♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 #درادامــــہ.. ميگفت ما اينجا راحت ميگيم لبيک يا حسين علیه السلام ،لبيک يازينب سلام الله
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
#قـسمـت_صدوســےوسـوم
#بـےقرارِرفتـــن
#به_روایت:آقاےطـہـماسبـے
🍂🍁🍂🍁🍂
تابستان 94 بود خبرهاي ضد ونقيضي به گوش مون ميرسيد که ازبين بسيجي ها
نيروهايي رو به سوريه اعزام ميکنند. سيد همراه چند نفر از دوستان بارها مراجعه
ميکردند و پيگير اعزام بودند. بالاخره از طرف سپاه اعلام شد که جهت اعزام
بسيجيان فعال گردانهاي عاشورا، عده اي را جهت آموزش واعزام به سوريه به ما
معرفي كنيد. باپيگيري هايي که صورت پذيرفت سهميه اي نيز به گردان ماابلاغ شد،
افراد بسياري مراجعه کردند. از بين آنها نيروهاي سابقه دار و زبده انتخاب شدند.
سيد هميشه ميگفت: من پاشنه کشيده ام فقط براي مبارزه،هروقت شيپور جنگ با
دشمنان خدارو زدند روي من حساب ويژه اي باز کنيد ...
سيد يکي ازنيروهاي شاخص گردان بود. با اينکه ازلحاظ جسمي وروحي در
شرايط بسيار بالائي قرار داشت، اما چون مادر سيد چند ماه قبل فوت کرده بودند من
به هيچ وجه اجازه رفتن رو به سيد نميدادم.سيد بارها به دفترگردان مراجعه کرد.من
هم ميگفتم سيدجان الان شمادرشرايطي نيستي که پدرت روتنها بگذاري. ان شاءالله
اول بايد به زندگيات سرو سامون بدي، ازدواج کني، حالا حالاهاوقت براي رفتن
هست. ان شاءالله نوبت به شما هم ميرسه، سيد خنديد و گفت: جناب سرهنگ من
ازدواج کنم ديگه موندگار ميشم! اون وقت ديگه نميتونم برم.
اصرار من رو که ديد رفت وهمراه با پدرش اومد وگفت:آقاي طهماسبي، اين
هم پدر شهيد، اومده تا رضايتش رو اعلام کنه! من خيلي ناراحت شدم. سيد رو
بردم توي اتاقم وگفتم: مؤمن اين چه حرفيه شما داري ميزني؟! فکر پدرت باش
نميدوني تو اين شرايط نبايد اين حرفهارو بزني!؟ کاش خودت پدر بودي درک ميکردي که من چي دارم ميگم.
#ادامـــہ_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷