هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
5537c9f6c2-5b09f89ec2fbb872018b64ac.mp3
4.69M
📎جزء چهاردهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
❤️ #دلنوشته ۵
مدتی بود که خواندن کتاب سلام بر ابراهیم را شروع کرده بودم. هر روز شخصیت این شهید مرا بیشتر تحت تاثیر قرار داد .شب اول رمضان در حرم اقا امام رضا(ع) عهد بستم چله ترک گناه بگیرم .ماه رمضان تمام شد و عید فطر بود. بعد یک ماه ناخواسته پشت سر یک بنده خدا گفتم خیلی بچه مثبت است.(غیبت کردم).
تا ان زمان رعایت کرده بودم. علاوه بر اینها خیلی ارزو داشتم خواب شهید هادی را ببینم. روز بعد خواب دیدم ایشان کوله ای بر پشت دارند و از خیابان رد می شوند. من هم مشغول سخنرانی در یک مجلس درباره شهید هادی هستم. بعد دیدن ایشان، ازشون خواهش کردم بیایند و خودشان داستان اذان را تعریف کنند.
ایشان گفتند: «من با کسانی که پشت سر مردم حرف میزنند کاری ندارم.»
خیلی جا خوردم و ناراحت شدم. منظورشان من بودم.😭😭😭 بعد از خواب پریدم. یادم است یه که هفته افسردگی گرفتم.
خدا رحمتشان کند. حتی بعد شهادت هم امر به معروف و نهی از منکر را رها نکرده اند.
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و دوم اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیست و سوم
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد. ایوب میله ها را گرفت. گردنش را کج کرد و با گریه گفت:
_شهلا، تو را به خدا من را ببر. تورو بخدا من را اینجا تنها نگذار.
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمیدانستم چه کار کنم. اگر او را با خود میبردم حتما به خودش صدمه میزد. قرص هایش را آنقدر کم و زیاد کرده بود، که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم میگذاشتمش آنجا...
با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم. وسط خیابان بودم.
راننده پیاده شد و داد کشید،
_های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟
توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه. آنقدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید چه میخواهید؟ محکم گفتم،
_میخواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد.
دلم برای زن های شهرستانی میسوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت میدادند.
مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال.
بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش. زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر.
سپرده بودم کاری هم از او بخواهند. آنجا هم کار های فرهنگی میکرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمیکشید.
مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای عمل های ایوب تهران میماندیم. ایوب را برای بستری که میبردند من را راه نمیدادند. میگفتند: برو، همراه مرد بفرست.
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود. کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. پرستار ها عصبانی میشدند
_بدن های شما استریل نیست. نباید اینقدر به تخت بیمار نزدیک شوید.
اما ایوب کار خودش را میکرد. کشیک میداد که کسی نیاید. آنوقت به من میگفت روی تختش دراز بکشم.
⭕️ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر پانزدهم....
✍ و..... وعده دیدار رسید....
ســـلام مادر!
برای عرض تبــــریک آمده ام!
قدم نو رسیــــده ات، مبـــ🌸ـــارک.
❄️همه این سحرها، دلم را، به امید سرزدن به خانه تو، لنگ لنگان، تا پانزدهمین سحر، کشانده ام.
چقدر دلم، تنگ آغوشت، بود....
و اولین دردانه تو... اولین بهانه من، برای کوفتن درب خانه ات....
❄️هلال رمضان، به قرص ماه، بدل گشته...تا زمین آماده رونمايي فرزند تو شود.
ماه زاده را، جز قرص قمر، چه کسی رونمايي تواند کرد؟
❣صدای نوزدات، خواب را از چشمان مان ربوده است.
نوازش های تو بر قنداقه مجتبی، قند در دلمان، می کند!
کمی آهسته تر، نوزادت را بنواز... مادر
دلمان شیشه ترک خورده ایست، که در حسرت آغوش تو، سالهاست، بر چادر مشکی ات، بوسه می زند.
❄️آغوشت، مأمن بی همتای دربدری های من است،
کاش، لحظه تولدم به آسمان، مرا نیز، چون دردانه ات، در آغوش بکشی،
و هزاار بار، عاشقانه بنوازی ام؛ مادر
❄️پشت قنوت امشبم، گرم است به آغوش تو...
من به دنبال لمس حرارت بوسه هايت، سجاده گرد سحر پانزدهم، شده ام.
آنقدر به تکرار نامت، مست ، میکنم... تا تمام آرامش نَفْس تو را ، به یک جرعه سر بکشم.
❣مادر....
چــون دردانه ات، مرا نیز...بوسه باران می کنی؟
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
1527723972060.mp3
4.15M
📎جزء پانزدهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌸 خاطره ای از برخورد شهید ابراهیم هادی با یک معلول
🔻بخوانید:
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟!
همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر بریم تا از این آقا جلو نزنیم.! من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را میرفت.
🍃ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود.
گفتم: ابرام جون، ما کار داریم، این حرفا چیه؟ بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم.
🔸آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند!
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۱
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و سوم ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیست و چهارم
شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم. رد شدن سوسک هارا میدیدم. از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید. وقتی پرز های تی میخورد توی صورتم، میفهمیدم که صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند.
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغز استخوانم بالا میرفت.
درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد. گاهی قرص هم افاقه نمیکرد. تلویزیون را روشن میکرد و مینشست روبرویش. سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست.
قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت.
خمیازه کشیدم،
_خوابی؟
با همان چشم های بسته جواب داد،
_نه دارم گوش میدهم.
-خسته نمیشوی هر شب تا صبح قرآن گوش میدهی؟
لبخند زد،
_نمیدانی شهلا چقدر ارامم میکند.
هدی دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم،
_تو هم که بیداری!
-خوابم نمیبرد، من پیش بابا میمانم، تو برو بخواب.
شیفتمان را عوض کردیم انطرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود. ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیوفتد. هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود.
ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش میکرد. انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز صبح بیدار شوند. بعضی شب ها، محمد حسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند. ایوب از خاطراتش میگفت. از اینکه بالاخره رفتنی است. محمد حسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد میکشید،
_بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها.
ایوب میخندید،
_همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول میدهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
محمد حسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید. فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم ب هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب لگن بگذارم.
آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم،
_ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی ها.
اشک توی چشم هایش جمع شد. سرش را بالا برد،
€خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد.
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند. مرد من گریه میکرد. تکیه گاه من. وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند. ولی ایوب که درد میکشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.
ایوب آه کشید و آرام گفت،
_خدا صدام را لعنت کند.
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت. آنقدر لاغر شده بود که حتی میترسیدم حمامش کنم. توی حمام با اینکه به من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید. من هم میلرزیدم. دستم را زیر آب میگرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش میخوردند، برایش دردناک بود. انقدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها.
⭕️ادامه دارد...
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر شانزدهم...
✍ رمضان، به پیچ نهایی اش، نزدیک می شود،
و لحظه های قدر از راه می رسند
شب های قدر، فرصت میوه چینی اند!
و ما...
برداشت می کنیم، همه آنچه را که یکسال در زمین قلبمان، کاشته ايم!
❄️عمر یکساله ام را که برانداز میکنم، هیــچ نقطة روشنی، برای دریافت کرامتت نمی بینم.
اما...
مهربانی یکساله تو را، که مرور می کنم؛ دلم به لیلةالقــدرِ این رمضان نیز، قرص می شود.
💢سالهاست که رسم میان من و تو، همین بوده است ؛
من... یکسال...را خراب کرده ام!
و تو....سال بعد را به نیکوترین تقدیر، نوشته ای!
چه رازی است میان تو و اسم "رحمانت"...
که از هر چه بگذری، مِهر پاشیدن بر بندگانت را، رها نمی کنی؟
❄️سیاه دل تر از همیشه...
و شکسته تر از هر سال...
چشم براه لیلةالقدرت نشسته ام....
امـــا یقین دارم؛ که سهم عظیمی از "عشـ❤️ـق" را برایم، کنار گذاشته ای.
❄️من، بی تو، تمام می شوم...؛ دلبرم.
دفتر تقدیرم را، از هر چه خالی می کنی، خیالی نیست؛
امــا، تقدیر مرا، از لمس وجودت، خالی مکن.
مــن...بدون تــو.... یعنــی؛ تمـــام
تــو، تنها ثروت قابل شمارش منی...خدا
و من...
به انتظار سهم بیشتری از تو، گوشه سفره رمضانت را، رها نکرده ام.
⭐️رحمان، مگر جز مهر، می داند؟
لیلةالقدر مرا، به طوفانی از مِهَــــرت، تکان بده.
یا رحمانُ....یا رحمانُ... یا رحمان
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi