1527118543791.mp3
4.91M
📎جزء هشتم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
ابراهيم ميگفت: اگر قرار است انقلاب پايدار بماند و نسل هاي بعدي هم انقلابي باشند بايد در مــدارس فعاليت کنيم، چرا كه آينده مملکت به كســاني ســپرده ميشود که شرايط دوران طاغوت را حس نكرده اند!
وقتي ميديد اشــخاصي که اصلا انقلابي نيستند، به عنوان معلم به مدرسه ميروند خيلي ناراحت ميشد. ميگفــت: بهترين و زبده ترين نيروهاي انقلابي بايد در مدارس و خصوصا دبيرستانها باشند!
براي همين، کاري کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاري پر دردسر رفت، با حقوقي کمتر!
امــا به تنها چيــزي که فکر نميکرد ماديات بود. ميگفــت: روزي را خدا ميرساند. برکت پول مهم است. کاري هم که براي خدا باشد برکت دارد.
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت شانزدهم نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت هفدهم
توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند. انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را میکردند. اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق ریکاوری نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند. تاکسی اقاجون میشد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را میکشید، وسط خیابان پیاده میشد.
آقاجون میدوید دنبالش، بغلش میکرد و بر میگرداند توی ماشین.
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش گشت، حتی توی کمد دو در قدیمی مامان. ظرف های چینی را شکسته بود. دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط، تا آب بکشد. حالا ایوب خودش را به اب و اتش میزد تا محبتشان را جبران کند. تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند، حتی از راه دور هم آن را تهیه میکرد. بیست سال از عمر یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود. بدون انکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه. ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمیکند. تمام تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید.
ایوب به همه محبت میکرد. ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به هدی میکند با پسر ها فرق دارد. بس که قربان صدقه ی هدی میرفت. هدی ک مینشست روی پایش، ایوب انقدر میبوسیدش که کلافه میشد، بعدخودش را لوس می کرد و میپرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش میدانست. دوست داشت از زبان ایوب بشنود.
-من یک بچه دارم و دوتا پسر.
هدی از مدرسه آمده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین. ایوب دست هایش را از هم باز کرد،
_سلام دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده.
هدی سرش را انداخت بالا،
_نه، دست و صورتم را بشویم، بعد.
-نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا.
و هدی را گرفت توی بغلش. مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی. ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب،
_خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم.
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
_من نمیگذارم. اخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه مینویسم به مدرسه. میگویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمیدهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه. گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد.
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر_نهم....
✍ دلبر که تو باشی؛ جرات بیراهه رفتن، چقدر آسان است.
آنقدر مهربان و دلواپس، به انتظار برگشتنم می نشینی، که گویی جز من، بنده دیگری نداری.
مهربانیـ💞ـت، چنان مرا فراگرفته است، که دیگر، از زنگارِ بی انتهای دلم، نمی ترسم.
تـــو؛ همان "جابر العظم الکثیری"، که تمام شکستگی های روح مرا، به ناز یک اشاره ات، جبران می کنی!
❄️مهمانی ات، سر و روی سپید، می خواهد.
و مــن...سیه چرده ترین، مهمان، خوان ضیافت توام!
اما....؛
با همه سیه دلی ام، پشتم چنان به آغوش مهربان تو گــرم است که، از خودم، نمی هراسم.
یقین دارم، که یک نگاه تو، عالمی را زیر و رو می کند...
چه رسد به روح کوچک و فقیر من!
❄️نهمین بزم مستانه مان هم رسید؛ دلبرم
و من چنان، از برق چشمانت، به رقص آمده ام، که برای ادراک دوباره لذتش، هزار تشنگی دیگر را، به جان می خرم.
💓حجله گاه عاشقی ام را گسترده ام؛
سجـــاده ام، منتظر قدوم توست.،
قنوت می گیرم، در هشتمین ملاقات شاه و گدا....
به امید جرعه ای دیگر.
پیمانه ام را، بالا آورده ام.....
کمی ع ش ق... برایم می ریزی، خدا ؟
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz9_@Ebrahimhadi.mp3
4.96M
📎جزء نهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
اینجا همه چیز سر جایش است
غیر از تو💔 که همه دار و ندار مایی🍃
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان🌼
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
توی کوچه بود و همش به آسمون نگاه میکرد و سرش رو پایین می انداخت.
بهش گفتم داش ابرام چیزی شده؟
گفت: تا این موقع یکی از بندگان خدا به ما مراجعه میکرد و مشکلش رو حل میکردیم. میترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت رو ازم گرفته باشه.
#شهید_ابراهیم_هادی 🌷
🇮🇷 @ebrahimhadi
#پیام_معنوی ۵
همیشه سعی کنید خیرخواه دیگران باشید و برای بندگان خدا چیز خوب بخواهید. مومن میتواند با دل خود به اهل آسمان و زمین خیر برساند؛ بانیت خوب، با دعا کردن.
مثلا در روایت آمده است: کسی که صلوات بر محمد و آل محمد(علیهم السلام) میفرستد، خیرش به همه ی موجودات عالم میرسد.
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد🌸
حاج میرزا اسماعیل دولابی
🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت هفدهم توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان،
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت هجدهم
رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود.
اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد. چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید، همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. مدرسه بچه ها پگاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند.
روز جانباز را قبول نمیکرد. میگفت: من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز حضرت عباس است که جانش را داد.
از طرف بنیاد، جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم آقاجون را داد. وقتی برگشت گفت: باید بفرستمت بروی ببینی.
گفتم: حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی. بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا.
برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش. هدی بیشتر از من، از آن استفاده میکرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست. ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد: شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن.
هدی را فرستاده بودم جشن تولد، خانه عمه اش. از وقتی برگشته بود یکجا بند نبود. میرفت و می امد، من را نگاه میکرد.
میخواست حرفی بزند، ولی منصرف میشد و دوباره توی خانه راه میرفت.
-چی شده هدی جان؟ چی میخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد،
_من نوار میخواهم، دلم میخواهد برقصم. میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم.
جلوی خنده ام را گرفتم،
_خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه میگوید.
ایوب فقط گفت،
_چشمم روشن.
و هدی را صدا زد،
_برایت میخرم بابا ولی دوتا شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند.
از خانه رفت بیرون و با دو تا نوار کاست و شعر و اهنگ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت _بفرما، حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی.
دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود.
دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوارها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد.
برای هر نماز، با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش. بعد از وضو دوباره لاک میزد و صبر میکرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه میرفت، ایوب منتظرش میماند تا خوب لاک هایش را پاک کند.
بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها.
توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان میداد،
_از کدام بیشتر خوشت می آید؟
هدی به دختر های چادری اشاره میکرد و ایوب محکم هدی را میبوسید.
#ادامه_دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi