eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.4هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
722 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
مقدمه‌ی خوب شدن، سپردن دستت به دست خوبان است! و چه خوبی بهتر از شهدا🌹 "دلت را به شهدا بسپار " لحظه هات بوی خدا میگیره و دور گناه رو خط میکشی❌ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#شهید سید رضا طاهر🌹 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
#شهید سید رضا طاهر🌹 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
▫️آخرین دفعه ای که قبل از شهادتش اومده بودن خونمون، بعد نماز صبح دو نفری رفتیم جنگل برای پیاده روی. دو سه ساعتی راه رفتیم... بیشتر صحبتها در مورد سوریه بود و اتفاقاتی که دفعه اول حضورشون در سوریه افتاده بود و اینکه چطور تا دم شهادت رفته و برگشته بودند..بهش گفتم اگه واقعا اینقدر که میگی خطر نزدیکه، اعزام این دفعه رو نرو تا بچه ها بیشتر ببینندت و کارها رو جمع و جور کن و دفعه بعد برو.. گفت "چند روز پیش با بقیه بچه ها رفته بودیم خونه شهید خانزاده که دقیقا بغل دستم شهید شده بود و تیر تو سرش خورده بود. وقتی چشمم به دختر کوچولوش افتاد نرگس رو می گفت و دیدم که چطور با مادرش تنها شدن خیلی بهم فشار اومد." دقیقا یادمه که میگفت "حاجی الآن در وضعیتی قرار دارم که اگه زن و بچه ام شبیه زن و بچه ی اون بشن راحت ترم تا اینکه من بالای سرشون باشم." همون وقت بود که فهمیدم سید دیگه دل کنده و به همین زودی ما هم به غم فراغ مبتلا میشیم.‌ گفتمش "زود مرو"، گفت که "باید بروم" شرری بود که افتاد به جانش "طاهر" راوے : بستگان شهید ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
پیامرسان گپ.apk
22.57M
👆دانلود پیام‌رسان گپ📱 (پیشرفته‌ترین پیام‌رسان داخلی) ▪️بعد از نصب پیامرسان گپ، روی لینک زیر کلیک کرده و در کانال عضو شوید: 🆔 Gap.im/Ebrahimhadi
🌸 #ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:۳۷۹ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
📖ترجمه صفحه: ۳۷۹ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت اول وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت دوم گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم. گفت: خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: قرآن سریع گفت: مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود ذوق کرده است. گفتم: ولی یک شرط و شروطی دارد. ارام پرسید، _چه شرطی؟ _نمیگویم یک جلد قران. میگویم "ب" بسم الله قران تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید، به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم. اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم. ساکت بود. از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش. گفتم: انگار قبول  نکردید. _نه قبول میکنم ،فقط یک مسئله میماند. چند لحظه مکث کرد. _شهلا؟ موهای تنم سیخ شد. از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود، ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار، انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد. پرسیدم چی؟ _قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من هستی، فقط مانده چهره ات... نفس توی سینه ام حبس شد. انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. ادامه داد، _تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من... پریدم وسط حرفش _از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور که شما فکر میکنید. _باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود. و قلبم تند تر از همیشه میزد. حق ک داشت، ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. _اگر رویت نمیشود، کاری ک میگویم بکن. چشم هایت را ببیند و رو کن به من. خیره ب دیوار مانده بودم. دست هایم را ب هم فشردم. انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم. چند ثانیه ای گذشت. گفت: خب کافی است. دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد، با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب تبریز زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد، گفت با خانواده دوستش اقای مدنی  می آیند خانه ما. از سر شب یکبند باران میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود، تا جلسه خواستگاری رسمی باشد. زنگ در را زدند، اقا جون در راباز کرد. ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و امد تو. سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش اب میچکید. اقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش، با ماشین امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق اقاجون. مامان لباسهای خیسش را گرفت  و اورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. فهمیده بودم این ادم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و ارام است که با کت و شلوار. ⭕️ادامه دارد.. ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
Dua Tavasol (@Ebrahimhadi_ir).mp3
14.22M
🎧 📌دعای توسل به نیابت از شهید ابراهیم هادی 🎤حاج صادق آهنگران (توسل شهدایی) ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔 عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم 🍃دعای سلامتی امام زمان (عج) به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir