eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.6هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
♡♥️✧❥꧁♥️꧂❥✧♥️♡❤️ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_0⃣5⃣ با
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣5⃣ همانطورڪه لقمه ام راگازمیزنم و لی لی ڪنان👏 سمت خانه می آیم پدرت رااز انتهای ڪوچه میبینم ڪه باقدمهای آرام می آید.درفڪر فرورفته...حتما باخودش درگیر شده! جمله آخر من درگیرش ڪرده.. چندقدم دیگر لی لی میڪنم ڪه صدایت رااز پشت سرم میشنوم _ افرین! خانوم ڪوچولوی پنج ساله خوب لی لی میڪنیا! برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم🙃 _ یه وقت نگی یڪی میبینتتا وسط ڪوچه! واخمی ساختگی میڪنی البته میدانم جدا دوست نداری رفتار سبڪ ازمن ببینی! ازبس ڪه غیــــرت داری👌...ولی خب درڪوچه بلندوباریڪ شماڪه پرنده هم پرنمیزندچه ڪسی ممڪن است مراببیند؟ بااین حال چیزی جز یڪ ببخشید ڪوتاه نمیگویم. ازموتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده راڪنارمن قدم بزنی... نگاهت به پدرت ڪه میفتم می ایستی وآرام زمزمه میڪنی _ چقد بابا زودداره میاد خونه! متعجـــب بهم نگاه میڪنیم ،دوباره راه میفتیم.به جلوی درڪه میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد. نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند _ چرا نمیرید تو؟... هردوباهم سلام میڪنیم ومن درجواب سوال پدرت پیش دستی میڪنم. _ گفتیم اول بزرگتـــــر بره داخل ما ڪوچیڪام پشت سر چیزی نمیگویدوڪلید رادرقفل میندازد و دررا بازمیڪند فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس باماست میخورد. حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میڪندوداخل میرود. میخندم ومیگویم _ ســــلام بچه!...چراڪلاس نرفتی؟؟.. _ اولا سلام دوما بچه خودتی...سوما مریضم..حالم خوب نبود نرفتم تو میخندی وهمانطورڪه موتورت را گوشه ای ازحیاط میگذاری میگویی _ اره! مشخصه...داری میمیری! و اشاره میڪنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم میڪندوجواب میدهد _ خب چیه مگه...حسودید من اینقد خوب مریض میشم توباز میخنـــــدی 😁ولی جواب نمیدهی.ڪفشهایت رادرمیاوری و داخل میروی. من هم روی تخت ڪنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاڪت چیپسش فرو میبرم ڪه صدایش درمی آید _ اوووییی ...چیڪامیڪنی؟ _ خسیس نباش دیگه ویڪ مشت ازمحتویات پاڪت را داخل دهانم میچپانم _ الهی نمیری ریحانه!نیم ساعته دارم میخورم..اندازه اونقدی ڪه الان ڪردی تو دهنت نشد!😋 ڪاسه ماست رابرمیدارم وڪمی سر میڪشم.پشت بندش سرم راتڪان میدهم و میگویم _ به به!...اینجوری باید بخوری!یادبگیر... پشت چشمی برایم نازڪ 😏میڪند. پاڪت رااز جلوی دستم دور میڪند. میخندم وبندڪتونی ام راباز میڪنم ڪه توبه حیاط می آیی وباچهره ای جدی صـــــدایم میڪنی _ ریحانه؟...بیا تو باباڪـــارمون داره باعجله ڪتونی هایم راگوشه ای پرت میڪنم وبه خانه میروم.درراهرو ایستاده ای ڪه بادیدن من به اشپزخانه اشاره میڪنی. پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیی. حسیـــــن اقاسرش پایین است وپشت میزناهارخوری نشسته وسه فنجان چای ریخته. بهم نگاه میڪنیم وبعدپشت میز مینشینیم.بدون اینڪه سرش را بالا بگیرد شروع میڪند _ علی...بابا! ازدیشب تاصبح نخوابیدم.ڪلی فڪـــرڪردم... فنجان چایش رابرمیداریدو داخلش بابغض فوت میڪند بغض مـــــردجنگی ڪه خسته است... ادامه میدهد _ برو بابا...بـــــرو پسرم.... سرش را بیشتر پایین میندازد ومن افتادن اشڪش درچای رامیبینم.دلم میلرزد و قلبــ❣ـــم تیرمیڪشد خدایا...چقدر سخته! _ علی...من وظیفم این بودڪه بزرگت ڪنم..مادرت تربیتت ڪنه! اینجور قد بڪشی...وظیـــفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم. پسر...خیلی سختـــه خیلی... اگر خودم نرفته بودم...هیچ وقت نمیزاشتم توبری!...البته...تو خودت باید راهت روانتخاب ڪنی... باعث افتـــخارمه بابا! سرش رابالا میگیردو ماهردو انعڪاس نور روی قطرات اشڪ بین چین و چروڪ صورتش رامیبینیم. یڪدفعه خم میشوی ودستش را میبـــوسی. _ چاڪرتـــــم بخدا...✋ دستش راڪنار میڪشد وادامه میدهد _ ولی بایدبه خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری...مادرتم بامن... بلند میشود و فنجانش☕️ را برمیدارد و میرود. هردومیدانیم ڪه غرور پدرت مانع میشودتا مابیشتر شاهدگریه اش باشیم... اوڪه میرودازجا میپری واز خوشحـــالی بلندم میڪنی وبازوهایم رافشار میدهی😄 _ دیدی؟؟؟...دیدی رفتنی شدم....!! رفتنی... این جمله راڪه میگویی دلم میترڪد... به همین راحتی؟........😔 ... 💚 @Ebrahim_navid_delha ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• 🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_یک
❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشــــــ‌ق 2⃣5⃣ پدرت به مادرت گفت وتاچندروز خانه شده بود فقط صدای گریه های زهراخانوم😔 اما مادرانه بالاخره بهسختی پـــــذیرفت. قرارگذاشتیم ب خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم و همین هم شد. روز هفتـــــادو پنجم ...😔 موقع بستن ساڪت خودم ڪنارت بودم. لباست را باچه ذوقی ب تن میڪردی وبه دورمچ دستت پارچه سبز متبرڪ به حرم حضرت علـــــی ع میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهـــــت میڪردم. تمام سعیم دراین بود ڪ یڪ وقت با اشڪ خودم رامخالف نشان ندهم. پس تمام مدت لبخنـــــدمیزدم. ساڪت راڪ بستی، دراتاقت رابازڪردی ڪ بروی ازجا بلند شدم وازروی میز ســـــربندت رابرداشتم _ رزمنده اینوجا گذاشتی🙂 برگشتی و ب دستم نگاه ڪردی. سمتت امدم ،پشت سرت ایستادم و ب پیشانی ات بستم... بستن سر بند که نه ... باهرگره راه نفســـــم رابستم...💔 اخرسرازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی ڪتفت گذاشتم و بغضـــــم رارها ڪردم...😭 برمیگردی ونگاهم میڪنی.باپشت دست صورتم رالمس میڪنی _ قراربود اینجوری ڪنی؟.. لبهایم راروی هم فشار میدهم _ مراقب خـــــودت باش... دستهایم رامیگیری _ خدامراقبه!... خم میشوی وساڪت رابرمیداری _ روسریت وچادرت روسرڪن متعجب نگاهت میڪنم _ چرا؟...مگه نامحرم هست؟ _ شماسرڪن صحبت نباشه...☺️ شانه بالامیندازم و ازروی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم ڪ میگویی _ نَ نَ...اون مـــــدلی ببند... نگاهت میڪنم ڪ بادست صورتت راقاب میڪنی☺️ _ همونیڪ گردمیشه...لبنانی! میخنـــــدم،لبنانی میبندم وچادررنگی ام راروی سرم میندازم.🙈 سمتت می آیم بادست راستت چادرم راروی صورتم میڪشی _ روبگیر...بخاطرمـــــن! نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم. درحالیڪ دراتاق هیچڪس نیست جز خودم و خودت!💕 رومیگیرم و میپرسم؛ _ اینجوری خوبه؟ _ عالیه عـــــروس خانوم...🙂 ... 💘 52 💚 @Ebrahim_navid_delha ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشــــــ‌ق #هوالعشـــــــــق #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣5⃣ ذوق میڪنم _ عـــــروس؟....هنوز نشدم... _ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه... خیلی به حرفت دقت نمیڪنم. فقط جمله ات رانوعی ابرازعلاقه برداشت میڪنم. ازاتاق بیرون میروی وتاڪید میڪنی باچـــــادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیزهرطورڪ تومیخواهی باشد. ازپله ها پایین میرویم. همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اندو گریه😭 میڪنند. تنهاڪسی ڪ بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست ڪ مات و مبهوت اشڪهای همه گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقاڪنارش ایستاده فاطمه درست ڪنار درایستاده وبغض ڪرده. زینب وهمسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر ومادرمن هم قراربود ب فرودگاه بیایند. نگاهت رادرجمع میچرخانی ولبخند میزنی؛ _ خب صبرڪنیدڪه يه مهمون دیگه هم داریم. همه باچشم ازت میپرسند؛ _ ڪی؟....ڪی مهمونه؟... روی اخرین پله میشینی و ب ساعت مچی ات نگاه میڪنی.. زینب میپرسد؛ _ ڪی قراره بیاد داداش؟ _ صبرڪن قـــــربونت برم... هیچڪس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظرماندیم ڪ ي ڪدفعه صدای زنگ دربلندمیشود ازجامیپری ومیگویی؛ _ مهمون اومد.. به حیاط میدوی وبعداز چندلحظه صدای باز شدن دروسلام علیڪ ڪردن توبایڪ نفربگوش میرسد _ بَه بَه سلام علیڪم حاج اقا خوش اومدی _ علیڪم السلام شاه دومـــــاد !چطوری پسر؟...دیرڪه نڪردم.؟ _ نه سروقت اومدید همانطور صدایتان نزدیڪ میشود ڪه يک دفعه خودت بامردی باعمامه مشڪی وسیمایی نورانی جلوی درظاهر میشوید. مرد رو بهمه سلام میڪندو ماگیج ومبهوت جوابش رامیدهیم. همه منتظرتوضیح توایم ڪه توبه مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید. اوهم ڪفش هایش راگوشه ای جفت میڪند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میڪنیم.ب هال اشاره میڪنی ڪه؛_حاجی بفرماییدبرید بشینید...مام میایم. اومیرودوتو سمت مابرمیگردی ومیگویی؛ _ یڪی ب مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا... مادرت ظرف آب رادستم میدهد و سمتت می آید؛ _ نمیخوای بگی این ڪیه؟باز چی تو سرته مـــــادر...😕 لبخند میزنی و رو بمن میڪنی؛ _ حاجی از رفقای حوزه ست...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحانه روبخونه!.... حرف ازدهانت ڪامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد ... همگی بادهان باز نگاهت میڪنیم...😧 خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری _ چیزی نشده ڪه...گفتم شاید بعدن دیگه نشه دستی به روسری ام میڪشی؛ _ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عـــــروسا ڪنی...میخواستم دم رفتن غافلگیرت ڪنم... علاقـــــه ات میشود بغض😢 درسینه ام و نفسم را بشماره میندازد... چقدر دوستـــــ دارم علــــی!❤️ چقدر عجیب خواستنی هستی خدایاخودت شاهدی ڪسی راراهی میڪنم ڪ شڪ ندارم جزو ما نیست.... ازاول ‌بوده ... امن یجیب من چشمان بی همتای تـــــوست💓 ... 💘 💚 @Ebrahim_navid_delha❤️ •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_پن
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ 💓 4⃣5⃣ . همانطورڪه هاج وواج نگاهت میڪنم یڪدفعه مثل دیـــــوانه ها آرام میخندم.🙊🙈 زهرا خانوم دست درازمیڪند و یقه ات راڪمی سمت خودمیڪشد؛ _علی معلومه چته؟😳...مادر این چه ڪاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟...نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟😦 خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای. دودستت رابلندمیڪنی و میگذاری روی دستهای مـــــادرت. _ اره میدونم دارم چیڪار میڪنم...میدونم!🙂 زهرا خانوم دودستش رااز زیر دستهایت بیرون میڪشد نگاهش راب سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟...ببین داره چیڪارمیکنه!... صبرنمیڪنه وقتی رفت وبرگشت دختر بیچاررو عقدڪنه! اوهم شانه بالامیندازد وبه من اشاره میڪندڪه: _ والا زن چی بگم؟...وقتی عروسمون راضیه!🤦‍♂ چشمهای گرد زهراخانوم سمت من برمیگردد😳 از خجالت سرم را پایین میندازم🙈واشڪ شـــــوقم رااز روی لبم پاڪ میڪنم _ دخترم...عزیزدلـــــم! من ڪه بدتورو نمیخوام!یعنی توواقعا راضی هستی؟...نمیخوای صبـــــرڪنی وقتی علی رفت و برگشت تڪلیفت رو روشن ڪنه؟😧 فقط سڪوت میڪنم و اویڪ آن میزند پشت دستش ڪه: _ ای خدا!...جــــووناچشون شده اخه😱 صدای سجاددرراه پله میپیچدڪه؛ _ چی شده ڪه مامان جون اینقد استرس گرفته؟ همگی به راه پله نگاه میڪنیم. اوآهسته پله هاراپایین می آید.دقیق ڪ میشوم اثر دردرا درچشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایـــــم راپر میڪند. پس دلیل دیرامدن ازاتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانه ست... زینب جوابش را میدهد؛ _ عقـــــد داداشه!🙂 سجـــــادباشنیدن این جمله هول میڪند😨پایش پیچ میخوردوازچند پله اخر زمین میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟😨 سجادڪه روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد😂🙈 _ چیه داداشههه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشـــــن بگیری؟...دقیقا چته بـــــرادر😂 وبازهم بلندمیخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازڪ میڪند😒 _ نه خیر.مثل اینکه فقط این وسط منم ڪ دارم حرص میخورم.🤨 فاطمه ڪه تابحال مشغول صحبت باتلفن همراهش بود. لبخندڪجی میزندومیگوید؛ _ به مریم خانوم وپدرریحانه زنگ زدم.گفتم بیان... زینب میپرسد؛ _ گفتی برای چی باید بیان❓ _ نَه فقط گفتم لطف ڪنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم... _ عه خب یچیزایی میگفتی یڪم اماده میشدن😯 تو وسط حرفشان میپری؛ _ نَه بزار بیان یهو بفهمن! اینطوری احتمال مخالفت ڪمتره🙂 شوهرزینب ڪه درڪل ازاول ادم ڪم حرفی بود. گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.روحیات زینب رادارد.هردوبهم می ایند. تومچ دستم را میگیری وروبهمه میگویی؛ _ من يه دودیقه باخانــومم صحبت ڪنم🙂 ومراپشت سرت به اشپزخانه میڪشی. ڪنار میز می ایستیم وتــــو مستقیم به چشمانم خیـــــره میشوی؛ سرم را پایین میندازم🙈. _ ریحانه؟اول بگو ببینم ازمن ناراحت ڪه نشدی ؟ سرم رابه چپ وراست تڪان میدهم. تبســـــم شیرینی میڪنی☺️ادامه میدهی؛ _ خدارو شڪر.فقط میخوام بدونم از صمیم قلـــــبت راضی ب اینڪار هستی؟ شاید لازمه يه توضیحاتی بدم.. من خودخواه نیستم ڪه بقول مادرم بخوام بدبختت ڪنم! _ میدونم..💓 _ اگراینجاعقدی خونده شه دلیل نمیشه که اســـــم منم حتما میره تو شناسنامه ات باتعجب نگاهت میڪنم؛😕 _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه بعدش بایدرفت محضر تاثبت شه ولی من بعدازجاری شدن این خطبه یه راست میرم ســـــوریه... دلم میـــــلرزد.💔 نگاهم روی دستانم ڪه بهم گره شده سرمیخورد.😔 ... 💘 💚 @Ebrahim_navid_delha •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ #مـدافع‌عشــــــ‌ق💓 #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_چهار
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣5⃣ _ من فقط میخواستم ڪه...ڪه بدونی دوستت دارم واقعا دوستــ❤️ـــت دارم.ریحانه الان فرصت يه اعترافه. من ازاول دوستت داشتم! مگه میشه يه دختر شیطون وخواستنی رودوست نداشت...اما میترسیدم... نَه از اینڪه ممڪنه دلم بلرزه وبزنم زیررفتنم! نَه.....بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه درحق تو! اینڪ عشقـــــو ازاولش درحقت تموم میڪردم! الان مطمئن باش نمیزاشتی بـــــرم! ببین..اینڪه الان اینجا وایسادی وپشت من محڪمی بخاطرروند طی شده اس... اگر ازاولش نشون میدادم ڪه چقدر برام عزیـــــزی حس میڪنم صدایت میلرزد؛ _ ریحانه ....دوست نَداشتم وقتی رفتم تو بااین فڪربرام دست تڪون بدی ڪه "من زنش نبودم ونیستم" مافقط سوری پیش هم بودیم... دوست دارم ڪه حس ڪنی زن منی! ناموس منی.مال منی خانـــــوم ....ازدواج قراردادی ماتا نیم ساعت دیگه تموم میشه وتو رسماوشرعا...و قلبـــــا میشی همسرهمیشگی من!❤️ حالا اگرفڪر میڪنی دلت رضابه این ڪار نیست! بهم بــــگو..... حرفهایت قلبم رااز جاڪنده. پاهایم سست شده.طاقت نمی اورم وروی صندلی پشت میزوا میروم. تـــــو ازاول مرادوست داشتی... نگاهت میڪنم و توازبالای سرباپشت دستت صورتم رالمس میڪنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم راجلو می اورم ومیچسبانم به شڪمت... همانطورڪ ایستاده ای سرم را دراغــــوش میگیری. به لباست چنگ میزنم ومثل بچه ها چندبار پشت هم تکرارمیڪنم؛ _ توخیلی خـــــوبی علی خیلی..😭 سرم رابه بدنت محڪم فشارمیدهی؛ _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟🙂 ب چشمانت نگاه میڪنم وبانگرانی میپرسم؛ _ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنــــامه ات؟ _ چرا...ولی وقتی برگشتم!....الان نَ! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بَر..... حرفت رامیخوری،اززیر بازوهایم میگیری و بلندم میڪنی؛ _ حالا بخنـــــد تا ...😉 صدای باز شدن درمی اید،حرفت رانیمه رهامیڪنی وازپنجره اشپزخانه ب حیاط نگاه میڪنیم. مادروپدرم امدند. به سرعت ازاشپزخانه بیرون میرویم و همزمان بارسیدن مابه راهروپدر ومادر من هم میرسند. هردو باهم سلام وعذرخواهی میڪنند بابت اینڪه دیر رسیدند.چنددقیقه ڪ میگذرد ازحالت چهره هایمان میفهمند خبـــرایی شده. مادرم درحالیڪه ڪیف دستی اش را به پدرم میدهدتا نگه دارد میگوید؛ _ خب...فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینڪه قبل ازرفتن علی اقا.... وبعدمنتظرماند تا ڪسی جوابش رابدهد. توپیش دستی میڪنی وبارعایت ڪمال ادب و احترام میگویی؛ _ درستـــــه!قبل رفتن من ي مراسمی قراره باشه...راستش... مڪث میڪنی ونفست راباصدا بیرون میدهی؛ _ راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام...يه عاقد اوردم تابین منو تڪ دخترتون عقـــــددائم بخونه!میخواستم قبل رفتن... پدرم بین حرفت میپرد؛ _ چیڪارڪنه؟😳 _ عقد دائـــــم.... اینبارمادرم میپرد؛ _ مگه قرار نشده بری جنگ؟...😧 _ چرا چرا!الان توضیح میدم ڪن... بازپدرم بادلخـــوری ونگرانی میگوید؛ _ خب پس چه توضیحی!😨پسرم اگر شما خدایی نڪرده يه چیزیت...🤭 بعدخودش حرفش رابه احترام زهرا خانوم وحسین اقا میخورد. میدانم خونشان درحال جوشیدن است امااگر دادوبیداد نمیڪنند فقط بخاطرحفظ حـــرمت است وبس! بعداز ماجرای دعواوراضی ڪردنشان سررفتن تو...حالاقضیه ای سنگین تر پیش امده. لبخندمیزنی 🙂وبه پدرم میگویی؛ _ پدرجان!منو ریحانه هردو موافقیـــم که این اتفاق بیفته این خطبه بین ماخونده شه.اینجوری موقع رفتن من... مادرم میگوید؛ _ نَ پسرم!ریحانه برای خودش تصمیم گرفته😐 وبعدبه جمع نگاه میڪند ؛ _ البته ببخشیدا مااینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه...😐 زهرا خانوم جواب میدهد؛ _ نَه باورڪنید ماهم این نگرانی هارو داریم..بلاخره حق دارید. تومیخندی☺️؛ _ چیزخاصی نیست ڪه بخوایدنگران شید قرارنیست اسم من بره توشناسنامه اش! هروقت برگشتم اینڪارو میڪنیم......🙈 ...✨✨✨ 💘 ❤️ ✨💚✨ @Ebrahim_navid_delha ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_پ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣5⃣ پدرم جوابت رامیدهد؛ _ خب اگرطول ڪشید...دخترمن باید منتظـــــرت بمونه؟😕 احساس ڪردم لحن ها داردسمت بحث وجـــــدل ڪشیده میشود. ڪه يک دفعه حاج اقا درچارچوب درهال می آید ؛ _ سلام علیڪم! "این را خـــــطاب ب پدرو مادرم میگوید" عذرمیخوام من دخالت میڪنم ولی بهتر نیست باآرامــــش بیشتری صحبت ڪنید؟ پدرم_ وعلیکم السلام!حاج اقا يه چیزی میگین ها...دختـــــرمه.... حاج اقا_ میدونم پدرعزیز...من توجریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسیـــــدعلی..ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش ڪه. مادرم_ بلاخره دخترمن بایدمنتظرش باشه!😕 حاج اقا_ بله خب بارضـــــایت خودشه!🙂 پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقدڪنه حاجی ... حاج اقالبخندمیزند ومیگوید؛ _ چطوره يه استخـــــاره بگیریم...ببینیم خداچی میگه!؟ زهراخانوم ڪه مشخص است ازلحن پدرومادرم دلخـــــور شده .ابرو بالا میندازدومیگوید؛ _ استخاره؟...دیگه حرفاشونو زدن ...😒 تولبت راگازمیگیری ڪه یعنی مامان زشته توهیچی نگو!🤭 پدرم _ حاج اقا جایی ڪه عقـــــل هست وجواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟ حاج اقا_ بله حق باشمـــــاست... ولی اینجاعقل شما يه جواب داره .اماعقل صاحب مجلس چیزدیگه میگه... نمیدانم چراب دلم میفتدڪه حتما استخاره بگیریم. برای همین بلنـــــدمیپرانم ڪه؛ _ استخاره ڪنیدحـــــاج اقا..🙂 مادرم چشمهایش رابرایم گردمیڪند😳 ومن هم پافشاری میڪنم روی خواستـــــه ام.🙈 حدودبیست دقیقه دیگربحث واخر تصمیـــــم همه میشود؛استخاره. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بدمیشود قضیه عقدهم ڪنسل! امادرعین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری ڪ حاج اقا گرفت "خیلی خـــــــوب درامد " 🙃 درفاصله بین بحث های دوباره پدرم ومن فاطمه ب طبقه بالامیرود وبرای من چادروروسری سفیـــــد می آورد. مادرم ڪه ڪوتاه آمده اشاره میڪند به دستهای پرفاطمه ومیگوید؛ _ من ڪه دیگه چیزی ندارم برای گفتن...چادرعروستونم اوردید. سجـــــادهم بعدازدیدن چادروروسری با عجله ب اتاقش میرودو بایڪ ڪت مشڪی واتوخورده پایین می اید؛ پدرم پوزخند میزند😏؛ _ عجـــــب!...بقول خانومم چی بگم دیگه...دخترم خودش بایدبه عاقبت تصمیمش فڪرڪنه! حسین اقاڪه باتمام صبوری تابحال سڪوت ڪرده بود.دستهایش رابهم می زند ومیگوید:خب پس مبـــــارڪه🙂🌹✨۰ وحاج اقاهم بالبخند صلـــــوات میفرستد وپشت بندش همه صلواتی بلندتروقشنگ تر میفرستند.💚💚💚 ...✨🌹✨ 💘 📚 ✨💚✨ @Ebrahim_navid_delha ✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_ش
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣5⃣ . فاطمه وزینب دست مرامیگیرند وب آشپزخانه میبرند. روسری وچـــــادر راسرم میڪنند.وهردو باهم صورتم را میبوسند😘. ازشوق گریه ام میگیرد.هرسه باهم به هال می رویم.روی مبل نشسته ای باڪت وشلوارنـــــظامی!....🙂 خنده ام میگیرد. 🙊 سربه زیرڪنارت مینشینم.اینباربادفعه قبل فرق دارد. تومیخندی ونزدیڪم نشسته ای...ومن میدانم ڪ دوستم داری! نَه نَه...بگذاربهتـــــربگویم تو ازاول دوستـــــم داشتی!💞😍 خم میشوی ودرگوشم زمزمه میڪنی _ چه مـــــاه شدی ریحانم😍 باخجالت ریزمیخندم؛ _ ممنون آقا شمام خیلـــــی...🙈 خنده ات میگیرد؛ _ مسخره شدم! نری برادوستات تعریف ڪنیا هردومیخنـــــدیم.😄 حاج اقامینشیند.دفترش رابازمیڪند؛ ✨«بسم الله الرحمن الرحیم»✨ . .. .... هیچ چیزرانمیشنوم. تنهااشڪ واشڪ😢 وصدای تپیدن نبض هایمان ڪنـــــارهم..... دیدی آخربرای هـــــم شدیم؟ خدایـــــاازتوممنونم! 😭 من برای داشتن حـــــلالم جنگیدم.. والان .... باڪنار چادرم اشڪـــــم راپاڪ میڪنم. هرچه ب آخرخطبه میرسیم.نزدیڪ شدن صدای نفســـــهایمان بهم رابیشتر احساس میڪنم. مگرمیشد جشـــــن ازین ساده تر! حقاڪه توهم طلبه ای وهم رزمنده!..... ازهمان ابتدا ســـــادگی ات رادوست داشتم💕 ب خودم می آیم ڪه؛ _ آیاوڪیلــــــــــم؟... به چهره پدرومادرم نگاه میڪنم وبااشاره لب میگویم؛ _ مرسی بابا...مرسی مامان❤️ وبعدبلندجواب میدهم؛ _ بااجـــــازه پدرم ومادرم ،بزرگترای مجلس و...و آقاامام زمـــــان عج بله.... ! 🎈🎊🎉🎈🎊🎉🎈🎊🎉 دستم رادردستـــــت فشار میدهی.... فاطمه تندتند شروع میڪند ب دست زدن👏👏 ڪه حاج اقا صلـــــوات میفرستدو همه میخندیم.🤭🙈 شیرینی عقدمانم میشود شڪلات نباتی روی عسلی تان... نگاهم میڪنی؛ _ حالاشدی ریحـــانه ی❤️ علـــی!🙂 ... 💘 💚 @Ebrahim_navid_delha ✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨❤️✨
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_ه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣5⃣ گوشه ای ازچادرروی صورتم راکنار میزنم ونگاهت میڪنم.لبخندت عمیق است.ب عمق عشقمـــــان💞! بی اراده بغض میڪنم.دوست دارم جلوتربیایم وروی ریش بلندت راببوسم💋.متوجه نگاهم میشوی زیرچشمی به دستم نگاه میڪنی. _ ببینم خانومی حلقــ💍ــت ڪجاست؟ لبم راڪج میڪنم وجواب میدهم. _ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس... دستت رامشت میڪنی ومیاوری جلوی دهانت _ اِ اِ اِ...چه اهمیتی؟...پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشترنشونم رانشانت میدهم _ بااین..بعدشم مگه قراره اصن یادم بری ڪ چیزیم یادآور باشه! ذوق میڪنی _ همممم...قربـــــون خانوم !😍 خجالت زده سرم راپایین میندازم. خم میشوی وازروی عسلی یڪ شڪلات نباتی🍬ازهمان بدمزه هاڪ من بدم می آیدبرمیداری ودرجیب پیرهنت میگذاری.اهمیتی نمیدهم وذهنم رادرگیر خودت میڪنم. حاج اقا بلندمیشودومیگوید _ خب ان شاءالله ڪ خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید ي خبر خـــــوب دیگه! بالحن معنی داری زیر لب میگویی _ ان شـــــاءالله! نمیدانم چرادلـــــم شورمیزند!اماباز توجهی نمیڪنم ومنم همینطور ب تقلیدازتو میگویم ان شاءالله. همه ازحاج اقاتشڪروتا راهرو بدرقه اش میڪنیم.فقط توتادم درهمراهش میروی.وقتی برمیگردی دیگرداخل نمی آیی وازهمان وسط حیاط اعلام میڪنی ڪ دیرشده وبایدبروی.ماهم همگی ب تڪاپو می افتیم ڪ حاضر شویم تاب فرودگاه بیاییم.یڪدفعه میخندی ومیگویی😄 _ اووو چه خبـــــرشدیهو!؟میدویید اینوراونور !نیازی نیست ڪ بیاید.نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق ب اشڪ خداحافظی تبدیل شه اونجا..... مادرم میگوید _ این چه حرفیه ماوظیفمونه تو تبســـــم متینی میڪنی _ مادرجون گفتم ڪ نیازی نیست. فاطمه اصرار میڪند _ یعنی نیایم؟....مگه میشه؟ _ نَ دیگه شمابمونیدڪنارعــــروس ما! بازخجالت میڪشم وسرم راپایین میندازم.☺️ باهربدبختی ڪ بوددیگران راراضی میڪنی واخرسرحرف ،حـــــرف خودت میشود.درهمان حیاط مادرت وفاطمه را سخت دراغوش میگیری.زهرا خانوم سعی میڪند جلوی اشڪهایش را بگیردامامگر میشد درچنین لحظه ای اشڪ نریخت😢.فاطمه حاضرنمیشود سرش راازروی سینه ات بردارد.سجاد ازتو جدایش میڪند.بعدخودش مقابلت می ایستدوب سرتاپایت بـــــرادرانه نگاه میڪند،دست مردانه میدهدوچندتا ب ڪتفت میزند. _ داداش خودمونیما! چه خوشـــــگل شدی! میترسم زودی انتخاب شی!👌 قلبـــــم میلرزد! "خدایااین چه حرفیه ڪ سجاد میزنه!" پدرم وپدرت هم خداحافظی میڪنند.لحظه ی تلخی است... خودت سعی داری خیلی وداع راطولانی نڪنی. برای همین هرڪس ڪ ب اغوشت می آید سریع خودت رابعداز چندلحظه ڪنارمیڪشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میڪشید نزدیڪت بیاید برای همین دردوقدمی ایستاد وخداحافظی ڪرد.اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دولبه چادر میدیدم...میترسیم هم خودش وهم بچه درون وجودش دق ڪنند! حالا میماند یڪ مـــــن....❤️....باتـــــو ... 💘 💚 @Ebrahim_navid_delha ✨💖✨💖✨💖✨💖✨
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 9⃣5⃣ جلومیآیم.ب سرتاپایم نگاه میڪنی.😍 لبخندت ازهزاربار تمجید و تعریف برایم ارزشمنـــــدتراست. پدرت به همه اشاره میڪند ڪ داخل خانه برگردند تامـــــا خداحافظی ڪنیم زهراخانوم درحالیڪ باگوشه روسری اش اشڪش راپاڪ میڪند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟ تاجلودرمگه نباید ببریمش!؟ تازه آب میخوام بریزم پشتش بچـــــم ب سلامت بره ... حس میڪنم خیلی دقیق شده ام چون ي لحظه باتمام شدن حرف مادرت دردلم میگذرد " چرا نگفت ب سلامت بره وبـــــرگرده؟...خدایاچرا همه حرفها بوی رفتن میده....بوی خداحافظی برای همیـــــشه" حسین اقا باآرامش خاصی چشمهایش رامیبنددو بازمیڪند _ چراخانوم...ڪاسه آبو بده عروســـــت بریزه پشت علی...اینجوری بهترم هست! بعدم خودت ڪ میبینی پسرت ازون مدل خداحـــــافظی خوشش نمیاد. زهراخانوم ڪاسه رالب حوض میگذارد تاآخرســـــر برش دارم. حسین آقا همه راسمت خانه هدایت ڪرد.لحظه اخروقتی ڪ جلوی در ایستاده بودن تاداخل بروندصدایشان زدی _ حـلااااال ڪنید.... یڪ دفعه مـــــادرت داغ دلش تازه میشود وباهق هق😭 داخل میرود. چنددقیقه بعدفقط مـــــن بودم و تـــــو.دستم رامیگیری و باخودت میڪشی درراهروی اجری ڪوتاه ڪ انتهایش میخورد ب در ورودی. دست درجیبت میڪنی وشڪلات نباتی رادرمی آوری وسمت دهانم می گیری. پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میڪنم.شڪلات را روی زبانم میگذاری وباحالتی بانمڪ میگویی _ حالا بگوآممم... ودهانش رامیبندد! میگویم آممممم و دهانم رامیبندم ...میخندی و لپـــــم راآرام میڪشی. _ خب حالا وقـــــتشه... دستهایت راسمت گردنت بالا می آوری انگشت اشاره ات رازیریقه ات میبری و زنجیری ڪ دورگردنت بسته ای بیرون میڪشی.انگشتری حڪاڪی شده و زیبا ڪ سنگ ســـــرخ عقیق رویش برق میزنددرزنجیرت تاب میخورد. ازدور گردنـــــت بازش میڪنی وانگشتر رادر می آوری _ خب خانوم دست چپتو بده بمن... باتعجب نگاهت میڪنم😳 _ این مال منـــــه؟ _ اره دیگه! نڪنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟ مات ومبهوت لبخندعجیبت میپرسم _ چرااینقدزحمـــــت.... خب...چراهمونجا دستم نڪردی لبخندت محومیشود.چادرم راڪنار میزنی ودست چپم رامیگیری وبالا می آوری _ چون ممڪن بود خانواده ها فڪر ڪنن من میخوام پابنـــــد خودم ڪنمت...حتی بعدازینڪه .... دستم راازدستت بیرون میڪشم و چشمهایم راتنگ میڪنم _ بعد چـــــی؟ _ حالا بده دستتو دستم راپشتم قایم میڪنم _ اول توبگو! بایڪ حرڪت سریع دستم رامیگیری وبزور جلومی آوری _ حالا بالاخره شاید مام لیـــــاقت پیدا ڪنیم بپریم... بادردنگاهت میڪنم.سرت راپایین انداخته ای.حلقــ💍ـــه سفیدو درانگشتم فرو میبری _ وای چقد تو دستت قشنگ تره!! عین برگ گل ...ریحانه بـــــرازندته... نمیتوانم بخندم...فقط به توخیره شده ام.حتی اشڪ هم نمیریزم. سرت را بالا می آوری وبه لبهایم خیره میشوی _ بخند دیگه عروس خانـــــوم... نمیخندم...شوڪه شده ام! میدانم اگر طوری بشوددیـــــوانه میشوم. بازوهایم رامیگیری ونزدیڪ صورتم می آیی وپیشانی ام را میبـــــوسی. طولانی...و طولانی... بوسه ات مثل یڪ برق درتمام وجودم میگذرد وچشمهایم رامیسوزاند... یڪدفعه خودم رادرآغـــــوشت میندازم و باصدای بلندگریه میڪنم... خدایاعلیمو ب تومیسپـــــارم خدایا میدونی چقدردوسش دارم میدونم خبرای خوب میشنوم نمیخوام به حرفهای بقیه فڪرڪنم علی برمیـــــگرده مثل خیلیای دیگه مابچه دارمیشیم... ما... يه لحظه بی اراده فڪرم ب زبانم می آید باصدای گرفته وخش دارهمانطور ڪ سر روی سینـــــه ات گذاشته ام میپرسم... ... 💘 💚 @Ebrahim_navid_delha ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣6⃣ . _ علی؟ _ جـــــون علی؟ _ برمیگردی اره؟... مڪث میڪنی.ڪفری میشوم و باحرص دوباره میگویم _ برمیـــــگردی میدونم _ اره! برمیگردم... _ اوهوم! میدونم!...تومنو تنـــــها نمیزاری... _ نَ خانوممم چراتنها؟...همیشه پیشتـــــم...همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس آقایی _ دوستـــــت دارم.... وبازهم مڪث...اینبارمتفاوت ... بازوهایت رادورم محڪم تنگ میڪنی... صدایت میلرزد _ من خیلی بیشتـــــر! ڪاش زمان می ایستاد...ڪاش میشد ماندومانددرمیان دستانت...ڪاش میشد! سرم رامیبوسی ومراازخودت جدا میڪنی _خانوم نشد پامونو بلـــــرزونیا! بایدبرم... نمیدانم...ڪسی ازوجودم جواب میدهد _ بـــــرو!....خدابه همرات..... توهم خم میشوی.ساڪت را برمیداری،درراباز میڪنی،برای باراخر نگاهم میڪنی و میروی... مثل ابـــــربهار بی صدا اشڪ میریزم😭.ب ڪوچه میدوم وب قدمهای آهسته ات نگاه میڪنم.ي دفعه صدا میزنم _ علـــــی؟ برمیگردی و نگاهم میڪنی.داری گریه میڪنی؟...خدایـــــا مرد من داره باگریه میره... حرفم رامیخورم وفقط میگویم _ منتظـــــرم....✋ سرت راتڪان میدهی وباز ب راه می افتی.همانطور ڪ پشتت من است بلند میگویی _ منتظر ي خبر خـــــوب باش...ي خبر! پوتین ولباس رزم ومیدان نبرد.... خدایا همسرم را به قتـــــلگاه میفرستم! خبر...فقط میتواند خبرِ... میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.ب خانه میدوم بدون آنڪ درراببندم .میخواهم ب پشت بام بروم تا تـــــورا ببینم...هرلحظه ڪ دورمیشوی... نفس نفس زنان خودم راب پشت بام میرسانم ومیدوم سمت لبه ای ڪ رو ب خیابان اصلی است.بـــــادمی وزد و چادرسفیدم راب بازی میگیرد. ي تاڪسی زردرنگ🚕 مقابلت می ایستد.قبل ازسوار شدن ب پشت سرت نگاه میڪنی..ب داخل ڪوچه..." اون هنوز فڪرمیڪنه جلوی درم...." وقتی میبیـــــنی نیستم سوارمیشوی و ماشین حرڪت میڪند...ڪـــــاش این بالانمی آمدم...ي دفعه یڪ چیز یادم می افتد زانوهایم سست میشود وروی زمین مینشینم...😰 " نڪنه اتفـــــاقی برات بیفته..." مـــــن " پشت ســـــرت آب نـــــریختم!! 😭😔😭 من خود ب چشـــــم خویشتن دیدم ڪه میرود ♻️ ... 💘 @Ebrahim_navid_delha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت 0⃣6
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣6⃣ ڪف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،ب سمت جلوخم میشوم و بغضم رافرومیبرم. لبهایم راروی هم فشارمیدهم ونفســـــم راحبس میکنم... نیا! چقدرمقاومت برای نیامدن اشڪهای دلتـــــنگی!... فنجان رابالا می آورم☕️ ولبه ی نازڪ سرامیڪی اش را روی لبهایم میگذارم. یڪدفعه مقابل چشمانم میخندی... تصویر لبخندمردانه ات تمام تلاشم را ازبین میبرد وقطرات اشڪ روی گونه های سرمیخورند.ي جرعه ازچای مینوشم ...دهانم سوخت!..وبعد گلویم! فنجان راروی میزڪنار تختم میگذارم و باســـــوزش سینه ام ازدلتنگی سر روی بالشت میگذارم... دلـــــم برایت تنگ شده! نُه روز است ڪ بی خبرام...ازتـــــو...از لحن ارام صدایت...از شیرینی نگاهت... زیرلب زمزمه میڪنم " دیگه نِ میتـــــونم علی!" غلت میزنم،صورتم رادربالشت فرو میبرم وبغضم را رها میڪنم... هق هق میزنم...😭 " نَ ڪنه...نَ ڪنه چیزیت شده!..چرا زنگ نَ زدی...چـــــرا؟!...ده روز برای ڪسی ڪ همه ی وجودش ازش جدا میشه ڪم نیست! "😭 ب بالشت چنگ میزنم وڪودڪانه بهانه ات را میگیرم... نمیدانم چقدر... امااشڪ دعوت خواب بود ب چشمانم... حرڪت انگشتان لطیف وظریف درلاب لای موهایم باعث میشودتا چشمهایم را بازڪنم. غلت میزنم وب دنبال صاحب دست چندباری پلڪ میزنم..تصویرتار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند _ عزیـــــزدلم! پاشو برات غذا اوردم... غلت میزنم، روی تخت میشینم و درحالیڪ چشمهام رومیمالم ،میپرسم _ ساعت چنـــــده مامان؟ _ نزدیڪ دوازده... _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! وبا پشت دست صورتم رانوازش میڪند. _ برای شام اومدم تواتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیـــــدارت ڪنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی.. باچشمهای گرد نگاهش میڪنم😳 _ توازڪجافهمیـــــدی؟؟ _ بلاخره مادرم! باسرانگشتانش روی پلڪم رالمس میڪند _ صدای گریـــــه ات میومد! سرم راپایین میندازم وسڪوت میڪنم _ غذا زرشڪ پلوعه...میدونم دوس داری! برای همین درست ڪردم ب سختـــــی لبخند میزنم _ ممنووووون مامان...😘 دستم رامیگیردو فشارمیدهد _ نبینم غصـــــه بخوری! علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون باور نمیڪنم ڪ مادرم اینقدر راحت راجب صلاح وتقـــــدیر صحبت ڪند.بلاخره اگرقرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد... دخترش بیچاره میشود. ازلبه ی تخت بلندمیشودو باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راڪنار میزند وپنجره رابازمیڪند _ ي ڪم هوا بیادتو اتاقت...شاید حالـــــت بهتر شه! وقتی میچرخدتاسمت دربرود میگوید _ راستی مادر شوهرت زنگ زد☎️! گلایه ڪرد ڪ ازوقتی علی رفتـــــه ریحانه ي سربما نمیزنه!...راست میگه مادر جون ي سربـــــرو خونشون!فڪرنڪنن فقط بخـــــاطر علی اونجا میرفتی... دردلم میگویم" خب بیشتـــــربخاطر اون بود" مامان باتاڪید میگوید _ باشه مامان،؟ بروفردا ي سر. ڪلافه چشمـــــی میگم وازپنجره بیرون رونگاه میڪنم. مامان ي سفارش ڪوچیڪ برای غذا میڪند وازاتاق بیرون میرود بابی میلی نگاهی ب سینی غذاوظرف ماست وسبزی ڪنارش میڪنم. بایدچند قاشق بخـــــورم تامامان ناراحت نشه... چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بـــــغض گلویت را گرفته! ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_یک
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣6⃣ دستی ب شال سرخابی ام میڪشم و یڪبــــاردیگرزنگ🔔 دررافشار میدهم. صدای علی اصغردرحیاط میپیچد _ ڪیـــــه!.. چقدردلـــــم برای لحن ڪودڪانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم _ منم قربونـــــت برم! صدایش جیغش وبعدقدمهای تندش ک تبدیل ب دویدن میشودرا ازپشت درمیشنوم _ آخ جــــووون خاله لیحانههههه... بمن خاله میگوید!...ڪوچولوی دوست داشتنی.درراڪ بازمیڪند سریع میچسبدبمن!😘 چقدر بامحـــــبت!...حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطورشده خودش راخالی ڪند. فشارش میدهم ودستش رامیگیرم تاباهم واردخانه شویم _ خوبی؟...چیڪار میڪردی؟مامان هست؟... سرش راچند باری تڪان میدهد _ اوهوم اوهوم....داشتم باموتور داداش علی بـــــازی میڪردم... واشاره میڪندب گوشه حیاط.. نگاهم میچرخد وروی موتورت🏍 ڪ با آب بازی علی خیس شده قفل میشود. هرچیزی ڪ بـــــوی تورا بدهدنفسم را میگیرد.❣ علی دستم رارها میڪندوسمت در ساختمان میدود _ مامان مامان...بیاخاله اومده... پشت سرش قدم برمیدارم درحالیڪ هنوزنـــــگاهم سمت موتورات بااشڪ میلرزد😢.خم میشوم وڪفشم را درمی اورم ڪ زهرا خانوم درراباز میڪندوبادیدنم لبخندی عمیـــــق وازته دل میزند _ ریحانه!!!...ازین ورادختر! سرم راباشرمندگی پایین میندازم😥 _ ببخش مامان..بی معرفتی عروستـــــو! دستهایش رابازمیڪند ومرا درآغـــــوش میڪشد _ این چ حرفیه!توامانت علی منی... این رامیگویدوفشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ! جمله اش دلم رالرزاند..... مراچنان درآغوش گرفته ڪ ڪامل میتوان حـــــس ڪردمیخواهد علی را درمن جست وجوڪند..دلم میسوزد و ســـــرم راروی شانه اش میگذارم... میدانم اگرچنددقیقه دیگر ادامه پیدا ڪند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم راڪمی عقب میڪشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد. ب راهرو میرود _ بیاعزیـــــزم تو!...حتمن تشنته...میرم ي لیوان شربت بیارم _ نَ مادرجون زحمت میشه! همانطورڪ ب آشپزخانه میرودجواب میدهد _ زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا! فاطمه ڪلاس نداره امروز... چادرم رادرمی آورم وسمت راه پله میروم.بلندصدا میزنم🗣 _ فاطمههههه....فاطمـــــههه... صدای بازشدن درواینبار جیـــــغ بنفش ي خرس گُنده!😁 ي دفعه بالای پله ها ظاهرمیشود _ واااای ریحاااانههههه.....ناااامرد.. پله هارادوتا یڪی میڪند و پایین می آیدو ي دفعه ب اغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریباتاقبل ازرفتن علی هرروز همدیـــــگرو میدیدیم.. محڪم فشارم میدهد وصدای قرچ و قوروچ استخوانهای ڪمرم بلندمیشود میخندم ومن هم فشارش میدهم.. چقدخوبه خواهرشوهراینجـــــوری!!😜 نگاهم میڪند _ چقد بی.....و لب میزند " شعوری" میخندم _ ممنون ممنون لطف دارید...😂 ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_دو
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣6⃣ بازوام را نیشگون میگیرد _ بعله! الان لطف ڪردم ڪ بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خـــــااب بودی... دلخور نگاهم می ڪند.گونه اش را میبوسم😘 _ ببخشید!... لبخند میزند و مرا یاد علــــی میندازد _ عب نداره فقــط دیگه ت ِڪرار نشه! سر ڪج می ڪنم.. ـ چشم! ـ خب بریم بالا لباستو عوض ڪن.. همـــــان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید.. ـ وایسید این شربتارم ببرید..! سینی ڪ داخلش دو لیـــــوان بزرگ شربت آلبالو 🍹بود دست فاطمـــــه میدهد علـــــی اصغر از هال بیرون میدود ـ منم میخـــــام منم میخواااام.. زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره ب آشپزخانه میرود.. ـ باشه خب چرا جیـــــغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمـــــه میرویم... دراتاقت بسته است!... دلـــــم میگیرد و سعی می ڪنم خیلی نگاه نَ ڪُنم.. _ ببینم!...سجاد ڪجاست؟ _ داداش!؟...واع خـــــااهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نمـــــاز جماعت تشڪیل نمیشه!... خنده ام میگیرد...😁 راست میگفت! سجـــاد همیشه مسجد بود! شالم را درمی آورم و روی تخت پرت می ڪنم.. اخم می ڪند و دست ب ڪمر میزند ـ اووو...توخونه خودتونم پرت می ڪنی؟ لبخند دندون نمایی میزنم..😬 ـ اولش اوره! گوشه چشمی نازڪ می ڪنههه و لیوان شربتم را دستم میدهد.. ـ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟ لـــــیوان را میگیرم و درحالی ڪ باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم ـ خب عشـــــق ب خانواده اس دیگه!... دسته ی باریڪ ای از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باڪلافگی باز می ڪنم... نزدیڪ غروبههه 🌅و هردو بی ڪار دراتاق نشسته ایم.. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علـــــی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود! موهایم را روی صـــــورتم رها می ڪنم و بافوت ڪردن ب بازی ادامه میدهم.. یدفعه ب سرم میزند.. ـ فاطمـــــه! درحالی ڪ ڪف پایش را میخاراند جواب میدهههه... _ هوم؟... _ بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم می ڪند..😳 _ واااا....حالت خوبه؟ _ نـچ!...دلم گرفته💔 بریم غروب رو ببینیم! شانه بالا میندازد _ خوبه!...بریم!... روسری آبی ڪاربنی ام راسر می ڪنم.بیاد روز خداحافظیمـــــان دوست داشتم ب پشت بام بروم .. ی ڪت مشڪ ای تنش می ڪند و روسری اش را برمیدارد.. _ بریم پایین اونجا سرم می ڪنم... ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم ڪ یدفعه صـــــدای زنگ تلفن☎️ درخانه میپیچد.. هردو بهم نگاه می ڪنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفـــــن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وب خانه می آید... تلفن زنگ میخورد و قلـــــب من مُحْ ڪَم می ڪوبید!...اصـــــن ازڪجامعلوم ؏لـــــیِ... ♻️ ... 💘 @Ebrahim_navid_delha ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️ ✫┄┅═══════════┅┄✫
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_سه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 4⃣6⃣ فاطمـــــه بااسترس ب شانه ام میزند ـ بردار گوشیو الان قطـــــع میشه... بی معطلی گوشی را برمیدارم ـ بله؟؟؟.. صـــــدای باد و خش خش فقط... ی بار دیگ نفسم را بیرون میدهم ـ الو...بله بفرمایید... و صـــــدای تو!...ضعیف و بریده بریده.. ـ الو!..ریحـــــان...خودتی!!.. اشڪ ب چشمانم 😢میدود.. زهراخانوم درحالی ڪ دستهایش را بادامنش خشڪ می ڪنههه ڪنارم می آید و لب میزند ـ ڪییییع؟... سعی می ڪنم گریه نَ ڪُنم.. _ ؏لـــــی ؟....خوبی؟؟؟.... اسم علـــــی راڪ میگویم مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتیش میشوند ـ دعا دعا 🙏می ڪردم وقتی زنگ میزنم اووووووونجا باشی... صدا قطع میشهههه.. ـ ؏لی!!!؟...الو... و دوباره... _ نمیتونم خیلی حرف بزنم...ب همه بگو حال من خوبه!.. سرم را ت ِڪان میدم... ـ ریحـــــااانه...ریحانه؟... بغض راه صحبتم را بسته...بزور میگویم ـ جـــــااان ریحانه...؟ و سڪوت پشت خط تو! ـ مَح ڪَم باشیا!!... هرچی شدراضی نیستم گریه ڪنی... بازهم بغض من و صـــــدای ضعیف تو! تاڪسی پیشم نیست...میخـــــااستم بگم... دوووووووست دارم!..❤️ دهانم خشڪ و صدایت ڪامل قطع میشود و بعد هم...بوق اِشغال! دستهایم میلرزد و تلـــــفن رها میشود... برمیگردم و خودم را درآغوش مادرت میندازم صـــــدای هق هق من 😭و ....لرزش شانه های مادرت..! حتی وقت نشد جوابت را بدهم.. ڪاش میشد فریاد بزنم و صـــــدایم تامرزها بیاید.. این ڪ دووووستت دارم💞 و دلـــــم برایت تنگ شدهههههه...این ڪ دیگ طاقت ندارممممم... این ڪ آنقدر خوبی ڪ نمیشع لحظـــــه ای ازتو جدا بود...این ڪ اینجاهمه چیز خوبههه! فقـــــط ی ڪم هوای نفس نیست همین!! زهراخانوم همانطور ڪ ڪتفم را میمالد تاآرام شوم میپرسد ـ چی میگفت؟.. بغض در لحـــــن مادرانه اش پیچیده.... آب دهانم را بزور قورت میدهم ـ ببخشید تلفن رو ندادم... میگفت نمیشه زیاد حرف زد... حالش خووووب بود... خـــــااست اینو بهمه بگم! زیر لب خدایاشُ ڪْری میگوید و ب صورتم نگاه می ڪند.. ـ حالش خوبه توچرا اینجوری گریه می ڪنی...؟ ب ی قطره روی مژه اش اشاره می ڪنم ـ ب همـــــون دلیلی ڪ پلڪ شماخیسههههه... سرش را تِ ڪاٰن میده و ازجا بلند میشع و سمت حیاط میرهه.. ـ میرم گلهارو آب بدم.. دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم..فاطمـــــه زانوهایش را بغل ڪرده و خیره ب دیوار رو ب رویش اشڪ میریزد دستم را روی شانه اش میگذارم... ـ آروم باش آبجی..بیا بریم پشت بوم هوا بخـــــوریم.. شانه اش را اززیر دستم بیرون می ڪشد.. ـ من نمیام...تو برو.. ـ نَ تو نیای نمیرم!... سرش را روی زانو میگذارد ـ میخـــــاام تنها باشم ریحانه.. نمیخـــــاام اذیتش ڪنم... شاید بهترههه تنها باشع! بلند میشم و همانطور ڪ سمت حیاط میرم میگویم.. ـ باشه عزیزم! من میرم...توام خـــاستی بیا.. زهراخانوم بادیدنم میگوید ـ بیا بشین رو تخت میوه بیارم بخور... لبخند میزنم!میخـــــااد حواسم راپرت ڪند.. ـ نَ مادرجون! اگر اِشْ ڪٰال نداره من برم پشت بوم... ـ پشت بوم؟ ـ آره دلم گرفته...البته اگر ایرادی نداره... ‌ـ ن عزیزم.! اگر اینجوری آروم میشی برو.. تَشَ ڪُر می ڪنم ..نگاهم ب شاخه گلهای چیده شده می افتد... ـ مامان اینا چین؟ ‌ـ اینا ی ڪم پژمرده شده بودن...ڪندم ب بقیه آسیب نزنن... ـ میشه یِ ڪی بردارم؟ ـ آره گلم...بردار خـــــم میشوم و ی شاخه گل🌹 رزبرمیدارم و از نرد بام بالا میروم.. ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_چهار
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣6⃣ نزدیڪ غروب🌅 ڪامل و بقول بعضی ها خورشید لب تیغ است..نسیم روسری ام را ب بازی میگیرد.. همـــــانجایی ڪ لحظـــــه آخر رفتنت را تماشا ڪردم می ایستم.. ݘ جاذبه ای دارد... انگار درخیـــــابان ایستاده ای و نگاهم می ڪنی...باهمـــــان لباس رزم و ساڪ دستی ات. دلـــــمم نگاهت را میطلبد...! شاخه گل را بالا میگیرم تا بوڪنم ڪ نگاهم ب حلقــ💍ـــه ام می افتد..همان عقیـــــق سرخ و براق..بی اختیار لبخند میزنم..ازانگشتم درمی آورم و لبهایم💋 راروی سنگش میگذارم..لبهایم میلرزد...خدایا فاصـــــله تِ ڪْرار بغضم چقد ڪوتاه شده...یڪ بار دیگر ب انگشتر نگاه می ڪنم ڪ ی دفعه چشمم ب چیزی ڪ روی رینـــــگ نقره ای رنگش حڪ شده می افتههه چشمهایم را تنگ می ڪنم ... ؏لـــی♡ریحـــــانه... پس چرا تابحال ندیده بودم!! اسم تو و من ڪنارهم داخل رینگ حڪ شده... خنده ام میگیرد..اما نَ ازسرخوشی..مثل دیوانه ای ڪ دیگر اشڪ نمیتواند برای دلتنـــــگی اش جواب باشد... انگشتر را دستم میندازم و ی برگ گل از گل رز را می ڪَنم و رها می ڪُنم...نسیم آن را ب رقص وادار می ڪند... چرا گفتی هرچی شد مُحْ ڪَمْ باش!؟ مگه قراره چی بشههههه... ی لحـــــظه فِ ڪْرٖی ڪودڪانه ب سرم میزند.. ی برگ گل دیگر می ڪَم و رها می ڪنم ـ برمیگردی... ی برگ دیگر... ـ برنمیگردی... ـ برمیگردی... ‌ـ بر نمیگردی... . . . . وهمینطور ادامه میدهم... ی برگ دیگر مانده! قلـــــبم❣ می ایستد نفسم ب شماره می افتد... ... . تو آرزوووووی بلندی و دست من ڪوووتاااه....😔 ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_پنج
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 6⃣6⃣ دلشوره ی عجیبی دردلـــــم افتاده..قاشقم را پراز سوپ می ڪنم و دوباره خالی می ڪنم.نگاهم روی گلهای ریز سرخ و سفید سفره روی میزمـــــان مدام میچرخد...ڪلافه فوت محڪمی ب ظرفم می ڪنم..نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را بخوبی احساس می ڪنم.پدرم اما بی خیال هرقاشقی ڪ میخورد بهبه و چهچح ای میگوید و دوباره ب خوردن ادامه میدهد..اخبارگوی شبڪِ سه بلند بلند حوادث روز رو با آب و تاب اعلام می ڪند...چنگی ب موهایم میزنم و خیره ب صفحــه تلویزیون📺 پای چپم را تِ ڪٰان میدهم.استرس عجیبی دروجودم افتـــــاده. ی دفعه تصـــــویر مردی ڪ بالباس رزم اسلحه اش راروی شانه گذاشته 👮و ب سمت دوربین لبخــــند میزند و بعد صحنه عوض میشود.....اینبار همـــــان مرد در چهارچوب قاب روی ی تابوت ڪ روی شانه های مردم حرڪت می ڪند.احساس حالت تهوع می ڪنم.... زنهایی ڪ باچادر مِشْ ڪٖی خودشان را روی تابوت میندازند...و همـــــان لحظه زیر نویس مراسم پرشڪوه شهید.... یدفعه بی اراده خـــــم میشوم و ڪنترل روڪنار دست مادرم برمیدارم و تلویزیون روخاموش می ڪنم...مادر وپدرم هردو زل میزنند ب من.😳 بادودست مُحْ ڪَم سرم را میگیرم و آرنجهام روروی میز میگذارم. " دارم دیووووونه میشم خدا...بسع!" مادرم درحالی ڪ نگرانی درصدایش موج میزند دستش را طرفم دراز می ڪند ـ مامان؟...چت شد ؟ صندلی را عقب میدهم. ـ هیچی حالم خوبه! از جا بلند میشوم و سمت اتاقم میدوم. بغض ب گلویم میدود... " دلتنــ💔ــگتمم دیووووووونه! " ب اتاق میروم و درراپشت سرم مُحْ ڪَمْ میبندم. احساس خفگی می ڪنم... انگشتانم را داخل موهایم فرو میبرم... تمـــــام اتاق دور سرم میچرخد آخرین بار همان تمـــــاسی بود ڪ نشد جواب دوووستت دارمت را بدهم... همان روزی ڪ بدلم افتـــــاد برنمیگردی... پنجره اتاقم را باز می ڪنم.و تاڪمر سمت بیرون خم میشوم. ی دم عمـــــیق..بدون بازدم! نفسم را درسینه حبس می ڪنم.لبهایم میلرزد... " دلـــــم برای عطر تنت تنـــــگ شده! این چند روز چقد سخت گذشت..." خودم رااز لبه پنجره ڪنار می ڪشم و سلانه سلانه سمت میز تحریرم میروم... حس می ڪنم ی قَرنَست تورا ندیده ام..... نگاهی ب تقویم 🗓روی میزم میندازم و همـــــانطور ڪ چشمانم روی تاریخ های سر میخورد.. پشت میز مینشینم..دستم ڪ ب شدت میلرزد را سمت تقـــــویم دراز می ڪنم و سرانگشتم را روی عددها میگذارم..چیزی در مغزم سنگینی می ڪند. فردا...فردا.... درسته!!! مرور می ڪنم تاریخی ڪ بینمـــــان صیغه موقت خـــــاندند همان روزی ڪ پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تاعاشقققققققت💖 ڪنم..! فردا همـــــان روز نودم ست...ینی با فردا میشود نود روز عاشششقی..نود روز نفس ڪشیدن بافِ ڪْرِ تووووووو...! تمام بدنم سست میشود..منتظری خبرم دلم گواهی میدهد... ازجا بلند میشوم و سمت ڪمدم میروم ڪیفم رااز قفسه دومش برمیدارم و داخلش را بابی حوصلگی میگردم.داخل ڪیف پولم عَ ڪْسِ سه درچهار تو با عبـــــای قهوه ای ڪ روی دوشت است بمـــــن لبخند میزند. .....ک آه غلیظی می ڪشم و عَ ڪْسَ ات را از جیب شفافش بیرون می ڪشم.سمت تختم برمیگردم و خودم را روی تشڪ سردش رها می ڪنم.عَ ڪْسَ ات را روی لبهایم میگذارم و اشڪ ازگوشه چشمم روی بالشت لیز میخورد.... عَ ڪْس را ازروی لب ب سمت قلـــــبم می ڪشم..نگاهم ب سقف و دلـــــم پیش تووووست..! ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_شش 6
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 7⃣6⃣ تندتند بندهای رنگی ڪتونی ام رو بهم گره میزنم..مادرم با ی لقمه بزرگ ڪ بوی ڪوڪو ازبین نون تازه اش ڪل فضـــــا را پرڪرده سمتم می آید.... ـ داری ڪجا میری..؟؟؟ ـ خونه مامان زهرا... ـ دختر الان میرن؟ سرزده؟ ـ باید برم...نرم تو این خونه خفه میشم. لقمـــــه را سمتم میگیرد.ک. ـ بیا حداقل اینو بخور.ازصـــــبح تو اتاق خودتو حبس ڪردی.. ن صبحونه ن ناهار...اینو بگیر.بری اونجـــــا باید تاشام گشنه بمونی...! لقمه را ازدستش میگیرم.باآن ڪمیدانم میلم ب خوردنش نمیرود... ـ ی ڪیسه فریزر بده مامان... میرود و چنددقیقه بعد بای ڪیسه می آید.ازدستش میگیرم و لقمه راداخلش میگذارم و بعد دوباره دستش میدهم ـ میزاریش تو 👜ڪیفم...؟ شانه بالا میندازدومن مشغول ڪتونی دومم میشوم.. ڪارم ڪ تمام میشود ڪیف رااز دستش میگیرم.جلو میروم و صـــــورتش را آرام میبوسم... ـ ب بابا بگو من شب نمیام... فعلن خدافظ ... ازخانه خارج میشوم ،دررا میبندم و هوای تازه را ب ریه هایم می ڪشم... ازاول صبح ی حس وادارم می ڪرد ڪ امروز ب خانه تان بیایم.حواسم ب مسیر نیست و فقـــــط راه میروم..مثل ڪسی ڪ ازحفظ نمـــازش را میخـــااند بی آن ڪ ب معنایش دقت ڪند...سر ی چهارراه پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستم...همان لحظـــــه دخترڪی نیمه ڪثیف بالباس ڪهنه سمتم میدود ـ خاله یدونه گل میخری..؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ🌹 ڪ نصفش پژمرده شده سمتم میگیرد لبخند تلخی میزنم.سرم را تکان میدهم ـ ن خاله جون مرسی... ڪمی دیگر اصرار می ڪند و من باڪلافگی ردش می ڪنم...ناامید میشود و سمت مابقی افراد عجـــــول خیابان میرود.. چراغ سبز میشود اما قبـــــل از حرڪت بی اراده صدایش می ڪنم ـ آی ڪوچولو... باخوشحالی سمتم برمیگردد..😁 ـ ی گل بده بهم... ی شاخه گل بلند و تازه را سمتم میگیرد..ڪیفم راباز می ڪنم و اسڪناس ده تومنی بیرون می آورم.نگاهم ب لقمه ام می افتد آن راهم ڪنار پول میگذارم و دستش میدهم..چشمهای معصومش برق میزند.لبانش را ڪودڪانه جمع می ڪند.. ـ اممم...مرسی خاله جون!☺️ و بعد میدود سمت دیگر خیابان... من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می ڪنم.نگاهم دنبالش ڪشیده میشود.سمت پسر بچه ای تقریبا هم سن و سال خودش میدود و لقمه را بااو تقسیم می ڪند لبخند میزنم.... چقدر دنیـــــایشان باما فرق دارد! فاطمـــــه مرادلسوزانه ب آغوش می ڪشد.و درحالی ڪ سرم راروی شانه اش قرارداده زمزمه می ڪند.. ـ امروز فردا حتمن زنگ میزنع مام دلتنگیم... بغضم را فرو میبرم و دستم را دورش مُحْ ڪَم ترحلقه می ڪنم. " بوی ؏لــی رو میدی..." این را دردلم میگویم و می شڪنم... فاطمـــــه سرم را میبوسد و مراازخودش جدا میکند ـ خوبه دیگه بسه... بیا بریم پایین ب مامان برا شام ڪمڪ ڪنیم.. بزور لبخـــــند 😊میزنم و سرم را ب نشانه باشه تِ ڪان میدهم... سمت دراتاق میرود ڪ میگویم ـ تو برو ...من لباس مناسب تنم نیست..میپوشم میام ـ آخه سجاد نیستا! ـ میدونم! ولی بلاخره ڪ میاد... شانه بالا میندازد و بیرون میرود. احساس سنگینی در وجودم ،بی تابی در قلـــــبم و خستگی در جسمم می ڪنم. سردرگم نمیدانم باید چطور مابقی روزهارا بدون تو سپری ڪنم... روسری سفیدم را برمیدارم و روی سرم میندازم...همان روسری ڪ روز عقـــــد سرم بود و چادری ڪ اصرار داشتی باان رو بگیرم. لبخند ڪمرنگی لبهایم را میپوشاند.احساس می ڪنم دیوانه شده ام ... باچادر دراتاقی ڪ هیـــــچ ڪس نیست رو میگیرم و ازاتاق خارج میشوم.ی لحـــــظه صدایت میپیچد ـ حقا ڪ تو ریحانه منی! سر میگردانم....هیچ ڪس نیست...! وجودم میلرزد...سمت راه پله اولین قدم راڪ برمیدارم باز صدایت را میشنوم ـ ریحانه؟...ریحانه ی من...؟ اینبار حتم دارم خودت هستی.توهم و خیـــــال نیست! اما ڪجا..؟ ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_هفت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 8⃣6⃣ ب دور خودم میچرخم و ی دفعه نگاهم روی دراتاقت خشڪ میشود... اززیر در...درست بین فاصله ای ڪ تا زمین دارد سایه ی ڪسی👤 را میبنم ڪ پشت در ،داخـــــل اتاقت ایستاده...! احساس ترس و تردید..!بااحتیاط ی قدم ب جلو برمیدارم... باز هم صـــــدای تو🗣 ـ بیا!... آب دهانم را بزور از حلق خشڪ یده ام پایین میدهم.باحالتی آمیخته از درماندگی و التمـــــاس زیر لب زمزمه می ڪنم ـ خدایا...چرااینجوری شدم! بسه! سایه حرڪت می ڪند.مردد ب سمت اتاقت حرڪت می ڪنم.دست راستم را دراز می ڪنم و دستگیره را ب طرف پایین آرام فشارمیدهم... در باصـــــدای تق ڪوچڪ و بعد جیر ڪشیده ای بازمیشود. هوای خنڪ ب صورتم میخورد..طعـــــم تلخ و خنڪ عطرت درفضـا پیچیده. دستم راروی سینه ام میگذارم و پیرهنم را درمشتم جمـــــع می ڪنم. چ خیـــــال شیرینی ست خیـــــال❣ توووووو!... سمت پنجره اتاقت می آیم ... یاد بوسه ای ڪ روی پیشانی ام نشست..چشمانم را میبندم و باتمـــــام وجود تجسم می ڪنم لمس زبری چهره مردانه ات را... تبسمی تلـــــخ...سرم میسوزد از یاد توووو...! یدفعه دستی روی شانه ام قرار میگیرد و ڪسی از پشت بقدری نزدیڪ ام میشود ڪ لمس گردنم توسط نفسهایش را احساس می ڪنم..دست ازروی شانه ام ب دورم حلقــه میشود. قلــــبم دیوانه وار میتپد... صدای تو ڪ لرزش خفیفی بم ترش کرده درگوشم میپیچد ـ دل بِ ڪَن ریحانه...ازمن دل بِ ڪَن! بغضم میترڪد😭...تِ ڪانی میخورم وبا دودستم صـــــورتم را میپوشانم.بازانو روی زمین می افتم و درحالی ڪ هق میزنم اسمت را پشت هم تِ ڪرار می ڪنم..همـــــان لحظه صدای زنگ تلفن 📱همراهم از اتاق فاطمـــــه را میشنوم... بیخیال گوشهایم را مُح ْڪَم میگیرم.. نمیخـــــاام هیچی بشنوم... هیچی!! زنگ تلفن قطـــــع میشود ودوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می ڪند... عصبی اَه ڪشیده و بلندی میگویم و ب اتاق فاطمـــــه میروم.صفحه ی گوشیم روشن و خاموش میشود.نگاهم ب شماره ناشناس میفتد...تمـــــاس را رد می ڪنم "برو بابا ..." ڪمتراز چندثانیه میگذرد ڪ دوباره همان شماره روی صفحه ظاهرمیشود.. " اه!! چقدر سیرسش!" بخش سبز روی صفحه را سمت تصـــویر تلفن می ڪشم ـ بلهههه؟؟ ـ سلام زن داداش..! باتردید میپرسم ـ آقا سجاد؟ ـ بله خودم هستم...خوب هستید؟ دلم میخـــــااهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...اما اڪتفا می ڪنم ب ی ڪلمه ـ خوبم!! ـ میخـــــاام ببینمتون! متعجب درحالی ڪ دنبال جواب برای چندسوال میگردم جواب میدهم ـ چیزی شده؟؟😳 ـ ن! اتفـــــاق خاصی نیست... " نیست؟ پس چرا صدایش میلرزید" ـ مطمئنید؟....من الان خونه خودتونم! ـ جدی؟؟؟.. تاپنج دقیقه دیگه میرسم ـ میشه ی ڪَم از ڪارتون رو بگید ـ ن!...میام میگم فعلن یا علی زن داداش و پیش ازآن ڪ جوابی بدم.بوق اِشغال در گوشم میپیچد... "آنقدر تعجب ڪرده بودم ڪ وقت نشدبپرسم شمارمو ازڪجا آورده!!!" بافِ ڪْر این ڪ الان میرسد ب طبقه پایین میروم..حســـــین آقا با هیــجان علی اصغرراڪول ڪرده و درحیاط میدود.. هرزگاهی هم ازڪمردرد ناله می ڪند.. ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_هشت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 9⃣6⃣ ب حیاط میروم و سلام نسبتا بلندی ب پدرت می ڪنم.می ایستد و گرم بالبـــــخند 😊و تِڪان سرجوابم را میدهد.. زهراخانوم روی تخت نشسته و هندونه ی🍉 بزرگی را قاچ میدهد.مراڪ میبیند میخندد و میگوید.. ـ بیا مادر!بیا شام حاضریه!! گوشه لبم را بجای لبخندڪج می ڪنم .فاطمـــــه هم ڪنارش قالبهای ڪوچڪ پنیررا در پیش دستی میگذارد. زنگ 🔔درخانه زده میشود.. ـ من باز می ڪنم.. این را درحالی میگویم ڪ چادرم را روی سرم میندازم.. حتـــــم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم ـ ڪیه؟ ـ منم !... خودش است! دررا باز می ڪنم. چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته... وحشت زده میپرسم😰 ـ چی شده؟ آهسته میگوید.. ـ هیچی!خیلی طبیعی برید تو خونه... قلـــــبم می ایستد.تنها چیزی ڪ ب ذهنم میرسد.. ـ ؏لـــی!!؟؟؟...؏لـی چیزیش شده؟ دستی ب لب و ریشش می ڪشد... ـ ن! برید ... پاهایم را ب سختی روی زمین می ڪشم و سعی می ڪنم عادی رفتار ڪنم. حســـــین آقا میپرسد.. ـ ڪیه بابا؟؟.. ـ آقا سجاد! و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.. سلام ڪمی گرم می ڪند و سمت خانه میرود.باچشم اشاره می ڪند بیا ... "پشت سرش برم ڪ خیلی ضایع است!" ب اطراف نگاه می ڪنم... چیزی به سرم میزند ـ مامان زهرا!؟...آب آوردید؟ فاطمـــــه چپ چپ نگاهم می ڪند ـ آب بعد نون پنیر؟ ـ خب پس شربت! زهراخانوم میگوید ـ آره ! شربت آبلیمو میچسبه🍺...بیا بشین برم درست ڪنم. ازفرصت استفاده می ڪنم و سمت خانه میروم... ـ ن ! بزارید ی ڪمم من دختری ڪنم واسه این خونه! ـ خداحفظت ڪنه.. ! درراهرو می ایستم و ب هال سرڪ می ڪشم. سجـــــاد روی مبل نشسته و پای چپش را بااسترس تِ ڪان میدهد ـ بیاید اینجا... نگاهش درتاریڪ ی برق میزند بلند میشود و دنبالم ب آشپزخانه می اید.ی پارچ از ڪابینت برمیدارم ـ من تاشربت درست می ڪنم ڪارتون رو بگید! و بعد انگار ڪ تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم ـ اصلن چرا نباید خانواده بفهمن؟ سمتم می آید، پارچ رااز دستم میگیرد و زل میزند ب صورتم!! این اولین بار است ڪ اینقدر راحت نگاهم می ڪند. ـ راستش...اولن حلال ڪنید من قایمَ ڪی شماره شمارو ظهر امروز از گوشی فاطمـــــه پیدا ڪردم....دومن فِ ڪر ڪردم شاید بهتره اول بشما بگم!...شایدخود ؏لـــــی راضی تر باشه.. اسمت را ڪ میگوید دستهایم میلرزد.. خیره ب لبهایش منتظر میمانم ـ من خودم نمیدونم چجوری ب مامان یا بابا بگم...حس ڪردم همسرازهمه نزدیڪ تره... طاقتم تمـــــام میشود ـ میشه سریع بگید ... سرش را پایین میندازد.باانگشتان دستش بازی می ڪند...ی لحظـــــه نگاهم می ڪند..."خدایا چرا گریه می ڪنه.."😭 لبهایش بهم میخورد!...چند جمـــــله را بهم قطارمی ڪندڪ فقط همـــــین را میشنوم... ـ امروز..خبرررسید ؏لـــــی... ... و ڪلمه آخرش را خودم میگویم ـ شد! ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_نه
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 0⃣7⃣ تمـــــام بدنم یخ میزند.سرم گیـــج و مقابل چشمهایم سیاهی میرود.برای حفظ تعـــــادل ب ڪابینت ها تِ ڪیه میدهم. احساس می ڪنم چیزی دروجودم مرد!😨 نگاه آخرت!...جمـــــله ی بی جوابت... پاهایم تاب نمی آورد.روی زمین میفتم... میخـــــندم و بعد مثل دیوانه ها خیره میشوم ب نقـــــطه ای دور...و دوباره میخندم...چیزی نمیفهمم... " دروغ میگه!!...تو برمیگردی!!...مگ من چند وقت ....چندوقت ...تورو داشتمت.." گفـــته بودی منتظر ی خبر باشم... زیر لب با عجز میگویم ـ خییییلی بدی...خییییلی! فضای سنگین و صــــدای گریه های😭 بلند خـــــاهرها و مادرت... ونوای جگرسوزی ڪ مدام در قلـــــبم میپیچد! .. این گل 🌷را ب رسم هدیه... تقدیم نگاهت ڪردیم.. حاشا این ڪ از راه تو.. حتی لحظـــــه ای برگردیم... یاااا زینب.. .. ݘ عجیب ڪ خرد شدم از رفتنت.. اما احساس غرور می ڪنم ازین ڪ همسر👈من انتخـــــاب شده بود! جمعیت صـــــلوات بلندی میفرستد و دوستانت یڪ ب یڪ وارد میشوند... همگی سرب زیر اشڪ میریزند.. نفراتی ڪ آخر ازهمه پشت سرشان می آیند...تورا روی شانه می ڪشند. "دل دل می ڪنم ؏لـــــی !! دلم برای دیدن صـورتت تنـــــگ شده....!" .. تورا برای من می آورند!در تابوتی ڪ پرچـــــم پرافتخار سه رنگ🇮🇷 رویش را پوشانده.تاج گلی ڪ دور تا دورش بسته شده آرام گرفته ای..آهسته تورا مقابلمــان می گذارند. میگویند خانواده اش...محارمش نزدیڪ بیایند! زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمـــــه گرفته اند..حسین آقا شوڪِ بی صدا اشڪ میریزد.علی اصغررا نیاوردند...سجاد زودترازهمه ما بالای سرت آمده...ازگوشه ای میشنوم... ـ برادرش روشو باز ڪنه! ب طبعیت دنبالشان می آیم...نزدیڪ تو! قابی ڪ عَ ڪْس سیاه و سفیدت دران خودنمایی می ڪند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخـــــند! نمیفهمم ݘ میشود.... فقــــط نوا تمام ذهنم رادردست گرفته و نگاه بی تابم خیره است ب تابوت توووووو..! میخـــــااهم فریاد بزنم خب باز ڪنید..مگه نمیبینید دارم دق می ڪنم! پاهایم را روزی زمین می ڪشم و میروم ڪنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان آزارم میدهد... چیزی نشده ڪ!! فقـــــط... فقط تمـــــام زندگیم رفته.... چیزی نشده... فقـــــط هستی من اینجا خـــاابیده... مردی ڪ براش جنگیدم... چیزی نیست.. من خوبم! فقط دیگه نفس نمی ڪشم!😩 همراز و همسفر من... ؏لـــــی من!... ؏ععععععلی... سجاد ڪ ڪنارم زمزمه می ڪند ـ گریه ڪن زن داداش...توخودت نریز.. گریه ڪنم؟ چرا!!؟...بعد از بیست روز قراره ببینمش... سرم گیـــــج میرود..بی اراده تِ ڪٰانی میخورم ڪ سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و ڪمڪ می ڪند تا بنشینم... درست بالای سر تو! ڪف دستم را روی تابوت می ڪشم.... خـــــم میشوم سمت جایی ڪمیدانم صورتت قرار دارد.. ؏عععععلی؟... لبهام رو روی همـــون قسمت میزارم... چشمهایم را میبندم ـ عزیز ریحـــــانه..❤️.؟...دلممم برات تنـــــگ شده بود! ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد 0
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 1⃣7⃣ سجاد ڪنارم میشیند.. ـ زن داداش اجازه بده... سرم راڪنار می ڪشم.دستش را ڪ دراز می ڪند تا پارچه را ڪنار بزند التمـــــاس 🙏می ڪنم.. ـ بزارید من این ڪارو ڪنم... سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببیند...اجازه دادند!! مادرت آنقدر بی تاب است ڪ گمـــــان نمیرود بخـــااهد این ڪاررا بُ ڪند...زینب و فاطمـــــه هم سعی می ڪنند اورا آرام ڪنند.. خون دررگهایم منجمد میشود..لحظـــــه ی دیدار... پایان دلتنـــــگی ها... دستهایم میلرزد..گوشه پرچم 🇮🇷را میگیرم و آهسته ڪنار میزنم.. نگاهم ڪ ب چهره ات می افتد.زمان می ایستد... دورت ڪفن پیچیده اند.. سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است... پنبه های ڪنار گونه و زیر گلویت هاله ســـــرخ ب خود گرفته... ته ریشی ڪ من باآان هفـــــتادو پنج روز زندگی ڪردم تقریبا ڪامل سوخته... لبهایت ترڪ خورده و موهایت هنوز ڪمی گرد خاڪ رویش مانده.. دست راستم را دراز می ڪند و باسر انگشتانم آهسته روی لبهایت رالمس می ڪنم... " آاخ دلمم برای لبخـــــندت تنگ شده بود"😩 آنقدر آرام خـــــاابیده ای ڪ میترسم بالمس ڪردنت شیرینی اش را بهم بزنم...دستم ڪشیده میشود سمت موهایت .. آهسته نوازش می ڪنم خـــــم میشوم...آنقدر نزدیڪ ڪ نفسهایم چندتار از موهایت را تِ ڪان میدهد ـ دیدی آخر تهش چی شد!؟... توووورفتی و من...😢 بغضم را قورت میدهم...دستم را می ڪشم روی ته ریش سوخته ات...چقدر زبر شده.! . ـ آروم بخـــــااب... سپردمت دست همـــــون بی بی ڪ بخاطرش پرپر شدی... فقـــــط... فقط یادت نره روز محشر.... بانگاهت منو شفـــــاعت ڪنی! انگار خدا حرفهارا برایم دی ڪتع ڪرده. صورتم را نزدیڪ تر می آورم ...گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم... ـ هنوز گرمی ؏ععععععلی!!... جمله ای ڪ پشت تلفن تاڪید ڪرده بودی... "هرچی شد گریه نَ ڪن...راضی نیستم!" تلـــــخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم ـ گریه نمی ڪنم عزیییزدلمم... ازمن راضی باش.. ازت راضی ام! + اسمـــــع و افهم.... اسمـــــع و افهم.. ݘ جمعیتی برای تشییع پِی ڪَر پاڪت آمده! سجاد در چهارچوب عمیـــــق قبر مینشیند و صورتت را ب روی خاڪ میگذارد.. خـــــم میشود و چیزی درگوشت میگوید... بعد ازقبر بیرون می آید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاڪی شده. برای بار آخر ب صـــورتت نگاه می ڪنم...نیم رخت بمـــــن است! لبخند میزنی..!!...برو خیالت تخت ڪ من گریه نخـــــااهم ڪرد! برو ؏ععععلی ...برو دل ڪندم ...بروووو!!😭😭😭😭 این چندروز مدام قرآن و زیارت عاشورا خـــــااندم و ب حلقه ی عقیقی ڪ تو برایم خریده ای و رویش دعا حڪ شده ،فوت ڪردم... حلقــ💍ـــه را از انگشتم بیرون می ڪشم و داخـــــل قبر میندازم... ♻️ ... 💘 @ebrahim_naved_delha ✫┄┅═══════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_ی
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣7⃣ مردی چهارشانه سنگ لحـــــد را برمیدارد .... ی دفعه میگویم ـ بزارید یبار دیگه ببینمش... ڪمی ڪنار می ڪشد و من خیره ب چهره ی سوووخته و زخم شده ات زمزمه می ڪنم.. ـ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم... ـ منم دووووست ❤️دارمم..! وسنگ لحـــــد رامیگذارد... زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مردبیل را برمیدارد بسم ا... میگوید و خاڪ میریزد... باهربار خاڪ ریختن گویی مرا جای تو دفن می ڪند.. چطور شد..ڪ تاب آوردم تورا ب خاڪ بسپارم! باد چادرم را ب بازی میگیرد... چشمهایم پراز اشڪ😭 میشود...و بلاخره ی قطره پلڪ ام را خیس می ڪند... ـ ببخش ؏ععععلی! ... اینا اشڪ نیست... ـ ذره ذره جوووووونمه... نگاهم خیره میمـــاند.... تداعی اخرین جمله ات... ـ میخـــــواستم بگم دووووست دارم ریحانه! روی خاڪ میفتم... خداحافظ همــررراز... خاڪ موسیقی احساس تورا میشنود.. ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_د
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣7⃣    چشم هایم را باز می کنم. پشتم یک بار دیگر می لرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشته بود. سرما به قلبم می نشیند و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که در دستم عرق کرده، نگاه می کنم. سجاد پشت خط با عجله می گفت که باید مرا ببیند… چه خیال سختی بود دل کندن از تو! به گلویم چنگ می زنم. “علی نمی شد دل بکنم. فکرش منو کشت چه برسد در واقعیت.” روی تخت می نشینم و به عقیق براق دستم خیره می شوم. نفس های تندم هنوز آرام نگرفته. خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند، دیوانه ام کرد. دستم را روی سینه ام می گذارم و زیر لب می گویم: آخ… قلبم علی! بلند می شوم و در آیینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه می کنم. صورتم پر از اشک و لب هایم کبود شده. خدا خدا می کنم که فکرم اشتباه باشد. “علی خیال نکن راحته عزیزم… حتی تمرین خیالیش برام سخته!” بعد از شام همه زود خوابیدند. من منتظر سجاد بودم تا ببینم چه کارم دارد اما شب به نیمه رسیده و هنوز به خانه نیامده. فاطمه در رختخواب غلت می زند و سرش را مدام می خاراند. حدس می زنم گرمش شده. بلند می شوم و کولر را روشن می کنم. اضطراب همه ی بدنم را می گیرد. لب به دندان می گیرم و زیر لب می گویم: خدایا خودت رحم کن… همان لحظه صفحه گوشی ام روشن می شود و دوباره خاموش… روشن،خاموش. اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم “داداش سجاد” لبم را با زبان تر می کنم و آهسته، طوری که صدایم را کسی نشنود جواب می دهم: بله؟ – سلام زن داداش… ببخشید دیر شد. عصبی می گویم: ببخشم؟ آقا سجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید. حالا نصف شبه! لحنش آرام است: شرمنده! کار مهمی داشتم. حالا خودتون متوجه می شید. قلبم کنده می شود. تاب نمی آورم. بی هوا می پرسم: علی من شهید شده؟ مکثی طولانی می کند و بعد جواب می دهد: نشستید فکر و خیال کردید؟ خودم را جمع و جور می کنم و می گویم: دست خودم نبود. مردم از نگرانی! – همه خوابن؟ – بله! – خب پس بیاید در رو باز کنید. من پشت درم. متعجب می پرسم: درِ حیاط؟ – بله دیگه. – الآن میام. تماس قطع می شود. به اتاق فاطمه می روم و چادرم را از روی صندلی میز تحریرش بر می دارم. چادرم را روی سرم می اندازم و با عجله به طبقه پایین می روم. دمپایی پایم می کنم و به حیاط می دوم. هوا ابری است و باران نم نم می بارد. خودم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام. پشت در که می رسم یک دم عمیق بدون باز دم می کشم و نفسم را حبس سینه ام می کنم. تداعی چهره سجاد همان جور که در خیالم بود با موهایی آشفته… و بعد خبر پریدن تو. ابروهایم درهم می رود. “اون فقط یه فکر بود…آروم باش ریحانه!” چشم هایم را می بندم و در را باز می کنم. آهسته و ذره ذره. می ترسم با همان حال آشفته سجاد را ببینم. در را کامل باز می کنم و مات می مانم. در سیاهی شب و سوسو زدن تیر چراغ برق کوچه، که چند متر آن طرف تر است، لبخند پر دردت را می بینم. چند بار پلک می زنم. حتماً اشتباه شده. یک دستت دور گردن سجاد است. انگار به او تکیه کرده ای. نور چراغ برق، نیمی از چهره ات را روشن کرده. مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشم هایم را تنگ می کنم. یک پایت را بالا گرفته ای. حتماً آسیب دیده. پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِلش کنند. لباس رزم و نگاه خسته ات که برق می زند. اشک و لبخندم قاطی می شوند. از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلت می ایستم. باورم نمی شود که خودت باشی!   ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══☆♡☆═══┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣7⃣ علی! لب هایت بهم می خورد: جووونِ علی! موهایت بلند شده و تا پشت گردنت آمده و همین طور ریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشم های خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند می کشند. دوست دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی… بگویم چند روزی که گذشت از قرن ها هم طولانی تر بود. دوست دارم از سر تا پایت را ببوسم. دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم، اما سجاد مزاحم است. از این فکر بی اختیار لبخند می زنم. نگاهم در نگاهت قفل و کل وجودمان درهم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات می کشم. – آخ! خودتی؟ خودِ خودت؟ علی من برگشته؟ نزدیک تر می آیم. با چشم اشاره می کنی به برادرت و لبت را گاز می گیری. ریز می خندم و فاصله می گیرم. پر از بغضی! پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده. سجاد با حالتی پُر از شکایت و البته به شوخی می گوید: ای بابااا بسه دیگه. مردم از بس وایسادم… بریم تو بشینید روی تخت هی بهم نگاه کنید. هر دو می خندیم. خنده ای که می توان هق هق را در صدای بلندش شنید. سجاد ادامه می دهد: راست می گم دیگه. حداقل حرف بزنید دلم نسوزه. در ضمن بارون هم داره شدید می شه ها. تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش می زنی و با خنده می گویی: چه غر غرو شدی سجاد! باید یه سر ببرمت جنگ تا آدم بشی. سجاد مردمکش را در کاسه چشمش می چرخاند و می گوید: ان شاء الله. چادرم را روی صورتم می کشم. می دانم این کار را دوست داری. – آقا سجاد… اجازه بدید من کمک کنم. سجاد می خندد و می گوید: نه زن داداش. علی ما یه کم سنگینه. کار خودمه… نگاهت همان را طلب می کند که من می خواهم. به برادرت تنه می زنی و می گویی: خسته شدی داداش برو…خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه هم یه کم زیر دستمو می گیره. سجاد از نگاهت می خواند که کمک بهانه است. دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده. لبخند شیرینی می زند و تا دم در همراهیت می کند. لِی لِی کنان کنار در می آیی و کف دستت را روی دیوار می گذاری… سجاد از زیر دستت شانه خالی می کند و با تبسم معنا داری یک شب به خیر می گوید و می رود. حالا مانده ایم تنها… زیر بارانی که هم می بارد و هم گاهی شرم می کند از خلوت ما و رو می گیرد از لطافتش. تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم. نزدیک می آیم. آنقدر نزدیک که نفس های گرمت پوست یخ کرده صورتم را می سوزاند. با دست آزادت چانه ام را می گیری و زل می زنی به چشم هایم. دلم می لرزد! – دلم برات تنگ شده بود ریحان… دستت را با دو دستم محکم فشار می دهم و چشم هایم را می بندم. انگار می خواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانی ام را می بوسی، عمیق و گرم. وسط کوچه زیر باران… از تو بعید است. ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم! ریز می خندم و می گویی: جونم! دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود. دستت را سریع می بوسم. – چرا این جوری کردی!؟ کنارت می ایستم و درحالی که تو دستت را روی شانه ام می گذاری جواب می دهم: چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود. لی لی کنان با هم داخل می رویم و من پشت سرمان، در را می بندم. کمک می کنم روی تخت بنشینی… چهره ات لحظه نشستن جمع می شود و لبت را روی هم فشار می دهی. کنارت می نشینم و مچ دستت را می گیرم. – درد داری؟ – اوهوم… پامه. نگران به پایت نگاه می کنم. تاریکی اجازه نمی دهد تا خوب ببینم. – چی شده؟ – چیزی نیست… از خودت بگو. – نه بگو چی شده؟ پوزخندی می زنی و می گویی: همه شهید شدن، اونوقت من… دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده می گذاری. – فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه. چشم هایم گرد می شود. – یعنی چی!؟ – هیچی. برای همین می گم نپرس! نزدیک تر می آیم. – یعنی ممکنه..؟ – آره ممکنه قطعش کنن!… هر چی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات، لجم می گیرد و اخم می کنم. – یعنی چی هر چی خیره!؟ مو نیست که کوتاه کنی، دوباره در بیاد. پاست. لپم را می کشی و می گویی: قربون خانومم برم. شما حالا حرص نخور… وقت قهر کردن نیست. باید هر لحظه را با جان بخرم. سرم را کج می کنم. – برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن؟… بعد گفت بیام در رو باز کنم. – آره. نمی خواست خیلی هول کنن با دیدن من. منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان. – خب بیمارستان شبانه روزیهِ که. – آره، اما سجاد خسته است. خودم هم حالشو ندارم. سکوت می کنی و وقتی نگاه خیره ی مرا می بینی، ادامه می دهی: راستش اینایی که گفتم همه اش بهونه است. دیگه پامو نمی خوام. خشک شده ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══☆♡☆═══┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_هفتاد_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣7⃣ تصورش برایم سخت است. تو یک پا نداشته باشی؟ با حالی گرفته به پایت خیره می شوم…که ضربه ای آرام به دستم می زنی. – اووو حالا نرو تو فکر! تلخ لبخند می زنم و می گویم: باورم نمیشه که برگشتی… چشم هایت پر از بغض می شود. – خودم هم باورم نمیشه! فکر می کردم دیگه بر نمی گردم، اما انتخاب نشده بودم. دستت را محکم می گیرم و می گویم: انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی… نزدیک می آیی و سرم را روی شانه ات می گذاری. – تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه. می خندی… سرم را از روی شانه ات بر می داری و خیره می شوم به لب هایت… لب های ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطر می دهد. انگشتم را روی لبت می کشم. – بخند! می خندی… – بیشتر بخند! نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام می کنی و در گوشم می گویی: دوستم داشته باش! – دارم. – بیشتر داشته باش! – بیشتر دارم! بیشتر می خندی. – مریضتم علی. تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان می شود. جلوتر می آیی و صورتم را می بوسی… ♻️ ... 💘 @ebrahim_naved_delha ✫┄┅════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣7⃣ یک نان تست برمی دارم. تند تند رویش خامه می ریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه می کنم. از آشپزخانه بیرون می آیم و با قدم های بلند سمت اتاق خواب می دوم. روبه روی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های  پیراهن سفید رنگت را می بندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق می شود. کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می آورم. – بخور بخور! لبخند می زنی و یک گاز بزرگ از صبحانه سر سری ات می زنی. – هووووم! مربا! محمدرضا خودش را به پایت می رساند و به شلوارت چنگ می زند. تلاش می کند تا بایستد. زور می زند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش می شود. کمی بلند می شود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد. هر دو می خندیم. حرصش می گیرد. جیغ می کشد و یک دفعه می زند زیر گریه. بستن دکمه ها را رها می کنی. خم می شوی و او را از روی زمین بر می داری. نگاهتان در هم گره می خورد. چشم های پسرمان با تو مو نمی زند. محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره فولادش، شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد. لبخند می زنم و نون تست را دوباره سمت دهانت می گیرم. صورتت را سمتم بر می گردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ می زند و صورتت را سمت خودش بر می گرداند. اخم غلیظ و بانمکی می کند و دهانش را باز می کند تا گازت بگیرد. می خندی و عقب نگهش می داری. – موش شدیا! با پشت دست لپ های آویزان محمدرضا را لمس می کنم. – خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد. – نخیرم موش شده! سرت را پایین می آوری و روی شکم پسرمان می گذاری و قلقلکش می دهی. – هام هام هام هااااام… بخورم تو رو! محمدرضا ریسه می رود و در آغوشت دست و پا می زند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده. آن قدر شیرین و خواستنی است که گاهی می ترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دو دستت او را بالا می بری و می چرخی، اما نه خیلی تند. در هر دور، لنگ می زنی. جیغ می زند و قهقهه اش دلم را آب می کند. حس می کنم حواست به زمان نیست. صدایت می زنم. – علی! دیرت نشه!؟ رو به رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات می گذاری. او هم موهایت را از خدا خواسته می گیرد و با هیجان، خودش را بالا و پایین می کند. لقمه ات را در دهانت می گذارم و بقیه دکمه پیراهنت را می بندم. یقه ات را صاف می کنم و دستی به ریشت می کشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری و من چقدر لذت می برم که شمارش نفس هایم بازرسی می شود در چشم هایت. تمام که می شود عبایت را از روی رخت آویز برمی دارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تختمان می گذاری و او هم طبق معمول غرغر می کند. صدای کودکانه اش را دوست دارم. زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی می کند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند. عبا را تنت می کنم و از پشت، سرم را روی شانه ات می گذارم… “آرامش” شانه هایت می لرزد. می فهمم که داری می خندی. همان طور که عبایت را روی شانه ات می اندازم، می پرسم: چرا می خندی؟ – چون توی این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت می چسبی بهم! بچه ات هم از جلو با اخم بغل می خواد. روی پیشانی می زنم و می گویم: آخ وقت! سریع عبا را مرتب می کنم. عمامه مشکی رنگت را بر می دارم و مقابلت می آیم. لب به دندان می گیرم و زیر چشمی نگاهت می کنم. – خب این قدر سید ما خوبه که همه دلشون تند تند عشق بازی می خواد. سرت را کمی خم می کنی تا راحت تر عمامه را روی سرت بگذارم. – چقدر بهت میاد! ذوق می کنم و دورت می چرخم. سر تا پایت را برانداز می کنم. تو هم عصا به دست سعی می کنی بچرخی. دست هایم را بهم می زنم. – واااااای سید جان عالی شدی! لبخند دلنشینی می زنی و رو به محمدرضا می پرسی: تو چی می گی بابا؟ بهم میاد یا نه؟ خوشگله؟…. او هم با چشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت می کند. طفلی فسقلی مان اصلاً متوجه سؤالت نیست! کیفت را دستت می دهم و محمدرضا را در آغوش می گیرم. همان طور که از اتاق بیرون می روی نگاهت به کمد لباسمان می افتد، غم به نگاهت می دود. دیگر چرا؟… چیزی نمی پرسم. پشت سرت خیره به پای چپت که نمی توانی کامل روی زمین بگذاری، حرکت می کنم. سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند. میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمی توانی درست راه بروی. سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! ♻️ ... 💘 @ebrahim_naved_delha ✫┄┅════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣7⃣ دیگر نتوانستی به جنگ بروی و مدافع حرم بشوی. زیاد نذر کردی… نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!…امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد. مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند. سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود. جلوی در ورودی که می رسی”لا حول ولا قوه لا باالله” می خوانم و آرام سمتت فوت می کنم. – می ترسم چشم بخوری به خدا! چقدر بهت استادی میاد! – آره. استاد با عصا. می خندم و می گویم: عصاش هم می ترسم چشمن بزنن… لبخندت محو می شود. – چشم خوردم ریحانه!… چشم خوردم که برای همیشه جا موندم… نتونستم برم! خدا قشنگ گفت جات اونجا نیست…کمد لباسو دیدم… لباس نظامیم هنوز توشه… نمی خواهم غصه خوردنت راببینم. بس بود یک سال نماز شب های پشت میز با پای بسته ات… بس بود گریه های دردناکت… سرت را پایین می اندازی. محمدرضا سمتت خم می شود و سعی می کند دستش را به صورتت برساند. همیشه ناراحتی ات را با وجودش لمس می کرد. آب دهانم را قورت می دهم و نزدیک تر می آیم… – علی!.. تو از اولش قرار نبود مدافع حرم باشی… خدا برات خواسته… برات خواسته جور دیگه خدمت کنی!… حتماً صلاح بوده. اصلآً… اصلاً.. به چشمانت خیره می شوم. در عمق تاریکی و محبتش… – اصلاً تو قرار بوده از اول مدافع عشقمون باشی… مدافع زندگیمون!…مدافعِ… آهسته می گویم: من… خم می شوی تا پیشانی ام را ببوسی که محمد رضا خودش را ولو می کند در آغوشت. می خندی. – ای حسود! معنا دار نگاهت می کنم. – مثل باباشه. – که دیوونه مامانشه؟ خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. یک دفعه بلند می گویم: وااای علی کلاست! می خندی.. می خندی و قلبم را می دزدی.. مثل همیشه. – عجب استادی ام من! خداحفظم کنه… خداحافظی که می کنی به حیاط می روی و نگاهم پشتت می ماند… چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای.. سیدِ خواستنی من! سوار ماشین که می شوی، سرت را از پنجره بیرون می آوری و با لبخند دوباره خداحافظی می کنی. – برو عزیز دل! یاد یک چیز می افتم… بلند می گویم: ناهار چی درست کنم؟ از داخل ماشین صدایت بم به گوشم می رسد: عشق. بوق می زنی و می روی. به خانه بر می گردم و در را پشت سرم می بندم. همان طور که محمدرضا را در آغوشم فشار می دهم سمت آشپزخانه می روم. در دلم می گذرد که حتماً به خاطر دفاع از زندگی بوده. بیشتر خودم را تحویل می گیرم و می گویم: نه. نه. دفاع از من. محمد رضا را روی صندلی مخصوصش می نشانم. بینی کوچکش را بین دو انگشتم آرام فشار می دهم. – مگه نه جوجه؟… آستین هایم را بالا می دهم. بسم الله می گویم. خیلی زود ظهر می شود. می خواهم برای ناهار عشق بار بگذارم. پـــایــان 💘 @ebrahim_naved_delha ✫┄┅════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ ❤️ 2⃣ چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـݧ من هنوز آماده نبودم  ماماݧ صداش در اومد _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الاݧ ک از راہ برسـݧ انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو   _وای ماماݧ جاݧ چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن ) دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے ماماݧ در اماݧ باشم سریع حاضر شدم  نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے سنم و یکم برده بود بالا با صداے ماماݧ از اتاق پریدم بیروݧ عصبانیت تو چهره ے ماماݧ بہ وضوح دیده میشد گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس مـݧ چاے و ریختم ماماݧ صدام کرد _اسماء جاݧ چایے و بیار خندم گرفت مثل این فیلما چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم ب جناب خواستگار ک رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیروݧ  آقاےسجادے❓❓❓❓😳 ایـݧ جاچیکار میکنہ❓😕 ینی ایـݧ اومده خواستگارے من❓ واے خدا باورم نمیشہ چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم   مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود اما چاره اے نبود باید میرفتم ..... ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ════°✦ ❃ ✦°════ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ ❤️ #دو_مدافع #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_دوم 2⃣ چیزے نموند
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ 🔹 ⃣ ســر جـــام نشستہ بودم و تکوݧ نمیخــوردم سجادے وایستاده بود منتظر مـݧ ک راه و بهش نشوݧ بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد  سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگیـݧ و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے مـݧ مـݧ دانشجوے  عمراݧ بودم اونم دانشجوے  برق چند تا از کلاس هاموݧ با هــم بود همیشہ فکر میکردم از مـݧ بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید  راهشو کج میکرد  منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت..... چند سرے هم اتفاقے صندلے هاموݧ کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد این کاراش حرصم میداد  فکر میکرد کیه❓❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم  غرق در افکار خودم بودم ک با صداے ماماݧ ب خودم اومدم اسمااااااء جاݧ آقاے سجادے منتظر شما هستـݧ از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم   ماماݧ با تعجب نگام میکرد رفتم سمت اتاق بدوݧ اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد  سرشو انداختہ بود پایـیـݧ دیگہ از اوݧ جذبہ ے همیشگے خبرے نبود  حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خانوادم حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا حسابے آبروم  رفت پیش خانوادش برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم آقاے سجادے بفرمایید از اینور انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓ بلہ بلہ معذرت میخواهم خندم گرفتہ بوداز ایـݧ جسارتم خوشم اومد رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــݧ داشت میومد در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... ♻️ ... 💘 @ebrahim_naved_delha ✫┄┅════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ 🔹 #دو_مدافع #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_سوم3⃣ ســر جـــ
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ ⃣ وارد اتاق شد  سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم  عجب آدم عجیبیہ  ایـݧ کارا ینی چے نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد  بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد  سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت این عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم چقــدر پرو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با مـݧ آشنا بشہ یا با اتاقـم❓ ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو بروییش نشستم  سرش و انداخت پاییـݧ و با تسبیحش بازے میکرد دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت . گفتم اوݧ عکس یہ شهید گمنامہ  چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس هموݧ شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓ راستش منم هر.... در اتاق بہ صدا در اومد .... ♻️ ... 💘 @ebrahim_naved_delha ✫┄┅════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️