eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┈••✾❀♡°• ❤️•°♡ ❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⃣1⃣ _دفہ ے اول تو دانشگاه دیدمتو... حدودا یہ سال پیش اوݧ موقع همراه دوستتوݧ خانم شایستہ بودید(مریم و میگفت) همینطور کہ میبینید  کمتر دخترے پیدا میشہ ک مثل شما تو دانشگاه چادر سرش کنہ حتے صمیمے تریـݧ دوستتوݧ هم چادرے نیست البتہ سوتفاهم نشہ مـݧ خداے نکرده نمیخـوام ایشـونو ببرم زیر سوال _خلاصہ ک اولیـݧ مسئلہ اے ک توجہ مـݧ رو نسبت ب شما جلب کرد ایـݧ بود اما اوݧ زماݧ فقط شما رو بخاطر انتخابتوݧ تحسیـݧ میکردم بعد از یہ مدت متوجہ شدم یہ سرے از کلاساموݧ مشترکہ _با گذشت زماݧ توجہ مـ نسبت ب شما بیشتر جلب میشد سعے میکردم خودمو کنترل کنم و براے همیـݧ هر وقت شمارو میدیم راهمو عوض میکردم و همیشہ سعے میکردم از شما دور باشم تا دچار گناه نشم _اما هرکارے میکردم نمیشد با دیدݧ رفتاراتوݧ  وحیایے ک موقع صحبت کردݧ با استاد ها داشتید و یا سکوتتوݧ در برابر تیکہ هایے ک بچہ هاے دانشگاه مینداختن _نمیتونستم نسبت بهتوݧ بی اهمیت باشم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم با دقت ب حرفاش گوش میدادم و یہ لبخند کمرنگ روے لبام بود ب یاد سہ سال پیش افتادم مـݧ وروزهاے ۱۷-۱۸سالگیم و اتفاقے ک باعث شده بود مـݧ اینے ک الاݧ هستم بشم اتفاقے ک مسیر زندگیمو عوض کرد _اما سجادے اینارو نمیدونست برگشتم ب سہ سال پیش و خاطرات مثل برق از جلوے چشمام عبور کرد یہ دختر دبیرستانے پرشر و شوروساده  و در عیـݧ حال شاگرد اول مدرسہ _واسہ زندگیم برنامہ ریزے خاصے داشتم در طے هفتہ درس میخوندم و آخر هفتہ ها با دوستام میرفتیم بیروݧ از همـــوݧ اول خوانواده ے مذهبے داشتیم اما مـݧ خلاف اونا بودم _اوݧ زماݧ چادرے نبودم و در عوض با مد پیش میرفتم از هموݧ اول علاقہ ے خاصے بہ نقاشے داشتم و استعدادمم خوب بود همیشہ آخر هفتہ ها ک میرفتیم بیروݧ بچه ها کاغذو مداد میوردݧ  تا مـݧ چهرشونو بکشم _یہ روز ک با بچہ ها رفتہ بودیم بیروݧ مینا(یکے از بچه ها  مدرسہ )اومد همراهش یہ پسر جوون بود همہ ما جا خوردیم اومد سمت مـݧ و گفت سلام اسماء جاݧ بعد اشاره کرد ب اوݧ پسر جووݧ و گفت ایشوݧ برادرم هستن رامیـݧ رامیـݧ اومد سمت مـݧ  دستشو آورد جلو و گفت خوشبختم با تعجب بہ دستش نگاه کردم و چند قدم رفتم عقب مینا دست رامیـݧ و عقب کشید و در گوشش چیزے گفت ک باعث شد رامیـݧ ازم معذرت خواهی کنہ گفتم خواهش میکنم و رفتم سمت بچه ها مینا اومد کنارمو  گفت اسماء جوݧ میشہ چهره ے برادر مـݧ  و هم بکشے❓❓❓ _خیلے مشتاقہ لبخندے زدم و گفتم ن عزیرم اولا ک مـݧ الاݧ خستم دوما مـݧ تا حالا چهره ے یه پسرو نکشیدم ببخشید رامیـݧ ک پشت سرما داشت میومد وسط حرفم پریدو گفت ایرادے نداره یه زماݧ دیگہ مزاحم میشیم بالاخره باید از یہ جایے شروع کنے مـݧ باعث افتخارمہ ک اولیـݧ پسرے باشم ک شما چهرشو میکشید _دست مینارو گرفت و گفت  پس فعلا و ازم دور شدݧ اوݧ شب خیلے ذهنم مشغول اتفاقاتے ک افتاده بود.... _اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت آخر هفتہ با دوستام رفتیم بیروݧ مشغول حرف زدݧ بودیم ک دوباره مینا ورامیـݧ اومدن..... رامیـݧ پشتش چیزے قایم کرده بود... ادامه دارد.... فردا شب ساعت 22 ♻️... 💘   💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆
•┈┈••✾❀♡°• ❤️•°♡ ❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💘 ⃣2⃣ _پیرزن اونجا افتاده بود... _با زهرا دوییدیم سمتش،هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم خورد شده بود گریہ میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد،تموم کرده بود. _مامور آمبولانس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار میکنید⁉️ _نسبتے با شما دارن⁉️ _زهرا جواب داد:نسبتے ندارم،بلند شدم با صداے بلند کہ عصبانیتم قاطیش بود از آدمايے کہ اطرافموݧ بودن علت ایــن اتفاقو میپرسیدم. _یہ عده میگفتـن کہ گرما زده شده یہ عده میگفتـن زیر دست و پا مونده و... _هرکی یہ چیزی میگفت،کلافہ شده بودم،یہ نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد:خانم⁉️ _برگشتم یہ خانم میان سال محجبہ بود کہ چهره ے مهربونے هم داشت،ازم پرسید:ایـن خانم باهاتون نسبتے دارن⁉️ _گفتم:نه چطور⁉️ _گفت:مـن شما رو دیدم کہ کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتـن شما ایـن پیرزن از جاش بلند شد،در حالے کہ لبخند بہ لب داشت بہ سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت بالاخره اومدے⁉️محمد جان اومدے⁉️ _بعد قاطے جمعیت شد و زیر دست و پا موند،مـن دوییدم طرفش کہ نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد _متاسفم واقعا... _اشک از چشام جارے شد رفتم سمت پیرزن،هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس و برداشتم پشتش نوشتہ بود "محمد جعفرے" _یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش. _آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست مـن موند حال بدے داشتم وقتے برگشتم خونہ هوا تاریک شده بود. _تو خونہ همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم،قاب عکس و همراه خودم آوردم خونہ،شیشش شکستہ بود،داشتم عکس و از داخل قاب در میوردم کہ متوجہ شدم یہ کاغذ پشتشہ. _کاغذ و برداشتم یہ نامہ بود: 🍃🌹یاهو🌹🍃 _مادر عزیز تر از جانم سلام _مرا ببخش کہ بدون اجازه ے شما بہ جبهہ آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفے چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوے چشمانم بہ خاک وطنم تجاوز کرده و بہ نوامیس کشورم چشم دارد. _اگر مـن بہ جبهه نمیرفتم در قیامت چگونہ جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم،چگونہ در چشمان مولایم سید و الشهدا نگاه میکردم. _مطمعـنم خداوند بہ شما و پدر جان صبر دورے و شهادت مـن را خواهد داد. _مادر جان بعد از مـن بہ جوانان کشور بگو کہ محمد براے حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهے چادر هایشان حفظ شود. _مادر جان براے شهادتم دعا کـن... _میگویند دعاے مادر در حق فرزندش،میگیرد _حلالم کـن... _پسر خطا کارت "محمد جعفری" _با خوندن نامہ از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادرے کہ روسرمہ رو درک میکردم،طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلے نبودم بہ قول مامان داشتم بزرگ میشدم _از طرفے هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالے کہ مـن اصلا بہ فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم کہ خودمو پیدا کنم و بہ ثبات کامل برسم. _اون سال کنکور دادم با ایـن کہ همیشہ آرزوم بود مهندسے برق قبول شم ولے عمران قبول شدم چاره اے نبود باید میرفتم... ♻️... فردا شب ساعت 22⏰   💯پیشنهاد عضويت ❤️❤️👇👇👇 ╔═. ♡♡♡.════♡══╗ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ╚═══♡═══. ♡♡♡.═╝ ♡♡👆
•┈┈••✾❀♡°• ❤️•°♡ ❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💘 ⃣3⃣ _چشمامو بستم و نیت کردم و یہ فال برداشتم سجادے هم برداشت... _۵ثانیہ مونده بود کہ چراغ سبز بشہ... سجادے دستشو دراز کرد و از داشتبرد ماشیـݧ کیف پولشو برداشت و یک اسکناس ۵ تومنے داد بہ مصطفے. _چراغ سبز شده بود اما سجادے هنوز حرکت نکرده بود ماشیـݧ ها پشت سر هم بوق میزدند از طرفے داشتبرد همونطور باز مونده بود و سجادے میخواست ببندتش و کیف پولو فال هم دستش بود کیف پول و فال رو از دستش گرفتم و ازش خواستم حرکت کنہ _کیف پولو داخل داشتبرد گذاشتم داخل داشتبرد پر از فال هاے باز شده بود. روے هر پاکت هم چیزي نوشتہ شده بود داشتبرد و بستم. _فال ها دستم بود و قاطے شده بود سجادے کنار خیابوݧ وایستاد و برگشت سمت مـݧ دوباره نگاهموݧ بہ هم گره خورد سجادے نگاهش و دزدید و سمت دستام چرخوند و با خنده گفت: _إ فال ها قاطے شد با سر تایید کردم و با ناراحتے گفتم:تقصیر مـݧ بود ببخشید. ایرادے نداره دوباره نیت میکنم از بیـݧ ایـݧ دو فال یکیشو بر میدارم چشماشو بست و نیت کرد _دوتا فال و بیـݧ دستام نگہ داشتم بہ سمتش گرفتم یکے از فال ها رو برداشت و باز کرد و خوند. و لبخندے روے لباش نشست از فضولے داشتم میمردم. _با گوشہ ے چشم بہ برگہ اے کہ دستش بود نگاه میکردم اما نمیتونستم بخونم خیلے ریز نوشتہ شده بود کلافہ شده بودم پاهامو تکوݧ میدادم متوجہ حالتم شد و فال و بلند خوند _"دل نهادم بہ صبورے کہ جز ایـݧ چاره ندارم ..." _بعدم آهے کشید و حرکت کرد. خانم محمدے شما فالتوݧ رو باز نمیکنید❓ با بدجنسے گفتم.نه میرم خونہ باز میکنم اخم هاش رفت تو هم و با ناراحتے گفت.باشہ هر طور صلاح میدونید. _خندم گرفتہ بود . دلم سوخت براش اما دوست داشتم یکم اذیتش کنم _گوشے سجادے زنگ خورد چوݧ پشت فرموݧ بود جواب داد و گذاشت رو بلند گو _سلاااااام علے آقاے گل _سلام آقاے محسنے فداکار _إ چیشده علے جوݧ حالا دیگہ غریبہ شدیم کہ میگے محسنے _نہ وحید جاݧ حالا قضیہ ے فداکار چیہ❓ سجادے خندید و گفت:هیچے... باشہ باشہ حالا مـݧ و مسخره میکنے❓ وایسا فردا تو دانشگاه جلوے خانو... سجادے هول کرد و سریع گوشے و از رو بلند گو برداشت و گفت وحید جاݧ پشت فرمونم بعدا تماس میگیرم خدافظ... _بعد با حالت شرمندگے گفت تورو خدا ببخشید خانم محمدے وحید یکم شوخہ... حرفشو قطع کردم و باخنده گفتم ایرادے نداره خدا ببخشہ... نگاهے بہ ساعتم انداختم ساعت ۴ بود چقدر زود گذشت اصلا متوجہ گذر زماݧ نبودیم. آقاے سجادے فکر میکنم دیر شده باید برم خونہ سجادے نگاهے بہ ساعت ماشیـݧ انداخت گفت: اے واے ساعت ۴ اصلا حواسم بہ ناهار نبود اجازه بدید بریم یہ جا ناهار بخوریم بعد میرسونمتو. _باور کنید اصلا گشنم نیست. آخہ اینطورے کہ نمیشہ مـݧ اینطورے شرمنده میشم. تا یک ساعت دیگہ میرسونمتوݧ خونہ. سرعت ماشیـݧ رو زیاد کرد و جلوے رستوراݧ وایساد خیلے سریع غذا رو خوردیم و منو رسوند خونہ _داشتم از ماشیـݧ پیاده میشدم کہ صدام کرد. اسمااااااء خانوم❓ (تو دلم گفتم وااااے بازم اسمم و...) بلہ❓ حرفے باقے مونده کہ بخواید بزنید❓ إم....ݧ فکر نکنم... _شما چے❓ اصلا... مـݧ کہ گفتم مسئلہ فقط شمایید اگہ اجازه بدید مـݧ بہ مادرم بگم امشب زنگ بزنـݧ با خوانواده... حرفشو قطع کردم. آقاے سجادے یکم بہ مـݧ زماݧ بدید... ممنوݧ بابت امروز بہ خوانواده سلام برسونید. خدافظ _اینو گفتم و از ماشیـݧ پیاده شدم و با سرعت رفتم داخل خونہ بہ دیوار تکیہ دادم و یہ نفس راحت کشیدم برخوردم بد بود. بچگانہ رفتار کردم حتما سجادے هم ناراحت شد.... _اما مـݧ ..مـݧ میترسیدم... باید بهم حق بده.باید درکم کنہ مـݧ بہ زماݧ احتیاج دارم.... باید بهم فرصت بده... _پکرو بے حوصلہ پلہ ها رو رفتم بالا وارد خونہ شدم و یراست رفتم تو اتاقم لباسامو در آوردم و پرت کردم یہ گوشہ نشستم رو تخت.سردرد عجیبے داشتم موهامو دورو ورم پخش کردم و دوتا دستمو گذاشتم روے شقیقہ هام _خدایا...خودت کمکم کـ.تصمیم گیرے سختہ از آینده میترسم.علے پسره خوبیہ اما.... دوباره از پرویے خودم خندم گرفت(علی) در اتاق بہ صدا در اومد یہ نفر اومد تو اول فکر کردم مامانہ تو هموݧ حالت گفتم:سلام ماماݧ سلام دختر بے معرفتم صداے ماماݧ نبود _سرمو آوردم بالا زهرا بود اما اینجا چیکار میکرد إسلااااااام زهرا تویے❓اینجا چیکار میکنی❓ دستشو گذاشت رو کمرشو با لحـݧ لوس و بچگانہ اے گفت:میخواےبرم❓ دستشو گرفتم و گفتم:دیوونہ ایـݧ چہ حرفیہ بیا اینجا بشیـݧ چہ خبر❓ راستش ظهر بعد از اذاݧ رو بروي مسجد داداشت آقا اردلاݧ و دیدم.. خب❓خب❓ گفت یکم مریض احوالے اومدم بهت سر بزنم.... ♻️... فردا شب ساعت 22⏰ ____________ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti♡👆
_💘 ⃣4⃣ رفیقم شهید شده... مات و مبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بین دو دستاش نگہ داشت و بلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردن هق هق میزد دلم کباب شد تا حالا گریہ ے علے رو بہ این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود ماما همیشہ میگفت: مردها هیچ وقت گریہ نمیکنن ، ولے اگر گریہ کـنن یعنے دیگہ چاره اے ندارند. _حالا مــرده من داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده❓ ینے شکستہ❓ علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا❓ گریہ هاش شدت گرفت دیگہ طاقت نیوردم،بغضم ترکید و اشکام جارے شد. _نا خودآگاه یاد اردلان افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعے میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـن ، تو الان باید تکیہ گاه علے باشے نزار اشکاتو ببینہ. صداے گریہ هاے علے تا پاییـن رفتہ بود فاطمہ بانگرانے اومد بالا و سراسیمہ در اتاق و زد _داداش❓زن داداش❓چیزے شده❓ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پاییـن بهت میگم. دستش و گرفتم و رفتم آشپز خونہ فاطمہ رنگش پریده بود و هاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد. _زن داداش چرا گریہ کردے❓داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد❓دعواتون شده❓ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیوان میریختم گفتم: فاطمہ جان دوست علے شهید شده. _با دو دست زد تو صورتشو گفت: خاک بہ سرم مصطفے❓ با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے❓مصطفےکیه❓ روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے بیشتر از ایـن چیزے نپرسیدم لیوان آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم: فاطمہ جان بہ مامانینا چیزے نگیا بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے یکم آروم شده بود. _پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ کنارش نشستم ولیوانو دادم دستش لیوان رو ازم گرفت و یکمے آب خورد از داخل کیفم دستمال کاغذے  و درآوردم و گرفتم سمتش دستمال و گرفتو بو کرد لبخند زد و گفت: بوے تورو میده اسماء تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد. _دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم خوبے علے جان❓ تو پیشمے بهترم عزیزم إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت❓ سرشو انداخت پاییـݧ و گفت: تو حال و هواے خودم نبودم ببخشید بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ دراز کشید رو تخت و گفت: اسماء حال رانندگے و ندارم _دستش و گرفتم و با زور از رو تخت بلندش کردم دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم:خب مـن رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امرو ... حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چے❓ سابقہ نداشت علے عاشق اونجا بود. در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم _چادرم رو از زمیـن برداشتم و گفتم:باشہ پس مـن میرم بلند شد جلوم وایساد کجا❓ برم دیگہ فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے ینے دارے قهر میکنے اسماء❓ مگہ بچم❓ خب باشہ برو ماشیـنو روشـن کـن تا مـن بیام کجا❓ هرجا کہ خانم دستور بده. مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے❓ لبخندے زدم و گفتم: عاشقتم علے لبخندے تلخ زدو گفت مـن بیشتر حضرت دلبر _ماشیـن رو روشـن کردم ساعت۵ بعدظهر بود داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهاے فاطمہ افتادم _اسم مصطفے رو تو ذهنم تکرار میکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمئن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش. از طرفے فعلا هم تو ایـن شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید. چند دیقہ بعد علے اومد  خوب کجا بریم آقا❓ هرجا دوست دارے _ماشیـݧ رو روشـن کردمو حرکت کردم. اما نمیدونستم کجا باید برم بیـن راه علے ضبط رو روشـن کرد مداحے نریمانے: "میخوام امشب با دوستاے قدیمم هم سخـن باشم شاید مـن هم بتونم عاقبت مثل شهیدان شم میرم و تک تک قبراشونو با گریہ میبوسم بخدا مـن با یاد ایـن رفیقام غرق افسوسم" فقط همینو کم داشتیم. _تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـن بہ رو برو خیره شده بود بعد از چند دیقہ پرسید: اسماء کجا میرے❓ چند دیقہ مکث کردم. یکدفعہ یاد کهف الشهدا افتادم لبخند زدم و گفتم کهف و الشهدا. احساس کردم کمے بهش آرامش میده _آهے کشید و گفت کهف را عاشق شوے آخر شهیدت میکند هیییی یادش بخیر... _چے یادش بخیر❓ هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا إ تا حالا چیزے نگفتہ بودے... پیش نیومده بود آها باشہ تو ذهنم پر از سوال هاے بے جواب بود اما نباید میپرسیدم نزدیک ساعت ۶ بود کہ رسیدیم. کهف. خلوت بود _از ماشیـݧ پیاده شدیم و وارد غار شدیم همیـن کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم اصلا خاصیت کهف همیـن بود وقتے اونجایے انگار از تعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رو درگیر و مشغول کنہ کنار قبر ها نشستیم فاتحہ خوندیم چند دیقہ بینموݧ سکوت بود _علے سکوت و شکست و بدون هیچ مقدمہ اے گفت... ادامه دارد..... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti
💘 ⃣5⃣ عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشوݧ ؟؟؟ یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا میکردم باد همچناݧ میوزید و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم :بہ چے نگاه میکنے خانومم؟؟؟ یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم :بہ آدما ،چہ عوض شدݧ علے علے آهے کشیدو گفت:صحبت اهل بیت کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار ... اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ اردلاݧ زد بہ شونہ ے علے و گفت:إهم ببخشید مزاحم خلوتتوݧ میشما،اما حاجے ساکاتونو نمیخواید بردارید؟؟؟؟ علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم؟؟ هہ هہ ݧ بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم زدم بہ بازوے اردلاݧ و گفتم :داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا... صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده براے چے؟؟ دستم وگذاشتم رو کمرم و گفتم :باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام چند دیقہ بعد علے اومد از داخل ساک چفیہ ے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد چیہ علے ؟؟؟جرا زل زدے بہ مـݧ؟؟ اسماء چرا چشمات غم داره ؟؟؟چشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک داشتہ باشہ؟؟از چے نگرانے؟؟؟ بازهم از چشمام خوند،اصلا نباید در ایـݧ مواقع نگاهش میکردم. بحثو عوض کردم ،یکےاز ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد. دستم و گرفت و مانع رفتنم شد منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے؟؟چرا نگرانے؟ ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم .چوݧ میدونستم یہ روزے میره.با رضایت منم میره. یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده. با چفیش اشکام و پاک کردو گفت :باشہ نگو ،فقط گریہ نکـݧ میدونے کہ اشکات و دوست ندارم بریم ... یک ساعت تو صف وایساده بودیم... پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم دوباره سوار اتوبوس شدیم هوا تقریبا روشـݧ شده بود.بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم ازاتوبوس پیاده شدیم بہ علے کمک کردم وکولہ پشتے و انداخت رو دوشش هوا یکمے سرد بود چفیہ رو ،رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم . اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے؟؟ نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود:"لبیک یا زینب" لبخندے تلخے زدم ،میدونستم ایـݧ شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم. سربندو براش بستم،ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم چیشد اسماء ؟؟؟ ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـݧ . بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبے داشتم اما ایـݧ حس با رسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد . وارد حرم شدیم.... ادامہ دارد..... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💘 ⃣6⃣ زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــݧ باش مـݧ منتظرشم" شمع و فوت کردم و کیکو بریدم. مریم مث ایـݧ بچہ هاے دو سالہ دست میزدو بالا پاییـݧ میپرید . محسنے بنده خدا هم زیر زیرکے نگاه میکردو میخندید لبخندے نمایشے رو لبم داشتم کہ ناراحتشوݧ نکنم. مریم اومد کنارم نشست:خوووووب حالا دیگہ نوبت کادوهاست . إ وا مریم جاݧ همیـنم کافے بود کادو دیگہ چرا وا اسماء اصل تولد کادوشہ ها.چشماتو ببند حالا باز کـݧ .یہ اد کلـݧ تو جعبہ کہ با پاپیوݧ قرمز تزئیـݧ شده بود گونشو بوسیدم گفتم واااااے مرسے مریم جاݧ . محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت:ببخشید دیگہ آبجے مـݧ بلد نیستم کادو بگیرم ،سلیقہ ے مریم خانومہ ،امیدوارم خوشتوݧ بیاد . کادو رو باز کردم یہ روسرے حریر بنفش با گلهاے یاسے واقعا قشنگ بود. از محسنے تشکر کردم.کیک و خوردیم و آماده ے رفتـݧ شدیم .ازجام بلند شدم کہ محسنے با یہ جعبہ بزرگ اومد سمتم:بفرمایید آبجے اینم هدیہ ے همسرتوݧ قبل از رفتنش سپرد کہ بدم بهتوݧ از خوشحالے نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبہ رو گرفتم و تشکر کردم اصلا دلم نمیخواست بازش کنم . توراه مریم زد بہ بازومو گفت:نمیخواے بازش کنے ندید پدید؟؟؟ ابروهامو بہ نشونہ ے ن دادم بالا و گفتم:ببینم قضیہ ے خواستگارے محسنے الکے بود دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید.:ݧ بابا اسماء جدیہ خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟ هر چے صب گفتم :واقعیت بود خوب؟؟؟؟ میشہ بشینیم یہ جا صحبت کنیم؟؟ محسنے و چیکار کنیم؟؟ نمیدونم وایسا . رو کردم بہ محسنے و گفتم :آقاے محسنے خیلے ممنوݧ بابت امروز واقعا خوشحالم کردید .شما دیگہ تشریف ببرید ما خودموݧ میریم . پسر چشم و دل پاکے بود ولے اونقدرام حزب اللهے نبود خیلے هم شلوغ و شر بود اما الاݧ ومظلوم شده بود . سرشو آورد بالا و گفت:ݧ خواهش میکنم وظیفم بود ،ماشیـݧ هست میرسونمتوݧ ݧ دیگہ مزاحمتوݧ نمیشیم ݧ چہ مزاحمتے مسیرمہ،خودم هم باهاتوݧ کار دارم آخہ مـݧ با مریم کار دارم . آهاݧ خوب ایرادے نداره مـݧ اینجا ها کار دارم شما کارتوݧ تموم شد بہ مـݧ زنگ بزنید بیام بعد هم ازموݧ دور شد. بہ نیمکتے کہ نزدیکموݧ بود اشاره کردم ،مریم بیا بریم اونجا بشینیم. خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟ إم ...إم چطورے بگم؟؟میدونے اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم کہ.مـݧ وحید و دوست دارم. خندیدم و گفتم:منظورت محسنے دیگہ؟؟؟؟خب پس مبارکہ آره.اما یہ مشکلے هست ایـݧ وسط چہ مشکلے؟؟؟ خانوادم. چطور ؟؟؟اونا مخالفـݧ؟؟؟ ݧ ݧ اونا بہ نظر مـݧ احترام میزارݧ اما... اما چے؟؟؟ اسماء پسر عموم هم خواستگارمہ از،بچگے دائم عموم داره میگہ کہ مریم و ساماݧ مال همـݧ.اما ݧ مـݧ ساماݧ و میخوام ݧ اوݧ منو روحرف عموم هم نمیشہ حرف زد اینطورے کہ نمیشہ مریم یہ روز با پسر عموت دوتایے برید پیش عموت ایـݧ حرفایے کہ زدے و بهش بگید . نمیشہ میشہ تو بہ خدا توکل کـݧ اوووم .اسماء یہ چیز دیگہ ام هست دیگہ چے؟؟ بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم؟؟ݧ ظاهرموݧ شبیہ همہ ݧ اعتقاداتموݧ،اوݧ خیلے اعتقاداتش قویہ مریم اوݧ تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده ،بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ؟؟؟خیلیم خوبے مریم آهے کشیدو سرشو انداخت پاییـݧ ،چے بگم . هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ اوݧ بنده خدا زنگ بزنم بیاد . زنگ بزݧ حالا امروز چطورے باهم رفتید خرید؟؟؟ واے بسختے اسماء از خوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید و سرش همش پاییـݧ بود،همہ چیم خودش حساب کرد . اخے الهے .گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم . ۵د یقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد . اے بابا چرا باز زحمت کشیدید قابل شمارو نداره آبجے مریم بلند شدو گفت :خوب مـݧ دیگہ برم ،دیرم شده محسنے در حالے کہ بستنے و میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتوݧ. ݧ اخہ زحمت میشہ ݧ چ زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتوݧ خندم گرفتہ بود.سرمو تکوݧ دادم رفتیم سوار ماشیـݧ شدیم.. مریم و اول رسوندیم بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ... اولش یکم تتہ پتہ کرد إم چطوری بگم.راستش.یکم سختہ.. ادامه دارد..... ...........☆💓☆............. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti ...........☆💓☆..................