♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_و چهارم مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: ــ
📜#رمان جانم میرود
🔹قسمت سی و پنجم
احمد آقا روبه مهیا گفت:
ــــ اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این مارا بردار. اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.
محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.
محمد آقا روبه مریم گفت:
ــــ دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت.
شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.
مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد.
و با صدای لرزانی گفت:
ــــ خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت و هق هق اش را درونآغوش مریم خفه کرد...
شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد.
به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون آمد.
دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت:
ــــ من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
ـــ نگاه کن صداش رو!
ـــ همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
ـــ اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
***
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
ــــ میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
ـــــ آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور... من که میدونم از کجا سوخته!!!
ــــ از کجا؟!
ــــ بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
ــــ نرجس؟!؟نه بابا!!!
ـــ برو بینم. مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن!
ــــ خواهرم! درومورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!
ــــ صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟
ــــ نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
ــــ آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند...
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.
مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود.
مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود
با صدای در به خودش آمد
ـــ بفرما
مریم وارد اتاق شد
صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت
ــــ شهاب حالت خوبه
شهاب دستی به صورتش کشید
ـــ نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد
مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت
ـــ میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود
اما کاری که نرجس انجام داد
واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه
شهاب نیشخندی زد
ـــ انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش
ــــ شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم
شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد
ـــ مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار
مریم از جایش بلند شد
ـــ باشه شبت بخیر
مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد
مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید
ـــ مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری
مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد
ـــ مامان بی زحمت چراغو خاموش کن
با نشستن احمد آقا کنارش سرش را با تعجب سرش را بالا آورد
احمد آقا گونه اش را نوازش کرد
ــــ اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم
مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت
ـــ وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم
چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم
اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی
مهیا پدرش را درآغوش گرفت
ــــ شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه
احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت
ــــ دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
✨﷽✨
#مناظره
💠جواب دندان شکن استاد قرائتی به وهابی
یک ﻭﻫﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ ﺑﻪ آقای قرائتی ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﺣﺴﻦ و حسین ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﺪ؟!
در حالی که ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ شده اند!
آنگاه خودکاری را ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ زمین، ﻭ صدا زد:
ﺍﯼ ﺣﺴﻦ! ﺍﯼ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ! ای ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ! آن
قلم را به من بدهید!
بعد گفت: دیدی که پاسخ ندادند!
ﭘﺲ ﺍینها ﻣﺮﺩه اند و ﻫﯿﭻ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭند!
آقای قرائتی خودکار را گرفت و دوباره انداخت
ﺯﻣﯿﻦ و گفت: ﯾﺎ الله! ﻗﻠﻢ ﺭا ﺑﻪ من ﺑﺪﻩ!
بعد رو به وهابی کرد و گفت: ﺩﯾﺪﯼ که
ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩ!
پس با منطق تو ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻩ است!
مگر ﻫﺮ که ﺯﻧﺪﻩ است ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﮐﺮ ﺗﻮ ﺑﺎشد؟!
✅کانال استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔴عاشق شدن جن زیبا وجوانی به نام عباس
یکی از بچه ها به نام عباس مرد متدین ودقیق در انجام تکالیف شرعی است که با مادر وهمسر خود زندگی می کند.روزی از محل کار خود خارج شده به سوی منزل میرود در بین راه صدای دختری به گوش میرسد که ایشان را با نام صدا میزند.وقتی که بر میگردد دختری زیبا با قیافه بسیار دلفریبی را مشاهده میکند آن دختر اظهار می کند عباس من عاشق تو شدم و در خواست ازدواج با تو را دارم .عباس با شنیدن این کلام در حالی که از اتهام مردم هراسان است که در کوچه با چنین دختری مشغول صحبت گردیده گفت : من همسر و مادری در تحت تکلف خود دارم و هیچ گونه توانایی اراده دو همسر ومادرم را ندارم .دختر اظهار میکند که من از شما توقع مخارج وغیره را ندارم بلکه نیازهای مادی شما را هم هرچه باشد برطرف خواهم کرد . عباس می گوید چون نمی خواستم در جایی که مردم متوجه بودند با او صحبت کنم تا مبادا آبرویم خدشه دار شود لذا بی اعتنایی کرده و به سوی منزل روانه شدم . وقتی به منزل رسیدم دیدم جلوتر از من آمده و در منزل نشسته است .گفتم:
من تا به امروز اصلا تو را ندیده ام تو چطور ندیده عاشق من شده ای؟ گفت : من از طایفه جن هستم انسان نیستم ولی چکنم عاشق و دلباخته تو شده ام از تو تقاضای ازدواج دارم و تمام زندگی ترا تضمین میکنم که با خوشبختی زندگی کنی .عباس میگوید او هرچه اصرار می کرد من مخالفت میکردم تا اینکه گفت : عباس من میروم تو تا فردا با مادر و همسرت مشورت کن. در همین حال مادر وهمسرم نشسته بودند گفتند : گویا تو با کسی صحبت میکنی ما که غیر از تو کسی را نمی بینیم من جریان را شرح دادم مادرم گفت : عباس جن زده نشده باشی؟ آن روز گذشت فردا من طبق معمول به دکان رفته مشغول کار شدم ودر وقت همیشگی به خانه بر گشتم وقتی که وارد شدم دیدم باز آن دختر نشسته و منتظر است . بعد از سلام و جواب گفت : عباس! با مادر وهمسرت مشورت کردی؟ گفتم: دیروز من به تو گفتم من نیازی به ازدواج دوم ندارم و خواهش میکنم که دست از من بردار. او گفت : من در عشق تو بیقرارم و می سوزم استدعا میکنم با من ازدواج کنی و همین طور اصرار میکرد .گفتم : خلاصم کن من ابدا به ازدواج دوم تن نخواهم داد باز دیدم رهایم نمی کند ناچار برای خلاصی خود سیلی محکمی به صورتش زدم . نگاه به من کرد وگفت: اگر من چنین سیلی به تو بزنم زنده نخواهی ماند .در همین حال وقتی از من مایوس شد یک سیلی به من زد .دیگر نفهمیدم جریان چه شد وقتی مادر وهمسرم می بینند من نقش زمین شدم مرا به
پزشک می رسانند . ولی چون کاملا لال شده بودم از معالجه من نا امید می شوند. عباس بعد از مدت مدیدی با همین حال که قادر به سخن نبود زندگی میکند تا اینکه روزی آرزو میکند که به زیارت امام رضا (ع) نائل آید و این آرزو را با اشاره به نزدیکان خود میفهماند . مادر وهمسر و برادری که در تهران زندگی میکرد به همراه عباس به مشهد مقدس عازم میشوند . یک هفته در مشهد میمانند و هر روز به زیارت مشرف میشوند تا اینکه روزی در منزل عباس امام رضا(ع) را در خواب میبیند و شفای کامل پیدا میکند.
💦🍂🍂💦
دعوت.mp3
4.51M
🔊 #صوت_مهدوی
🎵 #پادکست زیبای «دعوت»
👤 اساتید #شجاعی و #پناهیان
مگر خداوند قادر نیست، ظهور امام زمان را رقم بزند؟
چرا ما باید برای ظهور تلاش کنیم؟
مگر امام، محتاجِ قدمهای کوچک ماست؟
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و ششم روزهای غم🌺 💢تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را می شکست نوای
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇
💢بچه ها با سرنیزه و حتی دست روی دیوار کانال می کندند پله هایی برای بالا رفتن می ساختند.
💢آنها برای نشان دادن قدرت خود به منظور جلوگیری از نزدیک شدن بعثی ها به کانال در بعضی از مواقع به سرعت از این پله ها بالا می رفتند و به سمت بعثی ها شلیک می کردند.
💢کاماندوهای بعثی هیکل های درشت و قد بلندی داشتند به گونه ای که هر بیننده ای از نگاه به آنها دچار وحشت می شد و هر وقت آنها می خواستند به سمت نیرو های ایرانی پیشروی کنند دشمن تمام آتش خود را به روی کانال متمرکز می کردند تا کاماندو ها در امنیت آتش ایجاد شده راحت تر به کانال نزدیک شوند.
💢این شدت آتش تیراندازی از لبه کانال را برای بچه ها بسیار سخت می کرد.
💢گاهی هم شیر بچه هایی پیدا می شدند که برای مقابله با کاماندوها از شیوه ابتکاری و در عین حال استشهادی استفاده می کردند.
💢آنها قبل از هجوم بعثی ها به صورت داوطلبانه از کانال بیرون می آمدند و حدود ۶۰ متر به سمت دشمن می رفتند سپس با مخفی شدن در کنار پیکر شهدا و منتظر آمدن کاماندو ها می شدند پس از آن در فرصتی مناسب به سمت مزدوران شلیک و یا نارنجک پرتاپ می کردند.
💢بدین ترتیب آنها را یکی یکی شکار یا مجبور به عقب نشینی می کردند حتی به این شیوه دو نفر دیگر را اسیر گرفتند و به داخل کانال آوردند.
💢با شیوه ای که نیروهای ما در دفاع از کانال داشتند پاتگ سنگین دشمن دفع شد.
💢بی شک تنها شجاعت ناشی از ایمان رزمندگان اسلام بود که آنها را قادر می ساخت یک گردان کماندوی ورزیده و مسلح بعثی را اینگونه وادار به عقب نشینی کنند.
💢با این حال پاتک بعثی ها به تعداد شهدا و مجروحین افزوده بود.
💢امداد رسانی به دلیل نبود وسایل امدادی بسیار سخت و در عین حال بی تاثیر بود.
💢بچه ها از چفیه برای بستن زخم ها استفاده می کردند. حتی به دلیل کمبود چفیه ناگزیر به استفاده از چفیه هایی شدند که بر روی شهدا کشیده بودند.
💢در بعضی از مواقع بستن دستی که فقط با یک تکه پوست به بدن مجروح متصل بود به دوش نوجوانی کم سن سال می افتاد!
💢زخمی ها مدام از فرط تشنگی ناله می زدند و آب طلب می کردند.
💢داخل کانال مرتب با خمپاره مورد هدف قرار می گرفت.
ادامه دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراغ دلت روشن مادر
از اشک زلال چشم قاصد
فهمیده ای
بوی خوشی در راه است
پس از سالها انتظار
پیکر پاک پسرت برگشته به میدان
تا بی خبران بیدار شوند
روزگاری جنگ بود واهل ایمان
برای حفظ وطنشان رفتند به میدان
از جوانی و عافیت دوری جستند
به فرمان امامشان لبیک گفتند
شبهای قبل عملیات
کارشان دعا بود و غسل شهادت
برای ماندن تا بی نهایت
عبور کردند از پل شهادت
بعضی ها مثل پسرت
دیر برگشتند
تا ما بدانیم شهدا همیشه زنده هستند ..
#شهید_جواد_الله_کرم
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شب جمعه بخدا ساعت مجنون شدن است
ساعت عاشقی و ساعت بین الحرمین🍃
🌹قول مردانه دهم ، گر تو مرا اذن دهی
جان خود را بدهم بابت بین الحرمین❤
#سلام_آقا ✋
#شب_زیارتی_ارباب
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
⚜
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
.
حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که
برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .
📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 )
•┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈•
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹قسمت سی و پنجم احمد آقا روبه مهیا گفت: ــــ اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_سی_و ششم
ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم
ـــ بس کن دختر بخواب
احمد آقا چراغ را خامو ش کرد
ـــ هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد
احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست
مهیا با لبخند به در بسته خیره شد
حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود
" موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
از صبح تا الان در خونه نشسته بودحوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت
مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد
ــــ آخ مامان پامم شکست
آرام از جایش بلند شد
ـــ کیه
ــــ مریمم
ـــ ای بمیری مری بیا بالا
مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست
ــــ چند بار گفتم بهم نگو مری
ـــ باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
ـــ سلام
ـــ علیک السلام
مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد
ــــ بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی
ـــ کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
ــــ وا پات چرا قرمزه
ـــ اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم
مریم زد زیر خنده
ــــ رو آب بخندی چته
ــــ تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
ـــ اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم
پایش را بالا اورد و نشان مریم داد
ـــ این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
ــــ خوبت می کنیم
ـــ جم کن ، راستی مهیا پوسترم ؟؟
ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
ــــ عکس چیو
ــــ عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
ــــ چشم پاشو
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد
مریم با نگرانی به سمتش برگشت
ــــ چی شده
ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم
مریم محکم بر سرش کوبید
ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حالا
چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت
و به یکی اشاره کرد
ــــ اینو بکن
مریم عکس را کند
و عکس شهید همت را زد
ـــ مرسی مری جونم
مریم چسب را به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش را پایین انداخت
ــــ مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
ــــ چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
ــــ بشین .فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
ــــ باکی
مریم سرش را پایین انداخت
ـــ حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
ــــ محسن
مریم اخم ریزی مرد
ـــ من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
ـــ جم کن برا من غیرتی میشه
واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
ــــ تو شلمچه در موردش بهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
ــــ وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
ـــ من برم دیگه کلی کار دارم
ـــ باشه عروس خانم برو
ــــ نمی خواد بلند شی خودم میرم
ــــ میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد
روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
ــــ رفتم...
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
جنازه ای که زنده شد❗️
حاج حسین گنابادی یکی از مردان خدا و نیروهای بهشت زهرا روایت میکرد که روزی یکی از همکارانم جهت انتقال جنازه ی مردی میان سال راهی روستای زرین دشت در اطراف تهران شد، ساعاتی بعد دستور آمد که برای مراسم غسل این مرد به غسالخانه بروم، من به همراه دوستم حاج محسن شمشکی راهی شدیم تا آن مرد را غسل داده و آماده ی تشییع کنیم، پسر و دخترش به همراه ما داخل غسالخانه بودند و به شدت گریه می کردند... برای غسل آماده شدم بعد از لخت کردن میت و خواباندنش آب را باز کردم و روی سینه اش ریختم، فشار آب بالا بود، برگشتم تا فشار آب رو کم کنم...
که صدای فریاد وحشتناکی همه جای غسالخانه را پر کرد، به طوری که ترس تمام وجودم را فرا گرفت و قلبم به شدت شروع به زدن کرد، جرات برگشتن و نگاه کردن را نداشتن، در حدود 30 سالی که در غسالخانه کار کرده بودم تا به امروز اینقدر وحشت نکرده بودم، صدایی در گوشم زمزمه میکرد،
گنابادی... گنابادی....!
صدای جیغ چنان مرا ترسانده بود که چیزی متوجه نمی شدم تا اینکه دستی از پشت بر شانه ام نشست...!
حاج شمشکی با چهره ای یخ زده و دستانی لرزان مرا صدا می کرد، سرم را برگرداندم و با ترس و لرز به چهره حاج شمشکی خیره شدم...
با لحنی لرزان و در حالی که به جنازه اشاره می کرد می گفت: حسین، جنازه زنده شد....!
سرم تیری کشید، نگاهی به جنازه کردم که چشمانش را باز کرده و به من خیره شده، همه فریاد می کشیدند، دخترش بیهوش شده بود، پسرش از ترس چهره اش گچ شده بود، منم با دیدن اوضاع بسیار آشفته شدم، سریع در غسالخانه را باز کردم و شروع کردم به فریاد کشیدن...
مرده زنده شد، جنازه زنده شد...
فشارم افتاد و کمی بعد دیگر ندانستم چه شد،
ساعتی بعد که به هوش آمدم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم، حاج شمشکی و شیخ آخوندی آخوند بهشت زهرا بالا سرم بودند، به محض اینکه هوشم سر جایش آمد ماجرا را پیگیر شدم...
حاج شمشکی شروع به روایت ماجرا کرد...
وقتی تو از هوش رفتی کمی بعد که آمبولانس تو را به بیمارستان رساند، پزشکان بالای سر جنازه حاظر شدند، و بعد از معاینات دیدیم که علائم حیاتی او بازگشته و به حالت عادی برگشته، او یک روز قبل شدیدا مریض می شود و فرزندانش به بیمارستان منتقل می کنند، چون قبلا مشکل قلبی داشت و داخل قلبش با عملی باطری گذاشته بودند در بیمارستان بعد از تزریق آمپول علائم حیاتی او از بین می رود، و پزشک به علت متوجه نشدن موضوع قلبش، نسخه ی مرگ او را میپیچد تا اینکه در غسالخانه با فشار آب سرد که روی سینه اش ریختی شوک وارد شده و باطری دوباره کار افتاد و علائم او برگشت و خدا رو شکر زنده شد....
من زبانم بند آمد و تا الان که سالها گذشته هنوز آن خاطره از ذهنم بیرون نرفته.
🔹حاج حسین یکتا:
🌹گاهی میری یه جا مهمونی؛ دیدی غذا کم میاد!
🌹صاحبخونه بین اون همه جمعیت؛ میاد بهت میگه: اگه میشه تو غذا کم تر بخور، بذار به دیگران برسه...آخه تو واسه مایی...ولی اونا غریبه ان...
وقتی واسه امام زمان باشی!
آقا میگه میشه کمتر بخوری!
میشه بیشتر سختی بکشی!
بذار دیگران استفاده کنن...
آخه تو واسه مایی... !!!❤️
🌹بچه ها کاری کنید؛ امام زمان برنامه هاشو روی ما پیاده کنه...
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
4_5884078081391460903.mp3
3.39M
🎵من لذت میخواهم!
🤔 سوال یک بیننده: چرا دین اینقدر جلوی لذتهای ما را در زندگی میگیرد ؟
🔻خدا این همه لذت را برای ما آفریده! چرا استفاده نکنیم؟
#استاد_پناهیان🎤
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇 💢بچه ها با سرنیزه و حتی دست روی دیوار کانال می کند
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇
💢پس از آن که حجم آتش بعثی ها بر روی کانال کاسته شد ابراهیم چند نفر را به دو طرف کانال فرستاد تا با صدا زدن بچه ها همه را جمع کنند.
💢خیلی زود بچه ها در کنار دیوار کانال به دور ابراهیم حلقه زدند.
💢حالا تعداد افراد سالم بسیار کمتر شده بود.
💢ابراهیم گفت: دیگر کانال جایی برای ماندن نیست. باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دو قلو عقب نشینی کنیم.
💢بعد ادامه داد: به دلیل اینکه کانال در محاصره است و میان ما و نیروهای خودی، موانع زیادی وجود دارد، باید یک نفر نیروی قدیمی با دو نفر دیگر بصورت یک گروه به فاصله از کانال بیرون آمده، به صورت سینه خیز به طرف تپه دو قلو عقب نشینی کنید.
💢ابراهیم پس از مشخص نمودن افراد گروه های سه نفره از نیروها خواست در محل های قبلی مستقر شده واز کانال و مجروحین مراقبت کنند تا هوا تاریک شود.
💢آن روز حدود هفتاد مجروح بد حال داخل کانال بودند که نمی توانستند به عقب بروند.
💢هنگامی که نیروها در حال پراکنده شدن بودند نوجوانی کم سن و سال از ابراهیم سوال عجیبی پرسید: آیا مجروحین نیز می توانند با ما به عقب بیایند؟! اگر آنها را نتوانیم به عقب ببریم سرنوشت آنها چه می شود ؟!
💢همه نفرات بهت زده یکدیگر را نگاه می کردند.
💢هیچ جوابی برای این پرسش نبود.
💢ابراهیم به آن نو جوان گفت: شما به مجروحین کاری نداشته باش، من خودم پیش آنها هستم.
💢آن نوجوان با صلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم تا از مجروحین تا آخرین قطره خونم مراقبت می کنم.
💢تصمیم گیری سختی برای دیگران بود. چهار روز تشنگی، گرسنگی، خستگی،و محاصره توان همه را بریده بود.
💢یکی دیگر از گوشه ای از کانال گفت: من هم می مانم.
💢یکباره تمام افراد یک صدا فریاد ماندن سر دادند.
💢ابراهیم که انگار از این تصمیم بچه ها خوشحال شده بود گفت: همه مرد و مردانه می مانیم و مقاومت می کنیم.
💢بعد مکثی کرد و ادامه داد: ولی بچه ها شاید تا آخرین لحظه نتواند کسی کمک ما بیاید. فکر همه چیز را کرده اید؟
💢انگار جان دوباره ای به نیرو ها بخشیده شد ایثار و مردانگی، فضای کانال را پر از عشق و معرفت کرد.
💢همه متفق القول می خواستند بر عهدی که بستند وفادار بمانند.
💢حتی در کانال آنهایی که جراحت کمتری داشتند حاضر به عقب نشینی نبودند.
💢آنها نمی خواستند مجروحین بد حال را تنها بگذارند و می گفتند: بی وفایی در مرام ما جایی ندارد. ما هم اینجا می مانیم تا زمانی که مجروحان را به عقب نبرده ایم، از این جا تکان نمی خوریم.
🗣یکی از بازماندگان کانال
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#دًرْسًّخِوَنَدُنًُِبّهٍّسًبَکٌَشًهٌدٌاٌ🌹
👤میـگفت :
شـما سراغ خـواب نروید!!✖️
اونقـدر کار و مطالعـہ کنید تا خستـه بشید و خـواب به سـراغ شما بیاید :))📖...
.
.
🌺شهیـد رسـول هلالی
#بہ_وقت_امتحانات
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_و ششم ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صور
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_سی_وهفتم
تصمیم اش را گرفت روسری
سبزش را لبنانی بست...
و چادر را سرش کرد!
به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
ـــ من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید.
ـــ خداحافظ!
ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
ـــ آره...
به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت.
ـــ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
ــــ کیه؟!
ـــ شهین جونم درو باز کن!
ـــ بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.
ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری.
ــــ سلام! محمد آقا خوبید؟!
ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
ـــ اینجام بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
ـــ مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
ـــ باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
ــــ سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت.
ـــ خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
ــــ اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
ـــ ارزش نداری اصلا!:)
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت.
ــــ سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
ــــ سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری...
ــــ با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
ــــ آخ نگها! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
ــــ قربونت برم!
مهیا در را زد و وارد اتاق شد.
ــــ به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
ـــ عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
ـــ عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آرام همراهی کرد.
ــــ ان شاء الله مبارکش باد!
ــــ ماشاء الله به چشماش!!
ـــ ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.
صدای شهاب بود.
ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
ـــ وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دختره ها، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش ایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند...
در آخر، محسن به طرفشان آمد.
ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
ـــ سلا حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند.
ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!
محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت سرخ شده بود؛
چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند.
مهیا به سمت آشپزخانه رفت.
خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند...
مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.
مریم سینی چایی را بلند کرد.
و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد.
مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد.
ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
ــــ میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!
همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند. اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد!
مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد.
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.
حکایت زن بدكاره
امام باقر عليه السلام مى فرمايد:
زنى بدكاره، به قصد آلوده كردن عده اى از جوانان بنى اسرائيل، مشغول فعاليت شد، زيبايى زن آن چنان خيره كننده بود كه گروهى از جوانان گفتند: اگر فلان عابد او را ببيند تسليم او خواهد شد.
زن سخن آنان را شنيد، گفت: به خدا قسم به خانه نمى روم مگر اين كه آن عابد را گرفتار بند شهوت كنم.
به هنگام شب بر در خانه عابد رفت و گفت: مرا راه بده، عابد از پذيرفتن آن زنِ تنها، در آن وقت شب امتناع كرد. زن فرياد برآورد: گروهى از مردان هرزه به دنبال منند و اگر مرا نپذيرى كارم به رسوايى مى كشد.
عابد چون سخن او را شنيد، به خاطر نجات او در را باز كرد. همين كه آن زن وارد خانه شد، لباس از بدن درآورد. جمال زن و بدن خيره كننده همراه با عشوه و نازش عابد را مسحور كرد. پس دست به بدن زن زد، ولى ناگهان دست خود را كشيد و در برابر آتشى كه زير ديگ روشن بود قرار داد. زن به او گفت: چه مى كنى؟ جواب داد: دستى كه برخلاف خدا به اجراى عملى برخيزد سزاوار آتش است. زن از خانه بيرون دويد، گروهى از مردم بنى اسرائيل را ديد، پس فرياد زد: عابد را دريابيد كه خود را هلاك كرد. مردم به سراغ آن بنده خائف حق رفتند و با كمال تعجّب ديدند از ترس عذاب الهى دست خود را به آتش سوزانده است.
🌸🍃🌸🍃
#خیانت_به_خاطر_ترس
امام علی (ع) در نامه31 نهجالبلاغه به امام حسن (ع) میفرمایند: كارى كه برتر از توانايى زن است به او وامگذار، كه زن گل بهارى است، نه پهلوانى سختكوش.
بپرهيز از غيرت نشان دادن بیجا (به همسران) كه درستکار را به بيماردلى، و پاكدامن را به بدگمانى رساند.
روزی یکی از اساتید روانشناسی، داستان بسیار عجیبی را پیرامون حدیث فوق، نقل کرد؛ که با رعایت حداکثر نکات اخلاقی داستان را تقدیم میدارم:
در سن 21 سالگی با مرد مومنی که 28 سال داشت، و از نظر ایمان سرآمد بود ازدواج کردم؛ که کاملا مقید و پایبند به مسائل اخلاقی و خانواده بود.
شوهرم هیچ عیبی نداشت مگر اینکه، علی رغم وضع مالی خوبمان، بسیار خسیس و مالدوست بود؛ اگر استکانی میشکستم و میدید یک ساعت در خانه سر و صدا میکرد.
روزی برای عروسی یکی از آشنایان، به تالاری در شهر رفتیم. انگشتری داشتم که چون کمی لاغر شده بودم، از انگشتم میافتاد؛ لذا نخی دورش پیچیده بودم تا تنگ شود و نیفتد.
در ساعات پایانی عروسی، لحظهای به خودم آمدم، دیدم انگشترم در دستم نیست و گم شده؛ ترس و وحشت چنان وجودم را گرفت که همگان فهمیدند برای من مشکلی پیش آمده است. از ترسم چیزی به کسی نگفتم که مبادا به گوش شوهرم برسد؛ و بلافاصله به منزل برگشتم. 4 ستون بدنم میلرزید که اگر شوهرم بداند کتک مفصلی خواهم خورد.
به زن همسایه که رازدار بود، و از این اخلاق بد شوهرم خبر داشت پناه بردم. او داستان را با شوهرش در میان گذاشت.
شب را زود خوابیدم تا شوهرم به انگشت من توجهی نکند و از این موضوع خبردار نشود.
صبح، زن همسایه را دیدم به من گفت: برو در بازار طلافروشان و شوهرم دوستی دارد که سفارش تو را به او کرده است. برو و انگشتری شبیه انگشترت را بردار و فکر ریالی نباش.
خوشحال شدم و بلافاصله به زرگری رفتم. در آنجا مرد میانسالی که با کت شلواری لوکس نشسته بود. نزدیک رفتم و خودم را معرفی کردم و نشانی دادم.
زرگر تبسمی کرد و گفت: در ویترین نگاه کن اگر مشابه انگشتر شما بود که بود، اگر نبود برو در بازار بگرد و هرکجا دیدی شماره مرا بده به من زنگ بزنند.
سریع در بازار چرخی زدم و پشت ویترین مغازهای شبیه انگشتر خودم را یافتم.
شماره زرگر را دادم تماس گرفتند و من انگشتر را سریع فاکتور کرده، برداشته و به مغازه زرگری آمدم.
به زرگر گفتم: من درآمدی ندارم هر ماه مبلغی که دستم بیفتد به شما خواهم داد، شاید باز پرداخت بدهی من دو سال طول بکشد.
زرگر روانشناس خوب و شیادی بود، و از زندگی و اخلاق شوهر من خبر داشت و مرد همسایه حسابی او را توجیه کرده بود.
زرگر از ترس من سوءاستفاده کرده و استرس مرا دو چندان کرد و گفت: روزی اگر شوهرت شک کند و تو را تعقیب کند و پایش به مغازه من برسد، من تضمین نمیدهم که حقیقت را نگویم و مطمئن باش آنوقت تو را به خاطر رابطه نامشروع خواهد کشت.
ترسولرز سراسر وجودم را برداشت، مانده بودم انگشتر را ببرم یا همان جا بگذارم!! دوراهی بسیار خطرناکی بود. منتظر بودم ذهنم راهحلی پیدا کند که زرگر شیاد با برنامه قبلی راه شوم خود را پیش پای من گذاشت.
او با تبسمی گفت: برو و من مبلغی نمیخواهم اگر زیاد ناراحت هستید، روزی زنگ میزنم کمی بیرون قدم بزنیم و شما هم، همینکه برای ساعتی، سنگ صبور من باشید و درد دل مرا گوش کنید بسیار کمکم کردهاید.
چارهای جز انتخاب این راه سوم نداشتم. پذیرفتم و زود به خانه برگشتم.
مهربانی آن زرگر بسیار در دلم نفوذ کرده بود. در این اندیشه بودم که چه انسانهای خوبی هستند که نماز نمیخوانند اما بهتر از شوهر نمازخوان من هستند. لحظه لحظه مهرِ زرگر در دلم زیاد میشد. دوست داشتم قبل از ظهر، موبایلم زنگ بخورد. کوچکترین شماره ناشناسی مرا امیدوار میکرد که زرگر است. سریع جواب میدادم.
انتظار به پایان رسید و زرگر مرا به آدرسی برای ملاقات دعوت کرد. سریع سوار ماشین شدم. باز استرس مرا زیادتر کرد و گفت: بهتر است به ویلایش برویم و راحت حرف بزنیم، و مرا متقاعد کرد به ویلایش در اطراف شهر رفتیم.
زرگر با حرکات ظاهری رمانتیک و عاشقانه و با نیت قبلی از من دلبری کرد. و زمانی که خواست مرا تسلیم خواسته شومش کند، به اوگفتم: من متاهل هستم. گفت: مردی که زنش را بخاطر یک استکان شکستن بزند لایق پایبندی نیست من نماز نمیخوانم، اما تمام طلاهای همسرم را دزد زد؛ و من به رویش نیاوردم. محبت را باید به کسی بکنی که لایقش باشد؛ هر که میخواهد باشد.
سرانجام پس از ساعتی من متوجه شدم که تنها سرمایه زندگیام را هم باختم؛ اما زرگر با تبسمهای شیطانیاش این عذاب وجدان را دقایقی باقی نگذاشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناجات امام زمان
استاد پناهیان
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
45.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آهنگ_مهدوی🎧
بیـݘاره مـنم ڪه یـڪ عـمـــر
عـادٺ ڪـردم به جــدایۍ🥀
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهل وششم👇👇👇 💢پس از آن که حجم آتش بعثی ها بر روی کانال کاسته شد
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت چهل وهفتم
آب🌺
💢جو عجیبی در بین نیروها ایجاد شد.
💢ابراهیم به بچه ها گفت:حالا که می خواهید بمانید تا تکلیف مجروحین مشخص شود باید آب، مهمات و هر چیز خوردنی که در کانال هست جیره بندی شود.
💢در کمتر از چند دقیقه تمام قمقمه های آب در کف کانال و در مقابل ابراهیم قرار گرفت.
💢البته آب های موجود عبارت بود از: بعضی از بچه ها توانسته بودند به زحمت مقداری آب را از چاله های کف کانال که به واسطه بارندگی شب های گذشته جمع شده بود با درب قمقمه بردارند و در قمقمه های خود بریزند. این آب ها شور و تلخ بود.
💢روزهای قبل یکی از بچه ها از داخل همین گودال های آب به اندازه نصف قمقمه آب جمع کرده بود بعد متوجه می شود که دو جسد بعثی در همان آب افتاده!
💢بعضی از بچه ها هم که شب ها از کانال بیرون می رفتند و در بین شهدا می خوابیدند و به عنوان کمین عمل می کردند قمقمه هایی آب همرزمان شهیدشان را با خود به کانال آورده بودند.
💢مقداری از آبها هم مربوط به قمقمه کشته شده های عراقی بود ولی بیشتر این آب ها آب شور و تلخ بود که بچه ها فقط لب های مجروحین را با آن تر می کردند.
💢زمان تقسیم قمقمه های آب شد قمقمه ها کم تعداد تشنه های بسیار.
💢کار آقا ابراهیم بسیار سخت شده بود.
💢اسرای بعثی هم تشنه بودند با حسرت به ما نگاه می کردند.
💢ابراهیم همه را شمرد حتی اسیران بعثی را. سپس به تعداد اندک قمقمه ها نگاه کرد.
💢احتیاج به حل معادلات پیچیده ریاضی نبود. آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم این قمقمه ها دچار سرگردانی می کرد.
💢ابراهیم منش پهلوانی داشت. او به هر کدام از اسرای بعثی یک قمقمه آب داد.
💢یکی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کرد.
💢ولی ابراهیم گفت: اینها الان میهمان ما هستند ما ایرانی رسم داریم بهترین چیز را برای مهمان می گذاریم. مولای جوان مردان عالم، اسیر و قاتل خود را بر خود مقدم می دانست. چگونه می شود از علی علیه السلام دم زد و مرام او را نداشت.
💢دیگر کسی به ابراهیم ایراد نگرفت چرا که آنها هم درس گذشت و ایثار را از مکتب ائمه اطهار علیه السلام آموخته بودند.
💢سپس ابراهیم به هر سه مجروح یک قمقمه و هر شش نفر سالم یک قمقمه آب داد.
💢معرفت بچه ها تا جایی بود که با وجود گرمای روز خستگی و عطش بسیار بعضی از سالم ها از سهمیه آب خود چشم پوشی می کردند و آن را به مجروحین می دادند.
💢تعدادی کنسرو هم جمع شد که به هر ۸ مجروح یکی رسید و به بقیه چیزی نرسید.
💢بچه های کانال با صورت های زرد و خاکی با پوستی خشک شده و لب های ترک خورده از بی آبی مظلومانه با دشمن می جنگیدند و ذره ای ترس و واهمه به خود راه نمی دادند.
ادامه دارد....
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
💠برای گرفتن لینک گروه ختم به ایدی خادم مراجعه کنید⤵️
💫ایدی خادم ختم👇
➣🆔 @Zahrayyy.
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Shahadat3133
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
#آقاۍخوبےها🍃
شهید محمود رضا بیضایے:
اگر "العجل" بگوییم
و برای ظهور آماده نشویم
کوفیان آخرالزمانیم
ظهور تو پایان جنگهاست...!🖐🏻💛
#شهیدمحمودرضابیضایے ♥️
#مردانبےادعا...!🧔🏻🕊
#شهدا
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم میرود 🔹️قسمت_سی_وهفتم تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست... و چادر را سرش کرد!
📜#رمان جانم میرود
🔹️قسمت_سی_وهشتم
ــــ شرمنده کار من بود!
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.
پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.
ــــ چرا شرمنده دخترم؟!
رو به حاج حمید گفت:
ــــ جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت:
ـــ شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!!
مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد.
شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت...
مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با لبخند رو به مریم گفت:
ـــ ممنون نمی خورم!
مریم آرام زمزمه کرد:
ـــ شرمندتم مهیا...
مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند:
مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت.
ولی هرکه بود، خیلی سمج بود.
مهیا، دیگر کلافه شد.
ببخشیدی گفت و ار پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.
تلفن را جواب داد.
ــــ الو...
ــــ بفرمایید...
ــــ الو...
ــــ مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!
تماس را قطع کرد.
دوباره موبایلش زنگ خورد.
مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
ــــ عقده ای...
سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد.
به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.
عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد...
ــــ به به! چشم و دلم روشن! دیگه کارت به جایی رسیده که میای تو اتاق پسرمون!
مهیا، زود عکس را سرجایش گذاشت.
ـــ نه به خدا! من می...
ــــ ساکت! برام بهونه نیار...
سوسن خانم وارد اتاق شد.
ـــ فکر کردی منم مثل شهین و مریم گولتو می خورم.
ــــ درست صحبت کن!
ــــ درست صحبت نکنم، می خوای چیکار کنی؟! می خوای اینجا تور باز کنی برای خودت... دختر بی بند و بار...
مهیا با عصبانیت به سوسن خانم نزدیک شد.
ــــ نگاه کن! فکر نکن نمیتونم دهنمو باز کنم، مثل خودت هر حرفی از دهنم در بیاد؛ تحویلت بدم.
ــــ چیه؟! داری شخصیت اصلیتو نشون میدی؟؟؟
مهیا نیشخندی زد.
ـــ می خوای شخصیتمو نشون بدم؟! باشه مشکلی نیست، میریم کلانتری...
دستشو بالا آورد.
ــــ اینو نشونشون میدم، بعد شاهکار دخترتو براشون تعریف میکنم. بعد ببینم می خواید چیکار کنید.
سوسن خانم ترسیده بود.
اما نمی خواست خودش را ببازد.
دستی به روسریش کشید.
ــــ مگ... مگه دخترم چیکار کرده؟!
مهیا پوزخندی زد.
ــــ خودتونو نزنید به اون راه... میدونم که از همه چیز خبر دارید. فقط خداتونو شکر کنید، اون روز شهاب پیدام کرد. وگرنه معلوم نبود، چی به سرم میاد.
ــــ اینجا چه خبره؟!
مهیا و سوسن خانم، هردو به طرف شهاب برگشتند.
تا مهیا می خواست چیزی بگوید؛
سوسن خانم شروع به مظلوم نمایی کرد.
ــــ پسرم! من دیدم این دختره اومده تو اتاقت، اومدم دنبالش مچشو گرفتم. حالا به جای این که معذرت خواهی کنه، به خاطر کارش، کلی حرف بارم کرد.
شهاب، به چشم های گرد شده از تعجب مهیا، نگاهی انداخت.
ـــ چی میگی تو... خجالت بکش! تا کی می خوای دروغ بگی؟
من داشتم با تلفن صحبت می کردم.
تا سوسن خانم می خواست جوابش را بدهد؛ شهاب به حرف آمد
ـــ این حرفا چیه زن عمو... مهیا خانم از من اجازه گرفتند که بیان تو اتاقم با تلفن صحبت کنند.
سوسن خانم که بدجور ضایع شده بود؛ بدون حرفی اتاق را ترک کرد. مهیا با تعجب به شهاب که در حال گشتن در قفسه اش بود نگاهی کرد.
↩ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬
🌹فرج #امامزمان (عج )نزدیک شده،
جدی بگیرید.
✅ حتماااا این کلیپ #استاد_پناهیان رو ببینید.
#مهدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
49.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|🎤|• #حاجمهدۍرسولی
روزۍميآیدڪهسجدهۍمامعطر
به بوےِتربتحسن_عاست....
﴿أَیْنَالطّالِبُبِدَمِالْمَقْتُولِبِالبَقیع﴾
#آبادیبقیعنزدیکاستــ
#هشت_شوال
#سالروزتخریببقیع💔◾
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_navid_beheshti
@ebrahim_navid_shahadat
@ebrahim_navid_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆