هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🔸امیرالمؤمنین(ع) :
🍃آرزوی مرگ نکنید. زیرا ترس و اضطراب لحظه های جان دادن و سکرات مرگ بسیار شدید و سخت است. یکی از خوشبختی های انسان این است که عمرش طولانی باشد و در نتیجه با #توبه و انابه به سوی قیامت و سرای ابدی برود.
📚بحار الانوار، ج۶، ص ۱۳۸
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سوم حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از انچ
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت چهارم
صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم.
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که، ربابه بود، صدا نمیکرد. همیشه میگفت طلا.
خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم و او نه.
آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها. قبل از اینکه اقاجون وارد اتاق شود، چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم.
مامان گفت: تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست.
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم. بلند گفت: من میدانم این پسر برمیگردد اما من دیگر به او دختر نمیدهم. میخواهد عسلم را بگیرد، قیافه ام می آید.
یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت.
گوشی را برداشتم،
_بفرمایید؟
گفت: سلام
ایوب بود چیزی نگفتم،
_من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم: نخیر
_بلندی هستم
_متاسفانه به جا نمی آورم.
_حق دارید ناراحت شده باشید. ولی دلیل داشتم.
_من نمیدانم درباره چی حرف میزنید، ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
_اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم.
_شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد. خداحافظ
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار.
اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد،
_شهلا خانم، تلفن
تعجب کردم،
_با ما کار دارند؟
گفت: بله همان آقاست.
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید چی شده هی میروی و هی می ایی؟
تکیه دادم به دیوار،
_اقای بلندی زنگ زده. میخواهد دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید.
_برای چی؟ اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟
_لابد مشکلی داشته و حالا ک برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم. شهلا دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو. من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید، انوقت محبتش هم به دلت مینشیند.
اکرم خانم صدا زد،
_شهلا خانم باز هم تلفن
بعد خندید و گفت: میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟
مامان لبخند زد و رفت دم در. من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم. مامان ک برگشت هنوز میخندید.
_گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم: ولی اقا جون نمیگذارد. گفت من به این دختر بِده نیستم.
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی امد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود. رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد.
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد. ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون اورد.
-مامان میشود این نسخه را برایم بگیرید؟ من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت،
-پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام.
مامان ک رفت به ایوب گفتم،
- کار درستی نکردید.
-میدانم ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم،
-این بیگدار به آب زدن است؟ ما ک حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی میترسیدید؟
چیزی نگفت.
گفتم:
-به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
-" میشود"
-نه امکان ندارد. اقاجونم به خاطر کاری که کردید حتمامخالفت میکنند.
-من میگویم میشود، میشود. مگر اینکه...
-مگر چی؟
-مگه اینکه، خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
⭕️ادامه دارد..
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
اگه باشی دلم دیگه نمیلرزه(Ebrahimhadi_ir@).Mp3
6.82M
🎧 #صوت #نوحه #احساسی #شب_زیارتی_امام_حسین
📌سلام آقا که الان روبهروتونم..
صلی الله علیک یا اباعبدلله..
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🍃🌸هرگاه شب جمعه #شهـدا را ياد کرديد، آنها شما را نزد "سیدالشهدا(ع)" یاد میکنند.
#شادی_روح_شهدا_صلوات 🌷
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
#شهید مدافع حرم مهدی صابری🌷 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#امضای_شهادت
مهدی توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیدن به سن سی سال برایم ننگ است. آخرین بار که از سوریه برگشت با هم رفتیم مشهد. بعد از زیارت دیدم مهدی کنار سقاخونه ایستاده میخنده...ازش پرسیدم چیه مادر چرا می خندی؟؟؟
گفت مادر، "امضای شهادتم" رو امروز از امام رضا علیه السلام گرفتم. بهش گفتم اگه تو شهید بشی من دیگه کسی رو ندارم. مهدی دستش رو به آسمون کرد و گفت مادر #خدا هست...
راوی: مادر شهید
#شهید_مهدی_صابری
#شهید_ارباً_اربا
#علی_اکبر_فاطمیون
📚برگرفته از کتاب فاطمیون
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت چهارم صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مام
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت پنجم
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
-به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟
-به همین سادگی، انقدر میروم و می آیم تا اقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور.
-عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
-میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
-من میگویم پدرم نمیگذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم.
گفت:
-من انقدر میروم و می آیم تا تو را هم راضی کنم ،بلند شو یک عکس بیاور.
عکس نداشتم. عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش.
توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه میگرفت،آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی میگفت،
_ناسلامتی بله برون من هستا، اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت،
-الان همه هستیم. هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس. من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است. ما هم شما را نمیشناسیم. از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت،
-برای آرامش خودمان یک راه میماند این که قران را شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب،
-بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت،
-قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید.
قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد.
فردای بله برون که خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم.
یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود.وانقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان، فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید،
-گرسنه نیستی؟
سرم را تکان دادم.
گفت،
-من هم خیلی گرسنه ام
به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت،
_بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه.گلویم گرفته بود.دحس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند.از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم. مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمیرسید.
آب گوجه در امده بود، اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید،
- نمیخوری؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا.
-مگر گرسنه نبودی؟
-اره. ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت،
_حیف است حاج خانم، پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد.
از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت.
گفت،
-اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم به نماز.
اطراف را نگاه کردم،
-اینجا؟ وسط پیاده رو؟
سرش را تکان داد.
گفتم
-زشت است. مردم تماشایمان میکنند.
نگاهم کرد،
-این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند، بااین سر و وضع می آیند بیرون. انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی
⭕️ادامه دارد..
Gap.im/Ebrahimhadi
Eitaa.com/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir