eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📿🔮••• هـُوَ الَّذێ اَنزَلَ السـَّڪینَةَ فے قلـوبِ المُومِنیـن... ↻اوڪسے‌است‌ڪه‌نازل‌مےڪند آرامـش را...!✨🍃 در دلـهاێ مومنان...❤️
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 اگر بود الان کلی دلقک بازی در می آورد تا او را نخنداند دست بردار نبود.  با صدای برخورد قطرات باران به پنجره نگاهش را به بیرون دوخت، زمین و درخت ها کم کم خیس می شدند دوست داشت الان در این هوا زیر نم نم باران قدم می زد، اما نمی توانست بیخیال دو کلاس شود.ان چند روزی که نبود،را باید جبران می کرد. دو کلاس پشت سر هم بدون وقت استراحتی برگزار شدند و همین باعث خستگی او شده بود، تمام کلاس یک چشمش به استاد و چشم دیگری اش به ساعت دوخته شد، عقربه های ساعت که آرام تر از همیشه حرکت می کردند، بلاخره دوساعت کلاس را طی کردند و با خسته نباشید استاد سمانه نفس راحتی کشید و سریع دفترچه ای که چیزی در آن پاداشت نکرده بود را در کیفش گذاشت و از کلاس بیرون رفت از پله ها تند تند پایین می آمد در دل دعا می کرد که باران بند نیامده باشد تا بتواند کمی قدم بزند. از ساختمان دانشگاه که خارج شد ، با افسوس به حیاط خیس دانشگاه خیره شد ، باران بند آمده بود.  می خواست با پدرش تماسی بگیرید تا به دنبالش بیاید اما بوی خاک باران خورده مشامش را پر کرد ناخوداگاه نقس عمیقی کشید بوی باران و خاک و درخت های خیس لبخندی بر لبانش نشاندند، گوشی اش را داخل کیفش گذاشت و تصمیم گرفت که کمی قدم بزند، هوا تاریک شده بود دانشگاه هم خلوت بود و چند دانشجو در محوطه بودند، آرام قدم می زد . از دانشگاه خارج شد ، اتوبوس سر ایستگاه ایستاده بود میخواست به قدم هایش سرعت ببخشد، اما بوی باران و هوای سرد و زمین خیس او را وسوسه کرد که تا قدمی بزند. به اتوبوسی که هر لحظه از او دور می شود نگاه می کرد، خیابان خلوت بود، روی پیاده رو آرام آرام قدم می زد قسمت هایی از پیاده رو آبی جمع شده بود، با پا به آب ها ضربه می زد و آرام میخندید، دلش برا بچگی اش تنگ شده بود و این خیابان خلوت و تنهایی بهترین فرصتی بود برای مرور خاطرات و کمی بچه بازی باد ملایمی می وزید و هوا سرد تر شده بود، پالتو و چادرش را محکم تر دور خودش پیچاند، نیم ساعتی را به پیاده روی گذرانده بود هر چه بیشتر می رفت کوچه ها خلوت و تاریکتر بودند و ترسی را بر جانش می انداختند، هر از گاهی ماشینی از کنارش عبور می کرد که از ترس لرزی پر تنش می نشست نمی دانست این موقعیت ترسناک بود با به خاطر اتفاقات اخیر خیلی حساس شده بود، صدای ماشینی که آرام آرام به دنبال او می آمد اسٹرس بدی را برایش به وجود آورده بود به قدم هایش سرعت بخشید که ماشین هم کمی سرعتش را بیشتر کرد، دیگر مطمئن شد که این ماشین به دنبال او است، می دانست چند پسر مزاحم هستند ، نمیخواست با آن ها درگیر شود. برای همین سرش را پایین انداخت و بدون حرفی به سمت نزدیکترین ایستگاه اتوبوسی که در این شرایط خالی بود رفت، تا شاید این ماشین بیخیالش شود.  با رسیدن به ایستگاه ماشین باز به دنبال او آمد، انگار اصلا قصد بیخیال شدن را نداشتند. به ایستگاه اتوبوس رسید ، اما نمی توانست ریسک کند و انجا تنها بماند ، پس به مسیرش ادامه داد. دستانش از ترسو اضطراب میلرزیدند، با نزدیکی ماشین به او ناخوداگاه شروع به دویدن کرد صدای باز شدن در ماشین و دویدن شخصی به دنبال او را شنید و همین باعث شد با سرعت بیشتری به دویدن ادامه بدهد  آنقدر دویده بود که نفس کشیدن برایش سخت شده بود، نفس نفس می زد . گلویش میسوخت، پاهایش درد می کرد اما آن مرد خیلی ریلکس پشت سرش می امد و همین آرامش او را بیشتر به وحشت می انداخت. الان دیگر مطمئن شده بود که یک مزاحمت ساده نبود، کم کم یاد حرف های کمیل افتاد. سریع گوشی اش را در آورد و بدون نگاه به تماس های بی پاسخش در حالی که می دوید شماره را گرفت. کمیل در جلسه مهمی بود، با ماژیک روی تخته چیزهایی را یادداشت می کرد و بلافاصله توضیحاتی را در مورد آن ها می داد. این پرونده و عملیاتی که در پیش داشتند آنقدر مهم و حساس بود، که همه جدی به صحبت ها و توضیحات کمیل گوش سپرده بودند صفحه ی گوشی کمیل روشن شد اما کمیل بدون هیچ توجه ای به توضیحاتش ادامه داد. احساس بدی داشت اما بی توجه به احساسش صلواتی زیر لب فرستاد و ادامه داد. چرخید و از میز برگه ای برداشت تا نشان دهد که چشمش به اسم روی صفحه افتاد، با دیدن اسم سمانه ناخوداگاه نگاهش به ساعت که عقربه ها ساعت ۱۰ را نشان می داد خیره شد ناخوداگاه ترسی بر دلش نشست ، عذرخواهی کرد و سریع دکمه سبز را لمس کرد و گوشی را بروی گوشش گذاشت. - الو  جوابی جز نفس زدن نشنید، با شنیدن صداها متوجه شد که در حال دویدن هست . نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
●|°∞ღ°|●↯ باسلام‌و‌عࢪض‌خدمت‌بہ‌همࢪاهان‌ھمیشگے🌿 زیاࢪت‌نیابتےاین‌هفتہ‌دࢪخدمت‌شهداێ استان‌کࢪمان هستیم لطفانام‌شهدایےڪہ‌دوست‌داریدبہ نیابت‌ازشمازیارت‌بشہ‌بہ‌لینڪ‌زیࢪ پیام‌بدید📲 👇🏾👇🏾👇🏾 [https://harfeto.timefriend.net/484472695] 《اسامےشـ🦋ـهدا》 1⃣شهید سردار قاسم سلیمانی 2⃣شهید محمد حسین یوسف اللهی 3⃣شهید غلامرضا لنگری زاده 4⃣شهید شفیعی 5⃣شهید علی ماهانی 6⃣شهید مغفوری باتشکراز همراهےشماعزیزان یاعلے✋🏾❤️
●°🔑 ⃟🔔">↯ اماݦ‌عݪـۍ"عݪیہ‌السلاݦ"•• هـڕ‌ڪہ‌بڔخـدا‌توڪݪ‌ڪند🤲🏻 دشواڔۍها‌بڔ‌او‌آسـان‌شود😊🌿 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
↯∞↯ ✉ شمـا‌دعـوت‌شدین‌بـه‌يھ ‌دورهمی‌شھدایے🕊🕊 ماایـنجـا‌بـرا‌حاجت‌روایی‌هـم‌ روزانه‌ڪلےذڪرمیگیم📿 دلـت‌میـخواد‌توام‌بیـای‌کنـارمـا؟!! زودعضوشوتالینـکشوبرنداشتم... ختم‌ذکـر👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 ختم‌قرآن👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 💯
🚨 دیگ‌نیـازنیسـت‌...✋🏻 صبـــ🌞ـــح‌تاشـــ🌜ـــب‌دنبـال‌ ‌بگردی... ببیـن‌خـادمیـن‌شهـد‌‌ا‌چـھ‌کردن😍 یھ‌ڪانال‌آوردم‌ڪھ‌ازواجبـــــات‌ایتــــاست👌 هرچـی‌بخـواۍ‌اینجـاهسـت😎 💯 ⓙⓞⓘⓝ⇨https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
چقـدربـھ‌شــ🕊ـهـــدا‌خدمت‌کࢪدے؟!! تـونـسـتے‌راهشـونـو‌ادامھ‌بدے؟!!! اصن‌چقدࢪشـــ🕊ــھدا را میشناسے؟!!! اگ‌بࢪا‌شھدا‌کـم‌گذاشتے... اینجا‌جبࢪان‌ڪن👇🏻 ⓙⓞⓘⓝ‌‌‌‌⇨http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 💣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┆° ྏ🖤"•┆↴ ▷تو کیستۍ؟ چڔاغ بهشټ مدینه اۍ آیینه داڔ حُسن حسینۍ، سکینه اۍ 🥀 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
↯○●🖤●○↯ بعـد ࢪوز دهـم بـہ هـࢪ مجـلس ࢪاوێ و ࢪوضہ خـوان شدێ بـانو🥀 🖤
|•❥"|↯ اذان‌دعوت‌نامه‌خداست💌⇴ نهایټ‌بێ‌ادبێ‌اينھ‌ڪھ، روزێ‌چندباࢪ‌،دعوټ‌نامھ‌خداࢪونشنیده بگیࢪیم...
4_6001401881950159737.mp3
8.16M
‌ ‌•°🌻°• اگــࢪ نازۍکــند دڂٺـ‌♡ــࢪ ... خࢪیداࢪشْ ݐــ♡ــدࢪ باشـد ... 🎤‌ 💔 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 〰http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
‌‌ ~°○🥀○°~ نامٺ سڪینہ هسٺ ۅ... محنٺ زداێ ما :) ما غࢪق غفلتیم ۅ... اسیران غیبٺیم⛓ اۍ غرق دࢪخــ‌♡ــدا تۅ دعا ڪن براۍ ما 😔
۞بســـــم‌اللّٰه‌الـرحمـٰـن‌الرحیــم۞ 📣 ⇦ گࢪوه‌ختم‌قࢪآن‌وذڪࢪ 💠جهت‌حاجت‌ࢪوایےخۅد دࢪگࢪوه‌"ختم‌قࢪآن" و"ختم‌ذکࢪ" نام‌خودࢪابه‌آیدی‌خادمین‌مابفࢪستید. 💫خادم‌گࢪوه‌"ختم‌قࢪآن"👇 🆔 @Khademalali 💫خادم‌گࢪوه"‌ختم‌ذکࢪ"👇 🆔 @Zahrayyy ⇦همچنین‌هࢪشـب‌جمعـه‌ "هیئت‌مجـازی" دࢪکانال‌های‌مجمۅعه بࢪگزاࢪخواهیم‌کࢪد... منتظࢪهمراهےو حضــوࢪگـࢪمتـان‌هستیـمツ _باابࢪاهیم‌ونوید‌دلها‌تاظھور↯ ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f _عشق‌یعنی‌یه‌پلاک↯ ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❞⇆◁❚❚▷↻❝ نامردێ‌ام‌نکنیما! به‌خداقسم‌نجات‌پیدا‌نمیکنه‌ازگناه‌ مگر‌ڪسێ‌که‌اقرار‌کنه... خدایا‌کلا‌منوببخش🌿"• خیلێ‌اشتباهات‌دارم... 💠استاد‌پناهیان‌ِعزیز ıllıllı °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
{🕊͜͡♥️}↯ جزٺو یاࢪێ‌نگࢪفٺیم‌ونخواهیم‌گࢪفٺ بࢪهماݩ‌عہدڪہ‌بودیم‌ب‌ࢪآنیم‌هنوز ...😌✌️🏻 ❁سالروزشهادتت‌مبارڪ‌داداش‌مصطفی °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🌸بسمــ ربـــــ الشــهدا والصدیقین🌸 . طبق قرار هر هفتہ مہمان شهداے یڪ استان هستیم 🌹این شب جمعہ به نیابت از شما بزرگواران مہمان شهدای استان کرمان هستیم . ممنون از همراهے شما🙏 🌸🍃
↯○●🕊●○↯ بیـا‌ تـاعاشقێ ࢪا‌پـاس‌ داࢪیم‌ سࢪ قبࢪ شهـیدان‌ گـل‌ بکاࢪیم‌ تـمام‌ دشـت‌ یکسࢪ لاله‌زاࢪ است گل‌ نࢪگس‌ تو‌ࢪا‌ چشم‌ انتظاࢪیم 🌸 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
↯○●🕊●○↯ چون‌قصه‌عشـق‌جاودانےشده‌اێ چون‌طـایرقـدس،آسمانےشده‌اێ دانێ چہ لـطافتی‌است‌گل‌ࢪا‌بـہ بهاࢪ هنـگام‌شـهادت‌ آن‌ چنانێ شده‌اێ 🌹 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
↯○●🕊●○↯ نباشـد از شهیـدان دوࢪ گࢪدیم بـہ ذلت ࢪهسپاࢪ گوࢪ گࢪدیم 🌹 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
|🌿|✨°↯ اگرکسي‌مقیڊباشڊنماز‌را‌اوڶ‌وقټ‌بخوانڊ به‌جایی‌ڪہ‌بایڊ‌برسڊ‌خـواهڊ‌رسیڊ◆⇆
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 از جمع فاصله گرفت و ارام گفت: - الو سمانه خانم جوابی نشنید اینبار با نگرانی و صدایی بلند تر او را صدازد اما با هم جوابی نشنید. میخواست دوباره صدایش بزند اما با شنیدن صدای مردانه ای که گفت: - گرفتمت و جیغ بلند سمانه که با التماس صدایش می کرد قلبش فشرده شد - کمیل کمیل با صدای بلندی سمانه را صدا می کرد - سمانه خانم، سمانه باتوم جواب بده الو همه با تعجب به کمیل خیره شده بودند. امیر علی سریع به طرفش آمد و گفت: چی شده کیل با داد گفت: - سریع رد تماسو بزن سریع  امیر علی سریع به طرف لپ تاپش رفت ، کمیل دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد غیر صداهای جیغ سمانه چیز دیگری نمی شنید، دیگر تسلطی بر خودش نداشت، سریع کتش را برداشت و به طرف ماشین دوید و خطاب به امیرعلی فریاد زد: - چی شد؟ امیرعلی سریع به سمتش دوید و کنارش روی صندلی نشست . - حرکت کن پیداش کردم کمیل پایش را تا جایی که میتوانست روی گاز فشار داد که ماشین با صدای بدی از جایش کنده شد. کمیل عصبی مشتی بر فرمون زد و داد زد: - دختره ی احمق این وقت شب کجارفته؟ - آروم باش کمیل - چطور آروم باشم، چطور؟؟ فریادهای خشمگین کمیل، اتاقک کوچک ماشین را بلرزه انزاخته بود، بارش باران اوضاع جاده ها را خراب تر کرده بود کمیل با دیدن هوا و یادآوری جیغ های سمانه قلبش فشرده شد و خشم تمام وجودش را به آتش کشاند به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را خاموش کند،از ماشین پایین پرید و به سمت چند نفر که دور هم جمع شدند دوید. چند نفری را کنار زد ،با دیدن دختری که صورتش را با دستانش پوشانده و شانه هایش از ترس و گریه میلرزیدند،قلبش فشرده شد ،کنارش زانو زد و آرام صدایش کرد: ــ سمانه سمانه که از ترس بدنش میلرزید و از حضور این همه غریبه اطرافش حس بدی به او دست داد بود ،با شنیدن صدای آشنایی سریع سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل ،یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد،سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه دوباره باریدن را داد. کمیل حرفی نزد اجازه داد تا آرام شود،سری برگرداند امیرعلی مشغول صحبت با چند نفر بود و از آنها در مورد اتفاق میپرسید. چند نفر هم هنوز کنارشون ایستاده اند و به او و سمانه خیره شده بودند. سمانه با هق هق زمزمه کرد:توروخدا بهشون بگو از اینجا برن کمیل که متوجه حرف سمانه نشده بود و بی خبری از حال سمانه واتفاقی که برایش افتاده کلافه شده بود،تا می خواست بپرسد منظورش چیست متوجه حضور چند نفر بالای سرشان شد،حدس می زد که سمانه از حضورشون معذب است. ــ اینجا جمع نشید چند نفری رفتن اما پسر جوانی همانجا ایستاد و خیره به سمانه نگاه می کرد،کمیل با اخم بلند شد و گفت: ــ برو دیگه،به چی اینجوری خیره شدی ــ به تو چه باید به خاطر کارام به تو جواب پس بدم کمیل عصبی به سمتش رفت که بازویش کشیده شد،به امیرعلی نگاهی انداخت که با آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش کمیل،الان وقتش نیست سمانه خانم الان ترسیده اینجوری داری بدترش میکنی کمیل نگاهش را به سمانه که وحشت زده به او و پسره نگاه می کرد ،انداخت،استغرالله ای زیر لب گفت و دستش را کشید. امیرعلی روبه پسره گفت: ــ برو آقا پسر برو شر به پا نکن پسرجوان هم وقتی متوجه وخامت موضوع شد ترجیح داد که برود. ــ کمیل این آقا کامل توضیح داد چه اتفاقی افتاده از سمانه خانم بپرس که اگه واقعا بی گناهه بزاریم بره تا کمیل میخواست چیزس بگوید ،صدای لرزان و خش دار سمانه آن دو را به خود آورد: ــ بزارید بره،اون فقط کمکم کرد امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت ،کمیل با یک بار پلک زدن به او فهماند که مرد را ازاد کنند،امیرعلی سری تکان داد و از آن ها دور شد کمیل بار دیگر جلوی پاهای سمانه زانو زد‌،دلش می خواست که الان سمانه برایش همه چیز را تعریف می کرد بگوید که حالش خوب است و آسیبی به او نزدند،اما نمی توانست بپرسد. نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟ سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت : ــ الان برمیگردم نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغول صحبت با گوشی بود رفت امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت: ــ جانم ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین باهاشه داره میاد دنبالم ــ حتما؟ ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یادر دودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکنی یا سرش داد نزن نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆