🌸به نام خدا
يكي از عمليات های مهم غرب كشور به پايان رسيد. پس از هماهنگي، بيشتر رزمندگان به زيارت حضرت امام رفتند.
با وجودي كه ابراهيم در آن عمليات حضور داشت ولي به تهران نيامد! رفتم و از او پرسيدم: چرا شما نرفتيد!؟ گفت: نميشه همه بچه ها جبهه را خالي كنند، بايد چند نفري بمانند. گفتم: واقعًا به اين دليل نرفتي!؟
مكثي كرد و گفت: ما رهبر را براي ديدن و مشاهده كردن نميخواهيم، ما رهبر را ميخواهيم براي اطاعت كردن. من اگه نتوانستم رهبرم را ببينم مهم نيست! بلكه مهم اين است كه مطيع فرمانش باشم و رهبرم از من راضي باشد.
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
❤️ #دلنوشته ۴
آشنایی من باشهیدابراهیم هادی موقعی شروع شدکه داخل یکی ازبرنامه های تلویزیون از لاک جیغ تاخدا اونجا همش اسم شهیدهادی بود عکسشونم نشون دادن به دلم نشسته بوددلم میخواست منم بااو دوست شوم.دوستی من بادوستم ابراهیم ازاونجاشروع شدکه ماروازطرف مدرسه بردن بهشت زهراقطعه۲۶یه راوی داشتیم درباره ابراهیم هادی صحبت کردنددلم میخواست برم سرمزارشون باهاشون حرف بزنم ولی همه میگفتن نه دیگه ردشدیم به شهیدهادی گفتم اگه منومیخوای تورو خدا معلمم راضی بشه بیایم سرمزارتون آخریکی ازمعلمام گفت بریم رفتیم سرمزارشهیدهادی افتادم رومزارشون گریه کردم ازاونجابود من دیگه رفتم دنبال عکس هاشون ورفتم کتابشونوخوندم خیلی اشک ریختم وشهیدهادی راتوعالم رویادیدم میگفتندماانسان هابایدنفس درونمونودرست کنیم ومن احساس میکنم درست کردم و عیدامسال شهیدهادی بهترین دوستم مرابه راهیان نوردعوت کرد😊☺️وهنوزهم عاشقه دوستم ابراهیم هستم وعاشقه چادرم❤️وچادرمومدیون رفیقم ابراهیم هستم وزیادبه چادرم علاقه پیداکردم اوایل هازیاد به چادراهمیت نمیدادم وهمین جوری سرم میکردم ولی الان معنی چادرراخوب میفهمم وباشوق سرم میکنم من الان سه ساله که چادریم امیدوارم خود خانم (فاطمه زهرا)ودوست خوبم شهیدهادی کمکم کنن من تاآخرعمرم لیاقت چادرراداشته باشم❤️😉
📎ارسالی همسنگران
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت هجدهم رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد تو
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت نوزدهم
برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا مهمان. مولودی خوان هم دعوت کردیم. ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند.
کم تر پیش می امد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به امام حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انظباطی هم کشاند.
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را میشناختند. با همه احوال پرسی میکرد. پیگیر مشکلات مالی آنها میشد. بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها.
واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود. خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهرها. کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود.
میگفت: من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه ادم.
بالاخره جوابمان کرد.
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به کنکور کارشناسی نمانده بود.
شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند.
جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس میخواندم.
نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود. روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان.
زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات. دست همه کاکائو بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت.
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند. انگار باورش نمیشد. هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان میداد.
با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم.
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت،
_خانم غیاثوند؟ درست است؟
چشم هایم گرد شد،
_مگر روی پیشانیم نوشته اند؟
-نه خانم، بس که اقای بلندی همه جا از شما حرف میزنند. مینشیند، میگوید شهلا. بلند میشود، میگوید شهلا. من هم کنجکاو شدم. اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم. خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که اقای بلندی این طور از او تعریف میکند.
⭕️ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر یازدهم...
✍ کویری بودم تشنه؛
که بارش باران نگاه تو، سیرابم کرد.
❄️ جنس نگاه تو، از جنس سحرهای رمضان است؛ یوسف
من، اولین نگاه تو را، در رمضانی بی نظیر، پیدا کرده ام!
❄️نميدانم میان "تــو" و "لیلــه القدر"، چه سری است
که هر آنچه را، تو نگاه میکنی، لیله القدر، بر قيمتش می افزاید.
👈راز میان شما هر چه هست، باشد!
من دلخوشم به تو، که همین حوالی نفس می کشی و سیاهی قلب هايمان، نگاهت را از ما، ساقط نمی کند.
❣فقــــط....
یک درد می ماند، که سالهاست، در کنار اطمینان قلبهایمان، خودنمایی می کند.
"نداشتنت"... درد بی درمانی است!
و اين درد را تنها کسی لمس می کند، که یکبار حرارت آغوش تو، مَستش کرده باشد.
❄️یقیـــن دارم؛
بی تو ماندن، محال است...
بی تو رسیدن، محال است...
بی تو نفس کشیدن، محال است...
اما من همچنان بدون تو، زنده ام!
❄️تا آمدن تو... فقط یک قدم راه مانده است..
مـــن، باید، قدم...بردارم،
تا تــــو را، پیــــدا....کنم!
❣درد نداشتنت...با نسخه زیر...درمان میشود...
راکد....نباش!
بی خیال...نباش!
ساکن...نباش!
برو....می یابی اش!
✍ و من، این رمضان، بسویت، قدم برمی دارم.
برای قدم هايم، امن یجیب بخوان!
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz11_@Ebrahimhadi.mp3
4.65M
📎جزء یازدهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم، من کتانی نداشتم. به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانی ات را بده من برم توی زمین. دمپایی خودم را به او دادم و کتانی اش را گرفتم. مشغول بازی شدیم. بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه برگشتم.
هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به درب منزل ما آمد. با خوشحالی به استقبالش رفتم. گفتم: چه خبر از این طرفا؟! بی مقدمه گفت: سعید، خدا توی قیامت از هر چی بگذرد از حق الناس نمی گذرد. برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه.
بعد ادامه داد: تا می تونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مراقب باش! گفتم: آقا ابرام من نوکرتم. چشم. راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم، نمی دونم کجاست. قبل از پایان بازی رفت....
📚 سلام بر ابراهیم۲ /ص ٦۰
✅ @EbrahimHadi
⚡تلنگر
✍در بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم «مهدی ایمانی» آمده است:
«از شهدا شرمندهام! خیلی دیر به درکِ حقیقتِ وجودشان پی بردم، از خداوند متعال و حضرات معصومین(ع) و شهدا ممنونم که به گریه_های_شبانه این حقیر جواب دادند و من را به عنوان مدافع حرم حضرت زینب (س) و حرم دختر سه ساله امام حسین (ع) برگزیدند.
👆به این فراز از وصیتنامه شهید دقت کنید. میگه با اشک بابِ رفتن به سوریه و شهادت براش باز شده
✅ شهید علی چیت سازیان بعد از شهادتِ معاونش ، ایشون رو توی خواب دید و بهش گفت: به من بگو راهکار شهادت چیه؟ ایشونم گفت: راهکارش اشک ریختن برا خدا و اهل بیته...
🌸پ.ن:
قدر گریه برا اهل بیت(ع) رو بدونیم
توی روضه ها و هیات ها و لابه لای اشک ریختن برا اهل بیت(ع) خیلی حاجت ها امضا میشه. خلاصه اهل روضه و اشک باشیم
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت نوزدهم برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیستم
کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم. منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم،
_باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام؟ که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟
خندید،
_حالا بیا و خوبی کن. کدام مردی انقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم. خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند. میدانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست. وقتی نامه می آمد برای استاد که، به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان، میگذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم.
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند اتاق مراقبت های ویژه، از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم. چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند. از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم. چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم .دکتر ها هنوز توی ای سی یو بودند.
پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد،
_خانم این را ببرید ازمایشگاه.
اشکم را پاک کردم. لوله را گرفتم و دویدم سمت ازمایشگاه.
خانم پشت میز گوشی را گذاشت. لوله را به طرفش دراز کردم، _گفتند این را ازمایش کنید.
همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت گفت.
_مریض شما فوت شد.
عصبانی شدم،
_چی داری میگویی؟ همین الان پرستارش گفت این را بدهم به شما.
سرش را از روی برگه بلند کرد،
_همین الان هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده.
لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا. از پشت سرم صدای زنی را ک با پرستار بحث میکرد، شنیدم،
_حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟زنش بود!
در اتاق را با فشار تنم باز کردم. دور تخت ایوب خلوت بود. پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب میکشید.
با بهت به صورت ایوب نگاه کردم.
پرسید: چند تا بچه داری؟
چشمم به ایوب بود.
_سه تا.
پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند. با مهربانی گفت:
_اخی، جوان هم هستی. بیا جلو باهاش خداحافظی کن.
حرفش را گوش دادم. نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم. دستش سرد بود. گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب. دکتر کنارم ایستاد و گفت:
_تسلیت میگویم.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند، توی بغلم فشردم.
⭕️ ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر دوازدهم....
✍ دوازدهمین، بزم عاشقی مان رسید؛ دلبرم
دوازده، عدد عاشقی من است.
من از چشمان دوازدهمین تجلی تو در زمین، روي ماهت را شناخته ام، و راه نور را یافته ام.
❄️دلبر دردانه من؛
همه اعداد، در زمینِ تو، یک طرف...
#منتظر_ترین عدد زمین و آسمانت، یک طرف.
❄️چه رازی در آن ریخته ای، که هر بار به زبانم سرازیر میشود؛ غم همه عالم را به یکباره در جانم می ریزد!
👆دوازده سحر است، که آغوش گشوده ای به روی من، تا کمی درد تنهایی ام را التیام ببخشی.
اما اله بی همتای من؛
درد من، با یکی دو سحر، دوا نمی شود...
من، گمشده ای دارم که آیینه تمام قد تو، در زمین است.
من بدون او، راه آغوش تو را هزار بار گم کرده ام.
❄️چاره ای نمی کنی؟
یک اذنِ بيگاه تو، تمام آوارگی هزار ساله او را، و تمام درد غریبِ سینه مرا، به یکباره درمان می کند.
❄️دوازدهمین سحر ضیافتت، پُر است از بوی نرگسین پیراهن یوسفم، که سالهاست همه اهل زمین را، به حیرت وا داشته است.
❣مـــرا، به لمس نگاهش، اجابت کن...خدا
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi