪنیم، حتے با یڪ صلوات! 🕊{شهید مهدے زین الدین}🕊 🌹در این شب جمعہ میهمان شہداے گلستان اصفہان هستیم بہ نیابت از شما بزرگواران 👇 🌹🍃
هرڪجا بودے تبسم با تو بود اے ڪہ دریاے تلاطم با تو بود❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
دانے از بہر چہ جانبازے ڪند در راه دوست‏ چون طواف كعبہ را در ڪربلا دارد شہید❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
كولہ بارے پر زمہر انبیا دارد شہید سینہ اے چون صبح صادق، باصفا دارد شہید❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
اے شہیدان ، عشق مدیون شماست هرچہ ما داریم از خون شماست❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشق را با خون خود ڪردے تو امضاء‌اے شہید خویش را بردے بہ اوج عرش اعلاء‌اے شہید❤🌿 🕊 💫 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆