شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 خون، خونم رو می خورد ، داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم،یعنی من حق
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد،اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ؛ _ اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ، هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ، من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... .
اینها رو گفت و رفت،من هنوز متعجب بودم! شب، توی اتاق، مدام حواسم به رفتارهای هادی بود، گاهی به خودم می گفتم،حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ، ولی چند دقیقه بعد می گفتم،نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ، پس چرا از من دفاع کرده؟هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ...
آبان 89 ، توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ، یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ، با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد، حالت شون واقعا خاص شده بود! با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت : برنامه دیدار رهبره ، قراره بریم رهبر رو ببینیم ...
رهبر؟ ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم!یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ دیدن یه پیرمرد سفید؟ هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم،با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ؛ - چرا اینطوری می خندی؟! - خنده دار نیست؟ برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟
حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ،سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود؛ - مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران،این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ - چرا،من گفتم اما دلیلی برای شادی نمی بینم ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ، این حالت شما خطرناک تر از بردگیه،شماها دچار بردگی فکری شدید و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ...
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم،یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ؛ - یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ،مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ! خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ، محکم توی چشم هاش نگاه کردم ...
- اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ، مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ،بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن،باورم نمی شد ! واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ، همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ،اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ، وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ...
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ، کل خوابگاه غرق شادی شده بود!دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ؛ اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده اما سفیدپوست ها چی؟ حتی هادی سر از پا نمی شناخت به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... .
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ، همه رفتن حمام ، مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ، چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ،هادی هم همین طور ! ساعت 3 صبح بود ،لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ، روی شونه هاش چفیه انداخت و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ؛ من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم،اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ، هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ، هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ! پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
@Ebrahimhadi-بعضی شبها مثلا تو جمعه شبها.mp3
5.21M
حسین جانم...❤️
بعضی وقت ها،مثلا تو جمعه شب ها...
میپره مرغ قلب من سمت کربوبلا..
🎧با نوای کربلایی جواد مقدم
👌واحد بسیارزیبا - پیشنهاد دانلود
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
🙏 پرنده ها تو سرما غذا سخت گیرشون میاد! تو این هوای سرد، هر روز برای پرنده ها غذا بریزیم یا یک لونه یا محفظه ای درست کنیم و غذا رو اونجا بریزیم...
🐥 پشت بوم خونه... حیاط... بالکن یا پشت پنجره... جلوی در مغازه... یا هر جایی که امکان داره...
💖 مهربونی خرج زیادی نداره...
💠 این توصیه رو تا جایی که ممکنه به همه برسونیم...
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
🌸به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. تا می توانست، در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد. از هر لحظه ی عمر خودش بهترین استفاده را می کرد.
🌸یادم هست پشت باشگاه صدری، دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم، یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا رو چطور بی احترامی کردند؟! نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت.
🌸و همینطور که دور هم نشسته بودیم، شروع به خُرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! چند دقیقه بعد کبوتر ها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود.
📚 سلام بر ابراهیم۲/ص۱۴۷
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد،اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینق
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ، اما نمی تونستم بخوابم ، فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ،چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ، دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ و ...
دیگه نتونستم طاقت بیارم ، سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ،ساعت حدود 6 صبح بود ،پشت درهای شبستان منتظر بودیم ، به شدت خوابم می اومد برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ! من می تونستم ایستاده بخوابم ، بالاخره درها باز شد ، ازدحام وحشتناکی بود ،یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ، اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ،نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ، بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت ...
ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ،خسته،کلافه و بی حوصله شده بودم ،به شدت خودم رو سرزنش می کردم ، آخه چرا اومدی؟ این چه حماقتی بود؟ تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ، مدام شعر می خوندن ، شعار می دادن ، دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ...
حدود ساعت 10 ،آقای خامنه ای وارد شد،جمعیت از جا کنده شد همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ! من هیچی نمی فهمیدم ،فقط به هادی نگاه می کردم ، صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ! کم کم، فضا آرام تر شد ، به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم به اطرافم نگاه کردم ،غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ،با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ...
خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ، چی می گفتید؟ چه شعاری می دادید؟ اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید؛یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ، این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده، صل علی محمد، عطر خمینی آمد ،ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ، خونی که در رگ ماست ، هدیه به رهبر ماست ...
جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ، اونها دروغگو نبودن ،غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم !چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن ، تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟
چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم ،حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم ، تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم ، مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ؛ اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد، سفید و سیاه ، از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی ...
محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت ، نه تنها هادی ،بغض همه شکست ! اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد ، همه شون به شدت گریه می کردن ، چرخیدم سمت هادی ، چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت ، چند لحظه فقط نگاهش کردم ! از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد، فضا، فضای دیگه ای بود ؛ چقدر گذشت؟ نمی دونم ...
هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ، مثل سربندش سرخ شده بود ،صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد ؛ - طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند ،شما حتی مهمان هم نیستند ، بلکه صاحب خانه هستید ،شما فرزندان عزیز من هستید ، دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ، بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن ! سرم رو چرخوندم سمت جایگاه ، فقط به رهبر ایران نگاه می کردم ،من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟ اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟
من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم ، من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم ، من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود !فقط بهش نگاه می کردم ، یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم ، یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه ،چیزی که من باید پیداش کنم ، اونم هر چه سریع تر ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
⭕️بارها گفته بود بزار برم
میگفتم: نه خیلی جوونی..
🍃بار آخر آمد گفت: حاجی قسمت میدم بزار برم؛ دارم زمین گیر میشم..
تازه نامزد کرده بود؛میترسید عشق به خانومش مانع رفتنش به سوریه بشه
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
🔰نوزاد چهل روزه شهید مدافع امنیت
🌷 #شهید_مرتضی_ابراهیمی
🔹تب #اغتشاشات خوابید ولی تازه از امشب تب و بی خوابی کودک دوماهه شهید ابراهیمی آغاز میشه😔
🔸کودکی که برای همیشه از #لبخند پدر محروم شد و دیگر با هیچ سبدحمایتی هم شاد نخواهد شد.
🔹او اکنون نه #یارانه می خواهد و نه سهمیه ای، فقط و فقط دلتنگ خنده های نازنین بابایش شده است. بابایی با دنیایی آرزو که حالا ...
🔸بانک های سوخته روزی درست خواهد شد ولی دل سوخته همسر و کودکان شهید...
💠بِأَيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ
ﺑﻪ ﻛﺪﺍم ﮔﻨﺎﻩ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ، اما نمی تونستم بخوابم ، فکر
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
دوره زبان فارسی تموم شد ، ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها کار راحتی نبود ، بقیه پا به پای برنامه های آموزشی پیش می رفتن اما قضیه برای من فرق می کرد، سوالاتی که روز دیدار، توی ذهنم شکل گرفته بود ، امانم رو بریده بود و رهام نمی کرد ! باید می فهمیدم ، اصلا من به خاطر همین اومده بودم ...
شروع به مطالعه کردم ، هر مطلبی که پیرامون حکومت و رهبری جامعه دینی نوشته شده بود رو می خوندم، گاهی خوندن یک صفحه کتاب به زبان فارسی ، یک ظهر تا شب طول می کشید ، گاهی حتی شام نمی خوردم تا خوابم نبره و بتونم شب رو تا طلوع، مطالعه کنم و این نتیجه ای بود که پیدا کردم ، حکومت زمین به خدا تعلق داره و پیامبر و اهل بیتش، واسطه زمین و آسمان و ریسمان الهی هستن و در زمان غیبت آخرین امام ، حکومت در دست فقیه جامع الشرایط، امانته ...
حکومت الهی ،امت واحد، مبارزه با استعمار، استکبار، سرمایه داری ، مبارزه با برده داری ، تلاش در جهت تحقق عدالت و ... همه اینها مفاهیم منطقی، سیاسی و حکومتی بود ، مفاهیمی که به راحتی می تونستم درک شون کنم، اما نکته دیگه ای هم بود،عشق به خدا، عشق به پیامبر و اهل بیت رسول الله ؛ عشق از دید ما، ارتباط دو جنس بود و این مفهوم برام قابل فهم نبود اما موضوع ساده ای نبود که بشه از کنارش رد شد ، مرگ و کشته شدن در راه هدف، یه تفکر پذیرفته شده است، انسان هایی هم بودند که به خاطر نجات همسر یا فرزند، جون شون رو از دست دادن ، اما عشق به خدا؟ و عجیب تر، ماجرای کربلا ...
چه چیزی می تونست خطرناک تر از مردمی باشه که مفهوم عشق به خدا در بین اونهاست و به راحتی حاضرن جانشون رو در راه اون بدن ؛خودشون رو یک امت واحد می دونن و هیچ مرزی برای این اعتقاد و فدای جان، وجود نداره! تازه می تونستم علت مبارزه حکومت های سرمایه داری رو با اسلام بفهمم و اینکه چرا همه شون با هم ایران رو هدف گرفته بودن، شیوع این تفکر در بین جامعه غرب ، به معنای مرگ و نابودی اونها بود!
مردمی که مرزهای فکری از بین اونها برداشته بشه و در قلب کشوری که متولد شده اند،قلب خودشون برای جای دیگه ای و به فرمان شخص دیگه ای در تپش باشه،برای اونها، ایران تنها هیچ ترسی نداشت ، تفکر در حال شیوع، بمب زمان داری بود که برای نابودی اونها لحظه شماری می کرد ، جواب ها راحت تر از چیزی بود که حدس می زدم ، حالا به خوبی می تونستم همه چیز رو ببینم ، حتی قدم های بعدی حکومت های سرمایه داری رو حدس بزنم،
وحشت بی پایان دنیای سرمایه داری و استعمارگر از اسلام و از حکومت ایران ...
تابستان سال 90 از راه رسید ، اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن ،عده کمی هم توی خوابگاه موندن ، من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم ؛ قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم ، درس عربی واقعا برام سخت بود ، من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم ، زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود !
هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم ،در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت ، هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم ، واقعا خسته شده بودم ، صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم ، سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود، گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم ...
نمازش تموم شد ، تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد ، فکر کرد خوابم ، کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد ،اصلا تکان نخوردم ،چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط! اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم ...
چند روز از ماجرا گذشت ، بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه ، بازش که کردم ،آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود، تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود ، جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود ، اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم ، یعنی دلش به حال من سوخته؟ یا شاید ... به شدت عصبانی شده بودم ، این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت؛ در رو باز کرد و اومد داخل،تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش ، کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟
توی شوک بود! سریع به خودش اومد،از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده ،خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که ، خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت ؛ - قصد بی احترامی نداشتم ، اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام ؛و خیلی عادی رفت سمت خودش ...
✍🏻 نویسنده: شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#تلنگرانه
🌷خواهرم بیداری...؟؟؟
بی قرارم اینک ...
پشت خطم ،...
وصلی ؟؟؟📞 📞
خواهرم با تو سخن میگویم ..
اگر آقای غریبم آید🕊
وبگوید دختر
سالها پشت در غیبت اگر من ماندم
این همه ندبه ی غربت خواندم
همه اش وصل به #گیسوی تو بود
چه جوابی داری؟؟؟
اگر آقا گوید
از سر عشق خیالی که توکردی آواز❣
من ندارم سرباز
چه جوابی داری ؟؟؟
#دختر_شیعه هنوزم وصلی؟؟؟؟
تو رو ارباب قسم قطع نکن
سالها منتظرم
ارباب بی یاورم
یاریم کن
#صلی_الله_علیک_یا_صاحب_الزمان #الهی_عظم_البلاء..
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
❤️من حجاب را دوست دارم❤️ اما #تو نه!
❤️من به چادرم بر سرم افتخار میکنم تو اما گویا سنگینی نواری برسرت آزار دهنده است.
این جاست فرق من و تو؛
❤️من #زیبایی را برای خودم و خانواده ام میخواهم اما تو برای غیر.
من آزادی #روح ام رامیخواهم و تو آزادی نفس ات.
🌹من آسایش دو دنیا را میخواهم و تو آسایش دنیای دنیا را (هرچند از آن هم محرومی)
🌹من رضای الله را میخواهم و تو رضای الاه را. یادت بیاورم؛
حجاب را من نخواسته ام؛ معبود ومعشوقت خواسته است.
عاشق هم که جزء رضای معشوقش چیزی نمیخواهد.❤️
#من_حجابم_را_دوست_دارم.🍃 🌸 #حجابم_تاج_بندگی_است_که_بر_سر_دارم . #حجابم_ارثیه_مادرم_زهراست.
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 دوره زبان فارسی تموم شد ، ولی برای همه ما تازه واردها خوندن متن ها ک
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
به شدت جا خوردم ، من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت ، مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد ؛اون شب اصلا خوابم نبرد ، نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد ، رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت ،سجاده اش رو باز کرد و مشغول نماز شد ، می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت ،پشت سر هم نماز می خوند ، من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم ، حالت عجیبی داشت! نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد ...
من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم ، اما مسلمانی من فقط اسمی بود ، هرگز نماز نخونده بودم، توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم،اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود ،نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه ! اون حالت، حس عجیبی داشت ،حسی که من قادر به درک کردنش نبودم ! از اون شب ، ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود،هر طرف که می رفت ، یا هر رفتاری که می کرد ، به شدت کنجکاوی من تحریک می شد ...
از پله ها می اومدم پایین ،می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم ،داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن ،برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟ همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم ، طوری که من رو نبینن و گوش هام رو تیز کردم ...
- اصلا معلوم نیست این آدم کیه! نه اهل نماز و روزه است، نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست ،حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست!باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد ،می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره ،هر چند همین رفتارهاش هم بدجور ...! هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن و هادی فقط با چهره ای گرفته ،سرش رو پایین انداخته بود ...
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت ،
- این حرف ها غیبته ، کمتر گوشت برادرتون رو بخورید!
- غیبت چیه؟ اگر نفوذی باشه چی؟ کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف خودشون رو جا کردن اینجا، یا خواستن واردش بشن؟ کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟
سرش رو بالا آورد ، اگر نفوذی باشه غیبت نیست ، اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم ، خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم ، اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره ، مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه ، من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم ،کوین چنین آدمی نیست...
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن ،هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه، اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود ...
- در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید ،باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید ،این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده ، شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده ، باید به اینها هم نگاه کنید، شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید ،من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم ، بقیه اش با خداست ؛حرف های هادی برام عجیب بود ، چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ این حرف ها همه اش شعار بود ،اون یه پسر سفید و بور بود ،از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده، در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم ! روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم ...
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره ،اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم ، اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود،چند روز گذشت ،من دوباره داشتم عربی می خوندم ، حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم، به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم ، بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم! داشت سمت خودش اصول می خوند،منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که ، یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🌹🌸هرگـاه شب جمعه شهـدا را يـاد ڪرديد، آنها شمـا را نزد سیدالشهدا(ع) یاد مے ڪننـد.
بیاد #شهید_ابراهیم_هادی ❤️
#شادی_روحش_صلوات 🌷
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
⭕️ وقتے ضارب، علی رو زد، ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم؛
یک پیرمرد اومد گفت:
خوب شد همینو می خواستی؟
به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟
❤️علی با همان بدن بی جان گفت:
حاج آقا فکر کردم دختر شماست،
من از ناموس شما دفاع کردم.
#شهید_امربه_معروف
#شهید_علی_خلیلی🌹
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 به شدت جا خوردم ، من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم ولی این رفتا
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم ، که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا ، مکث کوتاهی کرد ، مشکلی پیش اومده؟ بدجور هول شدم و گفتم نه ، و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم ، اعصابم خورد شده بود ، لعنت به تو کوین ، بهترین فرصت بود ،چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم ...
- منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم ، خندید، فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود ؛ - نخند ، سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد ! هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه؛ جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد ، سرش رو انداخت پایین ، چند لحظه در سکوت مطلق گذشت ...
- اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی ، باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی؛ - افتخار؟ ... یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟ منتظر جوابش نشدم،پوزخندی زدم و گفتم ،هر چند، چرا نباید خوشحال بشی؟ اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری ، اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی ،طرف مقابله !
- مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم؛ همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد ، ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است ،به چی فکر می کرد؛ نمی دونم اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم ، می تونستم بدون کوچیک کردن خودم ، دوباره دفتر رو ازش بگیرم ،اما ...
همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد ، اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند،به زبون آوردم ، - لعنت به توی احمق ! سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد با دست بهش اشاره کردم و گفتم:((با تو نبودم !)) و بلند شدم از اتاق زدم بیرون ...
تابستان تموم شد ،بچه ها تقریبا برگشته بودن ،به زودی سال تحصیلی جدید شروع می شد و من هنوز با عربی گلاویز بودم ، تنها پیشرفت من، معدود جملاتی بود که بین من و هادی رد و بدل شده بود و ناخواسته سکوت بین ما شکست ؛ توی تمام درس ها کارم خوب بود، هر چند درس خوندن به یه زبان دیگه و با اصطلاحات زیاد، سخت بود اما مثل عربی نبود رسما توش به بن بست رسیده بودم ،دیگه فایده نداشت ، دلم رو زدم به دریا و رفتم سراغ هادی ...
- اون دفتری که اون دفعه بهم دادی ...! نگذاشت جمله ام تموم شه ،سریع از جاش بلند شد ، صبر کن الان میارم ، بدون اینکه چیزی بگه در یک چشم به هم زدن، دفتر رو بهم داد ،عذاب وجدان گرفتم اما نتونستم ازش تشکر یا عذرخواهی کنم ، دفتر رو گرفتم و رفتم ؛ واقعا کمک بزرگی بود اما کلی سوال جدید برام پیش اومد، دیگه هیچ چاره ای نداشتم ، داشت قلمش رو می تراشید ، یکی از تفریحاتش خطاطی بود ، من با سبک های خطاطی ایرانی آشنا نبودم اما شنیده بودم می تونه به تمام سبک ها بنویسه ، یه کم زیر چشمی بهش نگاه کردم عزمم رو جزم کردم ، از جا بلند شدم و از خط رفتم اون طرف، با تعجب سرش رو آورد بالا و بهم نگاه کرد ، نگاهش خیلی خاص شده بود ...
- من جزوه رو خوندم ، ولی کلی سوال دارم ، مکث کوتاهی کردم ، مگه نگفتی کمک به دیگران مایه افتخار توئه؟ خنده اش گرفت اما سریع جمعش کرد ،دستی به صورتش کشید و وسایل خطاطی رو کنار گذاشت ، _شرمنده، خنده ام ناخودآگاه بود ! با دقت و جدیت به سوال هام جواب می داد،تمرین ها رو نگاه می کرد و اشتباهاتم رو تصحیح می کرد ، تدرسیش عالی بود ! ولی هر لحظه ای که می گذشت واقعا برام سخت بود، شدید احساس حقارت می کردم ، حقارتی که این بار مسئولش خودم بودم ، من از خودم خجالت می کشیدم و ازرفتاری که در گذشته با هادی داشتم ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁