eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
698 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 #ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:۳۸۲ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
📖ترجمه صفحه: ۳۸۲ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت چهارم صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مام
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت پنجم از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. -به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟ -به همین سادگی، انقدر میروم و می آیم تا اقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور. -عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم. -میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم. -من میگویم پدرم نمیگذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟اصلا خودم هم مخالفم. میخواستم تلافی کنم. گفت: -من انقدر میروم و می آیم تا تو را هم راضی کنم ،بلند شو یک عکس بیاور. عکس نداشتم. عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش. توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه میگرفت،آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی میگفت، _ناسلامتی بله برون من هستا، اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت، -الان همه هستیم. هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس. من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است. ما هم شما را نمیشناسیم. از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد. دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت، -برای آرامش خودمان یک راه میماند این که قران را شاهد بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب، -بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت، -قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید. قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد. فردای بله برون که خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود.وانقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان، فقط من و ایوب ماندیم. پرسید، -گرسنه نیستی؟ سرم را تکان دادم. گفت، -من هم خیلی گرسنه ام به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت، _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه.گلویم گرفته بود.دحس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند.از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم. مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمیرسید. آب گوجه در امده بود، اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم. ایوب پرسید، - نمیخوری؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا. -مگر گرسنه نبودی؟ -اره. ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت، _حیف است حاج خانم، پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد. از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت. گفت، -اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم به نماز. اطراف را نگاه کردم، -اینجا؟ وسط پیاده رو؟ سرش را تکان داد. گفتم -زشت است. مردم تماشایمان میکنند. نگاهم کرد، -این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند، بااین سر و وضع می آیند بیرون. انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی ⭕️ادامه دارد.. Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
صحبت از عشق است و آه و ناله و چشم انتظاری 🌼"یابن الزهرا"🌼 کی به روی دیده غم بار ما پا می گـذاری..؟! #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🍃 Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
✅امام جواد علیه السلام : آشکار کردن چیزی پیش از آنکه استوار گردد موجب تباهی آن میشود . 📚میزان الحکمه/ج۵ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌸🍃امام صادق (ع): کسی که مجردی را تزویج کند و امکان ازدواج او را فراهم نماید، از کسانی است که در قیامت خداوند به آنان نظر لطف میکند.🌹 📚وسائل الشیعه/ج۲۰ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
👇دوستیِ شیطانی که به واسطه #شهید ابراهیم هادی به پیوند الهی تبدیل میشود: Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
👇دوستیِ شیطانی که به واسطه #شهید ابراهیم هادی به پیوند الهی تبدیل میشود: Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa
☑️ پیوند الهی عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي‌آمد. وقتي وارد کوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که... جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... . ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟ جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه... . ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت. شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم! ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! 🍃فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند. 📚سلام بر ابراهیم۱ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
حالا تو هِی به روی خودت نیاور منم هِی به روی خودم نمی آورم... اما یڪ روزی... یک جایی... برای این همه نداشتنت، مے میرم...💔 🍃ای رفیق! رفیقتو دریاب Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#مرگ_بر_آمریکا از ۱۳۵۷ تا ... ادامه دارد✌️ #down_with_usa✊️ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
✅حاج حسین یکتا: ▫️هنوز گیرِ یه قرونِ دو زارِ شهوتِ این دنیاییم؛ که یکی بیاد نگامون کنه! 🌷 اما شهدا، شهوت شهادت میخُشکوندن که یوسف زهرا(عج) نگاشون کنه. Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
✅حاج حسین یکتا: ▫️هنوز گیرِ یه قرونِ دو زارِ شهوتِ این دنیاییم؛ که یکی بیاد نگامون کنه! 🌷 اما شهدا،
شب کربلای پنج پلاکش رو کند و پرت کرد تو کانال پرورش ماهی. گفت: چه کار داری میکنی؟! چرا پلاکت رو میکنی؟ الان تیر میخوری، مفقود میشی. گفت: «فلانی من هر چی فکر میکنم امشب تو شلمچه ما تیر میخوریم؛ با این آتیشی که از سمت دشمن میاد دخل ما اومده. من یه لحظه به ذهنم گذشت اگه من شهید بشم جنازه‌ی ما که بیاد مثلاً جلوی فلان دانشگاه عجب تشییعی میشه! به دلم رجوع کردم دیدم قبل از لقاء خدا و دیدار خدا، دارم. میخوام با کندن این پلاکه، با نیامدن جنازه یقین کنم که جنازه‌ای نمیاد که تشییع بشه که جمعیتی بیاد و این شهوت رو بخشکونم.» تیر خورد و مفقود شد... مفقود شد؟؟؟!!! اگه مفقود شد چرا خاطره‌هاش گفته میشه؟ چی برا خدا بود و تو اَبَر کامپیوتر خدا گم شد؟ خدا یه زیر خاکی‌هایی داره که نگه داشته روز قیامت رو کنه و بگه دیدید ملائک؟ ببینید این هم جوون بوده. اونجاست که "فتبارک الله أحسن الخالقین" رو ثابت میکنه! 🔊روایتی از حاج حسین یکتا Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
20.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | منم باید برم... با صدای شهید مدافع حرم محسن قُطاسلو Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌸 #ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:۳۸۳ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
📖ترجمه صفحه: ۳۸۳ Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت پنجم از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. -به همین سادگی
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت ششم آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. میگفت: نامحرمید و گناه دارد. اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد. برای من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان، همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟" او را میشناختیم. او هم ما و آقاجون را میشناخت. همانجا محرم شدیم. یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد، -خبری شده؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. گفتم، -مامان! ما رفتیم موقتا محرم شدیم. دست مامان تو هوا خشک شد. -فکر کردم برادر بلندی که میخواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت میشوید، هم من معذبم. مامان گفت:آقاجونت را چه کار میکنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان، -شما اقاجون را خوب میشناسی، خودت میدانی چطور به او بگویی. بی اجازه شان محرم نشده بودیم. اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون، این شد ک اقاجون ما را تنبیه کرد. با قهر کردنش. مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت. وقتی ایوب خانه ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد. میخندید و میگفت، -الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب میخورد. فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد. شبی نبود که ایوب خانه مانماند و صبح دور هم صبحانه نخوریم. سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم. خوشحال بود‌، -دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی. چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری، -من؟دیشب؟ یادم امد، از سر و صدای توی حیاط بیدار شده بودم. دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم. تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا، -فکر کردم خواب بودید.حالا چه کاری میکردم که میگویی شاعر شده ام؟ -داشتی ستاره ها را نگاه میکردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، -نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه میکردم. وا رفت، -راست میگویی؟ -اره هنوز میخندیدم. سرش را پایین انداخت. -لااقل به من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی. خنده ام را جمع کردم، -چرا؟ پس چی میگفتم؟ دمغ شد، -فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره هارا نگاه میکردی. ⭕️ادامه دارد.. Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
بفرمایید ساچمه پلو بدون قاشق...☺ هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند مرده اند، بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. 📚ترجمه آیه ۱۶۹ سوره آل عمران Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🍃اگر من به آرزویم رسیدم و دل از دنیا کَندم، بدانید که نا لایق ترین بنده‌ها هم می توانند به خواست او به بالاترین درجات دست یابند #شهید امیر حاج‌امینی🌷 یادش با صلوات Gap.im/Ebrahimhadi Eitaa.com/Ebrahimhadi Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔 عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم 🍃دعای سلامتی امام زمان (عج) به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌾قدم به هر کجا که می‌گذارم چیزی غصه دارم می‌کند.. دانشگاه و خانه و کافه و پارک و تئاتر و سینما و مسجد و خیابان...اصلا همه جااا کسی از او نمی‌گوید؛ کسی او را نمی‌جوید؛ یادمان رفته، اینجا جای خالی یک نفر خیلی توی ذوق می‌زند...🍁 مهدی جان پس کجایی؟؟؟ تعجیل فرج آقا صلوات🌹 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌹امام حسن مجتبی (ع): 🌹غفلت تو در این است که رابطه خود را با مسجد قطع می‌‌کنی و راه مُفسدین و تبهکاران را پیشه می‌‌گیری. 📚(بحار، ج 78، ص 115) 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
به نام خدا سال 1359 بود. برنامه بسيج تا نيمه شب ادامه يافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهيم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف ميکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار. بچه هــا را تــا اذان بيدار نگه داشــت. بچه ها بعد از نمــاز جماعت صبح به خانه هايشان رفتند. ابراهيم به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچه ها، همان ساعت ميرفتند معلوم نبود براي نماز بيدار ميشدند يا نه، شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچه ها را تا اذان صبح نگهداريد كه نمازشان قضا نشود. 🍃ابراهيم روزها بسيار انسان شوخ و بذله گويي بود. خيلي هم عوامانه صحبت ميکرد. قبل از سحر بيدار بود و شبها معمولا مشغول نماز شب ميشد. اما تلاش ميکــرد اين کار مخفيانه صورت بگيرد. هر چه به اين اواخر نزديک ميشد بيداري سحرهايش طوالاني تر بود. گويي ميدانست در احاديث نشانه شيعه بودن را بيداري سحر و نماز شب معرفي کرده اند. 🌹 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🍀نگاهت.. چه شوق عظیمی ست! منِ مُرده را، صبح که می‌شود؛ ❤️جانـی دوباره می‌دهد! 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🔅شاهد خداست! و تنهــا او میداند که #جوانی‌شان را وقف ِ #نجابت_کشورشان کردند.. #مدیون_شهداییم🌷 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌸 #ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:۳۸۴ 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
📖ترجمه صفحه: ۳۸۴ 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت ششم آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. میگفت
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت هفتم هر روز با هم میرفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل بودم. کمی که راه میرفتیم دستم را دور بازویش حلقه میکردم، او که میرفت من را هم میکشید، -نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟ این را میگفت و میخندید. -شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم. -ولی دست باف ماندگارتر است. -دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟ از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد میگرفت. طاقت شلوغی را نداشت. در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم که به دستبند اهنی ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم. ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت: -بچه ها بیایید نزدیکتر بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد، -بهش دست بزنید، از آهن است. این را به دستم میبندم تا بتوانم حرکتش بدهم. بچه ها به دستبند ایوب دست میکشیدند و او با حوصله برایشان توضیح میداد. چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد، -میروم شاهد بیاورم رفت توی کوچه. مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. ایوب با دو نفر برگشت. -این هم شاهد. از لباس های خاکیشان معلوم بود، تازه از جبهه برگشته اند. یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت: -اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! -خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید. نشست کنارم. مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی که مامان بالای سرم میسایید بلند شد. آقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را میبوسید و بعد پیشانی مادر را. یک بار یادش رفت، چنان قشقرقی به پا کردیم که اقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت. برای خودشان لیلی و مجنونی بودند. برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی"صدا میزنم. با دلخوری گفت، -گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که مینشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش میزنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است. ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت: -لااقل این جمله ای که میگویم را تکرار کن، دل من خوش باشد. گفتم: -چی دل شما را خوش میکند؟ گفت: -به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، بم احتیاج داری. شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد. چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم. همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز، یک روزه برگشت، با دست پر. از اینکه اول کاری برایم هدیه اورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود. از کادو بیرون اوردم. خشکم زد. عکس خودش بود،درحالی که میخندید. -چقدر خودت را تحویل میگیری، برادر بلندی! ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش. -منو هر روز میبینی دلت برام تنگ نمیشه. ⭕️ادامه دارد.. 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
«سلام بر ابراهیم» از مرز یک میلیون نسخه گذر کرد 🔹کتاب «سلام بر ابراهیم» روایتی از زندگی عارفانه شهید ابراهیم هادی از مرز یک میلیون نسخه گذر کرد. 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
معتقدم «ابراهیم هادی»‌ها در این زمانه کم شده‌اند روایت بانوی ارمنستانی از آشنایی با «سلام بر ابراهیم» 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir