1527723972060.mp3
4.15M
📎جزء پانزدهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌸 خاطره ای از برخورد شهید ابراهیم هادی با یک معلول
🔻بخوانید:
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟!
همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر بریم تا از این آقا جلو نزنیم.! من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را میرفت.
🍃ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود.
گفتم: ابرام جون، ما کار داریم، این حرفا چیه؟ بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم.
🔸آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند!
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۳۱
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و سوم ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیست و چهارم
شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم. رد شدن سوسک هارا میدیدم. از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید. وقتی پرز های تی میخورد توی صورتم، میفهمیدم که صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند.
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغز استخوانم بالا میرفت.
درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد. گاهی قرص هم افاقه نمیکرد. تلویزیون را روشن میکرد و مینشست روبرویش. سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست.
قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت.
خمیازه کشیدم،
_خوابی؟
با همان چشم های بسته جواب داد،
_نه دارم گوش میدهم.
-خسته نمیشوی هر شب تا صبح قرآن گوش میدهی؟
لبخند زد،
_نمیدانی شهلا چقدر ارامم میکند.
هدی دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم،
_تو هم که بیداری!
-خوابم نمیبرد، من پیش بابا میمانم، تو برو بخواب.
شیفتمان را عوض کردیم انطرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود. ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیوفتد. هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود.
ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش میکرد. انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز صبح بیدار شوند. بعضی شب ها، محمد حسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند. ایوب از خاطراتش میگفت. از اینکه بالاخره رفتنی است. محمد حسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد میکشید،
_بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها.
ایوب میخندید،
_همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول میدهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
محمد حسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید. فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم ب هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب لگن بگذارم.
آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم،
_ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی ها.
اشک توی چشم هایش جمع شد. سرش را بالا برد،
€خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد.
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند. مرد من گریه میکرد. تکیه گاه من. وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند. ولی ایوب که درد میکشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.
ایوب آه کشید و آرام گفت،
_خدا صدام را لعنت کند.
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت. آنقدر لاغر شده بود که حتی میترسیدم حمامش کنم. توی حمام با اینکه به من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید. من هم میلرزیدم. دستم را زیر آب میگرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش میخوردند، برایش دردناک بود. انقدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها.
⭕️ادامه دارد...
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر شانزدهم...
✍ رمضان، به پیچ نهایی اش، نزدیک می شود،
و لحظه های قدر از راه می رسند
شب های قدر، فرصت میوه چینی اند!
و ما...
برداشت می کنیم، همه آنچه را که یکسال در زمین قلبمان، کاشته ايم!
❄️عمر یکساله ام را که برانداز میکنم، هیــچ نقطة روشنی، برای دریافت کرامتت نمی بینم.
اما...
مهربانی یکساله تو را، که مرور می کنم؛ دلم به لیلةالقــدرِ این رمضان نیز، قرص می شود.
💢سالهاست که رسم میان من و تو، همین بوده است ؛
من... یکسال...را خراب کرده ام!
و تو....سال بعد را به نیکوترین تقدیر، نوشته ای!
چه رازی است میان تو و اسم "رحمانت"...
که از هر چه بگذری، مِهر پاشیدن بر بندگانت را، رها نمی کنی؟
❄️سیاه دل تر از همیشه...
و شکسته تر از هر سال...
چشم براه لیلةالقدرت نشسته ام....
امـــا یقین دارم؛ که سهم عظیمی از "عشـ❤️ـق" را برایم، کنار گذاشته ای.
❄️من، بی تو، تمام می شوم...؛ دلبرم.
دفتر تقدیرم را، از هر چه خالی می کنی، خیالی نیست؛
امــا، تقدیر مرا، از لمس وجودت، خالی مکن.
مــن...بدون تــو.... یعنــی؛ تمـــام
تــو، تنها ثروت قابل شمارش منی...خدا
و من...
به انتظار سهم بیشتری از تو، گوشه سفره رمضانت را، رها نکرده ام.
⭐️رحمان، مگر جز مهر، می داند؟
لیلةالقدر مرا، به طوفانی از مِهَــــرت، تکان بده.
یا رحمانُ....یا رحمانُ... یا رحمان
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
7380425fc2-5b09f895c2fbb832018b645a.mp3
4.8M
📎جزء شانزدهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
❤️ #دلنوشته ۶
به نام خدای رحمان و رحیم
اشنایی من با داداش ابراهیم از همین کانال شروع شد البته اینم بگم حتی خودمم نمیدونم چجوری وارد این کانال شدم اولش که خیلی کم سر میزدم اما یه روز رفتم رو صفحه کانال شهید هادی دقیقا یادم نیس اون جمله رو ولی تقریبا این بود که اگه اینجایی حتما شهدا دعوتت کردن دیگ از اون روز یه جرقه ای تو وجودم خورد انگار دیگ هر روز اگه نمیدیدم عکس داداش ابراهیم و به کانال سر نمیزدم روزم روز نمیشد .....کتاب داداش ابراهیمو خیلی دوس داشتم بخونم اما اصلا قسمت نمیشد یه روز که به کانال سر زدم دیدم دقیقا اولین پیام pdf کتاب بود واقعا خیلی خوشحال شدم شروع کردم به خوندنش یک بار نشد با خوندنش اشک رو صورتم سرازیر نشه خیلی محو کتاب شدم جوری که دو روزه تمومش کردم شخصیت داداش ابراهیم واقعا منو تحت تاثیر قرار داد سعی کردم تا جایی که میتونم رفتارام شبیه داداشیم بشه خدارو شکر تا حدی بهش رسیدم .......یه روز از جلو کتاب فروشی رد میشدم دیدم نوشته بود سلام بر ابراهیم 2رسیده به دلم انگار افتاد تو که داداشتو خوب میشناسی پس بگیر پولی که میخوای بدیو تقسیم به فقرا کن از داداش ابراهیم خواستم واس این کار حتما کمکم کنه سوار تاکسی شدم دیدم راننده تاکسی تا نشستم شروع کرد به صحبت که داریم برای یه نیازمند که فرش زیر پا ندارن پول جمع میکنیم فهمیدم داداش ابراهیم بازم ناامیدم نکرد...
📎ارسالی همسنگران
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
یادم هست ابراهیم هدیه تهیه میکرد و به من می گفت: «به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند وحجاب را رعایت میکنند هدیه بده».
این رفتار را در چهل سال پیش انجام می داد! زمانی که کسی به این مسائل توجه نمی کرد. اینقدر شخصیت محبوبی در زندگی ما بود که حرفهایش را بدون دلیل قبول میکردیم.
اگر میگفت چادر سرت کن بدون دلیل قبول می کردیم اما برای ما استدلال می آورد.
🌸وقتی میخواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه میگفت: «چادر برای زن یک حریم است. یک قلعه و پشتیبان است. از این حریم خوب نگهبانی کنید».
حتی یکبار زمانی که سن من کم بودم میخواستم جوراب رنگی بپوشم و از خانه بیرون بروم. ابراهیم غیر مستقیم گفت∶ «حریم زن با چادر حفظ میشود؛ حالا اگر جوراب رنگی به پا کنی، باعث میشود که جلب توجه کنی و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نامحرم جلب توجه میکند»....
🍃راوی: خواهر شهید🍃
📚کتاب سلام بر ابراهیم۲
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و چهارم شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیست و پنجم
دیگر نه زور من به او میرسید نه محمد حسین، تا نگذاریم از خانه بیرون برود. چاره اش این بود که بنیاد چند سرباز با امبولانس بفرستد. تلفنی جواب درست نمیدادند. رفتم بنیاد گفتند:
_اگر سرباز میخواهید، از کلانتری محل بگیرید.
فریاد زدم،
_کلانتری؟
صدایم در راهرو پیچید،
_شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده. اونوقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمیخواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمیرسد. چون اگر جلویش را نگیرم، کار دست خودش میدهد. چون کسی به فکر درمان او نیست.
بغض گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد.
ایوب که مرخص شد، برایم هدیه خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت،
_برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمیرسد. نه پولی داریم، نه خانه ای. هیچی.
کمی فکر کرد و خندید،
_من میگویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو.
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر میشد. شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمیتوانستم بع اندازه ی ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم،
_برای چی این حرف ها را میزنی؟
خندید،
_خب چون روز های اخرم هست شهلا. بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم. دم دست بگذارش. لازمت میشود بعد من.
-بس کن دیگر ایوب
-بعد از من مخارجتان سنگین است. کمک حالت میشود.
-تو الان هجده سال است داری ب همن قول میدهی، امروز میروم، فردا میروم. قبول کن دیگر ایوب، تو نمیروی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.
سرش را تکان داد،
_حالا تو هی به شوخی بگیر. ببین من کی بهت گفتم.
عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت.
توی راه کلیسای جلفا بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی. ایوب گفت،
_حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید بببنید اینجا چه بهشتی میشود.
در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم. باد پیچید توی ماشین. به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا.
هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود.
گفت،
_شهلا فکرش را بکن. یک روز محمد حسین و محمد حسن هم سرباز میشوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آنها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده. نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین. نگاهم کرد،
_نه شهلا. میدانم. تمام این زحمت ها گردن خودت است. من انوقت دیگر نیستم.
⭕️ادامه_دارد...
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi