eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
698 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
1527791033109.mp3
1.82M
🌙سحر شانزدهم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔 عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم 🍃دعای سلامتی امام زمان (عج) به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹 🇮🇷 @Ebrahimhadi
دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان🌙 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 @Ebrahimhadi
7380425fc2-5b09f895c2fbb832018b645a.mp3
4.8M
📎جزء شانزدهم: قرائت روزانه یک جزء قران کریم هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
سلام آقای خوبی ها🌸 🍂میان کوچه و پس کوچه‌های جمعه میگردم که شاید رد پایی از شما بر قاب چشمانم نشیند..🍃 یا ابن الحسن کجایی؟! أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🍃🌸 🇮🇷 @Ebrahimhadi
پیامبر(ص) : ۳چيز در دنيا و آخرت از مكارم اخلاق است: 🌸كسى را كه به تو ظلم كرده ببخشی، 🌸باكسى كه با تو قطع رابطه كرده،رابطه برقرار كنى 🌸و باكسى كه با تو سَبُكسرى میكند،صبوری نمايى 🇮🇷 @Ebrahimhadi
حساب دفترچه اعمالت را داشته باش.. حتی ریزترین گناهات را...♨️ سفیدی صفحات دفتر که زیاد شد؛ نور قلبت هم زیاد و زیادتر می شود. آنقدر که نور بالا میزنی و آماده پریدن میشوی..(شهادت)🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
❤️ ۶ به نام خدای رحمان و رحیم اشنایی من با داداش ابراهیم از همین کانال شروع شد البته اینم بگم حتی خودمم نمیدونم چجوری وارد این کانال شدم اولش که خیلی کم سر میزدم اما یه روز رفتم رو صفحه کانال شهید هادی دقیقا یادم نیس اون جمله رو ولی تقریبا این بود که اگه اینجایی حتما شهدا دعوتت کردن دیگ از اون روز یه جرقه ای تو وجودم خورد انگار دیگ هر روز اگه نمیدیدم عکس داداش ابراهیم و به کانال سر نمیزدم روزم روز نمیشد .....کتاب داداش ابراهیمو خیلی دوس داشتم بخونم اما اصلا قسمت نمیشد یه روز که به کانال سر زدم دیدم دقیقا اولین پیام pdf کتاب بود واقعا خیلی خوشحال شدم شروع کردم به خوندنش یک بار نشد با خوندنش اشک رو صورتم سرازیر نشه خیلی محو کتاب شدم جوری که دو روزه تمومش کردم شخصیت داداش ابراهیم واقعا منو تحت تاثیر قرار داد سعی کردم تا جایی که میتونم رفتارام شبیه داداشیم بشه خدارو شکر تا حدی بهش رسیدم .......یه روز از جلو کتاب فروشی رد میشدم دیدم نوشته بود سلام بر ابراهیم 2رسیده به دلم انگار افتاد تو که داداشتو خوب میشناسی پس بگیر پولی که میخوای بدیو تقسیم به فقرا کن از داداش ابراهیم خواستم واس این کار حتما کمکم کنه سوار تاکسی شدم دیدم راننده تاکسی تا نشستم شروع کرد به صحبت که داریم برای یه نیازمند که فرش زیر پا ندارن پول جمع میکنیم فهمیدم داداش ابراهیم بازم ناامیدم نکرد... 📎ارسالی همسنگران 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا یادم هست ابراهیم هدیه تهیه میکرد و به من می گفت: «به دوستانت که تازه نماز را شروع کرده اند وحجاب را رعایت میکنند هدیه بده». این رفتار را در چهل سال پیش انجام می داد! زمانی که کسی به این مسائل توجه نمی کرد. اینقدر شخصیت محبوبی در زندگی ما بود که حرفهایش را بدون دلیل قبول میکردیم. اگر میگفت چادر سرت کن بدون دلیل قبول می کردیم اما برای ما استدلال می آورد. 🌸وقتی میخواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه میگفت: «چادر برای زن یک حریم است. یک قلعه و پشتیبان است. از این حریم خوب نگهبانی کنید». حتی یکبار زمانی که سن من کم بودم میخواستم جوراب رنگی بپوشم و از خانه بیرون بروم. ابراهیم غیر مستقیم گفت∶ «حریم زن با چادر حفظ میشود؛ حالا اگر جوراب رنگی به پا کنی، باعث میشود که جلب توجه کنی و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نامحرم جلب توجه میکند».... 🍃راوی: خواهر شهید🍃 📚کتاب سلام بر ابراهیم۲ 🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و چهارم شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و پنجم دیگر نه زور من به او میرسید نه محمد حسین، تا نگذاریم از خانه بیرون برود. چاره اش این بود که بنیاد  چند سرباز با امبولانس بفرستد. تلفنی جواب درست نمیدادند. رفتم بنیاد گفتند: _اگر سرباز میخواهید، از کلانتری محل بگیرید. فریاد زدم، _کلانتری؟ صدایم در راهرو پیچید، _شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده. اونوقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمیخواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمیرسد. چون اگر جلویش را نگیرم، کار دست خودش میدهد. چون کسی به فکر درمان او نیست. بغض گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. ایوب که مرخص شد، برایم هدیه خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت، _برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمیرسد. نه پولی داریم، نه خانه ای. هیچی. کمی فکر کرد و خندید، _من میگویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو. خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر میشد. شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمیتوانستم  بع اندازه ی ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم. با اخم گفتم، _برای چی این حرف ها را میزنی؟ خندید، _خب چون روز های اخرم هست شهلا. بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم. دم دست بگذارش. لازمت میشود بعد من. -بس کن دیگر ایوب -بعد از من مخارجتان سنگین است. کمک حالت میشود. -تو الان هجده سال است داری ب همن قول میدهی، امروز میروم، فردا میروم. قبول کن دیگر ایوب، تو نمیروی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. سرش را تکان داد، _حالا تو هی به شوخی بگیر. ببین من کی بهت گفتم. عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت. توی راه کلیسای جلفا بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی. ایوب گفت، _حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید بببنید اینجا چه بهشتی میشود. در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم. باد پیچید توی ماشین. به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا. هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها  و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت، _شهلا فکرش را بکن. یک روز محمد حسین  و محمد حسن هم سرباز میشوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آنها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده. نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین. نگاهم کرد، _نه شهلا. میدانم. تمام این زحمت ها گردن خودت است. من انوقت دیگر نیستم. ⭕️ادامه_دارد... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید 🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر هفدهم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌙سحر هفدهم..... ✍ تنها از یک "قلب بیمار"، گم کردن ردپای تو، انتظار می رود. بیماری دلم، یک سو... و گم کردن های مکرر تو، از سوی دیگر... تمام حجم دلم را، به درد، آلوده کرده است. ❄️هر دم که نگاهم، از آسمان کنده می شود. چاره ای ندارد،جز آنکه، بر پهنای وجود خاکی ام، سایه بیندازد. و آنوقت، من بجای روی ماه تو... فقط سایه ای از خودم را می بینم، که دائماً بر گستره دلم، سنگینی می کند! ❄️سنگین شده ام.... دلبرم اصلا دیگر دلی برایم نمانده، که تو دلبرش باشی... و این سنگینی، شرح حال دل بیماریست، که چشمانش، تو را از خاطر برده اند. ❄️تا چشمانم، به خودم، می افتند... به چشم بر هم زدنی،تو را گم می کنم. و تازه میفهمم، که فاصله مــن تا تــو فقط همیــن یک قدم است؛ خودِ خودِ خودم! ✨پا روی خودم که بگذارم... بی پرده تو را در آغوش خواهم کشید. 💢سحر هفدهم... عجیب از بوی طبابت تو، پر شده است. میدانی..!؟ انقدر دلم را قرص کرده ای، که هرگاه دلم بیمار می شود، هراسی از آن، مرا احاطه نمی کند. زیرا به اعجاز سرانگشتانِ طبیبم، ایمان دارم. ❄️امشب، کتاب نسخه های تو را باز می کنم. تا نسخه ای برای درد دلم پیدا کنم. اما، یادم می آید؛ تمام سطر سطرِ نسخه های تو... شفاي سینه های بیماریست که بدنبال نور، سَرَک می کشند. طبیب من... درد دلــ💔ـم را... سـامـان می دهی؟ 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔 عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم 🍃دعای سلامتی امام زمان (عج) به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹 🇮🇷 @Ebrahimhadi
دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان🌙 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🇮🇷 @Ebrahimhadi
1527895590999.mp3
2.85M
📎جزء هفدهم: قرائت روزانه یک جزء قران کریم هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
یادت باشد یک روز جوونهایی از چشمهای خوشگلشون گذشتند تا امروز ما چشم هامون غرق خدا باشه✅ نه غرق گناه❌ 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا 🌺 دوران دبيرســتان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و براي خودش درآمد داشت. 🌼 متوجه شد يکي از همسايه ها مشکل مالي شديدي دارد. آنها علی‌رغم از دست دادن مرد خانواده، کسي را براي تأمين هزينه ها نداشتند. 🌸 ابراهيم به كسي چيزي نگفت. هر ماه وقتي حقوق ميگرفت، بيشتر هزينه آن خانواده را تأمين ميکرد! هر وقت در خانه زياد غذا پخته ميشد، حتمًا براي آن خانواده ميفرستاد. اين ماجرا تا سالها و تا زمان شهادت ابراهيم ادامه داشت و تقريبا کسي به جز مادرش از آن اطلاعي نداشت. 📚کتاب سلام بر ابراهیم۱ 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🍃این شهید #دست_در_بدن_داشت و اینگونه صورتش بر زمین خورده...! لایوم کیومک یا ابوالفضل العباس ... شادی روح شهدا صلوات🌹 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید 🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و پنجم دیگر نه زور من به او میرسید نه محمد حسین،
💞 رسم عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و ششم ان روزها حال و روز خوشی نداشتیم. خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود و محسن، خواهر زاده ام، داشت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد. فقط پنج سالش بود. ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا میخواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد. تنها آمدم تهران تا کنار خواهرم باشم. چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت، -من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم. بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی  و پزشکی. اسمش را گذاشته بود: _آقای وزیر. محسن مرد. مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد. ایوب عصبانی شد. گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد. از تبریز تلفن کرد، _شهلا، حالم خیلی بد است. تب شدید دارم. هول کردم، _دکتر رفتی؟ -آره، میگوید توی خونم عفونت است. میدانی درد پایم برای چی بود؟ گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمیفهمیدم. -آن ترکش کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده. حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده. گفت میخواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد. گفتم، _توی تبریز نه. بیا تهران. با ناله گفت، _پدرم را دراورده. دیگر طاقت ندارم. التماسش کردم، _همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، انوقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران. درگیر مراسم محسن بودم و نمیتوانستم بروم تبریز. التماس هم فایده نداشت. رفت اتاق عمل. بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به عصب پایش چند ساعت خون نرسید. تومور را خارج کردند. ولی عصب پایش مرد. بعد از ان ایوب دیگر با عصا راه میرفت. پایی که حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیوفتد. شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین میرود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است. آن عضو گز گز میکند. سنگینی میکند و آدم احساس سوزش میکند. اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمیتوانست تحمل کند. نیمه های شب بود. با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پرسید، _تبر را کجا گذاشته ای؟ از جایم پریدم، _تبر را میخواهی چه کار؟ انگشتش را گذاشت روی بینی و ارام گفت، _هیسسسس. کاری ندارم. میخواهم پایم را قطع کنم. درد میکند. میسوزد. هم تو راحت میشوی. هم من. این پا دیگر پا بشو نیست. حالش خوب نبود. نباید عصبانیش میکردم. یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است. -راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است. فردا صبح زود میبرمت دکتر، برایت قطع کند. سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر. چاقوی آشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش. ⭕️ادامه دارد... 🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر هجدهم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌙سحر هجدهم... ✍ و..... هجدهمین سحر رمضان، "دردناک ترین" ساعات این ضیافت است... ❄️آسمان و زمین، عجیــب بوی درد گرفته اند. میدانی.... ؛ شق القمری در کوفه، درپيش است، که بر غربت هزار ساله تو، تلنبار شده است. ❄️بی قراری، جان مرا به آتش کشانده است... حِصن حَصین زمین، آماده پرواز می شود. و این اولین بار است که شیعه، درد یتیمی را به جان خویش، می خرد! تصور دردهای فردا، استخوان سوز است! عـلـی، با همه هیبتی که آسمان را به تعظیم واداشته است، به محرابی میرود، که قرار است، ماه را در آن بشکافند. وای، که درد این ثانیه ها، پای قلمم را لنگ می کند! ❄️یوسفم... من نخستین بار، بوی درد را از مشام رمضان، ادراک کرده ام. علــی... همه پناه من... و همه پناه اهل زمین و آسمان است. من؛ بی علی، هزار بار، یتیمی را تجربه کرده ام. ❄️فاجعه ایست رمضان های بدون تو! نميدانیم... بر کدامین درد، شکیبایی پیشه کنیم؟ بر هیبت آنکس، که از دست میدهیم، یا بر غربت آنکس که بدستش نمی آوریم؟ ❄️تو بگو..... شیعه چند سال دیگر، به تحمل این درد، محکوم است؟ لیلةالقـــ✨ـدر در پیش است... و مـــن.. فقط یک نشانی از پیراهنت، می خواهم! تقدیر مرا، به همین یک نشانه، زیبـــا کن. 🇮🇷 @Ebrahimhadi
Sahar18_@Ebrahimhadi.mp3
3.6M
🌙سحر هجدهم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi