eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 2⃣7⃣ مردی چهارشانه سنگ لحـــــد را برمیدارد .... ی دفعه میگویم ـ بزارید یبار دیگه ببینمش... ڪمی ڪنار می ڪشد و من خیره ب چهره ی سوووخته و زخم شده ات زمزمه می ڪنم.. ـ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم... ـ منم دووووست ❤️دارمم..! وسنگ لحـــــد رامیگذارد... زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد.. مردبیل را برمیدارد بسم ا... میگوید و خاڪ میریزد... باهربار خاڪ ریختن گویی مرا جای تو دفن می ڪند.. چطور شد..ڪ تاب آوردم تورا ب خاڪ بسپارم! باد چادرم را ب بازی میگیرد... چشمهایم پراز اشڪ😭 میشود...و بلاخره ی قطره پلڪ ام را خیس می ڪند... ـ ببخش ؏ععععلی! ... اینا اشڪ نیست... ـ ذره ذره جوووووونمه... نگاهم خیره میمـــاند.... تداعی اخرین جمله ات... ـ میخـــــواستم بگم دووووست دارم ریحانه! روی خاڪ میفتم... خداحافظ همــررراز... خاڪ موسیقی احساس تورا میشنود.. ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣7⃣    چشم هایم را باز می کنم. پشتم یک بار دیگر می لرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشته بود. سرما به قلبم می نشیند و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که در دستم عرق کرده، نگاه می کنم. سجاد پشت خط با عجله می گفت که باید مرا ببیند… چه خیال سختی بود دل کندن از تو! به گلویم چنگ می زنم. “علی نمی شد دل بکنم. فکرش منو کشت چه برسد در واقعیت.” روی تخت می نشینم و به عقیق براق دستم خیره می شوم. نفس های تندم هنوز آرام نگرفته. خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند، دیوانه ام کرد. دستم را روی سینه ام می گذارم و زیر لب می گویم: آخ… قلبم علی! بلند می شوم و در آیینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه می کنم. صورتم پر از اشک و لب هایم کبود شده. خدا خدا می کنم که فکرم اشتباه باشد. “علی خیال نکن راحته عزیزم… حتی تمرین خیالیش برام سخته!” بعد از شام همه زود خوابیدند. من منتظر سجاد بودم تا ببینم چه کارم دارد اما شب به نیمه رسیده و هنوز به خانه نیامده. فاطمه در رختخواب غلت می زند و سرش را مدام می خاراند. حدس می زنم گرمش شده. بلند می شوم و کولر را روشن می کنم. اضطراب همه ی بدنم را می گیرد. لب به دندان می گیرم و زیر لب می گویم: خدایا خودت رحم کن… همان لحظه صفحه گوشی ام روشن می شود و دوباره خاموش… روشن،خاموش. اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم “داداش سجاد” لبم را با زبان تر می کنم و آهسته، طوری که صدایم را کسی نشنود جواب می دهم: بله؟ – سلام زن داداش… ببخشید دیر شد. عصبی می گویم: ببخشم؟ آقا سجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید. حالا نصف شبه! لحنش آرام است: شرمنده! کار مهمی داشتم. حالا خودتون متوجه می شید. قلبم کنده می شود. تاب نمی آورم. بی هوا می پرسم: علی من شهید شده؟ مکثی طولانی می کند و بعد جواب می دهد: نشستید فکر و خیال کردید؟ خودم را جمع و جور می کنم و می گویم: دست خودم نبود. مردم از نگرانی! – همه خوابن؟ – بله! – خب پس بیاید در رو باز کنید. من پشت درم. متعجب می پرسم: درِ حیاط؟ – بله دیگه. – الآن میام. تماس قطع می شود. به اتاق فاطمه می روم و چادرم را از روی صندلی میز تحریرش بر می دارم. چادرم را روی سرم می اندازم و با عجله به طبقه پایین می روم. دمپایی پایم می کنم و به حیاط می دوم. هوا ابری است و باران نم نم می بارد. خودم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام. پشت در که می رسم یک دم عمیق بدون باز دم می کشم و نفسم را حبس سینه ام می کنم. تداعی چهره سجاد همان جور که در خیالم بود با موهایی آشفته… و بعد خبر پریدن تو. ابروهایم درهم می رود. “اون فقط یه فکر بود…آروم باش ریحانه!” چشم هایم را می بندم و در را باز می کنم. آهسته و ذره ذره. می ترسم با همان حال آشفته سجاد را ببینم. در را کامل باز می کنم و مات می مانم. در سیاهی شب و سوسو زدن تیر چراغ برق کوچه، که چند متر آن طرف تر است، لبخند پر دردت را می بینم. چند بار پلک می زنم. حتماً اشتباه شده. یک دستت دور گردن سجاد است. انگار به او تکیه کرده ای. نور چراغ برق، نیمی از چهره ات را روشن کرده. مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشم هایم را تنگ می کنم. یک پایت را بالا گرفته ای. حتماً آسیب دیده. پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِلش کنند. لباس رزم و نگاه خسته ات که برق می زند. اشک و لبخندم قاطی می شوند. از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلت می ایستم. باورم نمی شود که خودت باشی!   ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══☆♡☆═══┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣7⃣ علی! لب هایت بهم می خورد: جووونِ علی! موهایت بلند شده و تا پشت گردنت آمده و همین طور ریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشم های خمار و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند می کشند. دوست دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی… بگویم چند روزی که گذشت از قرن ها هم طولانی تر بود. دوست دارم از سر تا پایت را ببوسم. دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم، اما سجاد مزاحم است. از این فکر بی اختیار لبخند می زنم. نگاهم در نگاهت قفل و کل وجودمان درهم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات می کشم. – آخ! خودتی؟ خودِ خودت؟ علی من برگشته؟ نزدیک تر می آیم. با چشم اشاره می کنی به برادرت و لبت را گاز می گیری. ریز می خندم و فاصله می گیرم. پر از بغضی! پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده. سجاد با حالتی پُر از شکایت و البته به شوخی می گوید: ای بابااا بسه دیگه. مردم از بس وایسادم… بریم تو بشینید روی تخت هی بهم نگاه کنید. هر دو می خندیم. خنده ای که می توان هق هق را در صدای بلندش شنید. سجاد ادامه می دهد: راست می گم دیگه. حداقل حرف بزنید دلم نسوزه. در ضمن بارون هم داره شدید می شه ها. تو دست مشت شده ات را آرام به شکمش می زنی و با خنده می گویی: چه غر غرو شدی سجاد! باید یه سر ببرمت جنگ تا آدم بشی. سجاد مردمکش را در کاسه چشمش می چرخاند و می گوید: ان شاء الله. چادرم را روی صورتم می کشم. می دانم این کار را دوست داری. – آقا سجاد… اجازه بدید من کمک کنم. سجاد می خندد و می گوید: نه زن داداش. علی ما یه کم سنگینه. کار خودمه… نگاهت همان را طلب می کند که من می خواهم. به برادرت تنه می زنی و می گویی: خسته شدی داداش برو…خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه هم یه کم زیر دستمو می گیره. سجاد از نگاهت می خواند که کمک بهانه است. دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده. لبخند شیرینی می زند و تا دم در همراهیت می کند. لِی لِی کنان کنار در می آیی و کف دستت را روی دیوار می گذاری… سجاد از زیر دستت شانه خالی می کند و با تبسم معنا داری یک شب به خیر می گوید و می رود. حالا مانده ایم تنها… زیر بارانی که هم می بارد و هم گاهی شرم می کند از خلوت ما و رو می گیرد از لطافتش. تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم. نزدیک می آیم. آنقدر نزدیک که نفس های گرمت پوست یخ کرده صورتم را می سوزاند. با دست آزادت چانه ام را می گیری و زل می زنی به چشم هایم. دلم می لرزد! – دلم برات تنگ شده بود ریحان… دستت را با دو دستم محکم فشار می دهم و چشم هایم را می بندم. انگار می خواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانی ام را می بوسی، عمیق و گرم. وسط کوچه زیر باران… از تو بعید است. ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم! ریز می خندم و می گویی: جونم! دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود. دستت را سریع می بوسم. – چرا این جوری کردی!؟ کنارت می ایستم و درحالی که تو دستت را روی شانه ام می گذاری جواب می دهم: چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود. لی لی کنان با هم داخل می رویم و من پشت سرمان، در را می بندم. کمک می کنم روی تخت بنشینی… چهره ات لحظه نشستن جمع می شود و لبت را روی هم فشار می دهی. کنارت می نشینم و مچ دستت را می گیرم. – درد داری؟ – اوهوم… پامه. نگران به پایت نگاه می کنم. تاریکی اجازه نمی دهد تا خوب ببینم. – چی شده؟ – چیزی نیست… از خودت بگو. – نه بگو چی شده؟ پوزخندی می زنی و می گویی: همه شهید شدن، اونوقت من… دستت را روی زانوی همان پای آسیب دیده می گذاری. – فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه. چشم هایم گرد می شود. – یعنی چی!؟ – هیچی. برای همین می گم نپرس! نزدیک تر می آیم. – یعنی ممکنه..؟ – آره ممکنه قطعش کنن!… هر چی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات، لجم می گیرد و اخم می کنم. – یعنی چی هر چی خیره!؟ مو نیست که کوتاه کنی، دوباره در بیاد. پاست. لپم را می کشی و می گویی: قربون خانومم برم. شما حالا حرص نخور… وقت قهر کردن نیست. باید هر لحظه را با جان بخرم. سرم را کج می کنم. – برای همین دیر اومدید؟ آقا سجاد پرسید همه خوابن؟… بعد گفت بیام در رو باز کنم. – آره. نمی خواست خیلی هول کنن با دیدن من. منتظریم آفتاب بزنه بریم بیمارستان. – خب بیمارستان شبانه روزیهِ که. – آره، اما سجاد خسته است. خودم هم حالشو ندارم. سکوت می کنی و وقتی نگاه خیره ی مرا می بینی، ادامه می دهی: راستش اینایی که گفتم همه اش بهونه است. دیگه پامو نمی خوام. خشک شده ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ✫┄┅═══☆♡☆═══┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 5⃣7⃣ تصورش برایم سخت است. تو یک پا نداشته باشی؟ با حالی گرفته به پایت خیره می شوم…که ضربه ای آرام به دستم می زنی. – اووو حالا نرو تو فکر! تلخ لبخند می زنم و می گویم: باورم نمیشه که برگشتی… چشم هایت پر از بغض می شود. – خودم هم باورم نمیشه! فکر می کردم دیگه بر نمی گردم، اما انتخاب نشده بودم. دستت را محکم می گیرم و می گویم: انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی… نزدیک می آیی و سرم را روی شانه ات می گذاری. – تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه. می خندی… سرم را از روی شانه ات بر می داری و خیره می شوم به لب هایت… لب های ترک خورده میان ریش خسته ات که در هر حالی بوی عطر می دهد. انگشتم را روی لبت می کشم. – بخند! می خندی… – بیشتر بخند! نزدیکم می آیی و صدایت را بم و آرام می کنی و در گوشم می گویی: دوستم داشته باش! – دارم. – بیشتر داشته باش! – بیشتر دارم! بیشتر می خندی. – مریضتم علی. تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان می شود. جلوتر می آیی و صورتم را می بوسی… ♻️ ... 💘 @ebrahim_naved_delha ✫┄┅════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣7⃣ یک نان تست برمی دارم. تند تند رویش خامه می ریزم و بعد مربای آلبالو را به آن اضافه می کنم. از آشپزخانه بیرون می آیم و با قدم های بلند سمت اتاق خواب می دوم. روبه روی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های  پیراهن سفید رنگت را می بندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق می شود. کنارت می ایستم و نان را سمت دهانت می آورم. – بخور بخور! لبخند می زنی و یک گاز بزرگ از صبحانه سر سری ات می زنی. – هووووم! مربا! محمدرضا خودش را به پایت می رساند و به شلوارت چنگ می زند. تلاش می کند تا بایستد. زور می زند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش می شود. کمی بلند می شود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد. هر دو می خندیم. حرصش می گیرد. جیغ می کشد و یک دفعه می زند زیر گریه. بستن دکمه ها را رها می کنی. خم می شوی و او را از روی زمین بر می داری. نگاهتان در هم گره می خورد. چشم های پسرمان با تو مو نمی زند. محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره فولادش، شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد. لبخند می زنم و نون تست را دوباره سمت دهانت می گیرم. صورتت را سمتم بر می گردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ می زند و صورتت را سمت خودش بر می گرداند. اخم غلیظ و بانمکی می کند و دهانش را باز می کند تا گازت بگیرد. می خندی و عقب نگهش می داری. – موش شدیا! با پشت دست لپ های آویزان محمدرضا را لمس می کنم. – خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد. – نخیرم موش شده! سرت را پایین می آوری و روی شکم پسرمان می گذاری و قلقلکش می دهی. – هام هام هام هااااام… بخورم تو رو! محمدرضا ریسه می رود و در آغوشت دست و پا می زند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده. آن قدر شیرین و خواستنی است که گاهی می ترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دو دستت او را بالا می بری و می چرخی، اما نه خیلی تند. در هر دور، لنگ می زنی. جیغ می زند و قهقهه اش دلم را آب می کند. حس می کنم حواست به زمان نیست. صدایت می زنم. – علی! دیرت نشه!؟ رو به رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات می گذاری. او هم موهایت را از خدا خواسته می گیرد و با هیجان، خودش را بالا و پایین می کند. لقمه ات را در دهانت می گذارم و بقیه دکمه پیراهنت را می بندم. یقه ات را صاف می کنم و دستی به ریشت می کشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری و من چقدر لذت می برم که شمارش نفس هایم بازرسی می شود در چشم هایت. تمام که می شود عبایت را از روی رخت آویز برمی دارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تختمان می گذاری و او هم طبق معمول غرغر می کند. صدای کودکانه اش را دوست دارم. زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی می کند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند. عبا را تنت می کنم و از پشت، سرم را روی شانه ات می گذارم… “آرامش” شانه هایت می لرزد. می فهمم که داری می خندی. همان طور که عبایت را روی شانه ات می اندازم، می پرسم: چرا می خندی؟ – چون توی این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت می چسبی بهم! بچه ات هم از جلو با اخم بغل می خواد. روی پیشانی می زنم و می گویم: آخ وقت! سریع عبا را مرتب می کنم. عمامه مشکی رنگت را بر می دارم و مقابلت می آیم. لب به دندان می گیرم و زیر چشمی نگاهت می کنم. – خب این قدر سید ما خوبه که همه دلشون تند تند عشق بازی می خواد. سرت را کمی خم می کنی تا راحت تر عمامه را روی سرت بگذارم. – چقدر بهت میاد! ذوق می کنم و دورت می چرخم. سر تا پایت را برانداز می کنم. تو هم عصا به دست سعی می کنی بچرخی. دست هایم را بهم می زنم. – واااااای سید جان عالی شدی! لبخند دلنشینی می زنی و رو به محمدرضا می پرسی: تو چی می گی بابا؟ بهم میاد یا نه؟ خوشگله؟…. او هم با چشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت می کند. طفلی فسقلی مان اصلاً متوجه سؤالت نیست! کیفت را دستت می دهم و محمدرضا را در آغوش می گیرم. همان طور که از اتاق بیرون می روی نگاهت به کمد لباسمان می افتد، غم به نگاهت می دود. دیگر چرا؟… چیزی نمی پرسم. پشت سرت خیره به پای چپت که نمی توانی کامل روی زمین بگذاری، حرکت می کنم. سه سال پیش پای آسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند. میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمی توانی درست راه بروی. سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! ♻️ ... 💘 @ebrahim_naved_delha ✫┄┅════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق ⃣7⃣ دیگر نتوانستی به جنگ بروی و مدافع حرم بشوی. زیاد نذر کردی… نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!…امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت را داد. مشغول حوزه شدی و بالاخره لباس استادی تنت کردند. سرنوشتت را خدا از اول جور دیگر نوشته بود. جلوی در ورودی که می رسی”لا حول ولا قوه لا باالله” می خوانم و آرام سمتت فوت می کنم. – می ترسم چشم بخوری به خدا! چقدر بهت استادی میاد! – آره. استاد با عصا. می خندم و می گویم: عصاش هم می ترسم چشمن بزنن… لبخندت محو می شود. – چشم خوردم ریحانه!… چشم خوردم که برای همیشه جا موندم… نتونستم برم! خدا قشنگ گفت جات اونجا نیست…کمد لباسو دیدم… لباس نظامیم هنوز توشه… نمی خواهم غصه خوردنت راببینم. بس بود یک سال نماز شب های پشت میز با پای بسته ات… بس بود گریه های دردناکت… سرت را پایین می اندازی. محمدرضا سمتت خم می شود و سعی می کند دستش را به صورتت برساند. همیشه ناراحتی ات را با وجودش لمس می کرد. آب دهانم را قورت می دهم و نزدیک تر می آیم… – علی!.. تو از اولش قرار نبود مدافع حرم باشی… خدا برات خواسته… برات خواسته جور دیگه خدمت کنی!… حتماً صلاح بوده. اصلآً… اصلاً.. به چشمانت خیره می شوم. در عمق تاریکی و محبتش… – اصلاً تو قرار بوده از اول مدافع عشقمون باشی… مدافع زندگیمون!…مدافعِ… آهسته می گویم: من… خم می شوی تا پیشانی ام را ببوسی که محمد رضا خودش را ولو می کند در آغوشت. می خندی. – ای حسود! معنا دار نگاهت می کنم. – مثل باباشه. – که دیوونه مامانشه؟ خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. یک دفعه بلند می گویم: وااای علی کلاست! می خندی.. می خندی و قلبم را می دزدی.. مثل همیشه. – عجب استادی ام من! خداحفظم کنه… خداحافظی که می کنی به حیاط می روی و نگاهم پشتت می ماند… چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای.. سیدِ خواستنی من! سوار ماشین که می شوی، سرت را از پنجره بیرون می آوری و با لبخند دوباره خداحافظی می کنی. – برو عزیز دل! یاد یک چیز می افتم… بلند می گویم: ناهار چی درست کنم؟ از داخل ماشین صدایت بم به گوشم می رسد: عشق. بوق می زنی و می روی. به خانه بر می گردم و در را پشت سرم می بندم. همان طور که محمدرضا را در آغوشم فشار می دهم سمت آشپزخانه می روم. در دلم می گذرد که حتماً به خاطر دفاع از زندگی بوده. بیشتر خودم را تحویل می گیرم و می گویم: نه. نه. دفاع از من. محمد رضا را روی صندلی مخصوصش می نشانم. بینی کوچکش را بین دو انگشتم آرام فشار می دهم. – مگه نه جوجه؟… آستین هایم را بالا می دهم. بسم الله می گویم. خیلی زود ظهر می شود. می خواهم برای ناهار عشق بار بگذارم. پـــایــان 💘 @ebrahim_naved_delha ✫┄┅════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ ❤️ 2⃣ چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـݧ من هنوز آماده نبودم  ماماݧ صداش در اومد _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الاݧ ک از راہ برسـݧ انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو   _وای ماماݧ جاݧ چرا انقدر حرص میخوری الا.....(یدفہ زنگ و زدن ) دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے ماماݧ در اماݧ باشم سریع حاضر شدم  نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے سنم و یکم برده بود بالا با صداے ماماݧ از اتاق پریدم بیروݧ عصبانیت تو چهره ے ماماݧ بہ وضوح دیده میشد گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس مـݧ چاے و ریختم ماماݧ صدام کرد _اسماء جاݧ چایے و بیار خندم گرفت مثل این فیلما چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم ب جناب خواستگار ک رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیروݧ  آقاےسجادے❓❓❓❓😳 ایـݧ جاچیکار میکنہ❓😕 ینی ایـݧ اومده خواستگارے من❓ واے خدا باورم نمیشہ چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم   مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود اما چاره اے نبود باید میرفتم ..... ♻️ ... 💘 @ebrahim_navid_delha ════°✦ ❃ ✦°════ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
‍ بہ افتخار اون #شهیده اے کہ 💍💞 نامزد بود بہ همسرش گفٺ: تا وقتے این نامردا تو این خاکـن😠 وقتِ سفره عقـد نیست! و هیچ وقت بہ سفره ے عقدش نرسید💔 #شهیده_شهنازحاجےشاه #یادش_باصلوات ┈┅━^*❀💠❀*^━┉┈ @Ebrahim_navid_delha ┈┅━^*❀💠❀*^━┉┈ #فوروارد_پست_صدقه_جاریه_است👆 #عاشقانه_مذهبی #قسمت
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ 🔹 ⃣ ســر جـــام نشستہ بودم و تکوݧ نمیخــوردم سجادے وایستاده بود منتظر مـݧ ک راه و بهش نشوݧ بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد  سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگیـݧ و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے مـݧ مـݧ دانشجوے  عمراݧ بودم اونم دانشجوے  برق چند تا از کلاس هاموݧ با هــم بود همیشہ فکر میکردم از مـݧ بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید  راهشو کج میکرد  منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت..... چند سرے هم اتفاقے صندلے هاموݧ کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد این کاراش حرصم میداد  فکر میکرد کیه❓❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم  غرق در افکار خودم بودم ک با صداے ماماݧ ب خودم اومدم اسمااااااء جاݧ آقاے سجادے منتظر شما هستـݧ از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم   ماماݧ با تعجب نگام میکرد رفتم سمت اتاق بدوݧ اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد  سرشو انداختہ بود پایـیـݧ دیگہ از اوݧ جذبہ ے همیشگے خبرے نبود  حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خانوادم حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا حسابے آبروم  رفت پیش خانوادش برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم آقاے سجادے بفرمایید از اینور انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓ بلہ بلہ معذرت میخواهم خندم گرفتہ بوداز ایـݧ جسارتم خوشم اومد رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــݧ داشت میومد در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... ♻️ ... 💘 @ebrahim_naved_delha ✫┄┅════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ ⃣ وارد اتاق شد  سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم  عجب آدم عجیبیہ  ایـݧ کارا ینی چے نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد  بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد  سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت این عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم چقــدر پرو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با مـݧ آشنا بشہ یا با اتاقـم❓ ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو بروییش نشستم  سرش و انداخت پاییـݧ و با تسبیحش بازے میکرد دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت . گفتم اوݧ عکس یہ شهید گمنامہ  چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس هموݧ شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓ راستش منم هر.... در اتاق بہ صدا در اومد .... ♻️ ... 💘 @ebrahim_naved_delha ✫┄┅════════┅┄✫ ❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
•┈┈••✾❀♡°• ❤️•°♡ ❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃣ در اتاق ب صدا در اومد... ماماݧ بود... اسماء جان❓❓❓ ساعت و نگاه کردم اصلا حواسموݧ بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود بلند شدم و دراتاق و باز کردم جانم ماماݧ  حالتوݧ خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید از جاش بلند شد و خجالت زده گفت بلہ بلہ خیلے ممنوݧ دیگہ داشتیم میومدیم بیروݧ ایـݧ و گفت و از اتاق رفت بیروݧ ب ماماݧ ی نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الاݧ وقت اومدݧ بود❓❓❓ چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء❓❓ هیچے آخہ حرفاموݧ تموم نشده بود ن ب ایـݧ کہ قبول نمیکردے بیاݧ ن ب ایـݧ ک دلت نمیخواد برݧ اخمے کردم و گفتم واااااا ماماݧ من کے گفتم... صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم رفتیم تا بدرقشوݧ کنیم مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدے پسر مارو❓❓ با تعجب نگاهش کردم  نمیدونستم چی باید بگم ک ماماݧ ب دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدݧ ک نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـݧ بعد سجادے سرشو انداختہ بود پاییـݧ اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود قــرار شد ک ما بهشوݧ خبر بدیم ک دفہ ے بعد کے بیاݧ بعد از رفتنشوݧ نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق ک بوے گل یاس و احساس کردم نگاهم افتاد ب دستہ گلے ک با گل یاس سفید و رز قرمز  تزيئـݧ شده بود عجب سلیقہ اے مـݧ و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم... شب سختے بود انقد خستہ بودم ک حتے ب اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم صب ک داشتم میرفتم دانشگاه خدا خدا میکردم امروز کلاسے ک با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم  داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودموݧ شیر بودم خانم محمدی...❓❓❓ ........... شهادت شوخی نیست...😌 قلبت را بو میکنند❤ اگر بوی دنیا داد رهایت میکنند...😔 ♻️ ... 💘   💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆
•┈┈••✾❀♡°• ❤️•°♡ ❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃣ خانم محمدے❓❓❓❓ سرمو برگردوندم ازم فاصلہ داشت  دویید طرفم نفس راحتے کشید.سرشو انداخت پاییـݧ و گفت سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر موقعے ک باهام حرف میزد سرش  پاییـݧ بود اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ  پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم _سلام صبح شما هم بخیر ایـݧ و گفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (آقای محسنی )پسر پر شرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ  خانم محمدے روزتون بخیر سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب ک تشیف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ  عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مث پیر زنها❓❓❓ اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام  بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب  یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود❓❓❓زشت بود❓❓❓ نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا❓❓بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری  ب ایـݧ فک.تازه اول جوونیتہ تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے.... ♻️... 💘   💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆
•┈┈••✾❀♡°• ❤️•°♡❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بعد دانشگاه منتظر  بودم ڪ سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد... پکرو بی حوصلہ رفتم خونہ تارسیدم ماماݧ صدام کرد... اسماااااا❓❓❓❓ سلام جانم مامان❓ سلام دخترم خستہ نباشے سلامت باشے ایـݧ و گفتم رفتم طرف اتاقم ماماݧ دستم و گرفٺ و گفت: کجا❓❓❓چرا لب و لوچت آویزونہ❓ هیچے خستم آهاݧ اسماء جاݧ مادر سجادے زنگ برگشتم سمتش و گفتم خب❓خب❓ مامان با تعجب گفت:چیہ❓چرا انقد هولے کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ اخہ ماماݧ ک خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے... گفت ڪ پسرش خیلے اصرار داره دوباره باهم حرف بزنید مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم گفت اونطورے نگاه نکـݧ گفتم ک باید با پدرش حرف بزنم إ ماماݧ پس نظر من چے❓❓❓❓ خوب نظرتو رو با هموݧ خب اولے ک گفتے فهمیدم دیگہ خندیدم و گونشو بوسیدم وگفتم میشہ قرار بعدیموݧ بیروݧ از خونہ باشه❓❓❓❓ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: خوبہ والاجوون هاے الاݧ دیگہ حیا و خجالت نمیدونـݧ چیہ ما تا اسم خواستگارو جلوموݧ میوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق شب ک بابا اومد ماماݧ باهاش حرف زد ماماݧ اومد اتاقم چهرش ناراحت بودو گفت اسماء بابات اصـݧ راضے ب قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشوݧ... از جام بلند شدم و گفتم چے❓چرااااااا❓ ماماݧ چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت❓ شوخے کردم دختر چہ خبرتہ تازه ب خودم اومد لپام قرمز شده بود.... ماماݧ خندید ورفت بہ مادر سجادے خبر بده مث ایـݧ ڪ سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود خلاصہ قرارموݧ شد پنج شنبہ کلے ب ماماݧ غر زدم  ک پنجشنبہ مـݧ باید برم بهشت زهرا ... اما ماماݧ گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ... خلاصہ ک کلے غر زدم و تو دلم ب سجادے بدو بیراه گفتم..... دیگہ تا اخر هفتہ  تو دانشگاه سجادے دورو ورم نیومد فقط چهارشنبہ ک قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ... ایـݧ از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے ک میگذشت کنجکاو تر میشدم بالاخره پنج شنبہ از راه رسید.. ♻️... 💘   💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆
•┈┈••✾❀♡°• ❤️•°♡ ❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💘   بلاخره  پنج شنبہ از راه رسید... قرار شد سجادے ساعت۱۰ بیاد دنبالم ساعت ۹/۳۰ بود وایستادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم اوووووم خوب چے  بپوشم حالااااااا از کارم خندم گرفت نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم. داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم ساعت۹:۵۵دیقہ شد ۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہ ے روسریم بودم کہ بازے در میورد از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد  و در ماشیـݧ و برام باز کرد اولیـݧ بار بود کہ لبخندشو میدیدم سرمو انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم من مشغول ور رفتـݧ با روسریم بودم سجادے هم مشغول رانندگے اصـݧ نمیدونستم کجا داره میره بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم  کہ باعث شد خندش بگیره با اخم نگاش کردم نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود. اما نتونستم روشو بخونم بالاخره ب حرف اومد نمیپرسید کجا میریم❓❓❓❓❓ منتظر بودم خودتوݧ بگید بسیار خوب پس باز هم صبر کنید حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد از فرصت استفاده کردم پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیوردم تا اومدم ازش عکس بگیرم از گل فروشے اومد بیروݧ... هل شدم و گوشے از دستم افتاد... دارد 💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡👆
•┈┈••✾❀♡°• ❤️•°♡ ❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃣ هل شدم و  گوشے از دستم افتادو رفت زیر صندلے داشت میرسید ب ماشیـݧ از طرفے هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشے و بردارم در ماشیـݧ و باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلے پیش اومده دنبال چیزے میگردید❓❓❓ لبخندے زدم و گفتم:ن چ مشکلے❓❓❓فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلے خندید و گفت:بسیار خوب چند تا شاخہ گل یاس داد بهم و گفت اگہ میشہ اینارو نگہ دارید. با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم و گفتم: مـݧ عاشق گل یاسم اصـݧ دست خودم نبود این رفتار خندید و گفت‌:میدونم خودمو جم و جور کردم ‌و گفتم:بلہ❓❓از کجا میدونید❓❓❓ جوابمو نداد حرصم گرفتہ بود اما بازم سکوت کردم اصـݧ ازش نپرسیدم براے چے گل خریده حتے نمیدونستم کجا داریم میریم مثل ایـݧ کہ عادت داره حرفاشو نصفہ بزنہ جوݧ آدمو ب لبش میرسونہ ضبط و روشـݧ کرد صداے ضبط زیاد بود تاشروع کرد ب خوندݧ مـݧ از ترس از جام پرید سریع ضبط و خاموش کرد  ببخشید خانم محمدے شرمندم ترسیدید❓❓❓❓ دستم و گذاشتم رو قلبم و گفتم: بااجازتوݧ اے واے بازم ببخشید شرمنده خواهش میکنم. گوشیم هنوز زیر صندلے بود و داشت زنگ میخورد بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم سجادے گفت خانم محمدے رسیدیم براتوݧ درش میارم از زیر صندلے ب صندلے تکیه دادم نگاهم افتاد ب آینہ اوݧ پلاک داشت تاب میخورد منم ک کنجکاو... همینطورے ک محو تاب خوردن پلاک بودم ب آینہ نگاه کردم اے واے روسریم باز خراب شده فقط جلوے خودمو گرفتم ک گریہ نکنم سجادے فهمید رو کرد ب مـݧ و گفت: دیگہ داریم میرسیم دیگہ طاقت نیوردم و گفتم: میشہ بگید کجا داریم میرسیم احساس میکنم ک از شهر داریم خارج میشم دستے ب موهاش کشید و گفت بهشت زهرا.... پس واسہ همیـݧ دیروز بهم گفت نرم حدس زده بودماااا اما گفتم اخہ قرار اول ک من و نمیبره بهشت زهرا... با خودم گفت اسماء باور کـݧ تعقیبت کرده چے فکر میکردے چے شد با صداش ب خودم اومدم رسیدیم خانم محمدے..... ادامه دارد.... فردا شب ساعت 21 ♻️... 💘   💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆
•┈┈••✾❀♡°• ❤️•°♡ ❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃣1⃣ رسیدیم خانم محمدے... _نزدیک قطعه ے شهدا  نگہ داشت از ماشیـݧ پیاده شد اومد سمت مـݧ و در ماشیـݧ و باز کرد مـݧ انقد غرق  در افکار خودم  بودم کہ متوجہ نشدم _صدام کرد بخودم اومدم و پیاده شدم خم شد داخل ماشیـݧ و گوشے و برداشت گرفت سمت مـݧ و گفت: بفرمایید ایـݧ هم از گوشیتوݧ دستم پر بود با یہ دستم  کیف و چادرم و نگہ داشتہ بودم با یہ دستمم گلارو _گوشے تو دستش زنگ خورد تا اومد بده بہ من قطع شد و عکس نصفہ ای ک ازپلاک گرفتہ بودم اومد رو صفحہ از خجالت نمیدونستم چیکار کنم سرمو انداختم پاییـݧ و ب سمت مزار شهدا حرکت کردم _سجادے هم همونطور ک گوشے دستش بود اومد دنبالم و هیچ چیزے نگفت همینطورے داشتم میرفتم قصد داشتم برم سر قبر شهید گمنامم اونم شونہ ب شونہ من میومد انگار راه و بلد بود و میدونست کجا دارم  میرم _رسیدیم من نشستم گلهارو گذاشتم رو قبر سجادے هم رفت کہ آب بیاره گوشیم هنوز دستش بود  _از فرصت استفاده کردم تا رفت شروع کردم ب حرف زدݧ باشهیدم سلام شهید جاݧ میبینے ایـݧ همون تحفہ ایہ ک سرے پیش بهت گفتم کلا زندگے مارو ریختہ بهم خیلے هم  عجیب غریبہ عادت داشتم باهاش بلند حرف بزنم یہ نفر از پشت اومد سمتم و گفت: مـݧ عجیب و غریبم❓❓❓ سجادے بود واااااااے دوباره گند زدے اسماء از جام تکوݧ نخوردم اصلا انگار اتفاقے نیوفتاده روی قبرو با آب شست و فاتحہ خوند سرمو انداختہ بودم پاییـݧ خانم محمدے ایرادے نداره بهتره امروز دیگہ حرفامونو بزنیم تا نظر شما یکم راجب مـݧ عوض بشہ حرفشو تایید کردم _خوب علے سجادے هستم  دانشجوے رشتہ ے برق تو یہ شرکت مخابراطے مشغول کار هستم و الحمدوللہ حقوقم هم خوبہ فکر میکنم بتونم.... _حرفشو قطع کردم ببخشید اما مـݧ منتظرم چیزهاے دیگہ اے بشنوم با تعجب سرشو آورد بالا و نگام کرد بلہ کاملا درست میفرمایید دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو.... ادامه دارد.... فردا شب ساعت 21 ♻️... 💘   💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆
•┈┈••✾❀♡°• ❤️•°♡ ❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃣1⃣ _دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو... حدودا یہ سال پیش اوݧ موقع همراه دوستتوݧ خانم شایستہ بودید(مریم و میگفت) همینطور کہ میبینید  کمتر دخترے پیدا میشہ ک مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنہ حتے صمیمے تریـݧ دوستتوݧ هم چادرے نیست البتہ سوتفاهم نشہ مـݧ خداے نکرده نمیخـوام ایشـونو ببرم زیر سوال _خلاصہ ک اولیـݧ مسئلہ اے ک توجہ مـݧ رو نسبت ب شما جلب کرد ایـݧ بود اما اوݧ زماݧ فقط شما رو بخاطر انتخابتوݧ تحسیـݧ میکردم بعد از یہ مدت متوجہ شدم یہ سرے از کلاساموݧ مشترکہ _با گذشت زماݧ توجہ مـ نسبت ب شما بیشتر جلب میشد سعے میکردم خودمو کنترل کنم و براے همیـݧ هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض میکردم و همیشہ سعے میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم _اما هرکارے میکردم نمیشد با دیدݧ رفتاراتوݧ  وحیایے ک موقع صحبت کردݧ با استاد ها داشتید و یا سکوتتوݧ در برابر تیکہ هایے ک بچہ هاے دانشگاه مینداختن _نمیتونستم نسبت بهتوݧ بی اهمیت باشم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم با دقت ب حرفاش گوش میدادم و یہ لبخند کمرنگ روے لبام بود ب یاد سہ سال پیش افتادم مـݧ وروزهاے ۱۷-۱۸سالگیم و اتفاقے ک باعث شده بود مـݧ اینے ک الاݧ هستم بشم اتفاقے ک مسیر زندگیمو عوض کرد _اما سجادے اینارو نمیدونست برگشتم ب سہ سال پیش و خاطرات مثل برق از جلوے چشمام عبور کرد یہ دختر دبیرستانے پرشر و شوروساده  و در عیـݧ حال شاگرد اول مدرسہ _واسہ زندگیم برنامہ ریزے خاصے داشتم در طے هفتہ درس میخوندم و آخر هفتہ ها با دوستام میرفتیم بیروݧ از همـــوݧ اول خوانواده ے مذهبے داشتیم اما مـݧ خلاف اونا بودم _اوݧ زماݧ چادرے نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از هموݧ اول علاقہ ے خاصے بہ نقاشے داشتم و استعدادمم خوب بود همیشہ آخر هفتہ ها ک میرفتیم بیروݧ بچه ها کاغذو مداد میوردݧ  تا مـݧ چهرشونو بکشم _یہ روز ک با بچہ ها رفتہ بودیم بیروݧ مینا(یکے از بچه ها  مدرسہ )اومد همراهش یہ پسر جوون بود همہ ما جا خوردیم اومد سمت مـݧ و گفت سلام اسماء جاݧ بعد اشاره کرد ب اوݧ پسر جووݧ و گفت ایشوݧ برادرم هستن رامیـݧ رامیـݧ اومد سمت مـݧ  دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم با تعجب بہ دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب مینا دست رامیـݧ و عقب کشید و در گوشش چیزے گفت ک باعث شد رامیـݧ ازم معذرت خواهی کنہ گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها مینا اومد کنارمو  گفت اسماء جوݧ میشہ چهره ے برادر مـݧ  و هم بکشے❓❓❓ _خیلے مشتاقہ لبخندے زدم و گفتم ن عزیرم اولا ک مـݧ الاݧ خستم دوما مـݧ تا حالا چهره ے یه پسرو نکشیدم ببخشید رامیـݧ ک پشت سرما داشت میومد وسط حرفم پریدو گفت ایرادے نداره یه زماݧ دیگہ مزاحم میشیم بالاخره باید از یہ جایے شروع کنے مـݧ باعث افتخارمہ ک اولیـݧ پسرے باشم ک شما چهرشو میکشید _دست مینارو گرفت و گفت  پس فعلا و ازم دور شدݧ اوݧ شب خیلے ذهنم مشغول اتفاقاتے ک افتاده بود.... _اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت آخر هفتہ با دوستام رفتیم بیروݧ مشغول حرف زدݧ بودیم ک دوباره مینا ورامیـݧ اومدن..... رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود... ادامه دارد.... فردا شب ساعت 22 ♻️... 💘   💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆
•┈┈••✾❀♡°• ❤️•°♡ ❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃣1⃣ _رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود... اومد طرف مـݧ و بالبخند سلام کرده یہ دستہ گل وگرفت سمت مـݧ _با تعجب بہ بچہ ها نگاه کردم زیر زیرکے  نگاهموݧ میکردݧ و میخندیدݧ جواب سلامشو دادم وگفتم:بابت❓❓❓ چند قدم رفت عقب و گفت بابت امروز ک قراره چهره ے منو بکشید اما... _دیگہ اما نداره اسماء خانم لطفا قبول کنید ایـݧ گل ها رو هم بگیرید اگہ قبول نکنید ناراحت میشم _گل هارو ازش گرفتم یہ دستہ گل قرمز بزرگ گل و گذاشتم رو صندلے  و کاغذو تختہ شاسے و برداشتم رامیـݧ کلےذوق کرد و پشت سرهم ازم تشکر میکرد _خندم گرفتہ بود بچہ ها ازموݧ دور شدن و هر کس ب کارے مشغول بود فقط مـ ݧو رامیـݧ موندیم ب صندلے روبروم ک ۵-۶متر با صندلے مـݧ فاصلہ داشت اشاره کردم وازش خواستم اونجا بشینہ و در سکوت شروع کردم ب کشیدݧ رامیـݧ شروع کرد بہ حرف زدن اسماء خانم میدونید گل رز قرمز نشانہ ے علاقست❓❓ _با سر حرفشو تایید کردم وقتے بہ یہ نفر میدے ینے بهش علاقہ دارے بہ روے خودم نیوردم و خودمو زدم ب اوݧ راه مـݧ دانشجوے عکاسے هستم و ۲۳سالمہ وقتے مینا گفت یکے از دوستاش استعداد فوق العاده اے تو طراحے داره مشتاق شدم ک ببینمتوݧ شما خیلے میتونید ب مـݧ کمک کنید _حرفشو قطع کردم و گفتم: ببخشید میشہ حرف نزنید شما نباید تکوݧ بخورید وگرنہ من نمیتونم بکشم. بلہ بلہ چشم.معذرت میخوام نیم ساعت بعد کارم تموم شد رامیـݧ هم تو ایـݧ مدت چیزے نگفت ب نقاشے یہ نگاهے کردم خیلے خوب شده بود از جاش بلند شد و اومد سمتم تختہ شاسے و ازم گرفت و با اخم نگاهش کرد بعد تو چشام نگاه کرد و گفت:ایـݧ منم الا❓❓ _با تعجب گفتم بله شبیهتوݧ نشده❓❓ خوب نشده❓❓ خندید و گفت: ینے قیافہ ے مـݧ انقد خوبه❓ واے عالیہ کارت اسماء مینا الکے  ازت تعریف نمیکرد تشکر کردم و گفتم محمدے هستم خندید و گفت ݧ هموݧ اسما خوبہ انقد سروصدا کرد ک بچہ ها دورموݧ جم شدݧ و کلے سر و صدا کردݧ و از نقاشے تعریف میکردݧ _و در گوش هم یہ چیزایے میگفتـݧ کلے ذوق کردم و از همشوݧ تشکر کردم هوا کم کم داشت تاریک میشد وسایلمو از روے صندلے برداشتم واز همہ خدافظے کردم _مخصوصا گلهارو بر نداشتم تو اوݧ شلوغے دیگہ رامیـݧ و ندیدم مینا هم نبود ک ازش خدافظے کنم منتظر تاکسے بودم ک یہ ماشیـݧ مدل بالا  ک اسمشم نمیدونستم جلوم نگہ داشت توجهے نکردم ولے دستبردار نبود با صداے مینا ک داخل ماشیـݧ بود ب خودم اومد اسماء بیا بالا _إ شمایید مینا جوݧ ببخشید فکر کردم مزاحمہ پیداتوݧ نکردم خدافظے کنم ازتوݧ ایرادے نداره بیا بالا رامیـݧ میرسونتت ممنوݧ با تاکسے میرم زحمت نمیدم ب شما بیا بالا چرا تارف میکنے مسیراموݧ یکیہ اخہ.... رامیـݧ حرفمو قطع کرد و با خنده گفت بیا بالا خانم محمدے _سوار ماشیـݧ شدم وسطاے راه مینا ب بهانہ ے خرید پیاده شد کلے تو دلم بهش بدو بیراه گفتم کہ مـݧ و تنها گذاشتہ ا_سترس گرفتہ بودم .یاد حرفهاے امروز رامیـݧ هم کہ میوفتادم استرسم بیشتر میشد رامیـݧ برگشت سمتم و گفت بیا جلو بشیـݧ در برابرش مقاومت کردم و هموݧ پشت نشستم نزدیک خونہ بودیم ترجیح دادم سر خیابوݧ پیاده شم ک داداشم اردلاݧ نبینتم ازش تشکر کردم داشتم پیاده میشدم ک صدام کرد اسماء❓❓❓ ادامه دارد.... فردا شب ساعت 22 ♻️... 💘   💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆
•┈┈••✾❀♡°• ❤️•°♡ ❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃣1⃣ _اسماء❓❓❓❓ بلہ❓❓❓❓ گل هارو جا گذاشتے برات آوردمشوݧ اے واے آره خیلے ممنوݧ لطف کردید چہ لطفے ایـݧ گل ها رو براے تو آورده بودم لطفا ب حرفاے امروزم فکر کـݧ کدوم حرفا❓ _گل رزو  عشق علاقہ و ایـݧ داستانا دیگہ چیزے نگفتم گل و برداشتم و خدافظے کردم میخواستم گل هارو بندازم  سطل آشغال ولے سر خیابوݧ وایساده بود تا برسم خونہ از طرفے خونہ هم نمیتونستم ببرمشوݧ رفتم داخل خونہ شانس آوردم هیچ کسے خونہ نبود ماماݧ برام یاداشت گذاشتہ بود _ما رفتیم خونہ مامان بزرگ گلدوݧ و پر آب کردم و همراه گلها بردم اتاق گلدوݧ و گذاشتم رو میز،داشتم شاخہ هارو از هم جدا میکردم  بزارم داخل گلدوݧ ک یہ کارت پستال کوچیک آویزونش بود روش با خط خوشے نوشتہ بود   _"دل دادم و دل بستم و،دلدار نفهمید رسوای جهان گشتم و،آن یار نفهمید" تقدیم بہ خانم هنرمند دوستدارت رامیـݧ ناخدا گاه لبخندے رو لبام نشست با سلیقہ ے خاصے گلهارو چیدم تو گلدوݧ و هر ازچند گاهے بوشوݧ میکردن احساس خاصے داشتم ک نمیدونستم چیہ _و همش ب اتفاقات امروز فکر میکردم i از اوݧ ب بعد آخر هفتہ ها کہ میرفتیم  بیروݧ اکثرا رامیـݧ هم بود  طبق معمول مـݧ و میرسوند خونہ _یواش یواش رابطم با رامیـݧ صمیمے تر شد تا حدے کہ وقتے شمارشو داد قبول کردم وازم خواست کہ اگہ کارے چیزے  داشتم حتما بهش زنگ بزنم. _اونجا بود کہ رابطہ مـݧ و رامیـݧ جدے شد و کم کم بهش علاقہ پیدا کردم و رفت و آمداموݧ بیشتر شد من شده بود سوژه ے عکاسے هاے رامیـݧ در مقابل ازم میخواست ک چهرشو در حالت هاے مختلف بکشم اوایلش رابطموݧ در حد یک دوستے ساده بود اما بعد از چند ماه رامیـݧ از ازدواج و آینده حرف میزد اولش مخالفت کردم ولے وقتے اصرارهاشو دیدم باعث شد بہ ایـݧ موضوع فکر کنم _اوݧ زماݧ چادرے نبودم اما بہ یہ سرے چیزا معتقد بودم مثلا نمازمو میخوندم و تو روابط بیـݧ محرم و نامحرم خیلے دقت میکردم _رامیـݧ هم ب تمام اعتقاداتم احترام میگذاشت تو  ایـݧ مدت خیلے کمتر درس میخوندم دیگہ عادت کرده بودن با رامیـݧ همش برم بیروݧ _حتے چند بارم تصمیم گرفتم کہ رشتم و عوض کنم وازریاضے  برم عکاسے اما هردفعہ یہ مشکلے پیش میومد رامیـݧ خیلے هوامو داشت و همیشہ ازم میخواست ک درسامو خوب بخونم همیشہ برام گل میخرید وقتے ناراحت بودم یہ کارایے میکرد کہ فراموش کنم چہ اتفاقے افتاده _دوتاموݧ هم پرشرو شور بودیم کلے مسخره بازے در میوردیم و کاراے بچہ گانہ میکردیم گاهے اوقات دوستام ب رابطموݧ حسادت میکردݧ بعضے وقتا بہ ایـݧ همہ خوب بودݧ رامیـݧ شک میکردم _اوݧ نسبت ب  مـݧ تعهدے نداشت مـݧ هم چیزے رو در اختیارش نذاشتہ بودم کہ بخواد بخاطر اوݧ خوب باشہ اوݧ زماݧ فکر میکردم بهم علاقہ داره یہ سال گذشت خوب هم گذشت اما... _اونقدر گذشت و گذشت ک رسید ب ب مهر مـݧ سال آخر بودم و داشتم خودمو واسہ کنکور آماده میکردم _اواخر مهر بود ک رامیـݧ یہ بار دیگہ قضیہ ازدواج و مطرح کرد اما ایندفہ دیگہ جدے بود وازم خواست کہ هر چہ زودتر با خانوادم صحبت کنم _تو موقعیتے نبودن کہ بخوام ایـݧ پیشنهادو تو خوانوادم مطرح کنم اما مـݧ رامیـݧ دوست داشتم ازش فرصت خواستم کہ تو یہ فرصت مناسب ب خوانوادم بگم اونم قبول کرد چند ماه ب همیـݧ منوال گذشت رامیـݧ دوباره ازم خواست کہ ب خوانوادم بگم ومـݧ هر دفعہ یہ بهونہ میوردم برام سخت بود _میترسیدم ب خوانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو ایـݧ مدت خیلے وابستہ ے رامیـݧ شده بودم و همیشہ ترس از دست دادنشوداشتم.... فردا شب ساعت 22 ♻️... 💘   💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با همین چادر و چفیه شده ای همسفرم تو فقط باش کنارم ، شهادت با من☺️ ! با همین چادر و چفیه شده ام همسفرت ای به قربان تو یارم ، شهادت با هم 🖇❤️ ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
❤🕊❤🕊❤🕊 🕊❤🕊❤🕊 ❤🕊❤🕊 🕊❤🕊 ❤🕊 🕊 💕 اگرچه جسم سالمی نداشت،اما روح بلندی داشت🕊 هر چی از عمر زندگیمون میگذشت🦋 بیشتر باورم میشد که در "بله" گفتن به ایشون اشتباه نکردم😊 کلاسم که تموم شد دیدم دم در ایستاده🚶‍♂ واسم دست تکون داد👋🏿 اخمام رفت تو هم "بازم اومدی از وضع درسیم بپرسی؟😒 مگه من بچه ام که هر روز میای با استادم حرف میزنی؟"🤨 زد زیر خنده و گفت:😂 "حالا بیا و خوبی کن آخه کدوم مرد انقد به فکر عیالشه که من به فکرتم...؟"🤗 استادم ما رو با هم دید به هم سلام کردن از خجالت سرخ شده بودم... 🤭 وقتی تو جمع صحبت میکرد فقط نگاهش به من بود👀 انگار که تو اون جمع فقط منم... یه بار گفتم: " ایوب...حرف که میزنی به بقیه هم نگاه کن😐 ناراحت میشن آخه...💔" گفت:"چشم خانوم...😍" اما باز فراموش میکرد🙄 •همسر💍• •عاشقانهـ شهداییـ🎈• ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
❀〇 ⃟🌸❀ مانند نماز است😇 نیت که کردی❤ دیگر نباید به اطرافت نگاه کنی... ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹❤️💍› ‹وَإنْ‌تَمنیتُ‌شَیئاًفَأنَتَ‌کُلُّ‌التَمَنّۍٖ› واگرچیزی‌راآرزوڪنم؛همہ‌ی‌آرزوی‌من‌تـویۍ ‹❤️›