eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️ 📞از شهدا به جامانده ها؛ هنوز هم شهادت میدهند اما به "اهل درد" نه به بیخیال ها فقط دم زدن ازشهدا افتخار نیست...✋🏻♥️ باید... ✨ زندگیمان، ✨حرفمان، نگاهمان، ✨لقمه هایمان، رفاقتمان هم شهدایی باشد...🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♨️مژده ♨️مژده 💥چالش داریم اونم چه چالشی💥 🌺عکس,همراه با یک جمله از رفیق شهیدم 💢شیوه چالش: بعد از ارسال عکس و جمله اے از رفیق شهید خود آن را به صورت عکس نوشته درست میکنیم و داخل کانال قرار میدهیم شما بعد ازگذشت 24ساعت عکس شهید خود را در کانال یا گروهای دیگر فوروارد میکنید بیشترین عکس بازدید خورده برنده چالش ما خواهد بود 🆔 @khademe_zahraa 🎁جوائز معنوے ما شامل👇 کتاب سلام بر ابراهیم جلد اول کتاب سلام بر ابراهیم جلد دوم کتاب رفیق مثل رسول کتاب عارف 12ساله کتاب پسرک فلافل فروش و سربند 🎊🎊جوائز برندگان اول تا دهم کتاب منتخب شما به همراه سربند متبرک شده به شهید موردنڟر خودتون در بهشت زهرا تهران . نفرات بعدے تنها سربند متبرک شده دریافت میکنند 📌هزینه پست با شماست . ⏳مهلت ارسال عکس: از 25شهریور تا4مهر ساعت24 ⏳مهلت سین زنی: از5مهر تا 11مهرساعت24
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌 😍🕊 شب جمعه ی این هفته در خدمت شهدای شهر اصفهان به ویژه شهید حسین خرازی وشهید احمد کاظمی عزیزمان هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣ 🆔 @Kararr تعدادی از شهدای شهر اصفهان: 🥀 1⃣ شهید احمد کاظمی 2⃣شهید محمد رضا تورجی زاده 3⃣شهید حسین خرازی 4⃣شهید جلال افشار 5⃣شهید مصطفی ردانی پور 6⃣شهید محمود شهبازی *نکته:نام بردن اسامی شهدا صرفا جهت آشنایی شما عزیزان با شهدای هر استان هست و ملزم بر این نیست که فقط امکان زیارت این شهدا به نیابتتون هست، همه ی شهدای گلزار اون شهر امکان پذیر است. سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
🌸هوالعشـق🌸 📜 💟 . صبح بخیرے گفت و روے صندلے نشست سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان داد سری اکتفا کرد سمانه سریع صبحانه اش را خورد واز جایش بلندشد _با اجازه من دیگه برم دانشگاه دیرم میشه _سمانه صبر کن _بله بابا درمورد جواب مثبت به پسر محبی از این تصمیمت مطمئنے؟ _بله بابا من دیگه برم وبدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند سریع از خانه بیرون رفت و تا سریعدخیابون را سریع قدم برداشت و براے اولین تاکسے دست تکان داد شانس با او یار بود اولین تاکسی برایش ایستاد در طول مسیر دانشگاه به تصمیم مهمی که گرفت فکر میکرد شاید بخاطر لجبازے با کمیل باشد اما بالاخره باید این اتفاق می افتاد. به محض اینکه وارد دانشگاه متوجه تجمع دانشجویان شد که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند به سمت دوستانش رفت و سلامی کرد: _سلام چی شده؟ _یعنی نمیدونی _نه! _احمدی همین نامزد انتخابات دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن ترورش کنن سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت: _جدے! _بله _وای خدای من خدا به خیر بگذرونه این انتخاباتو من برم کلاسم الان شروع میشه. بعد خداحافظی از دخترا به سمت کلاس رفت که در راه کسی بازویش را کشید برگشت که بادیدن صغری گفت: _سلام بریم سر کلاس الان استاد میاد _صبر کن سمانه برگشت و به صغری نـگاهی انداخت _چرا به کمیل جواب منفی دادی؟ سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود _گوش کن صغری _نه اینبار تو گوش کن سمانه داداش من چی کم داره پول خونه قیافه هیکل اخلاق؟ ها چی کم داره؟ _چی کم داره که پسرخانم محبی داره _صغری بحث این نیست _پس بحث چیه اصلا فکر نمیکردم تو اینطورے باشی برات متاسفم واجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند. کل کلاس سمانه هیچ چیز از تدریس استاد متوجه نشد حق را به صغری می داد او از چیزے خبر نداشت و الان خیلی عصبی بود باید سر فرصت با او صحبت می کرد با خسته نباشید استاد همه از جا برخاستند سمانه که دیگر کلاسی نداشت به سمت خروجی دانشگاه رفت که براے لحظه ای ماشین مشکے رنگ را دید مطمئن بود این همان ماشینی است که ان روز ان هارا تعقیب کرد! ماشین با سرعت حرکت کرد و به سمت انها امد سمانه کم کم متوجه شد که شخصی از صندلی عقب چیز مشکی رنگ بیرون اورد نا گهان ترسی بر دلش نشست و با دیدن ماشینی که به سمت صغری می رفت با سرعت به سمت صغری دوید و اسمش را فریاد زد.... .تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد آن بود که صغری را هل بدهد و هر دو ان طرف جاده پرتاب شدند سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت میکند وصدای آخ گفتن صغری هم در گوشش می پیچد و ماشینی که با سرعت از کنار انها می گذرد آن را ارام می کند .اما با بلند کردن سرشو دیدن مایعی که با فاصله ای نه چندان زیاد با انها بر روی زمین ریخته شد و با بخاری که از ان بلند شد با ترس زمزمه کرد : _اسید سرش گیج می رفت و جلویش را تار میدید همه اطرافشان جمع شده بودند صدای نگران و پر درد صغری را به همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت نویسنده:فاطمه امیرے . ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_4589614.mp3
1.21M
🎵چطور محبتمون نسبت به امام زمان(عج) رو بیشتر کنیم؟ 👤 🌱 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃 🕊 عشق يعنى همين... يعنى همه چيز را بايد ارزانى كرد... همه چيز را بايد فدا كرد... بى طمعِ پاداشى... روزگاری ولی امر که فرمان می داد. مردانی به پا می خواستند و از سر ارادت به فرمان ولی، جانشان را در طبق اخلاص نهاده و راهی نبرد می شدند. گاهی تن در برابر گلوله می ماند تا فرمان ولی بر زمین نماند. مردانی ۱۴ ساله تا ۹۰ ساله @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸بسمــ ربـــــ الشــهدا والصدیقین🌸 . طبق قرار هر هفتہ مہمان شهداے یڪ استان هستیم 🌹این شب جمعہ به نیابت از شما بزرگواران مہمان شهداے استان اصفهان هستیم . ممنون از همراهے شما🙏 🌸🍃
🌸🍃 ‌ شهید ! گذشتی... از همه چیز و همه این دنیا که ما ..... خداکند که مقابل عکس شهید، عکس شهید نباشیم. 🌸 🍃 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸🍃 وجـــودتـان را ... با عشق سرشته بودند و سرنوشت تـــان را با شهادت ... گـــــم نخواهیـــم کــــرد ردّ قــــدمهایتان را ! 🌸 🍃 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🥀☘ با شهادت زندگی زیبا شود عاشقی با سوختن معنا شود حال،آنها رفته و ما مانده ایم از شهادت ، ما همه جا مانده ایم 🍃 زاده🕊 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🥀☘ ای شهیدان، عشق مدیون شماست هرچه ما داریم از خون شماست‌ ای شقایق‌ها و‌ ای آلاله‌ها دیدگانم دشت مفتون شماست… 🍃 🕊 نیابتی🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸هوالعشق🌸 📜 💟 با صدای صحبت دو نفر آرام چشم هایش را باز کرد همه چیز را تار میدید چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد. صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود دید. سردرد شدیدی داشت تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند. پرستار سریع خودش را به سمانه رساند و مشغول چک کردن وضعیتش شد .صدای کمیل را شنید : -حالتون خوبه؟ -سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید: -صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟ -نگران نباشید، صغری حالش خوبه سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست. دو روز از اون اتفاق می گذشت، سمانه فکرش خیلی درگیر بود ،می دانست اسید پاشی ان روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست ، با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه نمیدانست چرا احساس می کرد شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن میشد. روبروی اینه نگاهی به چهره ی خود انداخت،آرام دستی به زخم پیشانی اش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه ی بدی که بهش خورده شکسته . چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت سید با دیدن سمانه صدایش کرد: -کجا میری دخترم؟ - یکم خرید دارم -مواظب خودت باش -چشم حتما سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد،آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه را به راننده داد. مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید چون باید از این قضیه سر در بیاورد ،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمی ماند اما اگر شکایت نکرده باشد!!! بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت ، و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد. - سلام خسته نباشید -علیک السلام -سرگرد رومزی - بله بفرمائید -گفته بودن برای پیگیری شکایتم بیام پیش شما - بله بفرمائید بشینید سمانه نمی توانست باور کند ،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی باقی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند ، تصمیمش را گرفت باید با کمیل صحبت میکرد. سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت. رو به روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد،با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود اما باید از این قضیه سر در می آورد. آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید تا میخواست دوباره آیفون را بزند در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد : -بفرمائید خانم - با آقای بزرگر کار داشتم - اوه با کمیل چیکار دارید ،بفرمائید داخل دم در بده و خودش به حرف بی مزه اش خندید ! سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دل مورد عنایت قرار داد - بهشون بگید دختر خالشون دم در منتظرشون هستن . -خاک تو سرت پیمان الان اگر کمیل بفهمه به ناموسش اینجوری گفتی خفه ات میکنه. سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود ،اما باید با کمیل حرف می زد بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش آمد. - سلام ،برای چی اومدید اینجا؟ - علیک سلام بی دلیل نیومدم پس لازم نیست اینهمه عصبی بشید . کمیل دستی به صورتش کشید وگفت : - من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید. - من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم ،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم! -اگه در مورد حرف های اون شبه که من معذرت... نویسنده: فاطمه امیرے ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
سلام علیکم🌹 💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 🔹️@pelak_shohadaa 💠با موضوع: اخلاقی حضرت امام حسن مجتبی(ع)
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
○•••🌱❤️•••○ ڪاش تعجیلے شود، یڪ جمعہ بین جمعہ ها یڪ ملاقاٺ خصوصے، جمڪران، وقٺ دعا🤲 گوشہ اے خلوٺ، نگاه بےقرار و اضطراب😞 مےشود یعنے؟ من و تصویر🖼 چشمان شما *صبحتون منور به نگاه پسر فاطمه😌💔 🌿🦋 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
1_382698399.MP3
1.44M
🎵رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست! 🔻روایت‌هایی از خاطرات شهید مصطفی چمران @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌸هوالعشـق🌸 📜 💟 _اصلا نمیخوام اون شب یادم بیاد . در مورد چیزی که دارید از ما پنهان میکنید اومدم سوال بمرسم. _چیزی که من پنهون میکنم؟؟؟اونوقت چه چیزی؟ _چیزی که دارید هرکاری میکنید که کسی نفهمه راست و حسینی شما بگید کارتون چیه؟ کمیل اخمی کرد و گفت: _سید و خاله فرحناز که یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟ _چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن که کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم. _کدوم قسمت از کارتم به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت سمانه نفسی کشیدو گفت: _اینکه از در خونه عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه وقت دم در منظر ما موندید،بازم بگم؟؟ کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد _بگم که همون ماشین اون‌ روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت کمیل با صدای بلندی گفت: _بسه _چرا بذارید ادامه بدم‌ کمیل فریاد زد: _میگم بس کنید هردو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بودنفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماندو با تعجب نگاهی به سمانه انداخت: _آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟ چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟ کمیل نمیدانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبروش ایستاده بگوید هم عصبی بود هم نگران. به طرف سمانه برگشت و با لحن تهدید کننده ای گفت: _هرچی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید، از بس فیلم پلیسی دیدید ، به همه چیز شک دارید _من مطمعنم این، با صدای بلند کمیل ساکت شد. اعتراف میکند که وقتی که وقتی کمیل اینطور عصبانی میشد ازش میترسید!! _گوش کنید دیگه حق ندارید ، تو کار من دخالت کنید ، شما فقط دختر خاله من هستید نه چیزی دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟ و نگاهی به چهره عصبی سمانه انداخت سمانه عصبی با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت، _اولا من تو کارتون دخالت نکردم، اما وقتی کاراتون به جایی میرسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم، و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه! کمیل وحشت زده برگشت رو به سمانه گقت: _چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟ سمانه لیخند زد و گفت: __دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود سمانه از کنارش گذشت: _کجا؟ _تو کار من دخالت نکنید کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت: _صبرکنید سوییچ ماشین رو بیارم میرسونمتون کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین رو برداشت از باشگاه خارج شد، اما از جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد: _اه لعنتی نمیدانست این دختره چرا آنقدر لجباز و کنجکاو است، و این کنجکاوی کم کم داره کار دستش میدهد باید بیشتر حواسش رو جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است، نباید زیاد به سمانه زیاد کنارش دیده شود نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد‌. نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رو دست خورده بود خندید. خسته وارد خانه شد سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد: _شنبه خانواده محبی میان _شنبه؟؟ _آره دیگه پنج شنبه انتخاباته میدونم گیری بعدش هم مطمئنم گیری شنبه خوبه دیگه، _سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت نویستده:فاطمه امیرے . ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆