eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 قسمت_سی–و_ششم :حسين نوري و برادر شهيد و... 🍃🍃🍃 ✍اعتقاد داشت که شهدا بهترين راهنماوالگو براي نسل جوان هستند. ميدونست که اگر دست جواني روتو دست شهدا بذاره، اون جوون روبيمه کرده.واسه همين بود که خودش و جواني اش رو وقف راهيان نور کرده بود. چه شبهاو روزهايي روتو اين عرصه زحمت کشيد. دست جوانها رو ميگرفت ميبرد، مي انداخت تو دامن شهدا و شهدا هم باآغوش باز، اين جوان هاي پاک که براساس غفلت کوچکي ازاين مسير جدا شده بودند را استقبال ميکردند. يادمه دونفر از جواناني که اهل رابطه با نامحرم بودند باما اومدند راهيان نور. خيلي با اونها گرم گرفت تا اينکه يه روز با هم رفتند يکي ازمناطق عملياتي،غروب بود که به اردوگاه برگشتند. ... @ebrahimdelha 🌷🌷🌷
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 #در_ادامــه.. درهاي رحمت خدا به روي همه بندهاش بازه. از طرفي هم ديگه اين آخرين شب قدر
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 :جــواد_رضــوانـے 🍂🍁🍂🍁🍂 نزديک اربعين بود. با سيد و چند تا از بچه ها مشغول صحبت بوديم. همه مون هوس زيارت ارباب کرده بوديم. اما هر کدوم ما از مشکلات گفتيم واينکه مشکلات دست وپا گيرمون کرده ونميتونيم بريم زيارت. سيد رو کردبهمون گفت: جواد جان،مطمئن هستم که شما امسال زائر کربلا هستي، حالا ميبيني! فقط قَسم ميدم که من رو اونجا زياد دعا کن. اين رفيق رو حتمًا ياد کن. با حرفهاي سيد بارقه ي اميدي در وجودم نشست، اما خيلي زود ته دل گفتم نه، امسال قسمت ما نميشه. نگاه کردم به سيد و گفتم: سيد جان ما رو دست انداختي؟! من ميگم مشکل دارم، نميتونم برم کربلا، تو ازمن ميخواي تو حرم دعات کنم؟! گفت: حالا ببين. گفتم سيد اگر جور شد تو هم بايد بيايي. گفت نه من هنوز لایق کربلا نشدم، هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد. بعد دست کرد تو جيبش و گفت جواد جان،اين پول براي بچه هايي که دوستدارن برن کربلا و پول ندارند. بده بهشون برن زيارت ارباب ما که لياقت نداريم، حداقل تو اين سفره نمکي داشته باشيم. من رو قَسم داد وگفت: مديون هستي غير از منو خودت و خداي بالای سرمون کسي از اين موضوع خبر داشته باشه. گفتم بروي چشم داداش. چند روزي گذشت تو مغازه نشسته بودم که يکي از رفقا اومد پیش منو صحبت از کربلا رفتن شد؛ او بُغض کردوگفت: امان از بي پولي که زيارت آقا امام حسين علیه السلام رو هم از ما گرفته. من منتظر شنيدن اين حرف از دهانش بودم. سريع گفتم فلاني فردا شب ساکت رو جمع کن بيا اينجا ان شاءالله عازم ميشي. گفت مگه ميشه؟! گفتم چرا نميشه؟! ... @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 #درادامــــہ.. گذشت واز کربلا برگشتيم. چند ماه بعد خبر شهادت سيد ميلاد تو شهر پيچيد، اما
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 :مرتضـےمحمـودے،جــواد_رضــوانـے،باقـرڪریمےو.. 🍂🍁🍂🍁🍂 شنيدم سيد داره ميره سوريه. گفتم سيد جان تو رو خدا من رو هم ببر، گفت من نه بهت ميگم بيا، نه اينکه نيا، شما زن وبچه داري. تا ماهستيم براي شما خيلي ضرورت نداره. من حقيقتًا خيلي بدهي داشتم، گوشه چشمي هم به مباحث مادي قضيه داشتم! شنيده بودم هر کس بره سوريه پول خوبي گيرش ميآد! گفتم سيد جان حالا که ان شاءالله رفتني هستي چقدري براتون ميمونه؟! سيد نگاه خاصي کرد و گفت: آقا مرتضي چي ميگي؟! تو كه ميدوني من وضعم خوبه، كارهاي ساختماني و كشاورزي و... خدا شاهده من فقط و فقط به عشق اهل بيت سلام الله علیه دارم ميرم، تازه حاضرم پول بليط چند نفر از بچه هارو هم بدهم که اونها هم بتونند باما بيان.. پسرخوب، پول چيه؟! براي چي بلند شيم هزار کيلومتر از خونه زندگي دور بشيم تا پول در بياريم!؟ کدوم آدم عاقلي پيدا ميشه به خاطر پول، جونش رو به خطر بياندازه وتو غربت بمونه؟! تازه، به خدا قسم اگرهم پولي بدهند من يکي نميگيرم. گفتم: بابا من خيلي قرض وقوله دارم، يه کاري بکن من هم بيام اونجا اون پشت ُشت ها يه جوري قايم شم وبرگردم تازندگيمون روبه راه بشه!! سيد سرش روتکون داد؛ خنديد و گفت: بابا تو ديگه کي هستي! حاضري فقط به خاطر پول اين همه سختي بکشي!! نگران نباش توکلت به خدا باشه. خدا ان شاءالله روزي ات رو ميرسونه.هرروز سيد مياومد پيش من و از رفتن صحبت ميکرد.من هم حسابي هوائي شدم. ... @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 #درادامــــہ.. گفت: کيشه (مرد)قسمت ميدم به آقا قمر بني هاشم علیه السلام که خيلي دوستش دا
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 :جــواد_رضــوانـے 🍂🍁🍂🍁🍂 آخرين باري که راهيان نور رفته بوديم شب آخر تو پادگان شهيد درويشي مستقر بوديم تا نيمه شب بيدار بوديم. من ديدم سيد حالت عجيبي داشت. به من گفت: جواد جان هوس روضه و توسل به امام حسين علیه السلام کردم يه دم بخون. ساعت سه نيمه شب شروع کردم خوندن! بچه ها کم کم بيدار شدند سينه زدند.گاهي به شوخي ميگفتيم شهيد چطوري؟! ناراحت ميشد ميگفت آخه من کجا و شهدا کجا؟!چرا اين حرفهارو ميزنيد؟ روز آخري که داشتيم از پادگان شهيد درويشي مياومديم، سيد بغض کرد،رفت با دست ميزد به ديوار پادگان ميگفت خداحافظ شهيد درويشي. فکر نکنم باز قسمتم بشه بيام پيشت. ديگه اين آخرين ديدار ما بود. درويشي جان، چوخ کيشي (خيلي مردي)خيلي برام دعا کن!! درويشي جان نوکرتم. دست ميزد به ديوار و اشاره به عکس شهيد درويشي ميکرد و باهاش وداع ميکرد.. يکي از بچه ها گفت سيد جان نگران نباش باز هم مييايم،تازه اگه ما هم نياييم تو که حتمًا مياي! مگه ميشه تو راهيان نور نياي؟! سيد نگاه نافذ و عجيبي کرد.وهمون آخرين باري شد که سيد در اردوگاه شهيد درويشي مهمان بود... خيلي دغدغه رفتن داشت. مدام ميگفت يعني ماهم قسمتمون ميشه بريم؟! خدايا تو راه اتفاقي برامون نيفته؟! اصلا يعني ميشه من اون روزي رو ببينم که پام به حرم عمه جانم حضرت زينب سلام الله علیه برسه. اي خدا، من رو هم قبول کن. بعد ميگفت هر چه خدا بخواهد. قدم به قدم ما حسابو کتابداره ... ... @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 #درادامــــہ.. ميگفت ما اينجا راحت ميگيم لبيک يا حسين علیه السلام ،لبيک يازينب سلام الله
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 :آقاےطـہـماسبـے 🍂🍁🍂🍁🍂 تابستان 94 بود خبرهاي ضد ونقيضي به گوش مون ميرسيد که ازبين بسيجي ها نيروهايي رو به سوريه اعزام ميکنند. سيد همراه چند نفر از دوستان بارها مراجعه ميکردند و پيگير اعزام بودند. بالاخره از طرف سپاه اعلام شد که جهت اعزام بسيجيان فعال گردانهاي عاشورا، عده اي را جهت آموزش واعزام به سوريه به ما معرفي كنيد. باپيگيري هايي که صورت پذيرفت سهميه اي نيز به گردان ماابلاغ شد، افراد بسياري مراجعه کردند. از بين آنها نيروهاي سابقه دار و زبده انتخاب شدند. سيد هميشه ميگفت: من پاشنه کشيده ام فقط براي مبارزه،هروقت شيپور جنگ با دشمنان خدارو زدند روي من حساب ويژه اي باز کنيد ... سيد يکي ازنيروهاي شاخص گردان بود. با اينکه ازلحاظ جسمي وروحي در شرايط بسيار بالائي قرار داشت، اما چون مادر سيد چند ماه قبل فوت کرده بودند من به هيچ وجه اجازه رفتن رو به سيد نميدادم.سيد بارها به دفترگردان مراجعه کرد.من هم ميگفتم سيدجان الان شمادرشرايطي نيستي که پدرت روتنها بگذاري. ان شاءالله اول بايد به زندگيات سرو سامون بدي، ازدواج کني، حالا حالاهاوقت براي رفتن هست. ان شاءالله نوبت به شما هم ميرسه، سيد خنديد و گفت: جناب سرهنگ من ازدواج کنم ديگه موندگار ميشم! اون وقت ديگه نميتونم برم. اصرار من رو که ديد رفت وهمراه با پدرش اومد وگفت:آقاي طهماسبي، اين هم پدر شهيد، اومده تا رضايتش رو اعلام کنه! من خيلي ناراحت شدم. سيد رو بردم توي اتاقم وگفتم: مؤمن اين چه حرفيه شما داري ميزني؟! فکر پدرت باش نميدوني تو اين شرايط نبايد اين حرفهارو بزني!؟ کاش خودت پدر بودي درک ميکردي که من چي دارم ميگم. ... @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 #درادامــــہ.. گفت: حاجي خون من مگه رنگين تر از بقيه است، مگه من چي کم دارم که نميخواي
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 :جمعـےازدوسـتان 🍂🍁🍂🍁🍂 يک ماه دوره ي فشرده‌ داشتيم. سيد با اشتياق تمام دوره روطي کرد. بالاخره بعداز مدت هاخبراعزام به گوش مارسيد. باروبنديلمون روبستيم وبه راه افتاديم در تهران يک هفته اي رومجدد در آموزش بوديم بعد ازاون همه چشم انتظاري منتظر اعزام بوديم که متأسفانه همه چيز به هم خوردوهمه نيروهاروبه شهرستان برگرداندند... در راه برگشت همه بچه ها ناراحت بودند اما سيد با شور و هيجان خاصي از رفتن حرف ميزد، ميگفت بچه ها من مطمئن هستم کهانشاالله اعزام خواهيم شد. اما ما هيچ اميدي نداشتيم. من گفتم ماروديگه نميبرند همه مون سرکاريم! مقداري از مسئولين انتقاد کردم واينکه مارو بالتکليف رها کردند. سيد گفت مهم نيست ما بريم يا نريم، مامور انجام تکليف هستيم نگاه عاقل اندر سفيهي به من کردو گفت حاجي شما که ايمانت ضعيف نبود. ايمان اين حرف رو نميزنه. اين حرف، حرف درستي نيست. بعضي وقتها بچه ها مدام ميگفتند که پامون برسه سوريه شهيد ميشيم، سيد گفت:ما براي شهادت نميريم، اگر خداوند اين لطف بزرگ رو در حق ما کرد که چه بهتر، اما ما ميخوايم از حريم اهل بيت سلام الله علیهم دفاع کنيم. نگذاريم يکبارديگه دست حراميان به حرم اهلبيت سلام الله علیهم برسه.ماهمگي فدايي عمه جانيم... تازه از دوره کرج برگشته بودند گفتم سيد چه خبر؟! گفت: کيشه جات خالي بود. کولاک کردم.همه فرماندهان ازمن راضي بودند. انشاالله ديگه داريم ميريم پدر داعش رو در بياريم. داعش سگ کيه؟ چهار تا حيوان انسان نما جمع شدند زورشون فقط به زن وبچه ي مردم ميرسه ميريزن تو شهرها ناموس مردم روغارت میکنند. ... @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 #درادامــــہ.. موقع خداحافظي به شوخی و همون لهجه ی شیرین ترکيش ميگفت: ِگِدَجاقاکداعشه قرگ
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 :جمعـےازدوسـتان 🍂🍁🍂🍁🍂 پامون که به هواپيما رسيد همگي با خوشحالي گفتيم بچه ها ديگه رفتني شديم. هر قدم که به اونجا نزديکترميشديم شوقمون بيشترميشد. تا پامون به سوريه رسيد حالت عجيبي پيدا کرديم. با اينکه دلشوره داشتيم،امامشتاق بوديم که زودتر برسيم. ازهواپيما که پياده شديم بلافاصله به سمت حرم راه افتاديم. شب بود که به سمت حرم وزيارت رفتيم. با سيد زيرلب زمزمه ميکرديم. اشک امانمون روبريده بود. کوچه ها تاريک بود و تنگ، همين روضه اي مجسم براي ما ومخصوصًا سيد بود که سالها با اين روضه ها مأنوس بود. لحظات ً اصلا قابل وصف نبود. فضاي عجيب و غريبي بود. نيمه هاي شب بود که ما براي زيارت رفتيم. در کوچه هاي خلوت و تاريک و سوت و کور شامات حس عجيبي داشتيم. بي اختيار در ذهن ما واژه اسارت،غربت، يتيمي، بي کسي اهل بيت سلام الله الیهم خطورميكرد. با تمام نالايقي، نام مدافع حرم حضرت زينب سلام الله علیها در کنار اسم ما حک شده بود. تا چشمان ما به گنبد نوراني خانم جان افتادبي اختيار ياد شهداي مدافع حرم افتاديم. شهيدان محمودرضا بيضائي،رسول خليلي،محرم ترک و... قطعًاهمه اونهاهم مثل ما تا چندي پيش اينجا بودند.هنوزميشدصداي مناجات آنهارودرگوشه وکنارضريح شنيد. اشک امان همه روبريده بود. بااين اشک هاي دوستان مدافع حرم ميشد تمام عالم رو شست. خيلي ها آرزو داشتند تادر جمع ما باشند، اما ازبين اونها خداوند اين توفيق بزرگ روبه ماعنايت کرده بود. حال سيد تو اون لحظات بسيار خراب بود. شايد ياد مدينه افتاده بود. کوچه اي تنگ ودلي سنگ و... ... @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 #درادامــــہ.. اصلا اين شهيد رو نميشناختم. از لحظه سوارشدن تا خود جنوب ً اصلا متوجه نبود
🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷 :خـانواده_شہید 🍂🍁🍂🍁🍂 چند وقت بعد از شهادت سيدميلاد، مارا به سوريه جهت زيارت خانم حضرت زينب سلام الله علیها بردند. آن زمان دقيقًا مصادف شد با ايام محرم و اولين سالگرد شهادت سيد ميلاد،دلتنگي وغروب عجيبي در حرم خانم بود. بعد اززيارت حرم مطهر به ما گفتند که راس ساعت ۳ همان روز پرچم حرم خانم حضرت زينب سلام الله علیها را به مناسبت محرم تعويض مي کنند.خواستند ماهم حضور داشته باشيم. نماز ظهر را خوانديم. آمديم در جايي که مستقر بوديم، ناهار را خورديم، بعد خواستم کمي استراحت کنم كه خوابم برد. درخواب سيد ميلاد را ديدم آمدوگفت: باباجان،مگرنميخواهي براي تعويض پرچم حرم مطهر بروي؟! از خواب پريدم. ديدم دقيقًا چند دقيقه به ساعت سه مانده. سريع حاضر شدم و با سرويسي که براي حرم گذاشته بودند رفتيم حرم مطهر. راس ساعت رسيدم. پرچم را پايين آوردند. من بوسيدمش. حتي يک ثانيه سيدميلاد ازجلوي چشمانم کنار نميرفت. حضورش رو دقيق حس ميکردم . سيد نگذاشت من از اين مراسم جا بمونم... ٭٭٭ عاشق ولايت و حضرت آقا بود. هروقت ميرفتم زيارت، سيد به جاي اينکه بگه براي من دعا کن مي گفت حتمًا براي آقا دعا کنيد، خيلي دشمناش زياده، متأسفانه بين دوستانش هم غريبه، خيلي از حرفهاي آقا روي زمين مونده. سيد حتي تو وصيت نامه اش هم روي اين موضوع تاکيد کردند، يکي دوبار با دوستانشون رفتند بيت حضرت آقا هم يک بار ماه مبارک رمضان بود که بعد از افطاررفتند... ... @ebrahimdelha 🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷