🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۶۷
راوی: سرهنگ یوسف غلامی
🌿"رنگ"
قرار بود مراسم اربعین سید فردا برگزار شود. من آن موقع در تبلیغات لشکر بودم. یکی از کارهایی که از زمان جنگ انجام ميدادم کشیدن تصاویر شهدا بود. با سید از همان دوران جنگ رفیق بودم. شهید حسین طالبی نتاج، یکی از فرماندهان بی نظیر لشکر، سبب آشنایی من با سید مجتبی شده بود. من هم بعد از آن از این سید بزرگوار جدا نشدم. یک بار در نمازخانه لشکر و بعد از نماز به سراغ سید مجتبی رفتم. بعد ازنماز معمولا چند دقیقه ای سکوت ميکرد و با خدا خلوت ميکرد. بعد هم سر به سجده ميگذاشت. من مقابل سید ایستادم. فکر و ذهن او در نماز بود. اصلا سرش را بالا نیاورد. او غرق در یار بود. بعد از چند دقیقه متوجه حضور من شد!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
از طرف لشکر گفتند:((برای مراسم فردا یک تابلو بزرگ از تصویر سید آماده کن.)) من هم آخر شب، به منزلمان در بابل رفتم. با پارچه و چوب، بوم را آماده کردم. قلم و رنگ ها را برداشتم و به نام خدا شروع کردم. همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت. بارها به پزشکان متخصص در شهرهای مختلف مراجعه کردیم اما مشکل او حل نشد. قبل از خواب همسرم به من گفت:((اگه ميشه این تابلو رو ببر بیرون، ميترسم رنگ روی فرش بریزه.))گفتم: ((خانم، هوا سرده. من زیر تابلو پلاستیک پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نریزه.)) سکوت کامل برقرار شده بود. حالا من بودم و تصویر سید مجتبی. اشک ميریختم و قلم را روی بوم ميکشیدم. تا قبل از اذان صبح، تصویر زیبایی از سید ترسیم شد. خوشحال بودم و خسته. گفتم سریع وسایل را جمع کنم و بعد از نماز کمی بخوابم. آخرین قوطی رنگ را برداشتم که یک باره از دستم سُر خورد و افتاد روی فرش!
نميدانستم چه کار کنم. رنگ پاشیده بود روی فرش. بیشتر از همه به فکر همسرم بودم. نميدانستم در جواب او چه بگویم. به من گفته بود که برو بیرون اما ...بالاخره بیدار شد و از اتاق بیرون آمد. سریع دستمال و آب و ... آورد و مشغول شد. اما بی فایده بود! خانم من همین طور که با دستمال به روی فرش ميکشید گفت:(( خدایا، فقط براي اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا(س)بوده سکوت ميکنم.)) بعد هم گفت:((ميگن اهل محشر در قیامت، سرها را از عظمت حضرت زهرا(س) به زیر ميگیرند.))بعد نگاهی به چهره شهید انداخت و ادامه داد:((فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را شفاعت کنند...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
صبح با هم از خانه بیرون آمدیم. البته بعداز نماز چند ساعتی استراحت کردم. در را بستم و آماده حرکت شدیم. همان موقع، خانم همسایه بیرون آمد و خانم من را صدا کرد.خانواده ایشان را ميشناختم؛ خانم رحمانپور همسر یکی از جانبازان جنگی و از زنان مؤمن محله ما بود. ایشان جلو آمد و رو به همسر من کرد و بی مقدمه گفت:((شما شهید علمدار ميشناسید؟!))یک دفعه من و همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم. خانم من گفت:((بله، چطور مگه؟!))خانم رحمانپور ادامه داد:((من یک ساعت پیش خواب بودم. یک جوان با چهره ای نورانی شبیه شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد. بعد گفت:((از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل ميکنیم. شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا(س).))
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۶۸
راوی:یوسف غلامی
🌿"حضور"
همسر من بعد از ماجرای فرش رنگی ارادت عجیبی به سید مجتبی پیدا کرد. همیشه شب های جمعه به کنار مزار او ميرفتیم و برای او زیارت عاشورا ميخوانديم. همسرم آن زمان آنقدر قرص اعصاب ميخورد که خسته شده بودیم. از سید خواستم که ما را یاری کند. بعد از مدتی که به زیارت سید ميرفتیم حال او رفته رفته خوب شد! دیگر به سراغ قرص اعصاب نرفت!پانزده سال است که خانم بنده قرص نخورده! دیگر هیچ مشکل اعصاب و روان ندارد.روزي سر مزار سید نشسته بوديم. خانم من گفت:((من هرچه از خدا بخواهم با خواندن زیارت عاشورا در کنار مزار سید برآورده ميشود.))آن روز گفت:((آقا سید، من این زیارت عاشورا را به نیابت شما ميخوانم. از خدا ميخواهم زیارت عمه سادات، حضرت زینب(س) ،را نصیب ما کند.))روز بعد یکی از دوستان من زنگ زد و گفت:((با یک کاروان راهی سوریه هستیم. دو نفر جا دارد. اگر گذرنامه داری، سریع اقدام کن. باورکردنی نبود شب جمعه بعد در حرم حضرت زینب(س) نائب الزیاره سید بودیم!))در بین بچه های همکار این ماجرا را تعریف کردم. اینکه هر کسی از خدا چیزی بخواهد به سراغ مزار سید ميرود و با قرائت زیارت عاشورا از خدا ميخواهد که مشکلش برطرف شود.هفته بعد سید را در عالم خواب دیدم. گفت:((به فلانی از همکاران محل کار، این مطلب را بگو ...)) روز بعد همان شخص در حضور جمع گفت:((تو درباره سید مجتبی چی ميگفتی؟! من رفتم سر قبر سید. زیارت عاشورا هم خواندم. اما مشکل من حل نشد.))گفتم: ((اتفاقا سید برات پیغام داده. گفته تو دو تا مشکل داری!)) از جمع خارج شدیم. ادامه دادم:((سید پیغام داد و گفت: ((مشکل اول تو با توسل به مادرم حضرت زهرا(س) حل ميشود. اما مشکل دوم را خودت به وجود آوردی. در زندگی خیلی به همسرت دروغ گفتی و این نتیجه همان دروغهاست!)) رنگ از رخسار دوستم پریده بود. گفت: ((درسته.))
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
توی سفر راهیان نور همین مطالب را گفتم. نوروز 1388 بود. یکی از روحانیان کاروان جلو آمد و گفت:((من زیاد به این حرف ها اعتقاد ندارم. برو به این سید که ميشناسی بگو یه دختر شهید داره طلاق ميگیره براي اینکه بچه دار نميشه. بگو آبروی خانواده شهید در خطره.))من هم بعد از سفر به سراغ مزار سید رفتم و بعد از زیارت عاشورا همین مطلب را گفتم. نوروز سال 1389 همان روحانی با من تماس گرفت. ميخواست آدرس قبر سید را بپرسد.گفت:((با همان دختر شهید و همسر و فرزندش ميخواهیم برویم سر مزار سید!))سید به یکی از دوستانش گفته بود:((هر وقت خواستید برای من کاری انجام دهید زیارت عاشورا بخوانید. سه بار هم در اول و آخر آن نام مادرم حضرت زهرا(س)را ببرید.))
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۶۹
راوی:حمید فضل الله نژاد
از قول آقای عبدالحسین برزیده
🌿"برنامهء علمدار"
از روايت فتح تهران تماس گرفتند. خواستند كه برويم و درباره شهيد سيد مجتبي علمدار فيلم تهيه كنيم. گفتم:((يعني چی!؟ آقا سيد كه زنده است. برويم براي او فيلم تهيه كنيم؟! همین يكي دو ماه پيش بود كه برنامة روايت فتح، مصاحبه ايشان را پخش کرد.)) گفتند:((ایشان شهيد شده اند.))با تعجب پرسيدم:((چطور؟!))گفتند:((آقا سيد مجتبي علمدار جانباز شيميايي بودند.))من آن موقع مشغول کار بر روی پروژه شهید جهان آرا بودم. آمدم و فیلم مصاحبه سید را دیدم. بعد هم گروهي را آماده كردم و رفتيم ساري. ابتدا به سراغ لشكر 25 رفتيم و خودمان را معرفي كرديم. گفتيم ميخواهيم درباره سردار شهيد، سيد مجتبي علمدار، فيلم تهيه كنيم. به ما گفتند درجة سيد سردار نبوده، او سروان بوده. با خودم فكر كردم كه روايت فتح درباره سرداران فيلم تهيه ميكند، نه ... کسی زیاد تحویل نگرفت. پس از مدتی با ناراحتي برگشتيم تهران. به روايت فتح اعلام کردم كه ادامه نميدهيم.
شب آمدم خانه، نيمه هاي شب خواب عجیبی ديدم. دو نفر سيد با لباس سبز به سمت من آمدند. به من گفتند:((رفتي به جايي تا از نوادگان ما فيلم بگيري، اما برگشتي؟!))با ترس از خواب پريدم. به آنچه در خواب ديده بودم فكر ميكردم. رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. دوباره خوابيدم. همان خواب دوباره تکرار شد. صبح اول وقت رفتم روايت فتح. گفتم ميخواهم برای سید کار کنم. تعجب کردند. وسایل سریع آماده شد، به همراه عوامل حرکت کردیم.در ساری دوباره همان مسائل پیش آمد. کسی همکاری نميکرد! در همان محل لشکر 25 نشسته بودیم که یکی از دوستان آقا مجتبی مجید کریمی آمد! گفت:((در خواب سید را دیدم که گفته برو لشکر. بچه های روایت فتح منتظر کمک هستند. برو کمکشان کن.))رفتیم با خانواده شهيد علمدار ديدار كردیم. رفقای او هم جمع شدند. بعد به همراه گروه رفتيم و از شب تا نزدیک صبح برنامه ضبط كرديم. خیلی عجیب بود. همه خاطرات او زیبا و در عین حال غم بار بود.برگشتیم تهران. برنامه در چهار قسمت آماده شد. بعد از مدتي دوباره از روایت فتح با من تماس گرفته و گفتند:((اگر اين چهار قسمت را پخش كنيم، هشتاد درصد بينندگان به شدت متأثر ميشوند. بهتر است آن را كم كنيد.)) ما هم صحنه هايي را كه ممكن بود مردم را ناراحت كنند كوتاه كرديم. بنابراين تبديل به دو قسمت شد. وقتي توسط روايت فتح برنامه علمدار پخش شد، خيلي از دوستان شهيد سيد مجتبي علمدار، كه در شهرستان هاي ديگر بودند و از شهادت او خبري نداشتند، متوجه شدند و مثل سيل به سمت ساري سرازير شدند.این برنامه یکی از پرمخاطب ترین برنامه های آن سال بود.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۷۰
راوی: حمید فضل الله نژاد
🌿"فاتح دل ها"
مدتي بود كه در ميدان منتظر مسافر بودم، حالا كه ميخواستم بروم نميتوانستم تكان بخورم! ده تا تاكسي جلو و پشت سرم ايستاده بودند. همان حين متوجه جواني كه چفيه دور گردنش انداخته بود شدم. انگار اهل آبادان بود. به همراه يك ساك كوچك به سمت من آمد. زد به شيشة ماشين. شيشه را پايين كشيدم و گفتم:((بفرماييد.))گفت:(( من را تا آرامگاه ميبرید؟)) نگاهش كردم و گفتم:((بله، بفرماييد.)) تا نشست توي ماشين چشمش به عكس سيد افتاد كه چسبانده بودم روي شيشه. دستي روي آن كشيد و شروع كرد به گریه کردن.تعجب كردم و گفتم: ((آقا، قضيه چيه!؟)) گفت: ((من این سيد را نميشناختم. يك ماه پيش رفتم شهر قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عكس ايشان. ناخودآگاه به سمت آن عكس كشيده شدم. چهره معصومانه ای داشت. رفتم داخل مغازه. عكس و نوارهاي مداحي سيد را خريدم. شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهاي مداحي سيد. شبي در خواب سيد را ديدم كه به سمت من آمد. دعوتم كرد كه سر مزارش بيايم و زيارت عاشورا بخوانم. به سيد گفتم:((من اصلا تا حالا شمال نرفته ام. چه جوري بيام و پيدایت كنم. گم ميشوم.)) نرفتم و فراموشش كردم. چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد و گفت: ((چرا نميآيي سر مزارم؟!))از خواب كه بلند شدم سريع وسايلم را جمع كردم و راه افتادم. توي راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور ميکرد. سيد آمد و تكانم داد و گفت:((پاشو رسيدي.)) ناگهان چشم هايم را باز كردم. همان موقع راننده گفت: ((ساري جا نمونيد.)) سریع پياده شدم و راه افتادم. ناخواسته به سمت ماشين شما آمدم. وقتي گفتم پسردایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بيشتر شد. رساندمش آرامگاه. بعد ماندم و گفتم:((شما زيارت عاشورا بخوان من منتظرم. بايد برويم منزل سيد.)) گفت:(( اصلا غير ممکنه.))ِ گفتم :((درِ خانه سيد به روي كسي بسته نیست چه برسد به اينكه خودش دعوت كرده باشد.))
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
سال 1374 بود. از پخش فيلم مصاحبه سيد مجتبي توسط روايت چند روزي ميگذشت. با سيد از خيابان جمهوري اسلامي ساري عبور ميكرديم. سید داخل مغازه ای شد. مأمور راهنمايي و رانندگي به سمت من آمد و سلام كرد. بعد سيد را نشان داد و پرسيد:(( اين آقايي كه با شما هستند، چهره شان براي من خيلي آشناست. فكر ميكنم ايشان را جايي ديده باشم.))گفتم: ((شايد در مسجد ديده باشي.))گفت:من اصلاً مسجدي نيستم.))گفتم:((شايد در مراسمي او را ديده اي.))گفت: (( من اصلاً اهل اينجور جاها نيستم.))خنده ام گرفت و به شوخي گفتم:((نكنه در تلويزيون ديدي!؟))گفت: ((بله! بله! درسته. چقدر قشنگ صحبت كرد. چند روز پيش بود. در برنامة روايت فتح درباره شلمچه مصاحبه كرده بود و تلويزيون هم آن را پخش كرد.)) با این مأمور رفیق شدیم. خلاصه گذشت تا اينكه ... ده روز بعد از شهادت سيد آن مأمور راهنمايي و رانندگي دوباره مرا ديد و گفت: ((خدا سيد را بيامرزد! تا حالا در تشييع پيكر هيچ يك از شهدا شركت نكرده بودم. اصلاً خوشم نمي آمد! آن روز جايي بودم كه با من تماس گرفتند و گفتند آماده باش است. بايد سریع ميرفتم. با ناراحتي پرسيدم كه چه خبر شده؟ گفتند قرار است شهيد تشييع كنند. گفتم: ((باز هم شهيد؟!)) پاسخ دادند: اين دفعه شهيد سيد مجتبي علمدار است. رنگ از چهره ام پرید. نميدانم چگونه ولي سريع لباس پوشيدم و در تشييع او شركت كردم. سيد واقعاً چهره معصوم و مظلومي داشت. او نظرم را درباره ي شهدا عوض کرد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دو سه سال بعد از شهادت سيد مشرف شدم به مشهدالرضا(ع) .در راه به شهری رسیدم. براي رفع خستگي نگه داشتم. در خواب و بيداري بودم كه متوجه شدم عده اي دارند درباره ي تصویر سيد مجتبي که پشت شيشه زده بودم صحبت ميكنند.خوب گوش كردم. ميگفتند:((اين عكس شهيد سيد مجتبي علمدار، بريم عكس را ازش بگيريم. ديدم خجالت ميكشند جلو بيايند. بلند شدم و شيشه ماشين را پايين كشيدم و اما باز خجالت ميكشيدند. شروع به احوال پرسي با آنها كردم. گفتم: ميخواهيد اين عكس را به شما بدهم؟ آنها بسيار خوشحال شدند بعد عكس را برداشتم و به آن جوانان دادم. با خودم فكر كردم، اینجا كجا، ساري كجا. این بچه ها از لحاظ سني به سيد مجتبي نزديك هم نيستند اما چگونه ... البته ميدانم براي شهيد و شهادت حد و مرزي وجود ندارد. اما سيد از همان لحظه شهادتش، مانند زماني که در دنیا زندگی ميکرد فاتح دلها شده بود.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۷۱
راوی : ص ع _ از شهر خوی
🌿"رسول دل"
آقا سيد مجتبي علمدار را خيلي اتفاقي شناختم. زمستان بود. براي خريدن نوار يكي از مداحان به نمايشگاهي كه در شهرمان داير بود رفتم. نوار حضرت ابوالفضل(ع) آن مداح را خواستم. فروشنده نواري به من داد با عنوان شهيد علمدار. چون آقا ابوالفضل(ع)هم علمدار بودند فكر كردم همان است و خريدم. وقتي آن را در خانه گوش دادم متوجه شدم مداحي ناشناس براي خانم حضرت رقيه(س)ميخواند. از آنكه نوار اشتباهي خريده بودم دمق شدم. ولي با اين حال، آن مداح ناشناس صدايی بسیار دلنشين داشت. چند روز بعد كاملاً اتفاقي برنامه ي روايت فتح را دیدم. موضوع برنامه شهيد علمدار بود اما از آن روز نام شهيد را فهميدم كه نوار از چه كسي است.علمدار در گوشه بايگاني ذهنم خاك ميخورد تا...دلم با خدا بود. ولي نميدانم كدام قدرت شيطاني مرا از رفتن به سوي خدا
بازميداشت! در خواندن نماز كاهل بودم. يك روز ميخواندم و دو روز نمازم قضا ميشد.اين بدتر از هر سرطاني دلم را احاطه كرده بود. سعي ميكردم با گوش كردن به نوارهاي مذهبي و رفتن به مجالس دعا هر طوري كه ميشد دلم را شفا دهم،اما نشد.سال 1377 در اثر تصادف پايم شكست. درمانش طولاني شد. از طرفي همان سال در مرحله اختصاصي كنكور هم قبول نشدم. و اين ضربه ي روحي شديدي بر من وارد كرد.ايمان ضعيفي داشتم؛ ضعیف تر و بدتر شد. كاهل بودن در نمازم تبديل شد به بي نمازي كامل! ماه رمضان آمد و من تنها دهانم را بستم. يك بار هم مسجد نرفتم حتي در شب هاي قدر. روزها و ماه ها پشت سر هم ميگذشت و من...شبی در خواب ديدم مجله اي در مقابل من هست. تيتر روی آن نوشته بود: آخرين وسايل به جا مانده از شهيد علمدار به كسي كه محتاج آن است به قيد قرعه اهدا ميشود. مجله را خريدم و با تعجب ديدم، وسايل سیدمجتبی به من رسيده است. شيشه اي عطر، تكه اي گوشت مرغ كه نوشته بودند ته مانده ي آخرين غذاي آقا سيد است. به همراه چند قطعه عكس و دست نوشته. بارزترين عكس، عكسي بود كه در آن آقا سيد روي زمين كربلا دراز كشيده بود و خون از سرش به زمين ريخته بود. با خودم گفتم سيد كه در جبهه شهید نشده؟! لابد ميدانست كه عاقبت كارش شهادت است. برای همين اين عكس را براي آلبوم شهادتش گرفته.تا آن روز حتي يك قطعه عكس از آقا سيد نديده بودم. فقط همان برنامه ي روايت فتح بود كه آن هم جسته و گريخته ديده بودم. تكه ي گوشت را خوردم. كمي از عطر را كه به گمانم رنگ قرمز داشت به لباس هايم زدم.با صداي مادرم از خواب بيدار شدم. وقت نماز صبح بود. ولي من كه به بي نمازي عادت كرده بودم به اتاق ديگري رفتم تا بخوابم. اما... حال عجيبي پیدا کرده بودم. اما هرطور بود خوابيدم. دوباره خواب ديدم، درست زير همان عكس آقا سيد نوشته بودند:((تو خواب نيستي، تو بيداري، اين بيداري است. از خواب پریدم و مشغول نماز شدم. نزديك محرم بود. آن ایام انگار نيرویی از درونم مرا به سمت خدا هل ميداد. نماز برايم چنان حلاوتي پيدا كرد كه آن را نميخواستم با هيچ لذتي در دنيا عوض كنم. دلم عاشق نماز شد و نماز برايم طعم ديگري يافت. براي اولين بار در تمام عمرم، محرم و صفر ميهمان زيارت عاشوراي امام حسين(ع) شدم. ايام فاطميه دلم غريب شد. انگار تمام صحنه هاي مصيبت بي بي دو عالم جلوی چشمانم پدیدار ميشد. گريه هايم براي اهل بيت(ع) به خصوص خانم حضرت زهرا(س) و امام حسين(ع) حال و هواي عجيبي گرفته بود. اصلاً تا آن لحظه نميدانستم روزي به نام عرفه هم است. به واسطة نوار عرفه آقا سيد، روز عرفه و قداستش را شناختم. خدا سيد را رسول دل من كرد و به واسطه ي او مرا از منجلاب گناه بيرون كشيد.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۷۲
راوي: ژاكلين زكريا (زهرا علمدار)
خلاصه شده از متن ماهنامه فکه
🌿"هدایت"
سه شنبه بود. صداي دعاي توسل از نمازخانه ي مدرسه به گوش ميرسيد. من که مسيحي بودم از مدير مدرسه اجازه گرفتم و به حياط رفتم. در حياط مدرسه قدم ميزدم كه ناگهان كسي از پشت چشمانم را گرفت.هر كسي كه به ذهنم میرسید حدس زدم اما حدسم درست نبود دست هايش را كه از روي چشمانم برداشت. خشكم زد. مريم بود كه به من اظهار محبت و دوستي ميكرد! خيلي خوشحال شدم. چقدر منتظر اين لحظه بودم. او را خيلي دوست داشتم.نمي دانم چرا، ولي از همان اول كه مريم را ديدم توي دلم جا گرفت. از همه لحاظ عالي بود. از شاگردان ممتاز مدرسه بود، بسيجي بود، حافظ هجده جزء قرآن كريم و... چون مسيحي بودم، ميترسيدم جلو بروم و به او پيشنهاد دوستي بدهم. ممكن بود دستم را رد كند. سعي ميكردم خودم را به او نزديك كنم. بنابراين، هر كجا كه ميرفت دنبالش ميرفتم. حالا از این خوشحال بودم که مريم خودش به سراغم آمده بود. به من پيشنهاد داد تا با هم به دعاي توسل برويم. پيشنهادش برايم عجيب بود؛ ولي خودم هم بدم نميآمد. راستش پيش خودم فكر ميكردم همكلاسي ها بگويند: دختر مسيحي، اومده دعاي توسل؟! خجالت ميكشيدم. وارد نمازخانه شديم. بچه ها دعا ميخواندند و گريه ميكردند. من كه چيزي بلد نبودم رفتم و گوشه اي نشستم. بي اختيار اشك ميريختم. انتهاي دعا كه شد زودتر بلند شدم و بيرون آمدم تا كسي مرا نبيند. از آن روز به بعد با مريم هم مسير شدم. با هم به مدرسه مي آمديم. روزبه روز علاقه ام به او بيشتر ميشد. هر روز از او بيشتر مي آموختم. اولين چيزي را كه از مريم ياد گرفتم حجاب بود. هر چند خانواده ام با چادر مخالف بودند، ولي با بهانه هايي مثل اينكه چون عضو گروه سرود مدرسه هستم، گفته اند بايد حتماً چادر داشته باشي و... آنها را مجبور كردم كه برايم چادر بخرند. خيلي به چادر علاقه داشتم، اينطوري خودم را سنگين تر و باوقارتر احساس ميكردم. چادر را در كيفم ميگذاشتم و وقتي از خانه خارج ميشدم سرم ميكردم. هنگام برگشت هم نرسيده به خانه چادرم را داخل كيف ميگذاشتم.مريم اخلاق خوبي داشت؛ وقتي توي جمع همكلاسي ها از كسي غيبت و يا كسي را مسخره ميكردند، ميديدم كه او يواشكي از جمع بيرون ميرفت تا نشنود. به همين دليل بود كه دوست داشتم در هر كاري از او تقليد كنم. تا آنجا كه وقتي عروسي يا جشني در فاميل برپا ميشد، با توجه به آنكه در آن مجالس موسيقي و رقص و... بود، توانستم همه را كنار بگذارم.جالب اينكه من قبل از این نميتوانستم بدون گوش دادن به موسيقي درس بخوانم اما تاثیرات مریم باعث شده بود این کارها را هم کنار بگذارم هر روز كه ميگذشت با ديدن اخلاق و رفتار مريم به اسلام علاقه مندتر ميشدم. به فكر افتادم درباره ي اسلام مطالعه و تحقيق بيشتري كنم. مريم برايم کتاب هایی آورد. من هم كتاب ها را ميخواندم و از ميان آنها مطالب خاص ومهم را يادداشت برداري ميكردم. در ابتدا كه به دين اسلام گرايش پيدا كرده بودم،دچار شك و ترديد شدم. براي همين باز هم از مريم كتاب هاي بيشتري خواستم، آنقدر كه شك و ترديد را از خودم دور كنم. از طرفي خانواده هم به من فشار مي آوردند و علت مطالعه ي چنين كتاب هايي را ميپرسيدند. باز ناچار بهانه اي ديگر مي آوردم، كه مثلاً تحقيق درسي دارم و اگر ننويسم نمره ام كم ميشود و از اينجور چيزها. مريم همراه كتاب هايي كه به من ميداد عكس شهدا و وصيتنامه هايشان را هم برايم مي آورد و با هم آن را ميخوانديم. اينگونه راه زندگي را به من ياد ميداد. هر هفته با چند شهيد آشنا ميشدم. البته قبل از آن هم نسبت به شهدا ارادت خاصي داشتم. آنها براي دفاع از كشور شهيد شده بودند. هر كجا كه نمايشگاهي در ارتباط با آنها بود ميرفتم. و با دقت عكس ها را نگاه ميكردم. از نظر من شهيد يك گل پرپر است. بعضي معتقدند كه شهدا مرده اند و بعد از شهید شدنشان ديگر وجود ندارند. اما من این تصور را ندارم من ایمان دارم ک آنها زنده اند و ناظر و شاهد اعمال ما هستند اينگونه دوستي با مريم مرا به سمت اسلام و مسلمان شدن ميكشاند تا اينكه اواخر اسفند 1377 ،مريم به من اصرار كرد كه با هم به مناطق جنگي جنوب برويم. آنجا بود كه ...
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۷۳
راوی: ژاكلين زكريا (زهرا علمدار) خلاصه شده از متن ماهنامه فکه
🌿"ضمانت"
خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم. اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم كه به سفر زيارتي فرهنگی ميرويم. بلکه گفتم به يك سفر سياحتي كه از طرف مدرسه است ميرويم. اما باز مخالفت كردند. دو روز قهر كردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدني شديدي پيدا كردم. 28 اسفند ساعت سه نيمه شب بود. هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادر به
ذهنم نرسید. با خودم گفتم خوب است دعاي توسل بخوانم. كتاب دعا را برداشتم و شروع كردم به خواندن. هر چه بيشتر در دعا غرق ميشدم احساس ميكردم حالم بهتر ميشود. نميدانم در كدام قسمت از دعا بود كه خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم در بيابان برهوتي ايستاده ام. دم غروب بود، مردي به طرفم آمد و به من گفت: زهرا، بيا، بيا! بعد ادامه داد: ميخواهم چيزي نشانت بدهم! با تعجب گفتم: آقا ببخشيد من زهرا نيستم، اسم من ژاكلينه ولي هر چه ميگفتم گوشش بدهكار نبود. مرتب مرا زهرا خطاب ميكرد.راه افتادم و به دنبال آن مرد رفتم. در نقطه اي از زمين چاله اي بود، اشاره كرد به آنجا و گفت داخل شو! گفتم اين چاله كوچك است، گفت، دستت را بر زمين بگذار تا داخل شوي. به خودم جرأت دادم و اين كار را كردم! آن پايين جاي عجيبي بود. يك سالن بزرگ كه از ديوارهاي بلند و سفيدش نور آبيرنگي پخش ميشد. آن نور از عكس شهدا بود كه بر ديوارها آويخته بود. انتهاي آن عكس ها، عكس رهبر انقلاب آقاسيد علي خامنه اي قرار داشت. به عكس ها كه نگاه كردم ميديدم كه انگار با من حرف ميزنند! ولي من چيزي نميفهميدم. تا اينكه رسيدم به عكس آقا. آقا شروع كرد با من حرف زدن. خوب يادم است كه ايشان گفتند: شهدا يك سوزي داشتند كه همين سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مانند: شهيد جهان آرا، همت، باكري، علمدار و... همين كه آقا اسم شهيد علمدار را آورد؛ پرسيدم ایشان كيست!؟ چون اسم بقیه شهدا را شنيده بودم ولي اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهي به من انداختند و فرمودند:((علمدار هماني است كه پيش شما بود. هماني كه ضمانت شما را كرد تا بتواني به جنوب بيايي.)) به يكباره از خواب پريدم. خيلي آشفته بودم. نميدانستم چكار كنم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم كه فقط به اين شرط صبحانه ميخورم كه بگذاري به جنوب بروم. او هم شرطي گذاشت و گفت؛ به اين شرط كه بار اول و آخرت باشد. باورم نميشد. پدرم به همین راحتی قبول کرد! خيلي خوشحال شدم، به مريم زنگ زدم و اين مژده را به او هم دادم.اينگونه بود كه بخاطر شهيد علمدار رفتم برای ثبت نام. موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم بالاخره اول فروردين 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسيجي ها و مريم عازم جنوب شديم. كسي نميدانست كه من مسيحي هستم به جز مريم. در راه به خوابم خيلي فكر كردم. از بچه ها درباره ي شهيد علمدار پرسيدم، اما كسي چيزي نميدانست. وقتي به حرم امام خميني(ره) رسيديم. در نوارفروشي آنجا متوجه نوارهای مداحي شهيد علمدار شدم. كم مانده بود از خوشحالي بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم. درراه هر چه بيشتر نوارهاي او را گوش ميدادم بیشتر متوجه ميشدم كه آقا چه فرمودند. در طي چند روزي كه جنوب بوديم. تازه فهميدم اسلام چه دين شيريني است و چقدر زيباست. وقتي بچه ها نماز جماعت ميخواندند. من كناري مينشستم،زانوهايم را بغل ميگرفتم و گريه ميكردم. گريه به حال خودم که با آنها از زمين تا آسمان فرق داشتم. شلمچه خيلي باصفا بود. حس غریبی داشتم. احساس ميكردم خاك شلمچه با من حرف ميزند. با مريم كه آنجا فهمیدم خواهر سه شهيد است، گوشه اي ميرفتيم و شروع به خواندن زيارت عاشورا كردیم. او با سوز عجیبی ميخواند و من گوش ميدادم، انگار در عالم ديگري سير ميكردم. يك لحظه احساس كردم شهدا دور ما جمع شده اند و زيارت عاشورا ميخوانند. منقلب شدم و یکباره ازهوش رفتم.در بيمارستان خرمشهر به هوش آمدم. مرا به كاروان برگرداندند.صبح روز بعد هنگام اذان مسئول كاروان خبر عجيبي داد؛ تازه معناي خواب آن شبم را فهميدم. آن خبر اين بود كه امروز دوباره به شلمچه ميرويم؛ چون قرار است امام خامنه اي به شلمچه بيايند و نماز عيد قربان را به امامت ايشان بخوانيم. از خوشحالي بال درآورده بودم. به همه چيز كه در خواب ديده بودم رسيدم؛ جنوب، شهدا، شلمچه، شهيد علمدار و حالا آقا. چقدر انتظار سخت است، هر لحظه اش برايم به اندازه ي يك سال ميگذاشت. از طرفي انتظار شيرين بود؛ زيرا پس از آن، امامم را از نزديك ميديدم. ساعت ۱۱:۳۰ دقيقه بود كه آقا آمدند. همه با اشك چشم به استقبال ايشان رفتيم. بي اختيار گريه ميكردم. باديدنش تمام تشويش ها و نگراني ها در دلم به آرامش تبديل شدند. امّا وقتي كه ميرفت دوباره همه غم ها بر جانم نشست. با رفتنش دل هاي ما را هم با خود برد.
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۷۴
راوي: آقايان درخشي ـ سيد طاهري
🌿"ارادت"
پسرم پنج ساله بود كه مريض شد. اصلاً غذا نميخورد. دكترها گفتند اگر تا فردا غذا نخورد بايد در بيمارستان بستري شود. همان شب در مسجد چال مراسم داشتيم و سيد مجتبي مداحي ميكرد. ماه مبارك رمضان بود، پيش خودم گفتم:(( در اين ماه عزيز از سيد بخواهم كه براي پسرم دعا كند. به او گفتم. سيد هم كه ذكر مداحي هايش يا زهرا(س) و يا حسين(ع)بود براي پسرم در آن مجلس دعا كرد. بعد از مراسم به منزل رفتم. همه ناراحت بودند. گفتم: سيد دعا كرده، انشاءالله خوب ميشود. موقع سحري همه مشغول خوردن بوديم كه پسرم از خواب بيدار شد. بعدگفت: غذا ميخواهم! مقدارزيادي غذا خورد. ما در عين تعجب بسيار خوشحال شديم. رفته رفته حال او خوب شد. به طوری که تا ظهر دیگر مشکلی نداشت. شب بعد موضوع را به سيد گفتم و از او تشكر كردم. ميدانستم اين دعاي سيد بود كه كار خودش را كرده.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چند سال بعد از شهادت سيد، خداوند به من فرزندي عطا كرد. خيلي خوشحال بودم اما پزشكان خبر بدي به من دادند. لگن فرزندم دچار مشكل بود.به تمام پزشكان حاذق چه در تهران و چه در مازندران مراجعه كرديم اما باز بی فایده بودآنها راهي براي درمان نميديدند. مدتي پسرم را در دستگاه قرار دادند؛ قرار بود دوباره پسرم را به بیمارستان ببريم وبستری کنیم. شب قبل از آن، در عالم رؤيا سيد را ديدم. چهره اي بسيار نوراني داشت. پيراهن سياه و شالي سبز بر گردنش داشت. من ناراحت فرزندم بودم. به سمت من آمد و گفت:((فرزندت شفا گرفته، فرزندت بيمه حضرت زهرا(س) شده))صبح كه از خواب بيدار شدم، بسيار اشك ريختم. از خدا خواستم به آبروي سيد مجتبي خوابم را به حقيقت تبديل كند. وقتي وارد مطب ميشدم تمام بدنم ميلرزيد. دكتر پسرم را خوب معاينه كرد. بعد از مدتي فكر كردن رو به من كرد و گفت:((از نظر علم پزشكي به دور است اما فرزند شما انگار كه شفا گرفته! اثري از بيماري در او نيست.)) من به همراه خانواده بسيار گريه كردیم و خدا را شكر كرديم. بعد از آن ديگر پسرم مشكلي نداشت. من معتقدم سيد مجتبي آنقدر به خدا و ائمه نزديك بود، آنقدر به بي بي فاطمه زهرا(س) ارادت داشت كه به واسطه ي آنها نزد خداوند صاحب آبرو بود كه خداوند درخواست سيد مبني بر شفا يافتن فرزندم را رد نكرد.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۷۵
راوی : خانواده ی علمدار
🌿"مادر"
مادر ما زن مظلومی بود که خیلی در راه تربیت صحیح فرزندانش تلاش كرد. لحظه ای از فرزندانش غافل نبود. اختلاف سنی او با مجتبی کم بود. برای همین رازدار مجتبی و دیگر فرزندان بود. مادر همیشه ميگفت: مجتبی خیلی به ما درس داد. ما را با اسلام ناب آشنا كرد.زمانی که ميخواستیم خبر شهادت مجتبی را به مادر بگوییم خیلی ميترسیدیم. او ناراحتی قلبی داشت. ترس ما از این بود که این ناراحتی شدیدتر شود. اما مادر خودش جلو آمد و گفت: من ميدانم که مجتبی شهید شده. من مطمئن هستم. اصلاً مجتبی برای این دنیا نبود.خدا به او صبر داد. در مراسم تشییع و تدفین او مانند کوه استوار ایستاده بود. اصلاً فکر نميکردیم اینگونه مقاوم باشد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
بعد از شهادت مجتبی وظیفه مادر سنگین تر شده بود! عصرهای پنج شنبه و جمعه به سرمزار مجتبی ميرفت و آنجا ميماند. بسیاری از خانم ها بودند که تازه با شخصیت مجتبی آشنا شده بودند و به سرمزار مي آمدند. آنها از مادر ميخواستند تا برایشان از خاطرات مجتبی بگوید.بارها دیده بودم که دخترانی تقريباً بدحجاب مي آمدند و ميگفتند: برای عرض تشکر آمده ایم! ما حاجتی داشته ایم و این سید عزیز را به حق جده اش قسم دادیم و حاجت روا شدیم و...در این مواقع، مادر با لحنی صحیح و مادرانه شروع به امر به معروف ميکرد. ابتدا خاطراتی از مجتبی تعریف ميکرد. اين كه مجتبي هميشه بنده واقعي خدا بود بعد ميگفت: دختر عزیزم، خدا شما را حفظ کند، مجتبی از اینکه شما اینگونه باشی ناراحت ميشود. بعد خیلی مودبانه در مورد اهمیت حجاب و اینکه چرا حجاب مورد تاکید اسلام است صحبت مينمود.دختران زیادی بودند که با نصیحت مادر، مسیر زندگی آنها تغییر کرد. حتی برخی از آنها از دیگر شهرها به ساری مي آمدند و... سال 85 ناراحتی قلبی مادر شدیدتر شد. قرار شد او را عمل کنند. کل خانواده از شرایط مادر ناراحت بودیم. اما او نشاط درونی عمیقی داشت!قبل از عزیمت به بیمارستان گفت: من عازم سفر هستم. دیگر تمایل به ماندن ندارم! در مقابل چشمان حیرت زده ما ادامه داد: مجتبی را دیده ام. جایگاه آخرتی مرا نشان داده و گفته که من با شما هستم. در یک غروب غم انگیز، مادر ما به دیدار سیدمجتبی رفت. همه خانواده در حسرت غم و اندوه فقدان او سوختند.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۷۶
راوی: یکی از دوستان شهید
🌿"مسائل سیاسی"
مدت زیادی از شهادت سید نگذشته بود. جو سیاسی همه شهرها را ملتهب کرده بود. دوم خرداد76 در پیش بود. عده ای از دوستان سید که به جناح چپ معروف شده بودند دور هم نشسته بودند.مرتب از کاندیدای مورد حمایت خود صحبت ميکردند. موج حمایت های آنها به هیئت هم کشیده شده بود. این سیاسی کاری ها باعث شد عده ای از هیئت جدا شوند. يك شب دوباره دور هم جمع شدند و بحث سياسي را پيش كشيدند. یکی از دوستان سید که به کار خود در حمایت از آن نامزد اصرار ميکرد، گفت:((والله قسم، اگر خود سید هم بود به ... رأی ميداد.)) گفتم:(( چی داری ميگی؟! چرا بی خود قسم ميخوری.)) بعد شروع کردم به صحبت. تا توانستم برعلیه کاندیدای مورد حمایت اوحرف زدم. هر چه دلم خواست گفتم! آن شب با ناراحتی جلسه را ترک کردم. شب هم خیلی زود خوابیدم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ایستاده بود در مقابلم. با چهره ای بسیار نورانی تر از زمان حیات. اخم کرده بود. فهمیدم از دست من ناراحت است.آمدم حرف بزنم که سید گفت:((ميدونی اون طرف چه خبره؟! چرا به این راحتی غیبت ميکنی؟! ميدونی اهل غیبت چه عذابی دارند.
بعد به حرف آن دوستان اشاره کردگفت:(( والله قسم اگر بودم، به آن آقا رأی نميدادم.))
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت آخر
راوی : خلاصه ای از نامه دختر شهید (زهرا علمدار)
🌿"نامه به پدر"
بابا مجتبي سلام.
اميدوارم خوب باشي.
حال من خوب است و شايد بهتر از هميشه. راستي حتماً ميداني كه از نوشتن اولين نامه ام برايت حدود يك سال ميگذرد و در اين يك سال اتفاق بسيار مهمي براي من افتاده است. بگذار خيلي زود بگويم و بيش از اين منتظرت نگذارم. بابا جون من به سن تكليف رسيدم و بعد از اين بايد مثل همة بچه هاي خوب بعضي از كارها را انجام دهم. بابا مجتبي در نامة قبلي از مهرباني تو و خدا برايت نوشته بودم و گفته بودم ميخواهم نامه اي براي او بنويسم. بعدها فكر كردم كه اگر بخواهم براي خدا نامه بنويسم، حتماً بايد بعد از مدتي منتظر جوابش باشم و اين انتظار كشيدن كمي برايم سخت بود. اما از روزي كه در مدرسه برايمان جشن تكليف گرفتند، تصميم گرفتم هر روز هنگام خواندن نماز يك جوري با خدا حرف بزنم كه انگار دارم برايش نامه مينويسم.خانم معلم ما ميگفت كه به اين كار ميگويند:((حضور قلب)).يعني با قلب خود با خدا حرف زدن و من بعد از آن روز هميشه احساس خوبي دارم و از اين بابت خيلي خوشحالم.حتماً تعجب ميكني بابا! زهرا كوچولو و اين حرف ها! اما تعجب نکن زهرای تو ديگر بزرگ شده. راستي بابا داشت يادم ميرفت. از حضرت رقيه(س) چه خبر؟ حتماً او را ميبيني. آخه مادر از او و علاقة تو به نازدانة امام حسين(ع) زياد برايم حرف ميزند. راستش را بگو، با ديدن او به ياد من نمي افتي؟ حتماً به او ميگويي من هم دختري دارم كه خیلی با مزه است. باباجون من هر وقت دوستانت را ميبينم به يادتو ميافتم، اما نمیدانم که آیا آنها هر وقت مرا ميبينند به ياد حضرت رقيه(س)مي افتند؟ خوب ديگر بايد بروم، صداي اذان مي آيد، از اين به بعد با خدا حرف زدن چه كيفي دارد!
خداحافظ ـ دخترت سيده زهرا
#پایان 🍃
#ذکریکصلواتبرایشادیروحپاکشهیدعلمدار❣
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
شهید ابراهیم هادی
💠 #معرفی_کتاب 💠 ⭕️شيوه خاصي هم در جذب جوانان داشت گاهي حتي خود من هم به سيد مي گفتم: اينها کي هستند
@Ebrahimhadi-علمدار.pdf
4.83M
📚دانلود نسخه PDF کتاب #علمدار
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••