eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
○●🌸🍃‌●○ کاش می شد حال خوب را ، لبخند زیبا را، بعضی دوست داشتن ها را ، خشک کرد..‌. لای کتاب گذاشت و نگهشان داشت... 🌸 🍃 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
"نمـازاۅل‌ۅقـټ" چڪشےاسـت‌بـࢪࢪۅۍنـفـس
⇨
 ازۅقـتش‌ڪه‌گـذشـت...
 مےشـۅدچـڪشےبـࢪسـࢪنـمـاز
↻ ﴿عجلوابالصلاة﴾
‌‌‌‌ツ نـام کـتـاب⇩ خـون‌دلـے‌ڪه‌لـعـل‌شـد... خـاطـࢪات‌شـفـاهـے "مـقـام‌مـعـظـم‌رهـبـرے" از زنـدان‌هـا ۅ تـبـعـیـددۅࢪان‌ مـبـاࢪزات‌انـقـلـاب‌اسـلـامـے •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تـم‌نظامـے‌💣✌️🏻 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•••🥀••• أَلسَّلامُ‌عَلَےالْمُحامےبِلامُعـین سلام‌برآن‌مدافعِ‌بے‌یاور..؛ [السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین♥️] °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
•••🥀••• أَلسَّلامُ‌عَلَےالْمُحامےبِلامُعـین سلام‌برآن‌مدافعِ‌بے‌یاور..؛ [السلام‌علیڪ‌یااباعبدالله‌ا
•••💔••• •صبرمن‌مانندِصـــبـــــرِ↯ •حضرتِ‌ایّوب‌نیست... •ڪربلامےخواهم‌آقا •التماسَت‌میڪنم...🥀
امام‌صادق‌(ع)↯ شیعیاݩ‌ماࢪا‌دراۅقات‌‌"نماز" آزمایش‌ڪنـید ڪھ‌چقدࢪ‌بھ‌فڪر نمازشاݩ‌هستند... نماز‌توݩ‌سࢪد‌نشھツ
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_ام - سیستمم مشکل داشت روشن نمیشه. برای همین اومدم ا
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 - چی بشیری پیدا شد؟ - اره ، سریع خودتو برسون، آدرسو برات پیامک میکنم، یاعلی - یاعلی کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت، و به طرف خروجی رفت ، امیر علی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت: - بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه - آره پیدا شده، دعا کن اعتراف کنه - امیدوارم ، میخوای بیام باهات - نه نمیخواد تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن، حکم رویا صادقی تا فردا آماده بشه - نگران نباش آماده میشه - خداحافظ - بسلامت کمیل سریع به طرف ماشینش رفت، با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت، با دیدن آدرس بیمارستان، شوکه شد. یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که نکنه کشته شده " پایش را روی گاز فشرد و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود، با رسیدن به بیمارستان، سریع ماشین را پارک کرد، با ورودش به بیمارستان میخواست به سمت پذیرش برود که محمد را دید به سمتش رفت. - سلام، کجاست؟ - سلام، نفس نفس میزنی چرا؟ بیا بشین یکم - نمیخواد خوبم، بشیری کجاست؟ محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت: - بشیری تو کماست... کمیل و محمد روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد نشسته بودند.  دکتر سری تکان داد و گفت: - خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده، ضربه ی محکمی به سرش برخورد کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده عملی که داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد . پرسید: - پس چرا رفت تو کما کی بهوش میاد؟ - نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره، قبل از این ضربه که خیلی بد بوده و کتک خورده بعد از کتک و ضربه زدن به سرش اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ رسیدگی به اون نشده، زنده موندنش خودش معجزه است. اینبار محمد سوالی پرسید و نگران به دکتر خیره ماند تا جوابش را بشنود - ممکنه دیر بهوش بیاد؟ یا حافظه اش را از دست بده؟ با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت؟ - در این مورد، نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم. اما ممکنه تا چند هفته طول بکشه که بهوش بیاد. اما در مورد حافظه اش، بله احتمال زیادش وجود داره.ولی همه چیز دست خداست. محمد و کمیل بعد از کمی صحبت با دکتر تشکری کردند و از اتاق خارج شدند - کجا پیداش کردید؟؟ - مثل اینکه یکی از اهالی روستاهای حوالی شهر زنگ میزنه به پلیس و میگه که تو مزرعه اشون یه جنازه پیدا کردن، بعد از اینکه نیروها میرن متوجه میشین که زنده است اما نبضش کند میزنه. منتقلش میکنن به بیمارستان و ما چون عکس بشیری و سهرابی رو برای همه واحدها ارسال کردیم با شناسایی بشیری بهمون خبر میرسونن. تو چیکار کردی؟ - صادقی که موضوعشو برات تعریف کردم ، یادته؟ - آره چی شد؟ - دروغ گفته روز تظاهرات با بشیری بحثش شده بود اصلا دور بینا فیلمشونو گرفتن - دستگیرش میکنید؟ - آره، منتظر حکمشم، راستی امنیت اتاق بشیری رو ببرید بالا. نگران نباش، حواسم هست، میری جایی؟ - برمیگردم محل کار، پروندهایی غیر از پرونده سمانه هستن، که باید به اونا هم رسیدگی کنم - پس برو وقتتو نمیگیرم - میرسونمت - ماشین هست، یکمم اینجا کار دارم - پس میبینمت - بسلامت  کمیل از بیمارستان خارج شد که گوشی اش زنگ خورد با دیدن امیر علی دکمه سبز زنگ را لمس کرد: - بگو امیرعلی - کمیل کجایی؟ کمیل با شنیدن صدای کمی مضطرب امیرعلی نگران شد؟ - بیمارستان، چی شده؟ چرا صدات اینجوریه؟ - کمیل، خانم حسینی کمیل وحشت زده با صدایی که بالا رفته بود گفت: - سمانه چشه؟ چی شده امیرعلی ؟ د حرف بزن - خانم حسینی حالشون اصلا خوب نیست، سریع خودتو برسون محل کار قلب کمیل فشرده شد، حرف های امیرعلی در سرش میپیچید ،ارام زمزمه کرد - يا فاطمه الزهرا س  کمیل با آخرین سرعت تا محل کار رانده بود، به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید در راه احمدی را دید با صدای مضطربی صدایش کرد - احمدی، خانم حسینی کجاست؟ - حالشون بد شد، بردنشون بهداری کمیل بدون حرفی به سمت بهداری که آخر ساختمان بود. دوید تا می خواست وارد شود .بازویش کشیده شد با عصبانیت برگشت تا شخصی که مانع ورودش شد را دعوا کند که با دیدن امیر علی کمی آرامتر اما با همان اخم های وحشتناک گفت: - چیه؟ - آروم باش کمیل، دکتر داخله نمیتونی بری، دارن خانم حسینی رو معاینه میکنه کمیل که با حرفی که امیر علی گفت قانع شده بود، بانگرانی پرسید:  - چی شده امیر علی، سمانه چشه؟ - بیا بشین برات تعریف میکنم او را به سمت صندلی ها برد و هر دو کنار هم نشستند. نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆
مسئول ایثارگران کل سپاه: 🔹هویت پیکر تن از شهدای مدافع حرم منطقه خان طومان سوریه شناسایی و تایید شد. 🔹شهیدان ، ، و از استان ، از استان ، از استان و از استان اسامی این شهیدان والامقام است. 🔹پیکر مطهر این شهدای والامقام صبح فردا توسط خادمان آستان قدس رضوی، در حرم مطهر امام علی بن موسی الرضا(ع)زیارت و طواف داده خواهد شد. 🌷 🌷 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
مسئول ایثارگران کل سپاه: 🔹هویت پیکر #هفت تن از شهدای مدافع حرم منطقه خان طومان سوریه شناسایی و تایید
🌹هࢪکسےدنباڵ‌خبࢪمےگࢪدھ بهش‌بگیݩ... عشــ♡ـــق‌داࢪه‌بࢪمیگࢪدھ شناسایے پیکࢪ۷ تن‌ازشهـــ🕊ــداے " مدافع‌حࢪم‌‌" دࢪسوریھ 🚨
↻↯ چقـدربـھ‌شــ🕊ـهـــدا‌خدمت‌کࢪدے؟!! تـونـسـتے‌راهشـونـو‌ادامھ‌بدے؟!!! اصن‌چقدࢪشـــ🕊ــھدا را میشناسے؟!!! اگ‌بࢪا‌شھدا‌کـم‌گذاشتے... اینجا‌جبࢪان‌ڪن👇🏻 ⓙⓞⓘⓝ‌‌‌‌⇨http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 💣
🚨 دیگ‌نیـازنیسـت‌...✋🏻 صبـــ🌞ـــح‌تاشـــ🌜ـــب‌دنبـال‌ ‌بگردی... ببیـن‌خـادمیـن‌شهـد‌‌ا‌چـھ‌کردن😍 یھ‌ڪانال‌آوردم‌ڪھ‌ازواجبـــــات‌ایتــــاست👌 هرچـی‌بخـواۍ‌اینجـاهسـت😎 💯 ⓙⓞⓘⓝ⇨https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
↯∞↯ ✉ شمـا‌دعـوت‌شدین‌بـه‌يھ ‌دورهمی‌شھدایے🕊🕊 ماایـنجـا‌بـرا‌حاجت‌روایی‌هـم‌ روزانه‌ڪلےذڪرمیگیم📿 دلـت‌میـخواد‌توام‌بیـای‌کنـارمـا؟!! زودعضوشوتالینـکشوبرنداشتم... ختم‌ذکـر👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 ختم‌قرآن👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 💯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
∞↯ #ما_ملت_امام_حسینیم •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C
•••🥀••• السلام‌علےالمرمل‌بالدما سلام‌برآنکہ‌بدنش‌بہ‌خون‌آغشتہ‌شد... [صل‌الله‌علیڪ‌یااباعبدالله‌الحسین♡]
پیامبࢪاکࢪم↯ "نمـاز"نیزماننـد نھࢪی‌جاࢪی‌است‌ڪھ هࢪگاھ‌بࢪپامیشۅدگناهاݩ ࢪامیشۅیدۅازبیݩ‌میبࢪد ‌﴿عجلوابالصلاة﴾
♡↯ سلام عزیز برادرم... /💔 بھ یاد هشت شھید تازه تفحص شده از ... خوشا بھ سعادتتان بعد از زیارت عمه جان امروز مشھدید براۍ طواف ؏ـشق♥️... ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡⇩ می‌گفت↯ اگه‌طالب باشے!ツ یک‌نگاه‌حࢪام‌ممکن‌است‌سال‌ها؛ تۅࢪا‌از "شهادت‌" دۅࢪ‌کند‌.‌.. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
Mehdi Rasooli - Shokoohe Ghoran [SevilMusic].mp3
12.18M
↯♡↯ شکـۅه‌قـࢪآن‌"یـاحسـیـن"‌سنۅندے دم‌شهـیـدان"‌یـاحسـیـن"‌سنۅندے مـدافعـان‌زینبـۅن‌دیـلئࢪ داماࢪداکـی‌قـان‌"یـاحسـیـن"‌سنۅندے •°حاج‌مهدۍ‌ࢪسۅلے°• °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سی_یکم - چی بشیری پیدا شد؟ - اره ، سریع خودتو برسون،
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟  - آروم باش، همه دارن با تعجب نگات میکنن، این همه اضطراب و نگرانی لزومی نداره. کمیل دستی به صورتش کشید و گفت: - دست خودم نیست، د بگو چی شده؟ - باشه میگم آروم باش پای کارای رضایی بودم که خانم بصیری گفتن یکی از خانمای بند سیاسی حالشون بد شده اصلا فکر نمیکردم خانم حسینی باشه، منتقلش کردیم بهداری، دکتر معاینه کرد، گفت که بدلیل فشار روحی و اینکه و چند روزی هست که غذا نخورده - چی؟ غذا نخورده؟ چرا - آره، خانم حسینی کلا بیهوش بود و نتونستیم دلیل نخوردن غذارو بپرسیم زنگ زدیم دکتر زند تا بیان و دقیق تر معاینه کنه ، خانم بصیری وقتی دست خانم حسینی رو گرفت. از شدت سرمای دستش شوکه شد کمیل سرش را پایین انداخت. باورش نمی شد که سمانه به این روز افتاده باشد. - همش تقصیر منه، باید زودتر از اینجا میبردمش بیرون اون روز دیدم رنگش پریده اما نپرسیدم. لعنت به من امیرعلی دستی بر شانه اش گذاشت  - آروم باش، الان تو تنها کسی هستی که میتونی کنارش باشی، امیدش الان فقط به تو هستش، ضعیف نباش، تو الان تنها تکیه گاه اون هستی - میتونستم بیشتر مراقبش باشم -این چیز دسته خودت نیست، تو هم داری همه تلاشتو میکنی پس دیگه جای بحثی نمیمونه با باز شدن در هر دو سریع از جایشان بلند شدند اما کمیل زودتر به طرف دکتر زند رفت. - سلام دکتر - سلام خوب هستید - خیلی ممنون، حال بیمار چطوره؟ دکتر زند که خانمی مهربون بودند، کمی مشکوک به چهره ی مضطرب کمیل نگاه کرد. میدانست او مسئول دلسوز و متعهدی است و همیشه گزارش حال زندانی ها را حضوری پیگیری می کرد اما الان بی تاب و نگران بود، حدس می زد که آن دختر جوان فقط زندانی کمیل نیست - نگران نباشید، حالشون خوبه. البته فعلا - نگفتن چرا غذانخوردن؟ - این دختر خانم بدلیل ناراحتی زیاد و فشار روحی که این مدت داشته ، معده درد شدید گرفته بود، و با خوردن کمترین چیزی حالت تهوع شدید و سوزش معده میگرفته، تعجب میکنم که چرا حرفی نزده؟  کمیل از شنیدن این حرف ها احساس ضعف می کرد، سمانه چه دردهایی کشیده بود و او در بی خبری به سر میبرد دکتر زند، وقتی متوجه ناراحتی زیاد کمیل و نگاه نگران امیر علی به کمیل شد، سعی کرد کمی خیالش را راحت کند، با لبخند مهربان همیشگی اش ادامه داد: - ولی نگران نباشید، الان براشون دارو نوشتم، نسخه اشو دادم به دکتر بهداری تا تهیه کنند، سرم هم وصل کردیم براشون که الان تموم شده و حالشون بهتر شد. اما باید استراحت و تغذیه مناسب داشته باشه تا خدایی نکرده حالشون بدتر نشه کمیل سری به علامت تایید تکان داد. - ببخشید میپرسم فقط میخواستم بدونم جرمش چی هست ؟ چون اصلا بهش نمیومد که اهل کار سیاسی باشه آخه تو پرونده اش نوشته بودند از بند سیاسی هست. اینبار امیر علی جوابش را خیلی مختصر داد، اما کمیل تشکر کوتاهی کرد و سمت بهداری قسمت خواهران رفت و بعد از اینکه تقه ای به در زد ، وارد اتاق شد با دیدن سمانه بر روی تخت، قلبش فشرده شد به صورت رنگ پریده اش و دندان هایی که از شدت سرما بهم می خوردند نگاهی کردروبه پرستار گفت - براش پتو بیارید، نمیبینید سردشه - قربان، دوتا پتو براشون اوردیم، دکتر گفت چیز عادیه، کم کم خوب میشن کمیل نزدیک تخت شد و آرام صدایش کرد - سمانه خانم، سمانه، صدامو میشنوید؟ سمانه کم کم پلک هایش تکان خوردند و کم کم چشمانش را باز کرد،دیدش تار بود ، چند بار پلک زد تا بهتر تصویر تار مردی که آرام صدایش می کرد را ببینید کمیل با دیدن چشمان باز سمانه، لبخند نگرانی زد و پرسید - خوب هستید؟؟ با صدای ضعیف سمانه میله ی تخت را محکم فشرد. - آره - چیزی میخورید؟ - نه ، معده درد میگیرم کمیل روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت: - اون روز که دیدمتون، چرا نگفتید؟ سمانه تلخ خندید و گفت: - بیشتر از این نمیخواستم درگیرتون کنم اخم های کمیل دوباره بر پیشانی اش نقش بستند درگیر؟ سمانه با درد گفت: - میبینم که چند روز چقدر به خاطر اشتباه من درگیر هستید، میبینم خسته اید، نمیخوام بیشتر اذیت بشید - این بچه بازیا چیه دیگه؟ چند روز معده درد داشتید و نگفتید؟ اونم به خاطر چند تا دلیل مزخرف. از شما بعید بود - من نمیخوا - بس کنید، هر دلیلی بگید هم قانع کننده نیست، شما از درد امروز بیهوش شده بودید، حالتون بد بوده، متوجه هستید چی میگم میخواست ادامه بدهد اما با دیدن اشک های سمانه ، حرفی نزد - این گریه ها برای چیه درد دارید؟ سمانه به علامت نه سرش را به سمت راست و چپ تکان می داد - چیزی میخواید چیزی اذیتتون میکنه، خب حرف بزنید ، بگید چی شده؟ سمانه متوجه صدای نگران کمیل شد نویسنده:فاطمه امیری ... °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f.👆