🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#شهید_مدافع_حرم_شهید_یاسر_جعفری_تیپ_فاطمیون
#قسمت_2
مادر شهید:
حساب کردم دیدم #۴۵ روزی که باید در #سوریه میبود تمام شده و باید کمکم بر میگشت،
بنا براین رفتم حرم امام رضا(ع) و به حضرت عرض کردم
آقا جان خودت ضامن آهو شدی، پس ضامن یاسر من هم بشوید، شما میدانید که من بدون یاسر نمیتوانم زندگی کنم
از قضا آن روز پول سیدها را که عیدی گرفته بودم و با ارزشترین چیزی بود که داشتم را بردم و درون ضریح انداختم.
اما گویا #امام_رضا(ع) شهادت را برایش بهتر میدانست ولی من نمیدانستم،
این شد که بعد از چند روز خبر شهادت یاسر را برایم
شهید یاسر، یک روز که در خانه بود داشت نوحهای را آماده میکرد با این بیت شعر که
«شهیدم من شهیدم من به کام خود رسیدم من» و میگفت: بهبه😔😌 خوشا به حال کسی که این نوحه را بخواند❤️🌹
@ebrahimdelha🌺
#ادامه_دارد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شهید مدافع حرم
#شهید_محمد_بلباسی
#قسمت_2
همرزم:#شهید_کابلی با اصابت #خمپاره به شهادت رسید.
شهید بلباسی که در مناطق عملیاتی راهیان نور همیشه با او بود، رفت که شهید کابلی را بیاورد
#شهید_بریری هم برای کمک به بلباسی رفت تا در میان تیر و ترکش تنها نباشد.
وقتی پیکر کابلی را روی ماشین گذاشتند، با قناسه هر دو را از پشت زدند. عکسهای شهید بلباسی را اگر ببینید صاف دراز کشیده و پشت سرش خون جاری شد. اینها واقعا مردانه ایستادند. من خط به خط عقب میآمدم و شاهد این قضایا بودم. "
#محبوبه_بلباسی همسر شهید محمد بلباسی حدود یک سال بعد از شهادت همسر خود در سوریه میگوید:
"اگر باز هم به فروردین ماه ۹۵ برگردیم باز هم خودم کیف سفرش را میبندم و باز هم خودم از زیر قرآن عبور میدهم تا به این راه برود، زیرا راهی که رفت فقط برای خدا بود. "
@ebrahimdelha❤️🍃
#ادامه_دارد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شهید مدافع حرم
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
#قسمت_2
🌹🍃آن دنیا را برایت آباد میکنم🍃🌹
مادر شهید سید مصطفی موسوی :
«یک روز آمد کنار من نشست و گفت مامان،
برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که آقا امام حسین(ع) ندای «هل من ناصر» را سر داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، «شهید و رستگار» شدند، ولی کسانی که نرفتند چه چیزی از آنها مانده است؟»،
تعجب کردم و گفتم: «مصطفی جان مگر تو صدای «هل من ناصر» شنیدی؟»
گفت: «دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟»
گفت: «مامان میخواهم یک مژده به تو بدهم، اگر از ته قلب راضی بشوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم
و دنیای زیبایی برایت میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی»، گفتم:
«از کجا معلوم میشود که من قلبا راضی نشدم؟»،
مصطفی گفت: «من هر کاری میکنم بروم سوریه، نمیشود، علت اصلیاش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی میشود، اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه میدهی؟»
«من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من گفت:
«خیلی برایم دعا کن تا دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خوار و ذلیل بیاید.»
@ebrahimdelha❤️🍃
#ادامه_دارد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع وطن #تیپ_صابرین
#شهید_محمد_جعفر_خانی
#قسمت_2
همسر بزرگوار شهید❤️🍃
من و محمد هم روستایی بودیم. من آن زمان تقریبا ۱۳ ساله بودم که مادر محمد به #خواستگاری من آمد.
آن زمان که مادرش به خواستگاری من آمد محمد سرباز بود، از سربازی اش در سپاه ماند و از روستا به #تاکستان و بعد از آن به #قزوین آمدیم.
از قزوین هم وقتی وارد یگان ویژه صابرین شد به تهران آمدیم.
محمد خودش من را دیده بود در حالی که من ایشان را تا قبل از اینکه صیغه #عقد خوانده شود ندیده بودم.
پدر من #آرایشگاه داشت و محمد به آرایشگاه پدرم می رفت و من را آنجا دید.
با ۳۵ هزار تومان پول نقد به عقد محمد در آمدم با یک سفره عقد ساده و یک مراسم ساده و بدون تجملات زمان خودمان.
یک سالی من و محمد عقد بودیم که محمد هم سرباز بود. دو ماه و یا سه ماه، به مرخصی می آمد و هر مرتبه، لباس، عطر، گاهی پول به عنوان هدیه به من می داد.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم #تیپ_صابرین
#شهید_علی_پرورش
#قسمت_2
ایشان همرزم شهیدان عزیز سردار سرتیپ #شوشتری، سردارشهید پاسدار #شفیع_پور، شهید پاسدار #زلفی و دیگر شهیدان عزیزی بودند که در سال ۱۳۸۸ در منطقه سرباز سیستان و بلوچستان بر اثر#انفجار_تروریستی به شهادت رسیدند.
علی بعد از کوچ همرزمان شهیدش به تنهایی به امید وصل پروردگارش همچنان در مناطق مرزی کشور بادیگر نیروهای تروریستی به مبارزه ادامه داد.
علی هیچگاه از آرزوی شهادت و دستیابی به ان ناامید نگردید و سر انجام درساعت ۵و ۴۵ دقیقه بامداد۱۳۹۰/۵/۳
بعد از اقامه نماز صبح و در کوههای #قندیل
_پیرانشهر بعد از رشادتی بی نظیر در اثر اصابت تیرمستقیم به پیشانی به آرزوی دیرینه و همیشگی اش یعنی شهادت نائل گردیدند.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع وطن #یگان_صابرین
#شهید_مجتبی_بابایی_زاده
#قسمت_2
بسم الله الرحمن الرحيم
شهادت مي دهم به خداي واحد، پيامبر من محمد(ص)، امام علي(ع) ولي و وصي خدا.
خدايا اين نوشته ها قبل از اينكه براي بازماندگان من باشد براي توست و #درددلي با توست چون اين ناله ها متعلق به لحظه جدايي از دنيا است
و مربوط به لحظه اي است كه دارم آزاد مي شوم پس چون از شرايط آن لحظه مطلع نيستم و نمي دانم در چه حالي هستم پيش دستي نموده
و سعي بر آن دارم طلب استغفار كنم.
و چه خوب است كه انسان از لحظه مرگش مطلع نيست و موت بي خبر به سراغ آدمي مي آيد اگر اين چنين نبود چه بسا آدمي به واسطه آگاهي از لحظه مرگش تا دقايقي قبل از مرگ به خدا فكر نمي كرد و چه گناهاني كه مرتكب نمي شد و در لحظه مرگ استغفار مي نمود و چنين دنيايي چه مي شد ولي الحق كه جاي حق نشسته و اينجاست كه عدالت تو در آزمون خودنمايي مي كند🌹🍃
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
ش
شهید مدافع وطن #یگان_صابرین
#شهید_محمد_منتظر_القاءم
#قسمت_2
در دوران عقدمان هر مرتبه که عکس برادرم را می دید یا کنارش یا پشت عکس می نوشت شهید محمد. ایام عید بود که با محمد به گلزار شهدا رفته بودیم که به محمد گفتم: من از اینکه خواهر شهیدم افتخار میکنم و فردای قیامت برادرم دست من را می گیرد، من واسطه می شوم تا برادرم دست تو را هم بگیرد. گفت: اگر شما خواهر شهید هستید من خود شهید هستم! بعدش گفت : باعث افتخار بنده است که با خواهر شهید وصلت کردم.
گاهی از اوقات وقتی با هم حرف می زدیم می گفتم: من از فشار قبر و تنهایی و تاریکی قبر می ترسم. با خنده می گفت: نترس وقتی شهید شدم جایگاه من پیش خدا باارزش می شود. آن وقت خودم می آیم و کمکت می کنم.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم #یگان_صابرین
#شهید_حسن_حسین_پور
#قسمت_2
شهید حسن حسین پور به روایت همسر
کاملا سنتی مادرشان من را خانه خاله ام دیدند ، به حسن آقا گفته بود، حسن هم گفته بود حرفی نیست به خواستگاری برویم ولی خود هم باید خوشم بیاید.
یک جلسه مادر حسن آقا تنها به خانه ما آمدند. همراه خودش عکس حسن آقا را هم آورده بود. وقتی عکس را گذاشتند روی زمین من نگاه نکردم، خجالت بیش از حد هم مانع من می شد که به عکس نگاه کنم.
چون حسن آقا یک نظامی بود و من ندیده تصمیم داشتم نه بگویم. اما آن روز به مادشان حرفی نزدم. بعد از رفتن مادر حسن آقا به مادرم گفتم : اگر تماس گرفتند که برای قرار بعدی پسرشان را بیاورند، بگو جواب دختر من نه هست. فعلا قصد ازدواج ندارد.
فردای آن روز که از مدرسه آمدم ( شغل من معلمی هست) از راه نرسیده، مادرم گفت : خانم حسن پور تماس گرفتند و قرار گذاشتند که فردا عصری با آقازاده شان تشریف بیاورند. تا شما بیشتر با هم آشنا شوید. عصبانی شدم و معترض به مادرم گفتم: من که به شما گفتم جواب من نه هست. چرا قرار و مدار گذاشتید؟ مادرم گفت : من نتوانستم جواب نه بدهم و ناراحتی بیش از حد من را که دیدند گفتند : حالا هر وقت آمدند بگو نه.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع وطن #یگان_صابرین
#شهید_حسین_رضایی
#قسمت_2
حسین خیلی #دلسوز و البته !شوخ طبع بود و علاقه بسیار زیادی به بچه ها داشت،
حسین در شرایط سختی بزرگ شده بود و من بعد از شهادتش بود که فهمیدم چقدر سختی کشیده است.
یک ماه قبل از آخرین ماموریتش، قرار بود به منزل پدرم برویم. وسط راه ماشین خراب شد، ما را گذاشت در اتوبوس و خودش رفت دنبال کارهای ماشین.
بعد از یک هفته آمد دنبالم و به تهران رفتیم. مدام توی فکر بود و حرفی نمی زد، چایی و میوه برایش آوردم، نخورد و در سکوت به سر می برد.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع وطن #یگان_صابرین
#شهید_محمد_غفاری
#قسمت_2
هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل مان مراسم عزاداری برپا میکردیم تا اینکه بنا بر گفته خود محمد : یکی از همان روزها (محرم ۱۳۸۸)، بعد از مراسم خیلی خسته شده بودم آخرشب بود خوابیدم کمی قبل از اذان صبح بود که در خواب شهید علی چیت سازیان را دیدم، چند نفری هم همراه ایشان بودند که من نشناختم. ایشان رو به من کرد و گفت: حتما به مراسم شما می آیم و به شما سر می زنم. درحالیکه لبخند قشنگی روی لبانش نقش بسته بود که زیبایی و نورانیت چهره اش را دو چندان می کرد. دلتنگی شدیدی مرا احاطه کرد و دوست داشتم که با آنان باشم، موقع خداحافظی گفتم: علی آقا من میخواهم همراه شما بیایم ، گفت: شما هم می آیی اما هنوز وقتش نرسیده است!
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع وطن #یگان_صابرین
#شهید_علی_بریهی
#قسمت_2
قبل از علمیات، کلاسی گذاشتند برای توجیه امداد و اینکه اگر کسی زخمی شد، بداند چگونه جلوی #خونریزی خود را بگیرد تا دیگر برادران او را به عقب برگردانند. شهید بریهی سر کلاس حاضر نشد و آخر کار موقع تقسیم باند و لوازم امداد اولیه، سر رسید.
دوست و همرزم شهید به آقا #عبد_الزهرا گفت:
سرکلاس نمیایی، میری بالا، رب گوجه میشی، نمیدونی باید چی کار کنی؟
شهید خندید و بعد باند رو تحویل گرفت و به شوخی (که الان معلوم میشه زیادم شوخی نبود) باند رو کف دستش گرفت و دستش رو روی پهلوی راست خودش گذاشت و گفت :
یعنی اگر اینجا تیرخورد اینجوری بگذارم؟ بعد قه قه خندید و رفت . . .
شب عملیات موقعی که درگیر شدیم، من سعی داشتم به کمک بچهها بیام.
بالای سر هرکسی اومدم، تلاش کردم کمکش کنم. بعضی شهید شدهبودند و بعضی هم زنده ماندند...
وقتی رسیدم بالای سر #عبد_الزهرا، دیدم از پهلوی راستش داره به شدت خون میاد. با باند دستم رو گذاشتم روی زخم، دیدم دستم توی بدنش😭 فرو رفت یاد حرفش افتادم و همونجا خیلی گریه کردم.😔😭
بعد پیشونیشو بوسیدم، چشماشو بستم و رفتم کمک دیگر بچهها😔
(راوی: همرزم شهید)
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع وطن #یگان_صابرین
#شهید_سید_محمود_موسوی
#قسمت_2
هر کسی از من میپرسد چندسال باهم بودید میگویم ۸سال دفاع مقدس
از سنگینی حرف سید محمود ترسیدم ، دلهره همه وجودم را گرفت، لرز کردم، و گفتم بالاخره حرفت را زدی؟ خیالت راحت شد که از اول زندگی من را انداختی در استرس و نگرانی.
سید محمود تا چند دقیقیه ای می خندید . ما دقیقا ۸ سال باهم زندگی کردیم که من خودم همیشه به ۸سال دفاع مقدس تعبیرش میکنم.
چون سید محمود اکثر اوقات ماموریت بود و من از دیدار سید محمود بی نصیب بودم.
شاید همه این ۸سال را جمع کنید ۴ سال مفید ما باهم زندگی کردیم چون سختی و فراز و نشیب و دلتنگی و خطر خیلی زیاد در زندگی سید محمود بود . به خاطر همین هر کسی از من میپرسد چندسال باهم بودید میگویم ۸سال دفاع مقدس.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم
#شهید_محسن_فانوسی
#قسمت_2
9 آبانماه سال 81، بدون هیچ تشریفاتی به صورت کاملا #ساده در محضر عقد رسمی کردیم.
ما با #قناعت زندگی را آنطور که بود قبول داشتیم.
از آنجاییکه میدانستم تمامی هزینههای عقد بر عهده محسن خواهد بود بنابراین سعی کردم سادهترین و ارزانقیمتترین وسایل را انتخاب کنم و با این وجود گرچه همچون تمامی دخترها آرزوهای زیادی برای مراسم عقد و عروسی داشتم اما از نظرم محسن آنقدر با ارزش بود که مهر سکوت در برابر تمام خواستههای برآورده نشدهام، بر زدم.
در این دوران بسیاری از جوانها هزینههای آنچنانی برای مراسم عقد و عروسی میکنند و همواره هم گلهمند هستند اما در آن زمان با وجود اینکه یک عروسی کاملا ساده و بدون تشریفاتی برایم برگزار شد اما هیچگاه گلایهای بابت خریدها و مراسم ساده عروسی نداشتم و حتی روز به روز هم وابستگی و عشق ما به یکدیگر بیشتر میشد.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم
#سردار_شهید_حاج_شعبان_نصیری
#قسمت_2
حاج شعبان نصیری با آغاز درگیری های سوریه و عراق، دوباره لباس رزمش را به تن کرد و راهی #دمشق و #حلب و #کربلا و #سامرا شد.
او حضور موثری در #سوریه داشت و رفاقت و نزدیکی اش به فرمانده دلاور نیروی قدس سپاه، #سردار_حاج_قاسم_سلیمانی 😍
باعث شده بود از مشورت های او در عرصه های مختلف، استفاده کنند؛ اما آشنایی قدیمی اش با مجاهدان عراقی و تسلط او بر زبان و منش و رفتار آنها باعث شد فعالیت هایش را در مبارزه با داعش در عراق متمرکز کند. همرزمان او در جنگ تحمیلی حالا با تشکیل #حشدالشعبی ها، مشغول مبارزه با داعش در شمال عراق برای آزادسازی #موصل و استان های همجوار بودند و بهترین موقعیت فراهم شده بود تا حاج شعبان در کنار آن ها، تمام تجربیات و دانسته هایش را در طبق اخلاص قرار دهد.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم
#شهید_بابک_نوری_هریس
#قسمت_2
وصیتنامه شهید مدافع حرم بابک نوری هریس:
بسمالله الرحمن الرحیم
اینجانب بابک نوری هریس فرزند محمد
به تو حسادت میکنند، تو مکن.
تو را تکذیب میکنند، آرام باش. تو را میستایند، فریب مخور.
تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن. مردم از تو بد میگویند، اندوهگین مشو.
همه مردم تو را نیک میخوانند، مسرور مباش... آنگاه از ما خواهی بود.
حدیثی بود که همیشه در قلب من وجود داشت (از امام پنجم)
خدایا همیشه خواستم به چیزهایی که از آنها آگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی بهقدری غرق گناه و آلودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب به خداوند را دارم یا نه؟
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم
#شهید_محرم_علی_مراد_خانی
#قسمت_2
همسر شهید عزیز:
ما همسایه بودیم و مقدمات آشنایی هم از آنجا رقم خورد.
سال 63 عقد کردیم و 64 هم ازدواج.
موقع آشنایی هر دو 17 سال داشتیم. اتفاقاً پدرم مخالف ازدواج ما بود. اولش حرفی نداشت، منتها وقتی که رفتیم صیغه کنیم، عاقد به پدر گفته بود با وجود رزمندگی دامادت و اینکه امکان شهادت و جانبازی اش است، فکرهایت را برای ازدواج دخترت با او کرده ای؟ پدر هم همان جا فکرهایش را می کند و ساز مخالفت می زند.
وقتی به خانه برگشتیم، مادر و برادرش به پدرم اعتراض کردند که چرا مخالفت کردی. کمی حرف زدند و عاقبت پدر راضی شد و ما محرم هم شدیم.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#قسمت_2
در قسمتی از وصیت نامه شهید آمده است: باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و شیعه هم به دنیا آمده ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی ها، غربت ها و دوری هاست و جز با فداشدن محقق نمی شود حقیقتاً.
نمی خواهم حرف های آرمانگرایانه بزنم یا غیرواقعی صحبت کنم؛نه! حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفته ایم. هم من، هم تو بحمدالله. خدا را باید به خاطر این شرایط و این توفیق بزرگ شاکر باشیم. الآن که این نامه را می نویسم، شب قدر است و شب شهادت حیدر کرار (ع) و در فضای ملکوتی بین الحرمین دو مظلومه، دو شهیده، یکی خانم زینب کبری (س) و خانم رقیه (س) هستم. بارگاه ملکوتی 3 ساله امام حسین (ع) چقدر غریب است؛ در محل یهودی ها، در مجاورت کاخ ملعون معاویه و در محاصره وهابی های وحشی و آدمکش. چه بگویم از اوضاع اینجا؛ تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء ابوسفیان و آل سفیان بار دیگر آل الله (ع) را محاصره کرده اند؛ هم مرقد مطهر خانم زینب کبری (س) و هم مرقد دردانه اهل بیت (ع)، رقیه (س). ولی این بار تن به اسارت آل الله (ع) نخواهیم داد، چرا که به قول امام (ره) مردم ما از مردم زمان رسول الله (ص) بهترند.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم
#شهید_امیررضا_غلیزاده
#قسمت_2
پسر شهید بزرگوار:
امروز تمام مردم ایران این درس را از پدرم و همرزمانش میگیرند تا اگر کشورشان یا یک کشور اسلامی که دارای اماکن مقدسه مانند حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) است در خطر افتاد از آن دفاع کنند.
علی علیزاده که لبخندهایش ما را به یاد لبخندهای زیبای پدرش میانداخت ادامه داد:
یکی از خصوصیات خوب پدرم این بود که همیشه صندوق کوچک بیتالمالش را بررسی میکرد تا نکند بیتالمالی در مالش وجود داشته باشد.
امروز رهبر ما خیلی برای ما زحمت میکشد تا داعشیها به کشور ما حمله نکنند و به همین به مدافعان حرم دستور داد که در سوریه بجنگند.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم
#شهید_محمد_سالخورده
#قسمت_2
🍃🌹وقتی کنارم بود باز دلتنگش میشدم🌹🍃
محمدتقی پاسدار تکاور گردان #صابرین لشکر 25 کربلای #مازندران بود.
از دور و اطرافیان میشنیدم که زندگی با یک نظامی سخت است، ولی من در طول زندگی با محمدم که یک نظامی بود هیچ سختیای را ندیدم و نچشیدم.
تنها سختی کار محمدم دلتنگیهایی بود که هنگام مأموریت رفتنش برای من پیش میآمد.
من به محمد میگفتم حتی زمانی که پیش من هستی دلم برایت تنگ میشود، حالا این #دلتنگیها زمان مأموریت رفتن شما دیگر جای خود را دارد و بیشتر هم میشود.
همیشه بیشتر دلتنگش میشدم تا اینکه بخواهم #نگرانش شوم. چون میگفتم #خدا هست و دلیلی برای نگرانی وجود ندارد.
محمدم همیشه میگفت تا خدا نخواهد هیچ برگی از درخت نمیافتد. من تمام تلاشم را برای حفظ سلامتیام انجام میدهم. حالا اگر هم اتفاقی بیفتد خواست خدا بوده و باید راضی باشیم به رضای خدا.
محمد در طول زندگی اصلاً از شهادت صحبت نمیکرد. ولی من از روی رفتار و کردارش میفهمیدم که یک روزی شهادت نصیبش میشود.
محمد خودِ شهید بود! خودم میدانستم که با یک شهید زنده زندگی میکنم، تمام رفتار و کردارش مثل #شهدا بود.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم
#شهید_حاج_اسماعیل_حیدری
#قسمت_2
اصرار حاج اسماعیل برای حضور در مراسم دعای کمیل
این دو از همان کودکی با هم بودند. جنگ که شروع شد، ابتدا اسماعیل و سپس ابراهیم به جبهه رفت. اسماعیل بارها در عملیاتهای مختلف مجروح شد. یک بار که از ناحیه پا تیر خورده بود و او را به آمل آورده بودند من تازه زایمان کرده بودم. وقتی به خانه آمدم، گفتند اسماعیل در بیمارستان 17 شهریور بستری است.
شب جمعهای بود، اسماعیل حالش خوب نبود، درد میکشید اما اصرار داشت که به مراسم دعای کمیل برود. هرقدر اصرار کردیم که از تصمیمش منصرف بشود، فایده نداشت. عصایش را برداشت و با حال نزارش به مراسم دعا رفت.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم
#شهید_مصطفی_شیخ_الاسلامی
#قسمت_2
گويا شما و همسر شهيدتان از بچههاي نسل بعد از جنگ هستيد، كمي از خودتان و همسرتان برايمان بگوييد.
بله، من متولد 29 آذر ماه 1368 هستم و همسرم مصطفي شيخ الاسلامي متولد 22 ديماه 64 بود. همسرم اهل چالوس بود و ما از طريق يك دوست به هم معرفي شديم. زمستان 89 من مشغول درس خواندن در دانشگاه تهران بودم كه از طريق يك دوست مشترك به هم معرفي شديم و بعد از يك سال رفتوآمد خانوادگي براي شناخت بهتر در 20 بهمن ماه سال 1390به عقد هم درآمديم و در نهايت در 12 آبان ماه سال 1391 زندگي مشتركمان را آغاز كرديم.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
شهید مدافع حرم
#شهید_اسماعیل_خانزاده
#قسمت_2
وصیت نامه شهید مدافع حرم اسماعیل خان زاده
بسم الله الرحمن الرحيم
خداي يكتا ، كه جز او خدايي نيست. زنده به ذات و قائم است. هيچ گاه خواب سنگين و سبك او را فراهم نمي گيرد. آنچه در آسمــان ها و زمين است در سيطره و مالكيت و فرمانروايي اوست. كيست آنكه جز به اذن او در پيشگاهش شفاعت كند به آنچه را پيش روي مردم است و آنچه را پشت سر آنان است مي داند و آن را به چيزي از دانش او احاطه ندارد مگر به آنچه او بخواهد . حكومت و قدرتش آسمان ها و زمين را فرا گرفته و نگهداري آنها بر او مشقت آور نيست و او بلند مرتبه و بزرگ است. « قرآن كريم سوره بقره آيه ۲۵۵ »
بنام يكتا معبودي كه زنده به عشق او هستم و پيوسته از او خواستارم كه عشق و محبت خويش را در دلم جاي دهد و توفيق دل بريدن از همه چيز و همه كس را به من عطا نمايد تا بتوانم در راه رضاي او گام بردارم و در راه رضاي او به شهادت برسم.
خداوندا ، بنده نه عالم هستم كه عالمانه وصيت كنم و نه عارف هستم كه عارفانه بنويسم، بلكه يك بنده كوچك و گنه كاري هستم كه خالصانه مي نويسم.
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha 🌍
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
_#رمان_عاشقانه_دومدافع💘 #قسمت1⃣4⃣ رفیقم شهید شده... مات و مبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بین دو دستاش ن
#داستان_عاشقانه_دومدافع 💘
#قسمت_2⃣4⃣
_پیکر مصطفے رو نتونستـݧ بیارݧ عقب
افتاد دست داعش
چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد
دستے بہ موهاش کشیدو با یک آه بلند ادامہ داد
_مـݧ و مصطفے از بچگے تو یہ محلہ بزرگ شده بودیم
خنده هامو
گریہ هامو
دعوا هامو،آشتے هامو
هیئت رفتناموݧ همش باهم بود
_مـݧ داداش نداشتم و مصطفے شده بود داداش مـݧ
هم سـن بودیم اما همیشہ مث داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و بہ حرفش گوش میدادم
کل محل میدونستـݧ کہ رفاقت منو مصطفے چیز دیگہ ایه
تا پیش دانشگاهے باهم تو یہ مدرسہ درس خوندیم همیشہ هواے همدیگرو داشتیم
_کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم
بعد از کنکور تصمیم گرفیتم کہ بریم سربازے
سہ ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدومموݧ افتادیم یہ جا
اوݧ خدمتش افتاد تو سپاه کرج
منم دادگسترے تهران
براموݧ یکم سخت بود چوݧ خیلے کم همدیگرو میدیدیم
_بعد از تموم شدن سربازے مصطفے هموݧ جا تو سپاه موند
هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامہ بدیم قبول نکرد
میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامہ میدم
_همیشہ با خنده و شوخے میگفت: داداش علے الان بخواے زنگ بگیرے اول ازت میپرسـݧ حقوقت چقدره❓خونہ دارے❓ماشیـݧ دارے❓
کسی بہ تحصیلاتت نگاه نمیکنہ کہ بنظرم تو هم یہ کارے براے خودت جور کـݧ
ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد کہ نشد
_از طرفے بابا هم اصرار داشت کہ مـݧ درسم و ادامہ بوم
اوݧ سال درس خوندم و کنکور دادم و رشتہ ے برق قبول شدم
مـݧ رفتم دانشگاه و مصطفے همچنان تو سپاه مشغول بود
_ازش خواستم حالا کہ تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشہ اما قبول نکرد میگفت چوݧ تازه مشغول شدم وقت نمیکنم کہ درس هم بخونم
یک سال گذشت. مـݧ توسط آشنایے کہ داشتیم تو همیـݧ شرکتے کہ الاݧ کار میکنم استخدام شدم
_ما هر پنج شنبہ میومدیم کهف هیئت.
مصطفے عاشق کهف و شهداے اینجا بود
اصلا ارادت خاصے بهشوݧ داشت هیچ وقت بدوݧ وضو وارد کهف نشد
_یہ بار بعد از هیئت حالش خیلے خراب بود مثل همیشہ نبود
اولش فکر کردم بخاطر روضہ ے امشبہ آخہ اون شب روزه ے بہ شهادت رسوندݧ ابےعبدللہ و خونده بودݧ مصطفے هم ارادت خاصے بہ امام حسیـݧ داشت. همیشہ وقتے تو قضیہ اےگیر میکرد بہ حضرت توسل میکرد
_یک ساعتے گذشت اما حال مصطفے تغییرے نکرد
نگراݧ شده بودم اما چیزے ازش نپرسیدم
تا اینکہ خودش گفت کہ میخواد در مورد مسئلہ ے مهمے باهام حرف بزنہ
دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علے برام خیلے دعا کـ، چند وقتہ دنبال کارامم برم سوریہ
_دارم دوره هم میبینم اما ایـݧ آخریا هرکارے میکنم کارام جور نمیشہ
شوکہ شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع بہ ایـݧ مهمے رو تا حالا نگفتہ بود
اخمام رفت تو هم لبخند تلخے زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت گرم داداش حالا دیگہ ما غریبہ شدیم❓
_حالا میگے بهمو❓
اینو گفتم و از کنارش گذشتم
دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد
کجا میرے علے❓
ایـݧ چہ حرفیہ میزنے❓
بہ ما دستور داده بودݧ کہ به هیچ کس حتے خوانواده هاموݧ تا قطعے شدݧ رفتنموݧ چیزے نگیم
_الاݧ تو اولیـݧ نفرے هستے کہ دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر بہ مـݧ کے هست❓
برگشتم سمتش و با بغض گفتم:حالا اوݧ هیچے تنها میخواے برے بی معرفت❓
پس مـݧ چے❓
تنها تنها میخواے برے اون بالا مالا ها❓
داشتیم آقا مصطفے❓
ایـنہ رسم رفاقت و برادرے❓
علے جاݧ بہ وللہ دنبال کاراے تو هم بودم اما بہ هر درے زدم نشد کہ نشد رفتـݧ خودم هم رو هواست.
هرکسے رو نمیبرݧ ماهم جزو ماموریتمونہ
خلاصہ اوݧ شب کلے باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم
یک هفتہ بعد خبر داد کہ کاراشه جور شده تا چند روز دیگہ راهیہ
خیلے دلم گرفت
اما نمیخواستم دم رفتـݧ ناراحتش کنم
وقتے داشت میرفت خیلے خوشحال بود
چشماش از خوشحالے برق میزد
_رو کرد بہ مـݧ و گفت حالا کہ مـݧ نیستم پنج شنبہ ها کهف یادت نره ها از طرف مـݧ هم فاتحہ بخوݧ و بہ یادم باش از شهداے کهف بخواه هواے منو داشتہ باشـݧ و ببرنم پیش خودشوݧ
_اخمهام رفت تو هم وگفتم ایـݧ چہ حرفیہ❓خیلے تک خوریا مصطفے
خندیدو گفت تو دعا کـݧ مـݧ اونور هواے تورو هم دارم
بعد از رفتنش چند هفتہ اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدوݧ مصطفے تحمل کنم
از طرفے احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم براے همیـݧ بجاے کهف پنج شنبہ ها میرفتم بهشت زهرا
_اولیـݧ دورش ۴۵ روزه بود
وقتے برگشت خیلے تغییر کرده بود مصطفے خیلے خوش اخلاق بود طورے کہ هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدݧ
مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پختہ تر شده
تصمیم گرفت بود قبل از ایـݧ کہ دوباره بره ازدواج کنہ
خیلے زودرفت خواستگارے و با دختر خالش کہ از بچگے دوسش داشت اما چیزے بهش نگفتہ بود ازدواج کرد
دوهفتہ بعد ازعقدش دوباره رفت
ادامہ دارد..
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
♡#انتشاربادرج_لینک_مجازاست♡👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عاشقانه_دومدافع💘 #قسمت1⃣6⃣ زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــݧ باش مـݧ منتظرشم" شمع و فوت ک
#رمان
#عاشقانه_دو_مدافع 💘
#قسمت_2⃣6⃣
بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ
یکم تتہ پتہ کرد
إم...چطورے بگم خیلے سختہ...
حرفشو قطع کردم،خوب بزارید مـݧ کمکتوݧ کنم راجع به مریم میخواید حرف بزنید؟؟؟
إ بلہ .از کجا فهمیدید؟؟
خوب دیگہ...
راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم.
دم علے آقا هم گرم .راستش آبجے ،خانم سعادتے یا هموݧ مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج مـݧ جواب منفے دادݧ .دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشوݧ بپرسید؟؟
بلہ حتما .دیگہ چے؟؟
دیگہ ایـݧ کہ مـݧ کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید،مـݧ...مـݧ... واقعا بہ ایشوݧ علاقہ دارم.اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود .
خندیدم و گفتم:باشہ چشم،هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا کہ همہ چے درست میشہ...
واقعا نمیدونم چطورے ازتوݧ تشکر کنم.عروسیتوݧ حتما جبراݧ میکنم.
ممنوݧ شما لطف دارید ،بابت امروز هم باز ممنوݧ .
هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیروݧ .
جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد.
با زحمت کلید و از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم
راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم ،چراغ هاے خونہ هم خاموش بود اولش نگراݧ شدم اما بعدش گفتم حتما رفتـݧ خونہ ے اردلاݧ .
کلید چراغو زدم .
باصداے اردلاݧ از ترس جیغے زدم و جعبہ ها از دستم افتاد
واااااے ݧ یہ تولد دیگہ
همہ بودݧ حتے خانواده ے علے جمع شده بودݧ تا براے مـݧ تولد بگیرݧ
تولد ،تولد تولدت مبارک ...
باتعجب بہ جمعشوݧ نگاه میکردم کہ اردلاݧ هولم داد سمت مبل و نشوند
همہ اومدݧ بغلم کردݧ و تولدمو تبریک گفتـݧ.
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم و ازشوݧ تشکر کردم.
راستش اصلا خوشحال نبودم،اونا میخواستـݧ در نبود علے خوشحالم کـنـݧ اما نمیدونستـݧ با ایـݧ کارشوݧ نبود علے و رو بیشتر احساس میکنم.
واے چقدر بد بود کہ علے تو اولیـݧ سال تولدم بعد از ازدواجموݧ پیشم نبود.اون شب نبودشو خیلے بیشتر احساس کردم
دوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تا برم تو اتاقم وجعبہ ے کادوے علے و باز کنم.
زماݧ خیلے دیر میگذشت .بالاخره بعد از بریدݧ کیک و باز کردݧ کادو ها ،خستگی رو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم .
نفس راحتے کشیدم و لباسامو عوض کردم
پرده ے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه نشستم ،چیزے تا ساعت ۱۰نمونده بود .
جعبہ رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم .انگار داشتم جعبہ ے مهمات و جابہ جا میکردم
آروم درشو باز کردم بوے گل هاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم.
آرامش خاصے بهم دست داد نا خدا گاه لبخندے رو صورتم نشست .
گل هارو کنار زدم یہ جعبہ ے کوچیک تر هم داخل جعبہ بود
درشو باز کردم یہ زنجیر وپلاک طلا
کہ پلاکش اسم خودم بود و روش با نگیـݧ هاے ریز زیادے تزئیـݧ شده بود
خیلے خوشگل بود
گردبند و انداختم تو گردنم خیلے احساس خوبے داشتم .
چند تا گل یاس از داخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذ
برش داشتم و بازش کردم .یہ نامہ بود .
"یا هو"
سلام اسماء عزیزم ،منو ببخش کہ اولیـݧ سال تولدت پیشت نبودم قسمت ایـݧ بود کہ نباشم ،ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے ،خیلے دوست دارم خانمم .مطمعـݧ باش هر لحظہ بیادتم .
مواظب خودت باش
"قربانت علے"
بغضم گرفت و اشکام جارے شد .
ساعت ۱۰بود طبق معمول هرشب،بہ ماه خیره شده بودم چهره ےوعلے و واسہ خودم تجسم میکردم ،اینکہ داره چیکار میکنہ و ب چے فکر میکنہ ولے مطمعـݧ بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہ.
آنقدر خستہ بودم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد.
چند وقت گذشت ،مشکل محسنے و مریم هم حل شد و خیلے زود باهم ازدواج کردند.
یک ماه از رفتـݧ علے میگذشت .اردلاݧ هم دوهفتہ اے بود کہ رفتہ بود .قرار بود بلافاصلہ بعد از برگشتـݧ علے تدارکات عروسے رو بچینیم
دوره ے علے ۴۵روزه بود ۱۵روز تا اومدنش مونده بود .خیلے خوشحال بودم براے همیـݧ افتادم دنبال کارهام و خریدݧ جهزیہ
دوست داشتم علے هم باشہ و تو انتخاب وسایل خونموݧ نظر بده. "خونموݧ"با گفتـݧ ایـݧ کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد .حس مستقل شدݧ.حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے
اصلا هرچیزے کہ اسم علے همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم .
با ذوق سلیقہ ے خاصے یسرے از وسایل وخریدم
از جلوے مزوݧ هاے لباس عروس رد میشدم چند دیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم .اما لباس عروسو دیگہ باید باعلے میگرفتم .
اوݧ ۱۵روز خیلے دیر میگذشت
واسہ دیدنش روز شمارے میکردم ...
ادامہ دارد....
...........☆💓☆.............
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
...........☆💓☆..................