شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و نهم آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نب
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت سی ام
توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم. با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم.
_ارام باشید خانم. حال ایشان..
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم،
_به من دروغ نگو. هجده سال است، دارم میبینم هر روز ایوب آب میشود. هر روز درد میکشد. میبینم که هر روز میمیرد و زنده میشود. میدانم که ایوب رفته است.
گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم،
_رفته؟
دکتر سرش را پایین انداخت وسرد خانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟"
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد. از فکر زندگی بدون ایوب مو به تنم سیخ میشد.
ایوب چه فکری درباره من میکرد؟ فکر میکرد از اهنم؟ فکر میکرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟
چی فکر میکرد که آن روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت،
_حواست باشد بلند بلند گریه نکنی. سر وصدا راه نیاندازی. یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود. حجاب هدی، حجاب خواهر هایم،کسی صدای انها را نشنود. مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید. به اندازه گریه کنید.
زهرا اخرین قطره های آب قند را هم داد بخورم. صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم. زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو. صورت خیس من و زهرا را که دید، اخم کرد،
_مامان، بابا کجاست؟
زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمد حسین داد کشید،
_میگویم بابا ایوب کجاست؟
رو کرد به پرستار ها. آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت اقا،
_بابا ایوب رفت؟ اره؟
رگ گردنش بیرون زده بود. با عصبانیت به پرستار ها گفت،
_کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم،کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده. شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟
دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون. سرم گیج رفت. نشستم روی صندلی. آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گرفت توی بغلش. محمد خشمش را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی اقا نعمت زد.
اقا نعمت تکان نخورد،
_بزن محمد جان. من را بزن. داد بکش. گریه کن محمد.
محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد. مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت،
_شماها که نمیدانید. نمیدانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی میلرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و اتش زدم تا گرم شود. سرش را گرفتم توی بغلم.
بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد،
_سر بابام توی بغلم بود که مرد. بابا ایوبم توی بغل من مرد.
ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند. بعد از امپول، ایوب به محمد میگوید حالش خوب است و از محمد میخواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ میشود.
ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون. دکتر گفت،
_پشت فرمان تمام شده بوده.
از موبایل اقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق، هدی گوشی را برداشت،
_سلام مامان.
گلویم گرفت،
_سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟
-ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادند بیایم خانه، پیش دایی رضا و خاله.
مکث کرد،
_بابا ایوب حالش خوب است؟
بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم،
_اره خوب است دخترم. خیلی خوب است.
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م. صدای هدی لرزید،
_پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟
صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد،
_بابا ایوب رفته؟
اه کشیدم،
_اره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت. خیلی خسته شده بود. حالا حالش خوب خوب است.
هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد. هق هق میکرد،
_مامان تو را به خدا بیاورش خانه، تهران، پیش خودمان.
-نمیشود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید. بیایید تبریز.
-ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان.
⭕️ ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر بیست و دوم
✍ سحر بیست و دوم... اولین سحر بدون علی است.
و قلب زمین، برای هضم نداشتَنَش، در انقباضی سخت، درگیر شده است.
❄️دیروز...آئینه ی خدا روی زمین، ترک خورده است...
و دیگر هیــچ کس نیست، که چهره کاملی از خدا را، برایمان رونمايي کند.
❄️زمیــن؛ بی علی، فقیرترین مخلوق خداست.
بیچاره زمیـ🌎ــن!
من مانده ام، دردهای عظیمی را که به خود دیده است...چگونه او را از گردش روزمره اش، باز نداشته است؟
✨همه درد زمین یک سو...
فــراقِ علــی... یک سو...
و انتظار هزار ساله پسر علی، از سوی دیگر، سرگیجه به جانش انداخته است.
و من... در این درد زمین، همیشه، با او شریک بوده ام.
❄️آخرین لیلةالقدر در پیش است.
و من، برای تسکین همه دردهای اهل زمین، قنـــوت می گیرم.
اما...
عظیم ترین غصه اش، همان آینه ترک خورده ایست، که باید ترمیم شود.
❄️تا زمیــن، "پسر علی" را رو نکند.
هیچ آينه ای، توان ترسیم چهره خدا را، نخواهد داشت.
❄️باید برای عظیم ترین درد اهل زمین، دعا کنیم.
برای ثروتـی که داریــم، اما دستمان به او نمی رسد.
❄️باید تقدیرات زمین را، با دستان رو به آسمانمان عوض کنیم.
زمین، با پسر علی، دیگر فقیرترین مخلوق خدا، نخواهد بود!
💠برای غربت پسر علی، دعا کنیم....
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz22_@Ebrahimhadi.mp3
4.91M
📎جزء بیست و دوم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ | يا اميرالمؤمنين گريه زينبت را نتوانستی تحمل کنی؟
⭕️ذكر مصائب امیرالمؤمنین(ع) توسط رهبر انقلاب
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
●قبل از اذان صبح برگشــت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در چهره اش موج ميزد. صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال.
○ميگفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازي دراز عمليات داشتيم. فقط همين شــهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم.
●خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد. ميخواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
○با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم. پيرمردي جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالاي ارتفاعات آورده بود.
●سلام كرديم و جواب داد.همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مينمود. انگار ميخواســت چيزي بگويد، اما!
○لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت كشيدي، اما پسرم! پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از
تعجب، آخر چرا!!
●بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته: ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و بينشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست!
■پسرم گفت: «شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه سلام الله علیها هستند!»
○پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط ميخورد و پايين مي آمد. ميتوانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا كرده بود. « #گمنامي! »
🇮🇷 @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ تصویری | امشب غوغا کنید!
همیشه کنار گود بودی، ایندفعه وسط گودی!
🔸 #انتشار_حداکثری
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر بیست و سوم.....
✍ از لحظه ای که سیاهی، زمین را خلوت کرده است،
اذن "دعای فرج"... بر همه اهل زمین، وارد گشته است..
❄️ لیلةالقدری که برترین اعمالش،
دستان منتــ🙏ـظرِ رو به آسمان، است؛
تمام باطن قدر را رو می کند.
و این یعـــــنی ؛
تـــ👈ـو؛ رازِ همه تقدیرهای عظیم، در لیلةالقدری؛ یوسف
نشسته ام اینجــا
در لابلاي جمعیتی که، امتداد نگاهشان، به آغوش تو می رسد،
جمعیتی که قرآن بر سر می گذارند، تا شاید، باطن قرآن را، در میان خود، حاضر ببینند،
جمعیتی که بعد از علی، دلخوش به نفس های آخرین دردانه اش هستند، که جایی، همین حوالی، فضای زمین را معطر کرده است.
💢سالهاست که، بیست و سومین سحر رمضان را، گوش به زنگ نشانه ای از تـــو تا صبح، چشم انتظاری می کنیم.
امــــا...
گویی هنوز دلهای زنگار گرفته مان، برای دریافت اجابت آماده نشده اند.
خستــــه ايم؛ از آمد و رفتِ رمضان هايي که به ملاقات چشمانِ دلکش تو، ختم نمی شوند.
خستـــــه ايم؛ از رمضان هايي که نماز عيدش، همچنان بی حضور تو اقامه می شوند.
خستــــه ايم؛ از شلوغی های دنیایی که خالی از خواستن های صادقانه توست.
❄️برای جانهای خسته از گناه مان، امن یجیب بخوان...یوسف
دعای تـــو، حتما راه اجابت را باز خواهد کرد.
❣دعا کن؛ دعاهاي بی رمق مان، تا آسمان بالا روند.
دعـــــا کن
شایـــد اجابــــت شویـــم؛ یوسف
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz23_@Ebrahimhadi.mp3
4.88M
📎جزء بیست و سوم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
یک روز صحبت به اينجا رســيد كه آرزوي خودمان را بگوئيم. هر كسي چيزي گفت. بيشتر بچهها آرزويشان شهادت بود. بعضيها مثل شهيد سيد ابوالفضل كاظمي به شوخي ميگفتند: خدا بندههاي خوب و پاك را ســوا ميكند. براي همين ما مرتب گناه ميكنيم كه ملائكه سراغ ما را نگيرند! ما ميخواهيم حالا حالا ها زنده باشم. بچهها خنديدند و بعد هم نوبت ابراهيم شد.
همــه منتظر آرزوي ابراهيم بودند. ابراهيــم مكثي كرد وگفت: آرزوي من شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم!
📚سلام بر ابراهیم۱
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سی ام توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید،
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت آخر
وصیت ایوب بود. میخواست نزدیک برادرش حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید، میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این آخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم. سوم ایوب، روز پدر بود. دلم میخواست برایش هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمیتوانست از رختخواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی. سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود "به شهلا بگویید بیشتر برایم قران بگذارد"
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه م فشار دادم
اه کشیدم،
_اخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟
قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه میکنم،
_میدانی؟ تقصیر همان است که تو اینقدر سختی کشیدی. اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی، من هم نمیشدم زن یک ادم صبور سختی کش.
اگر ایوب بود، به این حرفهایم میخندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش.
روی صورتش دست میکشم،
_یک عمر من به حرف هایت گوش دادم، حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم. از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم، از بچه ها. محمد حسین داغان شده. ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال. هر شب از خواب میپرد. صدایت میکند. خودش را میزند و لباسش را پاره میکند. محمد حسن خیلی کوچک است. اما خیلی خوب میفهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه مینویسد. مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر میزند.
اشک هایم را پاک میکنم و به ایوب چشم غره میروم،
_چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمیشد بدهی دستم؟
ولی خواندمشان نوشتی،
"تا اخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمیدانم چه بگویم. فقط، زبانم به یک حقیقت میچرخد و آن این که همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت. همسفر تو، ایوب"
قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه.
از ایوب هر کاری بر می آید. هر وقت از او کمک میخواهم هست. حضورش فضای خانه را پر میکند. مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم "ابرویم را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم"
دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق. یک چیزی پیدا کردم"
امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب ابرویم را حفظ کرد.
توی امتحان های محمد حسین کمکش کرد.
برای خواستگارهایی که خدا از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد.
حتی حواسش ب محمد حسن هم بود.
یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد. یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش به من.
-مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟
-نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند.
شانه اش را بالا انداخت،
_خب مگر من چه م است؟ خودم میخورم، خودم هم فاتحه اش را میخوانم.
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه.
_مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا نماز بخوانم.
شب ایوب توی خواب،سیب ابداری را گاز میزد و میخندید. فاتحه و نماز های محمد حسن به او رسیده بود.
از تهران تا تبریز خیلی راه است. برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش. سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند، ولی من هر بار دست و پایم میلرزد. اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم. اما باز دلم شور میزند.
انگار باز ایوب امده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم.
فکر میکنم چه جوری نگاهش کنم؟
چه بگویم؟
از کجا شروع کنم؟
ایوبم......
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر بیست و چهارم...
✍ به خط پایان، که نزدیک می شویم؛
تعارضی عظیـم، قلبمان را گرفتار می کنـــد؛
"شــوقِ" تجربه قنوت هايي که هر کدامشان سفری بلند، به آسمان تو را رقم می زنــــد،
یـــــا....
"غــــمِ" از دست دادن سحر هايي که، بی نظیرترين فرصتهای هم آغوشی با تـو بوده اند❗️
❄️دلــم برایت تنــگ می شود.... خدا
برای لحظه هايي که هیـــچ صدایی، جز نجوای دعای سحر، از خانه های اهل زمین، بالا نمی رفت.
برای لحظه هايي که چراغ های روشن خانه های همسایه، شوق بیدار ماندن را در دلم، بیشتر می کرد.
برای لحظه هايي که، با هر کدام از نامهای تو، قنوت می گرفتم و با تکرار مکررشان، بوسه های مداوم تو را احساس می کردم.
❄️دلم برایت تنگ می شود خدا...
تـــو، همان لذت شیرین لحظه افطارم بوده ای، که در اولین جرعه آب، تجربه اش می کردم.
تـــو... همان احساس خالی شدنم، در لابلاي العفو های شبانه ام بودی...که تمام جان مرا، با آرامشی عظیم، احاطه می کردی.
دلــ💞ـم برایت تنگ می شود... خدا
نميدانم تا رمضان دیگر... چه برایم مقدر کرده ای؟
امــــا...
بگــذار، سهم من از این رمضان، همین سجاده خیسی باشد، که در همه طول سال، نمناک باقی بماند.
بگذار...تمام اِرثیه ام از سحر هایش، همین قنوت هایی باشد، که تا رمضان دیگـــر، حتی یک سحر نیز، از ادراکــش، جا نمانم.
بگـــذار...خالی شدنم را تا رمضان دیگر، به کوله باری سیاه تبدیل نکنم.
❄️تصور جمع شدنِ سفره ات، دلم را می لرزاند.
رمضان می رود ...
و....مــــن می مانم... و یک دنیای شلوغ.
می ترسم... دوباره دستان تو را در شلوغ_بازار دنیا گم کنم.
وای....دلـ❤️ـم برایت تنگ می شود؛ خـدا
می شود
در میان دلم، چنان لانه کنی، که ترس نداشتنت، پشتم را نلرزاند ؟
میشود؛ همیشه بمــــانی؛ خـ💫ــدا ؟
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz24_@Ebrahimhadi.mp3
4.79M
📎جزء بیست و چهارم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi