eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.3هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
718 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر " العجل " بگوییم ولی براے ظهور آماده نشویم کــوفــیــان آخــرالـــزمــانــیــم 🔸 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🔸 ✅ @EbrahimHadi
♨️از شیطان پرسیدند: گمراه کردن شیعیان چه سودی دارد؟ ⭕️گفت: امام اینها که بیاید روزگار من سیاه خواهد شد. اینها که گناه میکنند امام‌شان دیرتر می‌آید. ✅ @EbrahimHadi
✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
✅ @EbrahimHadi
🌹پیامبر خدا(ص) میفرمایند: کسی که با صدق نیت "آرزوی شهادت" در راه خدا را داشته باشد، خداوند ثواب شهید را به او عنایت می‌فرماید؛ گر چه توفیق شهادت را نیابد.🌷 📚بحارالنوار - ج۶۷ دعا کنیم نه این‌که ... اصلا تا شهید نباشیم شهید نمیشویم 🔸تاحالا فکر کرده اید پشت بعضی دعاهای شهادت، یک جور فرار از کارو تکلیف است! سریع شهید شویم اما... 🔻دعا کنید قبل از اینکه شهید شویم یک عمر شهید باشیم. مثل "حاج قاسم سلیمانے" که رهبر به او میگوید: «تو خودت شهید زنده ای برای ما.» ✅ @EbrahimHadi
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸 خیلی ها می پرسن: کی گفته محجبه ها فرشته اند؟! 🍃امیرالمومنین علی علیه السلام: همانا عفیف و پاکدامن، فرشته ای از فرشته هاست. 📚حکمت 476 نهج البلاغه ✅ @EbrahimHadi
بارها گفته بود بزار برم میگفتم: نه خیلی جوونی.. بار آخر آمد گفت: حاجی قسمت میدم بزار برم؛ دارم زمین گیر میشم.. تازه نامزد کرده بود؛میترسید عشق به خانومش مانع رفتنش به سوریه بشه ✅ @EbrahimHadi
❤️ سلام... یکی از اقوام معجزه ای از شهید ابراهیم عزیز دیدن، ایشون خودشون خواهر 2شهیدن که گلزار شهدای تهران هستن... و یه برادرشون جانباز هستن... گفتن از بهشت زهرا میومدن عکس شهید ابراهیم رو تومسیر میبینن، بعد به حالت شوخی و خنده به شهید ابراهیم گفتن برو اقا من خودم خواهر2تاشهیدم هرکی رفته سرمزار داداش ابوالفضلم حاجت گرفته، اگه واقعا کار دستت هست وحاجت واقعا میدی باید تا میرسم خونه اون مشکل حل شده باشه...، میگه همون مسیر برگشت رو که طی کردم رسیدم خونه با کمال تعجب دیدم مشکل حل شده...😭 🌺🌺ان شاءالله که شهید واسطه گره گشایی برای همه باشن🌺🌺 ✅ @EbrahimHadi
🍃يَا خَيْرَ مَنْ دُعِيَ لِكَشْفِ الضُّرِّ...🍃 میگن #رفیق خوب رو باید؛ تو سختی‌ها شناخت! و تو بهترین رفیقی در اوج سختی‌ها... ✅ @EbrahimHadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت یازدهم شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود. اون
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت دوازدهم اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوی در استقبالش. بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم. دنبالم اومد توی آشپزخونه، - چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم. من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش، خنده اش گرفت. - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ - علی، جون من رو قسم بخور، تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ صدای خنده اش بلندتر شد. نیشگونش گرفتم، - ساکت باش بچه ها خوابن. صداش رو آورد پایین تر. هنوز می خندید. - قسم خوردن که خوب نیست. ولی بخوای قسمم می خورم. نیازی به ذهن خونی نیست، روی پیشونیت نوشته. رفت توی حال و همون جا ولو شد، - دیگه جون ندارم روی پا بایستم با چایی رفتم کنارش نشستم، - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم. آخر سر، گریه همه در اومد. دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم، تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن. - اینکه ناراحتی نداره، بیا روی رگ های من تمرین کن. - جدی؟ لای چشمش رو باز کرد، - رگ مفته، جایی هم که برای در رفتن ندارم. و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش. - پیشنهاد خودت بود ها، وسط کار جا زدی، نزدی. و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم. بیچاره نمی دونست، بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم. با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست. از حالتش خنده ام گرفت. - بزار اول بهت شام بدم، وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم. کارم رو شروع کردم. یا رگ پیدا نمی کردم یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد. هی سوزن رو می کردم و در می آوردم، می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم. نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم. ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم، - آخ جون، بالاخره خونت در اومد. یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده، زل زده بود به ما. با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد. خندیدم و گفتم، - مامان برو بخواب، چیزی نیست. انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود. - چیزی نیست؟ بابام رو تیکه تیکه کردی، اون وقت میگی چیزی نیست؟ تو جلادی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من. علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش. محکم بغلش کرد. - چیزی نشده زینب گلم. بابایی مرده. مردها راحت دردشون نمیاد. سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت. محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد. حتی نگذاشت بهش دست بزنم. اون لحظه تازه به خودم اومدم. اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم. هر دو دست علی، سوراخ سوراخ، کبود و قلوه کن شده بود. تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود. تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت. علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش. تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم. لیلی و مجنون شده بودیم، اون لیلای من، منم مجنون اون. روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت. مجروح پشت مجروح، کم خوابی و پر کاری، تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد. من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود. اون می موند و من باز دنبالش. بو می کشیدم کجاست. تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم. هر شب با خودم می گفتم، خدا رو شکر، امروز هم علی من سالمه. همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... ✅ @EbrahimHadi
#کلام_ابراهیم کد7 ✅ @EbrahimHadi دانلود فایل اصلی مناسب چاپ👇