شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت اول
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم، بنشینید سنگ هایتان را از هم وا بکنید.
دلم شور میزد. نگرانی ک توی چشم های شهیده و زهرا می دیدم، دلشوره ام را بیشتر میکرد.
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم دعای کمیل و حالا امده بودیم خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد. کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه ی بزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد،کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید.
وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت:
_اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت.
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا ایوب را دیده بود.
او را از جبهه برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند.
صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای و پدر و مادرش تعریف کرده بود، که آنها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان.
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت.
این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را به هم معرفی کند.
رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم.
اگر می امد و روبرویم مینشست، انوقت نگاهمان به هم می افتاد و این را دوست نداشتم.
همیشه خواستگار که می آمد، تا مینشست روبرویم، چیزی ته دلم اطمینان میداد این مرد من نیست.
ایوب آمد جلوی در و سلام کرد. صورت قشنگی داشت.
یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت، ولی چهار ستون بدنش سالم بود.
وارد شد. کمی دورتر از من و کنارم نشست. بسم الله گفت و شروع کرد. دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را. و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم.
بحث را عوض کرد.
_خانم غیاثوند، حرف های امام برای من خیلی سند است.
_برای من هم
_اگر امام همین حالا فرمان بدهند ک همسرتان را طلاق بدهید، شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم.
_اگر امام این فتوا را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم. من به امام یقین دارم.
_شاید روزی برسد ک بنیاد به کار من جانباز رسیدگی نکند، حقوق ندهد، دوا ندهد، اصلا مجبور بشویم در چادر زندگی کنیم.
_میدانید برادر بلندی، من به بدتر از این هم فکر کرده ام، به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد، انقدر پای انقلاب می ایستم ک حتی بگیرند و اعداممان کنند.
این را به اقاجون هم گفته بودم. وقتی داشت از مشکلات زندگی با جانباز میگفت. اقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:
_بچه ها بزرگ میشوند، ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم.
بعد رو به مامان کرد و گفت:
_شهلا انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد. از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.
ایوب گفت: من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی میبندم.
عضله بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زده اند.
ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_برادر بلندی، اگر قسمت باشد ک شما نابینا بشوید، چشم های من میشوند چشم های شما.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_موج انفجار من را گرفته است. گاهی به شدت عصبی میشوم، وقت هایی ک عصبانی هستم باید سکوت کنید تا ارام شوم.
_اگر منظورتان عصبانیت است ک خب من هم عصبی ام.
_عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم.
اینها را میگفت که بترساندم.
حتما او هم شایعات را شنیده بود.
که بعضی از دختر ها برای گرفتن پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میروند.
⭕️ادامه دارد..
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت اول وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود. مادر صفورا دستش را
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت دوم
گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خانواده من نگویید من باید از وضعیت شما باخبر میشدم که شدم.
گفت: خب حاج خانم نگفتید مهریه تان چیست؟
چند لحظه فکر کردم و گفتم: قرآن
سریع گفت: مشکلی نیست.
از صدایش معلوم بود ذوق کرده است.
گفتم: ولی یک شرط و شروطی دارد.
ارام پرسید،
_چه شرطی؟
_نمیگویم یک جلد قران.
میگویم "ب" بسم الله قران تا اخر زندگیمان حکم بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید، به همان "ب " بسم الله شکایت میکنم.
اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، شفاعتتان را به همان "ب" بسم الله میکنم.
ساکت بود. از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد. صورتش سرخ شده بود. ترسانده بودمش.
گفتم: انگار قبول نکردید.
_نه قبول میکنم ،فقط یک مسئله میماند.
چند لحظه مکث کرد.
_شهلا؟
موهای تنم سیخ شد.
از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود،
ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد.
نه به بار بود و نه به دار، انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد.
پرسیدم چی؟
_قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر میکنم تو همان همسر مورد نظر من هستی، فقط مانده چهره ات...
نفس توی سینه ام حبس شد. انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند.
ادامه داد،
_تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من...
پریدم وسط حرفش
_از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور که شما فکر میکنید.
_باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم.
دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود. و قلبم تند تر از همیشه میزد.
حق ک داشت، ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.
_اگر رویت نمیشود، کاری ک میگویم بکن. چشم هایت را ببیند و رو کن به من.
خیره ب دیوار مانده بودم. دست هایم را ب هم فشردم. انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم.
چند ثانیه ای گذشت.
گفت: خب کافی است.
دعای کمیلمان باید زودتر تمام میشد، با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب تبریز زندگی میکردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد، گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می آیند خانه ما. از سر شب یکبند باران میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود، تا جلسه خواستگاری رسمی باشد. زنگ در را زدند، اقا جون در راباز کرد. ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و امد تو. سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش اب میچکید. اقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش، با ماشین امده بودند.
مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق اقاجون. مامان لباسهای خیسش را گرفت و اورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. فهمیده بودم این ادم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و ارام است که با کت و شلوار.
⭕️ادامه دارد..
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت دوم گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به خ
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت سوم
حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از انچه برای من گفته بود به اقاجون هم گفت. گفت از هر راهی جبهه رفته است. بسیج، جهاد و هلال احمر حالا هم توی جهاد کار میکند.
صحبت های مردانه که تمام شد، اقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است. تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان میداد دست هایش بود. جانبازهایی که اقاجون و مامان دیده بودند یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه.
مامانم با لبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم.
مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟ خوشگل نیست که هست، جوان نیست که هست، آن انگشتش هم که توی راه خمینی جانتان این طور شده، توکه دوست داری.
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید.
هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم. جوابم از چشم هایم معلوم بود.
وقتی مهمانها رفتند، هنوز لباسهای ایوب خیس بود. و او با همان لباسهای راحتی گوشه اتاق نشسته بود.
گفت:
مامان!شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید. حالا پیدا شدم. اجازه میدهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟
لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج میرفت برای اینجور ادمها. آقا جون به من اخم کرد.
ازچشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ما.
چند باری رفت و آمد و به من چشم غره رفت. کتش را برداشت و در گوش مامان گفت:
آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم میماند؟
در را به هم زد و رفت.
صدای استارت ماشین که آمد، دلمان ارام شد. میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که ارام شد برمیگردد خانه.
مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد.
_اینها هنوز خشک نشده اند. شهلا بیا شام را پهن کنیم.
بعد از شام ایوب پرسید:الان در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟
مامان لبخندی زد و گفت: خب همینجا بمان پسرم، فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.
یکدفعه صدای در آمد. اقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های اقاجون گرد شد.
آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته؟ میدانید ساعت چند است؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت،
_اولا این بنده خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟
مامان رخت خواب اقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب انها را گرفت و برد. کنار اقاجون و همانجا خوابید.
سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش.
توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود.
صدای زنگ در امد. همسایه بود. گفت تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت.
چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود.
گفت: شهلا چطوری بگویم، انگار که آقای بلندی منصرف شده اند.
یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم، چی؟
_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید که... من درست نمیدانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. انوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟
خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده. ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم.
آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده مامان انوقت.
مامان پرسید کی بود پای تلفن که بهم ریختی؟
گفتم:صفورا بود. گفت اقای بلندی منصرف شده است.
قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی ک خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
"چمیدانم انگار ب خاطر حرف هایمان بوده"
یاد کار صبحم ک می افتم شرمنده میشوم. میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند. بامهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی. شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد.
پرستار بخش گفت با کی کار دارید؟
مهناز گفت: با اقای بلندی. ایوب بلندی صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید شما؟
خشکمان زد. مهناز توی چشم هایم نگاه کرد. شانه ام را بالا انداختم.
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت.
_بله؟
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد...
⭕️ادامه دارد..
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سوم حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از انچ
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت چهارم
صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم.
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که، ربابه بود، صدا نمیکرد. همیشه میگفت طلا.
خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم و او نه.
آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها. قبل از اینکه اقاجون وارد اتاق شود، چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم.
مامان گفت: تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست.
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم. بلند گفت: من میدانم این پسر برمیگردد اما من دیگر به او دختر نمیدهم. میخواهد عسلم را بگیرد، قیافه ام می آید.
یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت.
گوشی را برداشتم،
_بفرمایید؟
گفت: سلام
ایوب بود چیزی نگفتم،
_من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم: نخیر
_بلندی هستم
_متاسفانه به جا نمی آورم.
_حق دارید ناراحت شده باشید. ولی دلیل داشتم.
_من نمیدانم درباره چی حرف میزنید، ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
_اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم.
_شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد. خداحافظ
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار.
اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد،
_شهلا خانم، تلفن
تعجب کردم،
_با ما کار دارند؟
گفت: بله همان آقاست.
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید چی شده هی میروی و هی می ایی؟
تکیه دادم به دیوار،
_اقای بلندی زنگ زده. میخواهد دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید.
_برای چی؟ اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟
_لابد مشکلی داشته و حالا ک برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم. شهلا دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو. من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید، انوقت محبتش هم به دلت مینشیند.
اکرم خانم صدا زد،
_شهلا خانم باز هم تلفن
بعد خندید و گفت: میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟
مامان لبخند زد و رفت دم در. من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم. مامان ک برگشت هنوز میخندید.
_گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم: ولی اقا جون نمیگذارد. گفت من به این دختر بِده نیستم.
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی امد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود. رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد.
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد. ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون اورد.
-مامان میشود این نسخه را برایم بگیرید؟ من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت،
-پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام.
مامان ک رفت به ایوب گفتم،
- کار درستی نکردید.
-میدانم ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم،
-این بیگدار به آب زدن است؟ ما ک حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی میترسیدید؟
چیزی نگفت.
گفتم:
-به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
-" میشود"
-نه امکان ندارد. اقاجونم به خاطر کاری که کردید حتمامخالفت میکنند.
-من میگویم میشود، میشود. مگر اینکه...
-مگر چی؟
-مگه اینکه، خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
⭕️ادامه دارد..
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت چهارم صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مام
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت پنجم
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
-به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟
-به همین سادگی، انقدر میروم و می آیم تا اقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور.
-عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
-میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
-من میگویم پدرم نمیگذارد، شما میگویید برو عکس بیاور؟اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم.
گفت:
-من انقدر میروم و می آیم تا تو را هم راضی کنم ،بلند شو یک عکس بیاور.
عکس نداشتم. عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش.
توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون. از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه میگرفت،آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی میگفت،
_ناسلامتی بله برون من هستا، اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت،
-الان همه هستیم. هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس. من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است. ما هم شما را نمیشناسیم. از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت،
-برای آرامش خودمان یک راه میماند این که قران را شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب،
-بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت،
-قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید.
قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد.
فردای بله برون که خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم.
یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود.وانقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان، فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید،
-گرسنه نیستی؟
سرم را تکان دادم.
گفت،
-من هم خیلی گرسنه ام
به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت،
_بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه.گلویم گرفته بود.دحس، میکردم صدتا چشم نگاهم میکند.از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم. مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمیرسید.
آب گوجه در امده بود، اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید،
- نمیخوری؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا.
-مگر گرسنه نبودی؟
-اره. ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت،
_حیف است حاج خانم، پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد، حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد.
از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت.
گفت،
-اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم به نماز.
اطراف را نگاه کردم،
-اینجا؟ وسط پیاده رو؟
سرش را تکان داد.
گفتم
-زشت است. مردم تماشایمان میکنند.
نگاهم کرد،
-این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند، بااین سر و وضع می آیند بیرون. انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی
⭕️ادامه دارد..
Gap.im/Ebrahimhadi
Eitaa.com/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir