♨️قسمت اول : فصل دلتنگی
همه چی از اونجا شروع شد که دلم برای خودم تنگ شد ، برای خودی که خیلی وقت بود ندیده بودمش ، برای اونی که پشت یه عالم ماسک،کم کم داشت قیافش یادم میرفت.
من خودم نبودم، خیلیم خودم نبودم، انگاری یکی درونم نشسته بود و یه مَنِ سانسور شده رو تو صفحه نمایش صورتم مینوشت با یه عالمه ایموجی ریز و درشت که هیچ کدومش حال و هوای منو نداشت ، یه عالمه قالبِ مختلفِ از پیش تعریف شده که منم مثه خیلی من های این عالم خودمو تو اونا میریختم و برای بقیه نمایش میدادم و خیلی شاد و شنگول احساس میکردم که اونا خودمن.
اما نمیشه دل صاحب مرده رو دست کم گرفت، وقتی کسیو دوست داشته باشه یه جوری بهونش رو میگیره و واسش تنگ میشه که هیچ وسعتی نمیتونه فشار دیوارهاش رو از رو وجودمون برداره، حالا تو فکر کن دل بخواد برای خودی تنگ بشه که حسابی دوسش داره، اصلا همه چی رو واسه اون دوست داره و بدون اون هیچّی رو دوست نداره ، گرفت و گیر این با معرفتِ روزگار تلنگری بود به همه بی معرفتی هایی که سر خودم در آوردم، همه سر نزدن ها ، همه رها کردنها و بی توجهی کردن ها ، همه این طرف و اون طرف مشغول شدن ها.
دلم برای خودم تنگ شد،دستمو گرفت و پشت کوچه پس کوچههای ماسک ها ، زیر آوار همه بی توجهی ها ، منو برد ملاقات خودم ، فک نمیکردم دیدن خودم این قدر ناراحت کننده باشه ، چشمتون روز بد نبینه ، بعد این همه وقت بی خبری ، یهو با یه خود آسیب دیده ی درب و داغون رو تخت بیمارستان روبه رو شدم ، من حالم خوب نیست ...
📝 نویسنده : مهدی ابراهیمی
#این_داستان_ادامه_دارد
#قسمت_اول
@rishehaye_andisheha
✍
💔✍
✍💔✍