♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشق🌸 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_دوازدهم . با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم ا
🌸هوالعشـق🌸
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_سیزدهم
.
صبح بخیرے گفت و روے صندلے نشست سید جوابش را داد اما فرحناز خانم به تکان داد سری اکتفا کرد
سمانه سریع صبحانه اش را خورد واز جایش بلندشد
_با اجازه من دیگه برم دانشگاه دیرم میشه
_سمانه صبر کن
_بله بابا
درمورد جواب مثبت به پسر محبی از این تصمیمت مطمئنے؟
_بله بابا من دیگه برم
وبدون اینکه منتظر جواب آن ها بماند سریع از خانه بیرون رفت و تا سریعدخیابون را سریع قدم برداشت و براے اولین تاکسے دست تکان داد شانس با او یار بود اولین تاکسی برایش ایستاد
در طول مسیر دانشگاه به تصمیم مهمی که گرفت فکر میکرد شاید بخاطر لجبازے با کمیل باشد اما بالاخره باید این اتفاق می افتاد.
به محض اینکه وارد دانشگاه متوجه تجمع دانشجویان شد که درمورد بحث مهمی صحبت می کردند به سمت دوستانش رفت و سلامی کرد:
_سلام چی شده؟
_یعنی نمیدونی
_نه!
_احمدی همین نامزد انتخابات دیشب تو مسیر برگشت به خونش میخواستن ترورش کنن
سمانه متعجب به دخترا نگاه کرد و گفت:
_جدے!
_بله
_وای خدای من خدا به خیر بگذرونه این انتخاباتو من برم کلاسم الان شروع میشه.
بعد خداحافظی از دخترا به سمت کلاس رفت که در راه کسی بازویش را کشید برگشت که بادیدن صغری گفت:
_سلام بریم سر کلاس الان استاد میاد
_صبر کن
سمانه برگشت و به صغری نـگاهی انداخت
_چرا به کمیل جواب منفی دادی؟
سمانه نفس عمیقی کشید و سعی کرد عصبی نشود
_گوش کن صغری
_نه اینبار تو گوش کن سمانه داداش من چی کم داره پول خونه قیافه هیکل اخلاق؟
ها چی کم داره؟
_چی کم داره که پسرخانم محبی داره
_صغری بحث این نیست
_پس بحث چیه اصلا فکر نمیکردم تو اینطورے باشی برات متاسفم
واجازه ای به سمانه نداد تا حرفی بزند.
کل کلاس سمانه هیچ چیز از تدریس استاد متوجه نشد حق را به صغری می داد او از چیزے خبر نداشت و الان خیلی عصبی بود باید سر فرصت با او صحبت می کرد با خسته نباشید استاد همه از جا برخاستند سمانه که دیگر کلاسی نداشت به سمت خروجی دانشگاه رفت که براے لحظه ای ماشین مشکے رنگ را دید
مطمئن بود این همان ماشینی است که ان روز ان هارا تعقیب کرد!
ماشین با سرعت حرکت کرد و به سمت انها امد سمانه کم کم متوجه شد که شخصی از صندلی عقب چیز مشکی رنگ بیرون اورد نا گهان ترسی بر دلش نشست و با دیدن ماشینی که به سمت صغری می رفت با سرعت به سمت صغری دوید و اسمش را فریاد زد....
.تا به صغری رسید تنها کاری که توانست انجام دهد آن بود که صغری را هل بدهد و هر دو ان طرف جاده پرتاب شدند سمانه سرش محکم به آسفالت اصابت میکند وصدای آخ گفتن صغری هم در گوشش می پیچد و ماشینی که با سرعت از کنار انها می گذرد آن را ارام می کند .اما با بلند کردن سرشو دیدن مایعی که با فاصله ای نه چندان زیاد با انها بر روی زمین ریخته شد و با بخاری که از ان بلند شد با ترس زمزمه کرد :
_اسید
سرش گیج می رفت و جلویش را تار میدید همه اطرافشان جمع شده بودند صدای نگران و پر درد صغری را به همراه همهمه ی بقیه می شنید که او را صدا می کرد اما دیگر نتوانست چشمانش را باز نگه دارد و از هوش رفت
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_دوازدهم بعد از حجره بیرون رفت.ابوذر تعجب نکرد چشمهایش گرد نشد حتی شاخ هم
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_سیزدهم
_زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب
بردنه! منتظرتم
_چوب کاری میفرمایید سالار
_به جای این حرفا آماده شو منم برم به کشک
بادمجونام برسم
_فدای دست همیشه دست به نقدت چشم گوشی را قطع کردم و دستهایم را کش آوردم وبا تمام قدرت داد زدم تا خستگی و کوفتگیم دربرود مامان عمه طبق معمول بعد از این حرکتم
یک مرض بلند میگوید و من را به خنده می
اندازد! از توی حال صدایش را میشنوم که میپرسد پریناز بود؟خمیازه ای میکشم ومیگویم:آره مامان عمه پاشوتا من دوش میگیرم آماده شو بریم شام اونجادعوتیم
دوش آب سرد حسابی حالم را جا می آورد. مامان عمه مدام به در میزند و من علی رقم میل باطنی
ام دل میکنم از این حس خوب
_اومدم
زنگ در را میفشارم و میدانم مثل همیشه با آیفون باز نمیشود صدای پای کوچک سامره را از پشت در میشنوم.. در باز میشود و چهره خندان خواهرکوچک و دوست داشتنی ام را میبینم. زندگی یعنی همین اینکه یک منحنی رو به پایین کسی اینچنین دلت را روشن کند_سلام آبجی آیه...دلم برات تنگ شده بود
خم میشوم و محکم در آغوشش میکشم.
_سلام الهی من فدات شم . کجا رفتی تو نمیگی
دل آیه میگیره؟ _آی آی آلوچه شدم آجی یواشتر
رهایش کردم مامان عمه هم بوسیدتش پریناز را
منتظر نگذاشتم و محکم در آغوشش
گرفتم.چندمین بار بود که با خودم اعتراف
میکردم بهترین غیر مادر و در عین حال عین
مادر دنیا خود خود شخص پیش رویم است؟کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند وسفره شام را مچینیم! خدای من در این یک هفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود.موهای و گندمی اشو چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم آنقدر دربدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در
آوردم! کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند. بدون تعارف پیش دستی ام را
پر بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم! و با لذت
کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه
کردم!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_دوازدهم🌸/#شوخ_طبعی🕊 هادی با چه
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_سیزدهم🌸/#تریاک🚭
ایام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجیبی در این کشور رخ می داد. دستور رسیده بود که بسیجی ها برنامه ی ایست و بازرسی را فعال کنند. بچه های بسیج مسجد حوالی میدان شهید محلاتی برنامه ی ایست و بازرسی را آغاز کردند. هادی با یکی دیگر از بسیجی ها که مسلح بود با یک موتور به ابتدای خیابان شهید ارجمندی آمدند. این خیابان دویست متر قبل از محل ایست بازرسی بود. استدلال هادی این بود که اگر مورد مشکوکی متوجه ایست و بازرسی شود یقیناً از این مسیر می تواند فرار کند و اگر ما اینجا باشیم می توانیم با او برخورد کنیم. ساعات پایانی شب بود که کار ما آغاز شد. من هم کنار بقیه ی نیروها اطراف میدان محلاتی بودم هنوز ساعتی نگذشته بود که یک خودروی سواری قبل از رسیدن به ایست بازرسی توقف کرد! بعد هم یک دفعه دنده عقب گرفت و خواست از خیابان شهید ارجمندی قرار کند. به محض ورود به این خیابان یک باره هادی و دوستش با موتور مقابل او قرار گرفتند. دوست هادی مسلح بود. راننده و شخصی که در کنارش بود، هر دو درب خودرو را باز کردند و هر یک به سمتی فرار کردند. هادی و دوستش نیز هر یک به دنبال یکی از این دو نفر دویدند. راننده ازنرده های وسط اتوبان رد شد و خیلی سریع آن سوی اتوبان محو شد! اما شخص دوم وارد خیابان ارجمندی شد و هادی هم به دنبال او دوید. اولین کوچه در این خیابان بسیار پهن است اما بر خلاف ظاهرش بن بست می باشد. این شخص به خیال اینکه این کوچه راه دارد وارد آن شد. من و چند نفر از بچه های مسجد هم از دور شاهد این صحنه ها بودیم. به سرعت سوار موتور شدیم تا به کمک هادی و دوستش برویم. وقتی وارد کوچه شدیم با تعجب دیدیم که هادی دست و چشم این متهم را بسته و در حال حرکت به سمت سر کوچه است! نکته ی عجیب اینکه هیکل این شخص دو برابر هادی بود. از طرفی هادی مسلح نبود. اما اینکه چطور توانسته بود. این کار را بکند واقعا برای ما عجیب بود. بعدها هادی می گفت وقتی به انتهای کوچه رسیدیم، تقریباً همه جا تاریک بود. فریاد زدم بخواب و گرنه می زنمت. او هم خوابید روی زمین من هم رفتم بالای سرش و اول چشمانش را بستم که نبینه من هیچی ندارم و .....بچه های بسیج مردم را متفرق کردند. بعد هم مشغول شناسایی ماشین شدند. یک بسته ی بزرگ زیر پای راننده بود همان موقع مأموران کلانتری ۱۱۴ نیز از راه رسیدند. آنها که به این مسائل بیشتر آشنا بودند تا بسته را باز کردند گفتند: این ها همه اش تریاک است. ماشین و متهم و مواد مخدر به کلانتری منتقل شد. ظهر فردا وقتی می خواستیم وارد مسجد شویم یک پلاکارد تشکر از سوی مسئول کلانتری جلوی درب مسجد نصب شده بود. در آن پلاکارد از همه ی بسیجیان مسجد به خاطر این عملیات و دستگیری یکی از قاچاقچیان مواد مخدر تقدیر شده بود.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha
.