شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌷 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت یازدهم نامه اش ازانگلیس رسید، _خب بچه دار شدنمان چشمم
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت دوازدهم
چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند. ناگهان در زدند. ایوب پشت در بود. با سر و صورت کبود و خونی.
جیغ کشیدم ،
_چی شده ایوب؟
اوردمش داخل خانه.
_هیچی، کتک خوردم.
هول کردم،
_از کی؟ کجا؟
-توی راه منافق ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان، که ما را توی ایران شکنجه میکنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم.
آستینش را بالا زدم،
-فقط همین؟
پلک هایش را از درد به هم فشار میداد،
-خب قیافه م هم تابلو است که بسیجی ام و خندید.
دستش کبود شده بود.
گفتم:
_باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی.
ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد. خدا رو شکر عمل موفقیت امیز بود. چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم. میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد. دوربین عکاسیش را برداشت. من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم. تنها خوراکی بود که میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرام بودنش نبود.
منافق ها توی خیابان بودند. چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی آنها یکی میشد.
رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم، ما را که دیدند بلند تر شعار دادند.
شیطنت ایوب گل کرد. دوربین را بالا گرفت که مثلا عکس بگیرد، چند نفر آمدند که دوربینش را بگیرند. ایوب واقعا هیچ عکسی نیانداخته بود.
وقتی برگشتیم ایران، ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه. دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که امد صورتش باد کرده بود. دور سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند.
گفتم:
_محمد حسین خیلی بهانه ات را میگرفت.
-حالا کجاست؟
-فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در اورده باشد.
رفتم محمد حسین را بگیرم. صدای گریه اش از طبقه پایین می امد.
تا رسیدم گفت: خانم بیا بچه ات را بگیر.
نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد.
-زحمت کشیدید اقا.
اشک هایش را پاک کردم.
-بابا ایوب خیلی سلام رساند. بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی انها را بیدار میکردی.
صدای ایوب از پشت سرم امد.
-سلام بابا
برگشتم. ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می امد.
صدای نگهبان بلند شد.
-اقا کجا؟
محمد حسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود.
محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد.
ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد،
-بابایی، من برای اینکه تو را ببینم این همه پله را آمدم پایین، انوقت تو از من میترسی؟
محمد حسین بلند بلندگریه میکرد.
نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود.
⭕️ ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌙سحر سوم....
✍سلام... ستاره غریب زمین
دو سحر از رمضان گذشت..
و سومین سیاهی هم، آسمان رمضان را فراگرفت...
اما... هنوز خبری از ظهور تو در دل زنگار گرفته من نیست!
آموخته ام؛که سفره دار رمضان تویی...
و کسی در این ضیافت، محبوب تر است، که تو، سهم بیشتری از قلبش را، تسخیر کرده باشی.
❄️هر چه در لابلاي تپش های دلم، جستجو می کنم...؛ خبری از شیدایی نمی یابم.
👈من همان فرزند گریزپای توام، که به درد نداشتنت عادت کرده است، و همه سهمش از انتظار، فقط و فقط هیاهویی توخالی است!
که اگر؛
درد تو به استخوانش زده بود؛
سحری از رمضان را، تنها به امید یافتنت، سجاده نشینی می کرد.
وای یوسف تنهاي من،
این رمضان حاجتی عظیم، قلب مرا احاطه کرده است:
💓تــــــو...
درد نداشتن تــــو...
و دویدن مدام برای یافتنت،
همه آرزويي است که در لابلاي مناجات سحر، بدنبالش می گردم.
❄️برای قلب بیمار من، چاره ای بينديش.
قلب بیمارم، جای خالی، برای حضور مداوم تو ندارد.
به امید علاج آمده ام.
مرا دست خالی،از گوشه سفره ات، رد مکن !
به امید اجابت آمده ام؛
یا مُجیبُ... یا مجیب ... یا مجیب
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
Juz3_@Ebrahimhadi.mp3
5.01M
📎جزء سه:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
❤️ #دلنوشته ۳
آشنایی من با شهید ابراهیم هادی از انجایی شروع شد که دنبال یک رمان زیبای عاشقانه بودم
روزی در خانه ی دوستم چشمم به کتابی افتاد نگاهی به جلدش کردم نگاه معصومانه ی شهید دلم را به لرزه انداخت
دوستم را مسخره کردم و گفتم شیخ شدی کتاب مذهبی میخونی!!
گفت:کتابش خیلی قشنگه و کمی از شهید هادی برایم گفت
از انجایی که رمان جدیدی نداشتم
از او خاستم تا کتاب را به من بدهد
همراه کتاب یک پلاک بود که عکس شهید هادی روی ان حک شده بود
تنها دلیلی که داشتم برای خواندن کتاب نگاه زیبایش بود
هرشب قسمتی از کتاب را میخواندم و هنگام بستن کتاب نگاهی به عکسش می انداختم انگار با نگاهش هدایتت میکند...
کتاب ک تمام شد از شهید هادی یک چیز خاستم ان هم نماز اول وقت بود ...
پلاکش را گردن کردم با هر اذانی که میشنیدم صدای اهنگین پلاکش مرا هشیار میکرد
و هرگاه غفلت میکردم با نگاه با پلاکش و چشمان معصومش هدایتم میکرد
و چه زیباست اسم زیبای ♥هادی♥
و سخنی زیبا از شهید هادی که همیشه
در گوشم می پیچد [تمام مشکل ما این است که رضایت هرکس برایمان مهم است جز رضایت خداوند]
و شهید ابراهیم هادی هدایت کننده ی من بوده و هست و از او میخواهم مرا هرروز بیشتر و بیشتر به راه خدا نزدیک کند.
🇮🇷 @Ebrahimhadi