eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشــــــ‌ق #هوالعشـــــــــق #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣5⃣ ذوق میڪنم _ عـــــروس؟....هنوز نشدم... _ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه... خیلی به حرفت دقت نمیڪنم. فقط جمله ات رانوعی ابرازعلاقه برداشت میڪنم. ازاتاق بیرون میروی وتاڪید میڪنی باچـــــادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیزهرطورڪ تومیخواهی باشد. ازپله ها پایین میرویم. همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اندو گریه😭 میڪنند. تنهاڪسی ڪ بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست ڪ مات و مبهوت اشڪهای همه گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقاڪنارش ایستاده فاطمه درست ڪنار درایستاده وبغض ڪرده. زینب وهمسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر ومادرمن هم قراربود ب فرودگاه بیایند. نگاهت رادرجمع میچرخانی ولبخند میزنی؛ _ خب صبرڪنیدڪه يه مهمون دیگه هم داریم. همه باچشم ازت میپرسند؛ _ ڪی؟....ڪی مهمونه؟... روی اخرین پله میشینی و ب ساعت مچی ات نگاه میڪنی.. زینب میپرسد؛ _ ڪی قراره بیاد داداش؟ _ صبرڪن قـــــربونت برم... هیچڪس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظرماندیم ڪ ي ڪدفعه صدای زنگ دربلندمیشود ازجامیپری ومیگویی؛ _ مهمون اومد.. به حیاط میدوی وبعداز چندلحظه صدای باز شدن دروسلام علیڪ ڪردن توبایڪ نفربگوش میرسد _ بَه بَه سلام علیڪم حاج اقا خوش اومدی _ علیڪم السلام شاه دومـــــاد !چطوری پسر؟...دیرڪه نڪردم.؟ _ نه سروقت اومدید همانطور صدایتان نزدیڪ میشود ڪه يک دفعه خودت بامردی باعمامه مشڪی وسیمایی نورانی جلوی درظاهر میشوید. مرد رو بهمه سلام میڪندو ماگیج ومبهوت جوابش رامیدهیم. همه منتظرتوضیح توایم ڪه توبه مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید. اوهم ڪفش هایش راگوشه ای جفت میڪند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میڪنیم.ب هال اشاره میڪنی ڪه؛_حاجی بفرماییدبرید بشینید...مام میایم. اومیرودوتو سمت مابرمیگردی ومیگویی؛ _ یڪی ب مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا... مادرت ظرف آب رادستم میدهد و سمتت می آید؛ _ نمیخوای بگی این ڪیه؟باز چی تو سرته مـــــادر...😕 لبخند میزنی و رو بمن میڪنی؛ _ حاجی از رفقای حوزه ست...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحانه روبخونه!.... حرف ازدهانت ڪامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد ... همگی بادهان باز نگاهت میڪنیم...😧 خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری _ چیزی نشده ڪه...گفتم شاید بعدن دیگه نشه دستی به روسری ام میڪشی؛ _ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عـــــروسا ڪنی...میخواستم دم رفتن غافلگیرت ڪنم... علاقـــــه ات میشود بغض😢 درسینه ام و نفسم را بشماره میندازد... چقدر دوستـــــ دارم علــــی!❤️ چقدر عجیب خواستنی هستی خدایاخودت شاهدی ڪسی راراهی میڪنم ڪ شڪ ندارم جزو ما نیست.... ازاول ‌بوده ... امن یجیب من چشمان بی همتای تـــــوست💓 ... 💘 💚 @Ebrahim_navid_delha❤️ •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••