eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_بیست_چهارم مریم شانه های مهیا را ماساژ داد ــــ اینقدر گریه نکن مهیا با
ـــ شبت خوش باباجان ــــ کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید ــــ مامان جونم جمع میکنه ــــ مهیا دستم بهت برسه میکشمت مهیاخندیدو خودش راروی تخت پرت ڪردگوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد ــــ میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد بعد دو دقیقه مریم جواب داد ـــ مری وکوفت اسممودرست بگو.از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی .ـــ اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن ــــ باشه مهیا جوووونم لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره... مهیا با دیدن زهرا برایش دست تکان داد و به سمتش رفت ــــ سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید ــ واقعا چی؟؟ ـــ فردا میریم راهیان نور با مریم گفت تو هم میتونی بیای ــــ زهرا با تو جایی نمیره هردو به طرف صدا برگشتن نازی با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا راگرفت ـــ هرجادوس داری برو ولی لازم نیست زهراروباخودت ببری تایه املی مثل خودت بارش بیاری وبعدبه مقنعه مهیااشاره کرداجازه ندادکه مهیاجوابش رابدهددست زهرارا کشید و به طرف کافی شاپ رفت مهیا سری به علامت تاسف تکان داد باصدای موبایلش به خودش آمد ــــ جانم مری ـــ کوفت اسممو درست بگو ــــ باشه بابا ـــ عصر بیکاری با هم بریم خرید ــ باشه عصر میبینمت ـــ باشه گلم خداحافظ ـــ بابای عجقم ـــ ببخشید خانم رضایی مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن مهران ای بابایی گفت ـــ بله بفرمایید ـــ میخواستم بدونم میتونم جزوه اتونو بیرم ـــ چرا خودتون ننوشتید ـــ سرم درد می کرد تمرکز نداشتم مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت ـــ خب چطور به دستتون برسونم ـــ هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه ـــ بسلامت خانم رضایی رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت مهیا پوزخندی زد و زیر لب "عقده ای " گفت مهیاتاکسی گرفت ومحض رسیدن به خانه به اتاقش رفت ومشغول آماده کردن کوله اش شد ــــ مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت مهیا آجیلا را دست مادرش گرفت و تشکری کرد مهلا خانم روی تخت نشست و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت ــــ مامان مامان مهلا خانم به خودش آمد ـــ جانم ـــ عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا ـــ خب ـــ گفتم که بدونید ـــ باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست... ــــ یعنی نمیاد ؟؟ مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد ـــ نه زهرا عینهو برده است برا نازی . هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر مریم به مغازه ای اشاره کرد ـــ بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم ــــ برا همشون؟؟خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم ــــ عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد مهیا لبخند مرموزی زد ــــ آها بله بعدسفارش ۱۰۰تاچفیه سفیدمریم باشهاب تماس گرفت تابیاید وسفارشات راتحویل بگیرد بعدچنددقیقه محسن وشهاب واردمغازه شدندسلامی کردن محسن سرش راپایین انداخت مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت مهیا سعی کردجلوی خنده اش را بگیرد ــــ سلام حاج آقا ،خوب هستید محسن سربه زیر جواب مهیا را داد شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد ـــــ میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟ مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید ــــ نه نه من سرخ نشدم ـــ بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد ــــ مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون مهیا دست مریم را کشید ــ نه سید ما کار داریم نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد ـــ بریم دیگه مریم جان. ما دیگه رفتیم مریم دستش را کشید ــــ وای آرومتر مهیا. چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه ـــ مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو روی روسری مهیا محکم زد ـــ از اینا مریم اخمی به مهیا کرد ـــ دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری ـــ همون وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چندتا روسری و طلق و گیره روسری خرید ــــ خب بریم دیگه ــــ نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 :فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆