eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴مژده 🔴مژده متفاوت ترین چالش معنوی در ایتا 🔥چالش چله نمازشب🔥 💢به مدت چهل شب، نماز شب می خوانیم به نیت ظهور آقا امام زمان و شهدا و برآورده شدن حاجات. 💟شرایط چالش ⤵️ شما همسنگریان عزیز، در صورت تمایل عکس دوست شهیدخود را به ایدی خادم زیر ارسال کنید 🆔 @Khademe_shohada19 ♨️دوستان که شرکت کردید تا 28اردیبهشت ساعت ۲۴ فرصت دارید عکسهای شهیدتون برای ما بفرستین و بعد از ۲۴ ساعت از تاریخ 30 تاسوم خرداد ساعت ۲۴ می بایست پستهای خودتون رو فوروارد کنید در گروها و کانالها و عکسی که بیشترین سین را خورده باشد برنده چالش ما است😍 🎁 به ۲۰ نفر که بیشترین بازدید از پستهاشون خورده باشد شارژ ۵هزار تومنی تعلق میگیرد ❣شروع چالش:99/02/30 ❣پایان چالش:99/03/03 🌺کانال باابراهیم و نوید بهشتی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
#خاطرات ♨️ابراهیم از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود. اگر میخواست با زنی نامحرم، حتی بستگانش صحبت کند، به هیچ وجه سرش را بالا نمیگرفت. به قول دوستانش ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت. ❤️🌸پیامبر مهربانی‌ها حضرت محمد(ص) میفرمایند: کسی که نظر به نامحرم را از خوف خدا ترک کند، خداوند به او ایمانی عطا میکند که شیرینی آن را در قلبش می‌یابد. 📚الحکم الزاهره؛ ج۱ #شهید ابراهیم هادی #شهدا @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_بیست_چهارم مریم شانه های مهیا را ماساژ داد ــــ اینقدر گریه نکن مهیا با
ـــ شبت خوش باباجان ــــ کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو انباری مهیا به طرف اتاقش دوید ــــ مامان جونم جمع میکنه ــــ مهیا دستم بهت برسه میکشمت مهیاخندیدو خودش راروی تخت پرت ڪردگوشیش را برداشت و برای مریم پیامک فرستاد ــــ میگم مری جان میشه زهرا هم بیاد بعد دو دقیقه مریم جواب داد ـــ مری وکوفت اسممودرست بگو.از شهاب پرسیدم گفت اشکال نداره فقط مدارکتو بیار تا بیمه بشی .ـــ اوکی از شهاب جوووونت تشکر کن ــــ باشه مهیا جوووونم لبخندی زد و گوشیش را خاموش کرد برای این اردو خیلی ذوق داشت این اردو برایش تازگی داشت و مطمئن بود با زهرا و مریم خوش میگذره... مهیا با دیدن زهرا برایش دست تکان داد و به سمتش رفت ــــ سلام زهرا یه خبر دسته اول دارم برات زهرا با ذوق دستانش را به هم کوبید ــ واقعا چی؟؟ ـــ فردا میریم راهیان نور با مریم گفت تو هم میتونی بیای ــــ زهرا با تو جایی نمیره هردو به طرف صدا برگشتن نازی با قیافه ای عصبانی نگاهشان می کرد دست زهرا راگرفت ـــ هرجادوس داری برو ولی لازم نیست زهراروباخودت ببری تایه املی مثل خودت بارش بیاری وبعدبه مقنعه مهیااشاره کرداجازه ندادکه مهیاجوابش رابدهددست زهرارا کشید و به طرف کافی شاپ رفت مهیا سری به علامت تاسف تکان داد باصدای موبایلش به خودش آمد ــــ جانم مری ـــ کوفت اسممو درست بگو ــــ باشه بابا ـــ عصر بیکاری با هم بریم خرید ــ باشه عصر میبینمت ـــ باشه گلم خداحافظ ـــ بابای عجقم ـــ ببخشید خانم رضایی مهیا به طرف صدا برگشت با دیدن مهران ای بابایی گفت ـــ بله بفرمایید ـــ میخواستم بدونم میتونم جزوه اتونو بیرم ـــ چرا خودتون ننوشتید ـــ سرم درد می کرد تمرکز نداشتم مهیا سری تکان داد و جزوه را به سمتش گرفت ـــ خب چطور به دستتون برسونم ـــ هفته دیگه کلاس داریم اونجا ازتون میگیرم من برم دیگه ـــ بسلامت خانم رضایی رضایی را برای تمسخر خیلی غلیظ تلفظ گفت مهیا پوزخندی زد و زیر لب "عقده ای " گفت مهیاتاکسی گرفت ومحض رسیدن به خانه به اتاقش رفت ومشغول آماده کردن کوله اش شد ــــ مهیا مادر بیا این آجیله بزار تو ڪیفت مهیا آجیلا را دست مادرش گرفت و تشکری کرد مهلا خانم روی تخت نشست و به دخترش نگاه می کرد مهیا مهیای قبلی نبود احساس می کرد دخترش آرام تر شده و به او و احمد آقا بیشتر نزدیڪ شده سرش را بالا گرفت و خداروشڪری گفت ــــ مامان مامان مهلا خانم به خودش آمد ـــ جانم ـــ عصری با مریم میریم بازار خرید کنیم برا فردا ـــ خب ـــ گفتم که بدونید ـــ باشه عزیزم من برم نهارو آماده کنم قبل از بیرون رفتن از اتاق نگاهی به دخترکش انداخت از کی مهیا برای بیرون رفتن خبر می داد لبخندی زد و در را بست... ــــ یعنی نمیاد ؟؟ مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد ـــ نه زهرا عینهو برده است برا نازی . هرچی نازی میگه انجام میده هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختر خره خر مریم به مغازه ای اشاره کرد ـــ بیا بریم اینجا باید برای دخترا مدارس چفیه بخرم ــــ برا همشون؟؟خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم ــــ عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن شهاب با حاج آقا مرادی میاد مهیا لبخند مرموزی زد ــــ آها بله بعدسفارش ۱۰۰تاچفیه سفیدمریم باشهاب تماس گرفت تابیاید وسفارشات راتحویل بگیرد بعدچنددقیقه محسن وشهاب واردمغازه شدندسلامی کردن محسن سرش راپایین انداخت مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت مهیا سعی کردجلوی خنده اش را بگیرد ــــ سلام حاج آقا ،خوب هستید محسن سربه زیر جواب مهیا را داد شهاب و محسن کیسه هارا بلند کردن و به سمت ماشین بردند مهیا به مریم نزدیک شد ـــــ میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟ مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید ــــ نه نه من سرخ نشدم ـــ بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد وبه سمت دخترا آمد ــــ مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون مهیا دست مریم را کشید ــ نه سید ما کار داریم نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد ـــ بریم دیگه مریم جان. ما دیگه رفتیم مریم دستش را کشید ــــ وای آرومتر مهیا. چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه ـــ مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرمو روی روسری مهیا محکم زد ـــ از اینا مریم اخمی به مهیا کرد ـــ دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری ـــ همون وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چندتا روسری و طلق و گیره روسری خرید ــــ خب بریم دیگه ــــ نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 :فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهلم روحیات🌺 💢به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف
ادامه قسمت چهلم 🌺 👇👇👇 💢هر کسی هر چیزی از او می خواست نه نمی گفت. عاشق این بود که دل مردم را به دست آورد. هرکاری از دستش بر می آمد برای حل مشکل مردم انجام می داد. 💢یادم هست با هم رفتیم خیابان انقلاب از طرف پل چوبی دو تکه چوب مناسب گرفت تا با آن ها میل باستانی درست کند. 💢بعد چوب ها را داد به نجار در میدان قیام تا برای او آماده کند. 💢وقتی که بعد از مدت ها آماده شد به زورخانه آورد و مشغول شد. 💢میل های او بسیار سنگین بود و بلند کردن آن کار هر کسی نبود. 💢اما ابراهیم خیلی راحت با آنها ورزش می کرد. حتی چند دقیقه میل ها را در دستانش به حالت افقی نگه می داشت خیلی فشار به انسان وارد می شد اما ابراهیم به راحتی این کار را می کرد. 💢یکی دیگر از رفقای ما به ابراهیم گفت: این میل ها را به من می دهی؟ 💢او هم گفت: مال شما ولی تا فردا صبر کن. 💢بعد از ورزش گفتم: داداش ابراهیم این همه برای تهیه این میل ها زحمت کشیدی حالا به همین راحتی می خوای بدی بره! 💢گفت: عیبی نداره. این بنده خدا سادات و اولاد پیغمبره. 💢آن زمان من هم دوتا میل داشتم شبیه میل های ابراهیم ولی سبک تر. 💢ابراهیم میل های خودش را به من داد و میل های من را گرفت. 💢بعد هم گفت: این بنده خدا نمیتونه از میل های من استفاده کنه براش سنگینه. برای همین میل های شما که شبیه میل های من هست رو بهش بدم. 💢از دیگر مسائلی که روحیات ابراهیم را نمایان می کرد حفظ حریم ها بود. 💢می دانست کجا و چه موقع باید چه کاری انجام دهد. حتی در شوخی ها مراقب بود به کسی بی احترامی نکند. تمام افراد نیز احترام او را داشتند. ابراهیم همیشه در مقابل بدی دیگران گذشت داشت. 💢بارها به من می گفت: طوری زندگی و رفاقت کن که احترامت را داشته باشند. بی دلیل از کسی چیزی نخواه. عزت نفس داشته باش. 💢می گفت: این دعواها و مشکلات خانوادگی را ببین. بیشتر به خاطر اینه که کسی گذشت نداره. بابا این دنیا ارزش این همه اهمیت دادن نداره. آدم اگر بتونه توی این دنیا برای خدا کاری کنه ارزش داره. 💢وقتی ازدواج کردم غیر مستقیم مرا نصیحت می کرد مثل انسان های دنیا دیده می گفت: توی زندگی اگر برخی مسائل پیش آمد که برایت تلخ بود توی خودت بریز و اجازه نده که این مسائل باعث کدورت و دلگیری شود. از خدا بخواه خدا به بهترین حالت مشکلات را برطرف می کند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ڪل ڪل شیرین دو مدافع حرم 🍃همیشه با هم شوخی میکردن حتی لحظاتی قبل از شهادت حسن رفیق شفیق که می گویند همین ها هستند☝️ رفاقت شان از زمین شروع شد و تا بهشت ادامه یافت...✨🕊 #شهید- حسن -باقری- دانا #شهید- مصطفی -صدرزاده #شهدا @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_بیست_پنجم ـــ شبت خوش باباجان ــــ کجا کجا همه اینارو جمع میکنی میزاری تو
ــــ خوابه باشه همینجا میخوابیم مهیا گونه ی مریم را کشید ــــ نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی ـــ کارد بخوره اون شکمت بریم ــــ آخ چقدر خوردیم ــــ چی چی و خوردیم هنوز یه بسنی باید به من بدی مریم از زیر میز لگدی به پاهای مهیا زد ــــ برو بچه پرو .به شهاب پیام دادمـ بیاد دنبالمون الان میرسه بریم ــــ چرا گفتی خو خودمون میرفتیم ــــ نه این وقت شب لازم نکرده تنها بریم به محض خارج شدن از پاساژ شهاب را کنار پژو مشکیش دیدن به طرفش رفتن و سوار ماشین شدند مهیا بار اولش بود که سوار ماشین شهاب می شد با کنجکاوی همه ماشین را نگاه می کرد که با صدای مریم به خودش آمد ــــ شهاب بایست شهاب ماشین را نگه داشت ــــ شهاب بی زحمت برامون بستنی بگیر قولشو به مهیا دادم ولی نگرفتم شهاب باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد بعد چند دقیقه شهاب سینی به دست به سمت ماشین آمد. دخترا بستنی هایشان را برداشتند. شهاب پشت فرمون نشست ــــ داداش چرا برا خودت نگرفتی ــــ پشت فرموت که نمیشه مریم جان مهیا دهانش را با دستمال پاک کرد ــــ خب سید میخوردید، فوقش جریمه شدید دنگی میدادیم جریمه رو مگه نه مریم؟؟ ــــ خانم رضایی بحث جریمه نیست خطرناکه مهیا سرش را تکان داد ـــ میگم سید شما خیلی خوب قوانینو رعایت می کنید میشه تو این مورد الگو ی خودم قرارتون بدم فقط تو همین مورد ها شهاب خیلی تلاش کردتاخنده اش راجمع کندولی زیادموفق نبودچون لبخندی روی لبش شکل گرفت ــــ هر جور راحتید خانم رضایی تا رسیدن دیگر صحبتی نکردند. دم در مهیا از هردو تشکر کرد ـــ مری جون فردا میبینمت به عشقم سلام برسون ــــ کوفت و مری جون فردا ساعت 7 آدرسی که برات فرستادم ــــ۷صبح؟ مگه می خوایم بریم کله پزی؟ ــــ بله می خوایم بریم کله ی تورو بپزیم ــــ نمک مهیا وارد خانه شد مهلا خانم با دیدن دخترش ذوق زده به طرفش رفت ــــ اومدی مادر ــــ نه هنو تو راهم ـــ دختر گنده منو مسخره میکنی ــــ مسخره چیه شما تاج سری _حالا این چیه دستت؟ مهلا خانم با یادآوری قضیه اخم هایش را باز کرد ــــ بیا ببین شال گردنتو آماده کردم مهیا از دستش گرفت و دور گردنش انداخت گونه ی مادرش را بوسید _وای مامان خیلی قشنگه مرسی ـــ بابایی کجاست ــــ رفته مسجد ـــ پس من برم بخوابم شب بخیر _شب بخیر مهلا خانم اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد ـــ خدایا شکرت دخترمو بهم برگردوندی شهاب نمی دانست چرا اینقدر روی این قضیه حساس شده بود نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دید که اصلا نمی تواند تحمل کند ـــ میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی؟ ـــ خانم رضایی؟ مهیارو میگی؟ ـــ آره ـــ مهیا اصلا نامزد نداره ـــ پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی مریم خندید و گفت ــــ آها، مهیا به مامانم میگه شهین جونم یا عشقم مامانی حرص میخوره اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامانم به من میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه ـــ برو پایین می خوام برم کار دارم مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت ــــ به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه ـــ چشم ــــ چشمت بی بلا مری ــــ شهاب خیلی .... شهاب خندید و ماشین را حرکت داد. ماشین را کنار پایگاه پارک کرد. به سمت مسجد رفت. با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد ــــ اِ چتونه محسن اخمی بهش کرد ــــ مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام الان یه ساعتی میشه رفتی شهاب کنارشان نشست ــــ شرمنده بخدا دیگه دیر شد همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم؟ محسن با حاجی هماهنگ کردی؟ محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت ــــ خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن ـــ شهاب پسرم شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد ــــ سلام حاج آقا خوب هستید ـــ سلام پسرم خوبیم شکر تو خوبی چطورید با زحمتای ما؟ ــــ این چه حرفیه رحمته ـــ پسرم مهیا باهاتونه هواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو ــــ چشم حتما نگران نباشید ـــ خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ ــــ بسلامت حاج آقا به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن ـــ چته ؟؟ ــــ خجالت نمیکشی میگی رحمته شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم پوشه را به سمت علی پرت کرد ــــ خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه محسن به هردویشان اخمی کرد ـــ علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙 ✅فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً «10» يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً «11» وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً «12» پس گفتم از پروردگارتان آمرزش بخواهيد كه او بسيار آمرزنده است. آسمان را بر شما ريزش كنان مى‌فرستد. و شما را با اموال و فرزندان يارى مى‌كند و براى شما (از همان آب باران) باغ‌ها قرار مى‌دهد و براى شما نهرها جارى مى‌سازد. 🤲 و تاثیر آن بر زندگی 🤲🦋 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 ادامه قسمت چهلم 🌺 👇👇👇 💢هر کسی هر چیزی از او می خواست نه نمی گفت. عاشق این ب
قسمت چهل و یکم جماعت صبح🌺 💢از تهران راهی جبهه بودیم من و ابراهیم با یک ماشین شخصی تا کرمانشاه رفتیم. 💢نیمه های شب بود هنوز به کرمانشاه نرسیده بودیم. من می دیدم که ابراهیم همینطور از خواب می پرد و به ساعت مچی خود نگاه می کند! 💢با تعجب گفتم: چی شده آقا ابراهیم؟! 💢گفت: کرمانشاه ساعت چهار صبح اذان می گویند. می خواهم نماز صبح ما اول وقت باشه. 💢چند دقیقه بعد از خواب پرید و بیدار ماند اشاره کرد تا جلوی یک قهوه خانه توقف کنیم. نماز جماعت صبح را در اول وقت خواندیم. بعد با خیال راحت به راهمان ادامه دادیم. 💢تابستان سال ۱۳۶۱ بود و ابراهیم در تهران حضور داشت. هر روز باهم به این طرف و آن طرف می رفتیم. 💢بیشترین کاری که ابراهیم در آن زمان انجام می داد گره گشایی از کار بندگان خدا بود. 💢یک شب با هم هیئت رفتیم بعد از آن در کنار بچه های بسیجی حضور داشتیم. 💢آخرشب هم برای چند نفر از جوانان محل شروع به صحبت کرد. خیلی غیر مستقیم آنها را نصیحت نمود. 💢ساعت حدود دو نیمه شب بود من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می خواهم بروم خانه و بخوابم شما چه می کنی؟ 💢ابراهیم گفت: منزل نمی روم. من می ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود شما می خواهی برو. 💢بعد نگاهی به اطراف کرد یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. 💢ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد تقریبا یک فضای دو متری بود. 💢ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت. و همانجا دراز کشید. 💢بعد گفت: دوساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند مجبور هستند برای عبور من را بیدار کنند. 💢بعد با خوشحالی گفت: اینطوری هم نمازم قضا نمیشه هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم. 💢ابراهیم به راحتی همانجا خوابید. 💢برایم عجیب بود. نمی فهمیدم که چرا ابراهیم اینقدر به نماز صبح اهمیت می دهد. 💢او حتی زمانی که نوجوان بود برای نماز جماعت صبح به مسجد سلمان می رفت. 💢سالها از آن ماجرا گذشته. این برخورد ابراهیم با نماز صبح بارها مرا به فکر فرو می برد. 💢ما هر شب ساعت ها برای تماشای فیلم و فوتبال.. مقابل تلویزیون می نشینیم بی آنکه به قضا شدن نماز صبح خودمان توجه داشته باشیم بعد ادعا پیروی از راه رسم شهدا هم داریم. 💢بعدها در جایی خواندم شخصی به نزد امام صادق علیه السلام آمد و گفت: من گناه بسیار بزرگی کرده ام چه کنم؟ 💢حضرت فرمود: اگر به بزرگی کوه باشد خدا می بخشد. 💢آن شخص گفت: از کوه هم بزرگتر است و بعد به حضرت بیان کرد چه گناهی کرده. 💢گناهش بسیار بزرگ بود اما امام صادق علیه السلام در پاسخ فرمود: من تصور کردم نماز صبح شما قضا شده که اینگونه گفتی؟ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️سخنانی از حاج آقا انصاریان درباره شهید قاسم سلیمانی: 💢چه خدمتی به این مملکت و به عراق و به لبنان و به سوریه کرد. 💢چه شرّ عظیمی را از سر این چندتا مملکت ریشه کن کرد. 💢چه توفیقی خدا بهش داده بود...😔 #شیخ حسین انصاریان #شهید حاج قاسم سلیمانی #شهدا @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_بیست_ششم ــــ خوابه باشه همینجا میخوابیم مهیا گونه ی مریم را کشید ــــ نم
ــــ مهیا بدو آژانس دم دره ـــ اومدم زود شال گردن طوسی که مادرش بافت را گردنش انداخت چادر جده را سرش کرد به سمت در رفت کوله اش را برداشت از زیر قرآن رد شد ـــ خداحافظ مهیا سوار ماشین شد ـــ مهیا مادر مواظب خودت باش ـــ چشم ماشین حرکت کرد مهلا خانم کاسه ی آب را پشت سر دخترش ریخت ـــ احمدآقا دیدی با چادر چقدر ناز شده ـــ آره خیلی ـــ کاشکی باهاش میرفتیم تا اونجا ـــ خانم دیگه بزرگ شده بیا بریم تو یه چایی خوش رنگ بدید به ما مهیاپول آژانس راحساب کردکوله اش راروی دوشش گذاشت بااینکه اولین بارش بودچادر سرش می کرداماخیلی خوب توانست کنترلش کندوارددبیرستان شدبادیدن تعدادزیادی دانش آموز که ازسروکول همدیگه بالامیرفتن سری به علامت تعجب تکون دادمریم به سمتش اومد ـــ چته برا چی سرتو تکون میدی ــــ واقعا اینا دختر دبیرستانین اینطور از سروکول همدیگه بالا میرن مریم نگاهی به دختر ها انداخت ــ آره واقعا ـــ این مسخره بازیا چیه دختر دبیرستانی باید طرفشو بزنه لهش کنه این مسخره بازیا واسه دوره راهنماییه مریم مشتی به بازویش زد ـــ تو آدم بشو نیستی بیا بریم دارن تقسیم میکنن که کی بره تو کدوم اتوبوس و آروم در گوشش گفت ـــ چادرت خیلی بهت میاد مهیا چشمکی برایش زد ـــ میدونم دخترهابه صورت صف پشت سرهم ایستادن شهاب بالباس نظامی وبیسیم به دست همراه محسن بالا سکو اومد که صدای یکی از دخترا دراومد ـــ بابا این برادر بسیجی جذابه ها دوستش که به زور چادر را روی سرش نگه داشته بود گفت ـــکدومش اگه منظورت اینه که لباس نظامی تنشه آره بابااین بسیجیاهم خوشکل شدن جدیدا. مریم با چشم های گرد به مهیا نگاه کرد ـــ مهیا اینا الان در مورد داداشم دارن صحبت میکنن مهیا با خنده سرش را تکون داد. دختره روبه مهیا برگشت ـــ مگه نه، این اخوی خوشکله مهیابا خنده سرش را تکون داد ــــ آره خیلی اما شنیدم خیلی بداخلاقه ــــ واقعا مهیا سرشو به نشونه ی تایید تکون داد دخترا شروع به پچ پچ کردن ــــ دیوونه چی میگی بهشون مهیا شروع کرد به خندیدن ـــ دروغ که نگفتم مریم مشتی به مهیا زد و اخمی به دخترا کرد. همه سوار اتوبوس ها شدند. مهیا و مریم تو اتوبوس شماره 5 بودند نرجس وساراهم اتوبوس شماره ۳. همه اتوبوسا حرکت کرده بودند ــــ کی حرکت می کنیم ــــ هنوز اتوبوس کامل نشده شهاب و محسن سوار شدند. همه ساکت شدند ـــ سلام خواهرا ان شاء الله الان به سمت شلمچه حرکت میکنیم چندتا نکته هست که باید خدمتتون بگم. لطفا بدون هماهنگ با خانم مهدوی و خانم رضایی هیج جایی نرید جاهایی که تابلو خطر گذاشتند اصلا نرید مواظب وسایلتون باشید لطفا خانم مهدوی لطفا چفیه ها رو بین خواهرا پخش کنید مهیاومریم روی صندلیهای ردیف دوم نشستندمحسن وشهاب هم صندلیهای جلوی دخترا ـــ بگیر مهیا ـــ من سفید نمی خوام ـــ همشون سفیدن ـــ مشکی می خوام ـــ لوس نشو ــــ مریم یه چفیه مشکی پیش داداشته ازش بگیر ـــ عمرا بهت بده ـــ برو بینم .سید، سید شهاب به سمت مهیا اومد ـــ خانم رضایی لطفا اینجا سید منو صدا نکنید ــــ شهاب صدات کنم شهاب دستی به صورتش کشید ـــ اصلا همون سید صدا کنید.بفرمایید کاری داشتید ـــ این چفیه مشکی رو اگه میشه بهم بدید من سفید نمی خوام شهاب به چفیه مشکیش نگاه کردداشت به چیزی فکرمی کردلبخندی زدوبه سمت مهیاگرفت ــــ بفرمایید مهیا تشکری کرد و دور گردنش انداخت محسن و مریم با تعجب نگاهی به این صحنه انداختند همه سر جای خود نشستند مریم اروم در گوش مهیا گفت ـــ حواست به این چفیه باشه خیلی برا شهاب مهم و ارزشمنده باورم نمیشه بهت داده مهیا نگاهی به چفیه انداخت ـــ واه چفیه است ها ـــ اینو دوستش که شهید شده بهش داده ـــ شهید؟؟ ــــ آره مدافع حرم بوده مهیا چفیه را لمس کرد و آرام زیر لب پشت سرهم زمزمه کرد ــــ مدافع حرم ـــ مهیا بیدارشو مهیا چشمانش را باز کرد اتوبوس خالی بود فقط مریم که بالا سرش بود و شهاب که دم در ایستاده بود در اتوبوس بودند مهیا از جایش بلند شد ــــ مریم کولمو بیارم ــــ نه لازم نیست همین کیف دوشیتو بیار ــــ اوکی شهاب کنار رفت تا دختر ها پیاده شوند او هم بعد از دخترها پیاده شد و در را بست کنار هم قدم برمی داشتند مهیا به اطرافش نگاهی کرد ــــ وای اینجا چقدر باحاله مریم لبخندی زد ــــ آره خیلی مهیا با دیدن نرجس که به سمتشان می آمد محکم بر پیشانیش کوبید ــــ آخ این عفریته اینجا چیکار میکنه مریم خندید ــــ آروم میشنوه ـــ بشنوه به درک شهاب با تعجب به سمت مریم چرخید مریم بهش نزدیک شد ــــ مهیا به نرجس میگه عفریته نرجس به طرفشان آمد ـــ سلام خسته نباشید ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
28.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🎙 ✅چرا بازار استغفار سرد است؟ چرا درِ خانۀ خدا کمتر استغفار می‌کنیم؟ چون مردم از خودشان انتظار ندارند که باید برسند به عالی‌ترین شاخص حیات یعنی نشاط و متوجه نیستند خودشان خراب کردند این وضع را، که نرسیدند به مهم‌ترین شاخص حیات یعنی نشاط و بعد نمی‌دانند که اگر بروند درِ خانۀ خدا، خدا این خرابکاری‌شان را جبران می‌کند. ⚠️چرا در خانه خدا کمتر میکنیم؟ 🍃🤲یا من یبدل السیئات بالحسنات 🍃🤲الهی ظلمت نفسی 🤲🦋 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و یکم جماعت صبح🌺 💢از تهران راهی جبهه بودیم من و ابراهیم با یک ماشی
قسمت چهل و دوم یا فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺 💢از همان دورانی که در زورخانه بودیم و اطلاعات دینی من و امثال من کم بود ابراهیم به خوبی با معارف دینی آشنا بود. 💢به تمامی اهل بیت(ع) ارادت داشت اما نسبت به حضرت زهرا(س) ارادت ویژه ای داشت. 💢نام مادر سادات را که به زبان می آورد بلافاصله می گفت: سلام الله علیها. 💢یادم هست یک بار در زورخانه، مرشد به خاطر ایام فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت حضرت زهرا(س) نمود. 💢ابراهیم همینطور که شنا می رفت با صدای بلند شروع به گریه کرد. 💢من و دیگران نفهمیدیم که چرا ابراهیم اینگونه گریه می کند؟ 💢لحظاتی بعد صدای او بلندتر شد و به هق هق افتاد طوری شد که برای دقایقی ورزش مختل شد و مرشد زورخانه شعرش را عوض کرد. 💢حالا کسی در زورخانه در حین ورزش این گونه هست تصور کنید که در هیئت در موقع شنیدن مصیبت مادر سادات چه حالی پیدا می کند؟! 💢ابراهیم بعد از عملیات فتح المبین و مشاهده کرامات بی شماری که نتیجه توسل به حضرت زهرا(س) بود ارادتش بسیار بیشتر شد. 💢روزی که از بیمارستان نجمیه مرخص شد و او را به خانه آوردیم حدود هشت نفر از رفقایش حضور داشتند. مادر و خواهرانش نیز در خانه بودند. 💢ابراهیم گفت: وسط اتاق را یک پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایند می خواهم روضه حضرت زهرا سلام الله علیها را بخوانم. 💢او با صدایی سوزناک می خواند و خودش مثل ابر بهار اشک می ریخت. 💢نمی دانید با همان جمع چه مجلسی برپا شد. 💢هر بار که ابراهیم از جبهه به مرخصی می آمد سری هم به من زد و ماشین فولکس استیشن من را گرفت. بعد با جمع رفقای مسجدی عازم بهشت زهرا(س) می شد. 💢حضور در بهشت زهرا(س) برنامه همیشگی او در مرخصی ها بود. 💢یک بار نیز من توفیق داشتم که همراه آنها بروم حدود سیزده نفر عقب ماشین نشسته بودیم. 💢وقتی رسیدیم همراه با ابراهیم آرام آرام از میان قطعات شهدا می گذشتیم. انگار تمام شهدا را می شناخت! همینطور که راه می رفتیم از شهدا برای ما خاطره می گفت. 💢هر قطعه را که رد می کردیم رو به قبله می ایستاد و به نیابت شهدای آن قطعه یک روضه کوتاه از حضرت زهرا(س) می خواند یا اینکه چند بیت شعر می خواند و از همه اشک می گرفت. 💢بعد می گفت: ثوابش هدیه برای شهدای این قطعه. 💢سپس به قطعه بعدی می رفتیم. 💢هیچ وقت از خودش حرفی نمی زد. عبارت "من" در کلامش راه نداشت اما این اواخر دیگر کم حرف شده بود. احساس می کردم وجودش جای دیگر است. 💢این ماه های آخر خصوصا در پاییز ۱۳۶۱ هر جا می رفتیم از ابراهیم می خواستند مداحی کند. 💢بلافاصله شروع به ذکر مصیبت حضرت زهرا(س) می کرد. بعد هم خودش از حال می رفت.! @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
#خاطرات_شهدا ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد 🍃 با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛ دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم❗️ رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم . بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت👇: اگر خاطرت باشد این افسر قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند😓 ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...☝️ نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا #شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی🌹 #شهدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_بیست_هفتم ــــ مهیا بدو آژانس دم دره ـــ اومدم زود شال گردن طوسی که مادرش
مریم خنده اش را جمع کرد ـــ سلام گلم همچنین شهاب هم فقط به یک سلام ممنون اکتفا کرد مهیا هم بیخیال سرش را به آن طرف چرخاند با دیدت تانک زود دوربینش را از کیف مخصوصش بیرون آورد ‌ و شروع به عکاسی کرد ـــ مریم اینجا شلمچه است دیگه ــــ آره گلم مهیا احساس می کرد هر زاویه و هر منظره در این جا قصه ای را برای روایت دارند شهاب از آن ها جدا شد و به سمت محسن رفت مریم با حوصله مهیا را همراهی کرد تا از جاهایی که دوست دارد عکس بگیرد و به سوالاتی که مهیا میپرسید جواب میداد دخترها به طرف نمایشگاه ها رفتن همه مشغول خرید بودند مریم به سمت کتاب ها رفت اما مهیا ناخوداگاه عکس مردی نظرش را جلب کرد. از بین جمعیت گذشت به غرفه پوستر رسید. وارد شد به چشم های مرد نگاهی انداخت نمی توانست زیاد خیره چشمانش شود احساس ترس به او دست داد ابُهتی که چشم های این مرد داشت لرز بر تن مهیا انداخته بود. مهیا آنقدر غرق آن عکس شده بود که متوجه رفتن دانش آموزا نشده بود. شهاب برای اطمینان نگاهی به نمایشگاه انداخت با دیدن مهیا که به عکس خیره شده بود صدایش کرد ــــ خانم رضایی خانم رضایی مهیا به خودش آمد ـــ بله ــــ اذان گفت برید تو مسجد برای نماز و نهار ـــ سید این عکس کیه شهاب به عکس نزدیک شد با دیدن عکس لبخند زد ــــ شهید محمد ابراهیم همت مهیا دوباره به عکس نگاهی انداخت واسم شهیدرازیرلب زمزمه کردبه سمت فروشنده رفت ــــ آقا من این پوسترو می خوام چقدر میشه؟؟ پول پوستر را حساب کرد شهاب از شخصیت مهیا حیرت زده بود این دختر همه معادلات او را به هم ریخته بود ـــ سید من باید برم وضو شهاب اطراف نگاه کرد کسی نبود ــــ اینجا خیلی خلوته بزارید من همراهتون میام شهاب تا سرویس بهداشتی مهیا را همراهی کرد بعد وضو هر کدام به سمت قسمت خانم ها وآقایون رفتن مریم مهیا را از دور دید برایش دست تکان داد مهیا به طرفشان رفت ـــ کجایی تو مهیا کنار سارا نشست ـــ رفتم وضو بگیرم مریم مُهری به طرفش گرفت ـــ نباید تنها میرفتی اونجا خیلی خلوته ـــ تنها نرفتم با داداشت رفتم نرجس به طرفشان برگشت ـــ با شهاب رفتی؟ ـــ بله مشکلی هست با صدای مکبر سر پا ایستادن مهیا آشنایی بانماز جماعت نداشت و فکر می کرد که با نماز فرادا فرقی می کند دوست نداشت جلوی نرجس از مریم بپرسد زیر چشمی به مریم نگاه می کرد و حرکاتش را تکرار می کرد بعد از نماز سر سفره نشستد و در کنار بازیگوشی دخترا نهار را صرف کردند بعد از نهار کنار مزار شهدا رفتند بعد از خواندن فاتحه به بیرون مسجد رفتن به طرف راوی رفتند که داشت صحبت مـیکرد همه روی خاک کنار هم نشستند مهیا سرش را روی شانه ی مریم گذاشت آی شهدا دست ما رو بگیر … بی سیم هایی که شما میزدید و بی سیم هایی که ما الان میزنیم خیلی تفاوت داره . شرمنده ایم بخدا … همت همت مجنون حاجی صدای منو میشنوید همت همت مجنون مجنون جان به گوشم حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر محاصره تنگ تر شده … اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی…. خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند …. اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند…. خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره … عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم …. حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه ولی کو اخوی گوش شنوا… حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه……. همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت …. کو اونایی که گوش میدن.حتی میان و به این نوشته های ماهم میخندن چه برسه به عملش حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه کمک می خوایم حاجی ……. به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند داری صدا رو……. همت همت مجنون……. حکایت ما الان اینه، ولی کار ما از بیسیم زدن گذشته، کاش یه تیکه سیم می موند باش سیم خودمونو وصل کنیم به شهدا ولی افسوس که همه رو خودمون قطع کردیم. ولی بازم امیدمون به خودشونه. یه نگاهی به خودتون بکنید و راهتون رو عوض کنید.بخدا پشیمون میشید شهدا شرمنده. دستمون رو بگیرید مهیا قطره ی اشکی که بر روی گونه اش نشسته بود را پاک کرد باخود می گفت که این همت کیه که این همه اسمش رو میگن شانه های مریم می لرزیدن سرش را برداشت با بلند کردن سرش چشم هایش با چشم های شهاب گره خوردند چشم های شهاب سرخ شده بودن شهاب زود چشم هایش را دزدید راوی صحبت هایش را تمام کرد شهاب فراخوان داد که همه جمع بشن و او بالای یک بلندی رفت ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ❤️ ✅طلوع خورشید حق و عدل، در پایان این شب ظلمانی 🦋 🤲 ای مسیحای دل برگرد آه ای ماه، به آه دل تنها برگرد مظهر عدل خداوند، بیا جان میزند فاطمه لبخند، بیا مهدی جان ❤️✨💫 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و دوم یا فاطمه زهرا سلام الله علیها🌺 💢از همان دورانی که در زورخان
قسمت چهل و سوم یاد باد آن روزگاران🌺 💢نمی توانم از ابراهیم صحبت کنم خیلی برایم سخت است. 💢هرچه دوران کوتاه حضور او در خانواده را مرور می کنم ناراحت و افسرده می شوم. 💢دوران افسانه ای و طلایی زندگی ما زمانی بود که ابراهیم در خانه حضور داشت، جمع ما با حضور او جمع بود. فراقش زندگی ما را از هم گسیخت. 💢اما از خدا کمک می گیرم تا با دوستان جدید ابراهیم، گوشه ای از روحیات و صفاتش را بیان کنم: 💢دوران زندگی من در کنار ابراهیم کوتاه ولی بسیار آموزنده بود. 💢او برای من نه تنها برادر که یک استاد راهنما بود. در تمام رفتارهایش درس تربیتی وجود داشت. 💢او به موقع کارهایی که به عهده اش بود انجام می داد. در زندگی اش برنامه ریزی و تقسیم کار داشت. 💢وقتی می خواست به برادر و خواهرش چیزی آموزش دهد فقط در صحبت و نصیحت خلاصه نمی شد ابتدا آموزش می داد، بیشتر هم غیر مستقیم سپس خودش همراهی می کرد تا نتیجه کار و خروجی عمل ما را مشاهده کند. 💢ابراهیم برای حجاب و امر به معروف ابتدا از خانواده خودش شروع می کرد. او با کارهایش راه های امر به معروف را به خوبی آموزش می داد. 💢یادم هست هدیه تهیه می کرد و به من می گفت: به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند و حجاب را رعایت می کنند هدیه بده. 💢این رفتار را در چهل سال پیش انجام می داد زمانی که کسی به این مسائل توجهی نمی کرد. 💢آنقدر شخصیت محبوبی در خانواده ما بود که حرفهایش را بدون دلیل قبول می کردیم. 💢اگر می گفت چادر سرت کن بدون دلیل قبول می کردیم اما برای ما استدلال می آورد. 💢وقتی می خواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه می گفت: چادر برای یک زن حریم است، یک قلعه و یک پشتیبان است از این حریم خوب نگهبانی کنید. 💢طوری دلیل می آورد که واقعا قبول می کردیم. 💢یک بار که سن من کم بود می خواستم جوراب رنگی بپوشم و از خانه بیرون بروم. 💢ابراهیم غیر مستقیم گفت: حریم زن با چادر حفظ می شود حالا اگر جوراب رنگی پا کنی باعث می شود جلب توجه کنی و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نامحرم جلب توجه می کند. 💢می گفت: اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند خواهید دید که چقدر آرامش خانواده ها بیشتر می شود. صدای بلند در پیش نامحرم مقدمه آلودگی گناه را فراهم می کند اگر حریم ها رعایت شود نامحرم جرات ندارد کاری انجام دهد. 💢همیشه می گفت: به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش بهترین امر به معروف شماست 💢ابراهیم به مهمان و مهمان نوازی خیلی اهمیت می داد. 💢بهترین ها را برای مهمان آماده می کرد اما شدیدا مخالف تجمل گرایی بود. 💢می گفت: اگر می خواهیم کنار هم راحت باشیم باید تجمل گرایی را کنار بگذاریم. نباید خودمان را برای مهمان اذیت کنیم. باید رفت آمدها و صله رحم را مطابق دستورات دین و بدون تجمل انجام دهیم تا رابطه خانواده ها همیشه بر قرار باشد. 💢همیشه در کار خیر پیش قدم بود. دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد. 💢دفتر چه ای داشت که برنامه و کارها یش را داخل آن می نوشت. 💢روزی که خیلی کار برای رضای خدا انجام می داد بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود. 💢 یادم هست یکبار به من گفت: امروز بهترین روز من است چون خدا توفیق داد و توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم. 💢به هیچ یک از تعلقات دنیا دل خوش نمی کرد. هیچ چیزی او را راضی نمی کرد مگر دل یک انسان را به خاطر رضای خدا خوشحال کند. 💢لباس نو نمی پوشید می گفت: هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند من هم می پوشم. 💢این ویژگی ها را حتی قبل از انقلاب داشت. 💢در ایام انقلاب کارهایی می کرد که نفس خودش را بشکند‌. فردا ظهر 🕐 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💠 ❤ بهش گفتم: «توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت: «من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛ همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد. یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین؛ برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم: «مگه چی شده؟!» گفت: «اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله.» گفتم: «من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم!دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست.» گفت: «نه!!.» 🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی کم نشه یه لحظه سایه ات از سرم🍃 🌹و کَم من ضالّ رای قبه الحسین علیه السلام فَاهتَدی...! و چه بسیار گمراهانی که با دیدن گنبد حسین هدایت شدند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_بیست_هشتم مریم خنده اش را جمع کرد ـــ سلام گلم همچنین شهاب هم فقط به یک س
ـــ خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه الان تا ساعت ۴ وقتتون آزاده ساعت چهار همه باید سوار اتوبوس ها بشن .التماس دعا همه از هم متفرق شدن مهیا مشغول عکس گرفتن شد با دیدن چند قایق در آب که سیم خاردار اطرافش را محاصره کرده به سمتش رفت که با صدای شهاب سرجایش ایستاد ــــ خانم رضایی حواستونو جمع کنید نمیبینید زدن خطر انفجار مین ـــ خب من باید برم یکم جلوتر می خوام عکس بگیرم ــــ نمیشه اصلا مهیا اهمیتی نداد و به راهش ادامه داد شهاب هر چقدر صدایش کرد نایستاد شهاب ناچار بند کیفش را کشید ـــ خانم رضایی لطفا، اونجا خطرناکه ـــ ولی من این عکسارو لازم دارم شهاب استغفرا... زیر لب گفت ـــ باشه دوربینو بدید براتون میگیرم ـــ مین برا من خطر داره برا شما نداره ـــ خانم رضایی لطفا دوربینو بدید مهیا دوربین را به شهاب داد. شهاب آرام آرام جلو رفت. مهیا داد زد ـــ قشنگ عکس بگیرید سید مریم با دیدن شهاب در منطقه ممنوعه با شتاب به طرفش رفت سارا ونرجس با دیدن مریم که نگران به طرف شهاب می رفت به سمتش دویدند مریم کنار مهیا ایستاد چند بار شهاب را صدا کرد اما شهاب صدایش را نشنید به طرف مهیا برگشت ـــ مهیا این دیوونه داره چیکار میکنه برا چی رفته اونجا نرجس و سارا هم با نگرانی به مهیا خیره شده بودند مهیا که ترسید واقعیت را بگویید چون میدانست کتک خوردنش حتمی هست شانه های را به نشانه ی نمیدانم بالا برد محسن به طرف دخترها آمد ــــ چیزی شده خانم مهدوی ــــ آقای مرادی شهاب رفته قسمتی که مین هست محسن سرش را به اطراف چرخاند تا شهاب را پیدا کند با دیدن شهاب چند بار صدایش کرد مریم نالید ــــ تلاش نکنید صداتونو نمیشنوه مریم روی زمین نشست ــــ الان چیکار کنیم؟ مهیا از کارش پشیمان شده بود خودش هم نگران شده بود باورش نمی شد شهاب به خاطرش قبول کرده باشه که وسط مینهابرود.به شهاب که درحال عکاسی بودنگاهی کرد اگر اتفاقی برایش بیفتدچی؟مهیاازاسترس ونگرانی ناخنهایش رامی جوید شهاب که کارش تمام شده بود به طرف بچه ها آمد تا از سیم های خاردار رد شد مریم به سمتش آمد ــــ این چه کاریه برا چی رفتی میدونی چقدر خطرناکه ــــ حالا که چیزی نشده شهاب می خواست دوربین را به مهیا بدهد که مهیا با چشم به مریم اشاره کرد شهاب که متوجه منظورش نشدچشمانش راباریک کردمهیا به مریم بعدخودش اشاره کردودستش رابه علامت سربریدن بر روی گردنش کشید شهاب خنده اش را جمع کرد. محسن به طرفش رفت ـــ مرد مومن تو دیگه چرا؟؟ اینهمه تو گوش این دانش آموزا خوندی که نرن اونور الان خودت رفتی ـــ چندجا شناسایی کردم ازشون عکس گرفتم بعد بیایم پاکسازی کنیم. دوربین را به طرف مهیا گرفت ـــ خیلی ممنون خانم رضایی مریم به طرف مهیا برگشت ــــ تو میدونستی می خواد بره اونور تا مهیا می خواست جواب بدهد شهاب گفت ــــ نه نمیدونستن من فقط ازشون دوربینشونو خواستم ایشونم لطف کردن به من دادن شهاب در دلش گفت ـــ بفرما دروغگو هم که شدی کم کم همه سوار اتوبوس شدند شهاب مکان بعدی را پادگان محلاتی در جاده ی حمیدیه اعلام کرد که امشب آنجا مستقر می شوند مهیا نگاهی به اطرافش انداخت محسن کنار راننده در حال هماهنگی برنامه فردا بودند مریم هم خواب بود. مهیا سرش را به صندلی جلو نزدیک کرد شهاب چشمانش را بسته بود مهیا آرام صدایش کرد ــــ سید سید شهاب چشمانش را باز کرد و سرجایش نشست ــــ بله بفرمایید خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود ــــ خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید مهیا سرجایش برگشت. نگاهش را به بیرون دوخت. شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود. هوا تاریک شده بود به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند با ایستادن ماشین مهیا نگاهی به اطرافش انداخت ـــ سید رسیدیم؟ ـــ بیدارید شما؟؟ ـــ بله ـــ بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید ـــ حتما ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🙂💔 ‼️ ✅⇦•به خـودت نگاه کن٬در طول روز چن تا گنـاه می کنی؟؟؟!!!🤔😔 ❓⇦•چه لذتی در گناه وجود دارد؟ وقتی بدانیـم با این گناه نافرمانی کسی را کردیم که یک عمـر نمکش را خوردیم💔 💠⇦•چه لذتی در گناه می تواند وجود داشته باشد؟! وقتی در پـس هر گناهی قـلب مبارک امامت را می شکنی و ظهورش را عقب می اندازی😔😭‼️ ☝️🏻به خـدا قسم غیبـت امام زمان (عج) همان خانه نشینی علیـست...💔 فقط ! طولانی تر.... اما ❤️دوست عزیزم 👈🏻هنوزم دیر نشده!!! تا قبل اینکه دیر بشه.پاشو و خودتو بساز💪 نگو از شنبه.بلکه ازهمین الان شروع کن👌🌹 🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | ، خرمشهر دیگر می‌شود 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «ما میگوییم مبارزات همه‌جانبه‌ی ملّت فلسطین -مبارزات سیاسی، مبارزات نظامی، مبارزات اخلاقی و فرهنگی- باید ادامه پیدا کند تا کسانی که غاصب فلسطین هستند، تسلیم رأی ملّت فلسطین بشوند.» ۱۳۹۸/۰۳/۱۵ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت چهل و سوم یاد باد آن روزگاران🌺 💢نمی توانم از ابراهیم صحبت کنم خیلی برا
ادامه قسمت چهل و سوم 🌺 👇👇👇 💢مثلا در روزگاری که مردم به خاطر اعتصابات نفت نداشتند مرتب دبه های بزرگ نفت را در دست داشت و به سراغ خانه های مردم می رفت. 💢حتی یک بار دیدم ابراهیم گاری بزرگ در دست گرفته که داخلش دبه های نفت چیده شده بود. گاری را در کوچه و خیابان هول می داد تا به مردم نفت برساند. 💢در ایام انقلاب خیلی نگرانش بودیم. آخر وقت به خانه می آمد. 💢با صدای رسایی که داشت همراه همراه با دوستانش بر روی بام الله اکبر می گفتند. 💢صدای تیر اندازی هر لحظه به آنها نزدیک تر می شد و ما نگران بودیم. 💢یک شب دیر کرد. حکومت نظامی بود. یکباره محکم درب خانه را کوبید. 💢تا در را باز کردیم ابراهیم پرید داخل خانه! 💢همزمان یک گلوله به سمت او شلیک شد. 💢ابراهیم با آرامشی که همیشه داشت گفت: سرباز خوب نشونه گرفت اما تیرش به خطا رفت! 💢یکی از آرزوهای قلبی اش این بود که روزی در جمهوری اسلامی، موقع اذان که شد تمام مردم دست از کار بکشند و اذان بگویند و به سوی نماز و صحبت با خدا بروند. 💢خودش همیشه برای نماز به مسجد می رفت اگر هم شرایط مسجد رفتن نبود در منزل نماز جماعت برپا می کرد. 💢 یک شانه کوچک در جیب داشت در موقع نماز موها و محاسنش را به زیبایی مرتب می کرد و آماده گفتگو با پروردگار می شد. 💢حتما شنیده اید که ابراهیم در عملیات نفوذی یک عراقی را که اسیر و زخمی شده بود روی کول خود قرار داد و تا نیروهای ایرانی آورد. 💢وقتی او را تحویل نیرو ها می دهد دل درد شدیدی می گیرد. 💢آپاندیس او را در بیمارستان عمل می کنند. 💢دکتر به او می گوید: چرا این کار را کردی؟ تو نباید در مسیر طولانی در کوهستان چنین کاری می کردی. 💢او هم گفت: احتیاج بود کسی نمی توانست او را به عقب بیاورد. 💢مجروح بود ما هم از این ماجرا بی خبر بودیم. 💢بعد از مدت ها که ابراهیم به تهران برگشت متوجه شدم که در وسایلش چند عکس مربوط به بیمارستان هست. 💢وقتی علت را از او سوال کردم مجبور شد که این ماجرا را توضیح دهد. 💢اما آخرین باری که در تهران در محضرش بودیم حال و هوایش کاملا تغییر کرده بود. 💢برخی روزها از غذا خوردن پرهیز می کرد. 💢 وقتی با اعتراض ما مواجه می شد می گفت: باید این بدن را آماده کنم! 💢در شب های سرد زمستان بدون بالش و زیر انداز می خوابید. 💢می گفت: این بدن را باید آماده کنم باید عادت کند که روزگار طولانی در خاک بماند. 💢آخرین خداحافظی او را کاملا به یاد دارم. هیچ وقت این گونه نبود. حال وهوایی داشت برای خودش. 💢قبل از عملیات والفجر مقدماتی با موتور آمد منزل و گفت: دارم می روم دعا کن که بر نگردم.! 💢نگرانی من را دید ادامه داد هنوز این جماعت یک دست نشده اند. نمی دانم چرا اینگونه اند؟ من از این دنیا هیچ چیز نمی خواهم حتی یک وجب از خاکش. 💢دوست دارم انتقام سیلی حضرت زهرا سلام الله علیها را بگیرم. دوست دارم اگر لایق شدم و در امتحانات خدا نمره قبولی گرفتم بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و روحم در جوار خانم حضرت زهرا(س) آرام گیرد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید؛ بُغض رهبر عزیز انقلاب هنگام نام بردن از سردار شهید سپهبد سلیمانی😞 امام خامنه ای : امسال اولین سالی است که قاسم سلیمانی عزیزِ ما حضور نداره... برای شادی روح او یک حمد و یک توحید بخوانید...🍃 + قرائت فاتحه توسط رهبر معظم انقلاب برای شهید حاج قاسم سلیمانی... 🔹️تابلو پشت سر رهبر معظم انقلاب گویای همه چیز بود... 🍃سَنُصَلّی فِی القُدس" " در قدس نماز خواهیم خواند. " ان شاء الله بزودی... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_بیست_نهم ـــ خواهرا لطفا گوش کنید زیارت همگی قبول باشه الان تا ساعت ۴ وقت
📜 جانم میرود 🔹️ مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند بعد اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتن خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورج ه ورجه کردن بودند نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شده اند رزمایش بسیار عالی بود وتوانست اشک همه را دربیاورد بعد رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد همه به خوابگاه بروند شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست ــــ چته ? ـــ هیچی خسته ام ـــ راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی ـــ خب بهت گفتم برا ـــ قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟ شهاب تا خواست انکار کنه محست انگشتش را به عالمت تهدید جلویش تکان داد ــــ انکار نکن شهاب سرش را تکان داد ــــ آره اون ازم خواست محسن لبخندی زد ــــ خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد ــــ اِدرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه ـــ ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر شهاب نگاهش را به جای دیگری سوق داد خودش هم متوجه کلافه ایش شده بود وقتی مهیا را با چادر دید برا چند لحظه به اوخیره شده بود و چقدر عذاب وجدان واحساس گناه می کرد به خاطر این کارش مهیا ومریم در محوطه نشسته بودند که چندتا دانش آموز دور ور شان ایستاده بودند باهم در حال گپ زدن بودند دانش آموزا وقتی دیدن مهیا با آن ها شوخی می کرد و می خندید بیشتر جذبش شدند یکی از دانش آموزا از مهیا پرسید ـــ ازواج کردید مهیا جون مهیا ادای گریه گردن را درآورد ــــ نه آخه کو شوهر مریم با خنده محکم بر سر مهیا زد ــــ خجالت بکش رو به دخترا گفت ــــ جدی نگیرید حرفاشو، خل شده یکی از وسط پرید و گفت ـــ پس ما فکر کردیم اون برادر بسیجیه شوهرته مهیا با تعجب به مریم نگاه کرد ـــ وی مریم شوهر پیدا کردم مهیا چادرش را بر سرش کشید و شروع به خندیدن کرد ــــ عزیزم کدوم برادر منظورت دختره اطرافش را نگاه نکرد ـــ آها اون اونی که بیسیم دستشه مریم و مهیا همزمان به شهابی که بیسیم به دست بود نگاه کردند مریم شروع کرد به خندیدن مهیا نمی دانست که چرا گونه هایش سرخ شده بود ولی خودش را کنترل کرد ـــ واه بلا به دور ختر زبونتو گاز بگیر مریم که از خنده اشکش درآمده بود روبه مهیا گفت ــــ دلتم بخواد داداشم به خوبی دخترا با کنجکاوی پرسیدند ــــ اِ خانم این داداشته؟ ــــ آره عزیزم حالا چرا فکر کردید داداشم شوهر این خلوچله مهیا ضربه ای به پهلوی مریم زد یکی از دخترا که ظاهر خوبی نداشت وآدامسی در دهانش بود و تند تند آن را می جوید گفت ـــ من از صبح زیر نظرش گرفتم خیلی حواسش به شوما بود مهیا با حرفش گر گرفت اما با لحن شوخی سبیل های فرضیش را تاباند ــــ چی گفتی شوما آبجی ??ناموس منو زیر نظر داشتی با این کار مهیا همه دختر ها با صدای بلند شروع به خندیدن کردند مریم اشک هایش را پاک کرد ــــ بمیری دختر اشکمو دراوردی شهاب به دخترها اخمی کرد ــــ لطفا آروم خانم ها مهیا سرش را پایین انداخت مریم زیر گوشش با لحن شیطونی زمزمه مرد ــــ از کی داداش من ناموس شما شده بود مهیا لبش را گاز گرفت و سرش را پایین انداخت ــــ شوخی بود مریم خندید ـــ بله بله درست میگی مهیا از جایش بلند شد ــــ من برم به مامانم زنگ بزنم ـــ باشه گلم ↩️ادامه دارد.... ✍🏻نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆