eitaa logo
کانال مهدی ابراهیمی
7.7هزار دنبال‌کننده
592 عکس
161 ویدیو
16 فایل
‌⊹بِه‌نام‌ِحضرت‌ِدوست‌ْکِه‌هَرچِه‌داریم‌اَز‌اوست⊹ ‌ ✈| شُعب دیگر اینجا ⇩: instagram.com/ebrahimi_mahdi110 t.me/ebrahimi_mahdi110 http://virasty.com/ebrahimi_mahdi110 ✉️| ارتباط با ما ⇩: @Admin1786
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️قسمت اول : فصل دلتنگی همه چی از اونجا شروع شد که دلم برای خودم تنگ شد ، برای خودی که خیلی وقت بود ندیده بودمش ، برای اونی که پشت یه عالم ماسک،کم کم داشت قیافش یادم میرفت. من خودم نبودم، خیلیم خودم نبودم، انگاری یکی درونم نشسته بود و یه مَنِ سانسور شده رو تو صفحه نمایش صورتم مینوشت با یه عالمه ایموجی ریز و درشت که هیچ کدومش حال و هوای منو نداشت ، یه عالمه قالبِ مختلفِ از پیش تعریف شده که منم مثه خیلی من های این عالم خودمو تو اونا میریختم و برای بقیه نمایش میدادم و خیلی شاد و شنگول احساس میکردم که اونا خودمن. اما نمیشه دل صاحب مرده رو دست کم گرفت، وقتی کسیو دوست داشته باشه یه جوری بهونش رو میگیره و واسش تنگ میشه که هیچ وسعتی نمیتونه فشار دیوارهاش رو از رو وجودمون برداره، حالا تو فکر کن دل بخواد برای خودی تنگ بشه که حسابی دوسش داره، اصلا همه چی رو واسه اون دوست داره و بدون اون هیچّی رو دوست نداره ، گرفت و گیر این با معرفتِ روزگار تلنگری بود به همه بی معرفتی هایی که سر خودم در آوردم، همه سر نزدن ها ، همه رها کردنها و بی توجهی کردن ها ، همه این طرف و اون طرف مشغول شدن ها. دلم برای خودم تنگ شد،دستمو گرفت و پشت کوچه پس کوچه‌های ماسک ها ، زیر آوار همه بی توجهی ها ، منو برد ملاقات خودم ، فک نمیکردم دیدن خودم این قدر ناراحت کننده باشه ، چشمتون روز بد نبینه ، بعد این همه وقت بی خبری ، یهو‌ با یه خود آسیب دیده ی درب و داغون رو تخت بیمارستان رو‌به رو شدم ، من حالم خوب نیست ... 📝 نویسنده : مهدی ابراهیمی @rishehaye_andisheha ✍ 💔✍ ✍💔✍
کانال مهدی ابراهیمی
♨️قسمت اول : فصل دلتنگی همه چی از اونجا شروع شد که دلم برای خودم تنگ شد ، برای خودی که خیلی وقت بو
♨️ قسمت دوم : سدشکن دلم برای خودم سوخت، خیلیم سوخت، شاید این دفعه سانسور چی درونم هم نتونست به دست گریمور های حرفه ایش رو چهره شکسته و ریختم لبخند جوکر بکشه ، این شکستگی هیچ‌جور قابل جمع شدن نبود ، اون قدر بزرگ بود که با این همه مهارت که تو این همه سال ماست مالی کردن زلزله ها پیدا کرده بودم هم نتونستم قاییمش کنم، دیگه خیالم نبود بقیه چی میگن، هر چی میخوان بگن ، عاره من حالم خوب نیست ، من خوشحال نیستم، من ... اصلا چرا دارم براشون توضیح میدم؟ واقعا چرا، الانم که میبینم شکسته و خسته و له روی تخت بیمارستان افتادم ول کن نیستم؟، این دیگه چه عادت مسخره ایه که مثه بختک به جونم افتاده، بس نیست این همه سال توضیح دادن ، کافی نیست این همه سال خودم را با رسم شکل اون طوری که خواستن رو صفحه دنیا ثبت کردن، ببخشین ، آهای آدما با شمام ، ببخشین اونی که واسه شما بود مرد، بفرمایید، دلم میخواد با خودم تنها باشم. بلند بگین لا اله الا الله ، بفرمایید. خیلی وقت بود پی وی خودم نرفته بودم ، یعنی فرصت نبود، حالا منم و یه عالمه پیام نخونده از خودم‌ که یه قلمش یه دنیا نقطس که فقط میخواستن من رو از اون پایین پایینای زندگی مجازیم یه لحظه بیرون بیارن تا شاید شنیده بشم و به چشم بیام. و این آخرین پیام صوتی یهو سد چشام رو میشکنه و یه عالمه گریه رو که نمیدونم برای چی تا حالا خرجشون نکردم به کویر صورتم میکشونه ؛ یه صدایی آهسته از خیلی دور میگه : من اینجا گیر افتادم ، میشه کمکم کنی 📝 نویسنده : مهدی ابراهیمی @rishehaye_andisheha ✍ 💔✍ ✍💔✍
♨️ قسمت ششم : فاز سنگین «فازش چیه ؟» ای که درباره دل گفته بودم، میتونست یه اعتراض باشه که رفته تو جلد سؤال امّا‌ یه سؤال شد که رفت تو جلد خودم و حسابیِ حسابی خاطره هام رو شخم‌ زد، یادم اومد از یه خداحافظی مجازی، که فرصت‌نکردیم جوابش رو بدیم. بیچاره رفیقم، خیییییلی دوسش داشت، روزش تقسیم میشد به دوبخش ، یه بخشیش رو با خودش بود و یه بخشیش رو با خیالش، حتی حاشیه کتاب هاشم از پس لرزه های محبتش قسر در نمیرفتن، همه رو آروم آروم رها کرد تا یکی از این همه رو داشته باشه، اما چشمش روز بد دید ، روزی که بعد کلی لاو ترکوندن یه طرفه، طرف مقابل به جای گفتن، عمل کرده بود : بلاک و تمام . کلی به این در و اون در زد که یه جوری برش گردونه ولی هیچ دری براش باز نشد، فاز عکسای پروفایلش روز به روز سنگین و سنگین تر میشد، تا این که یه روز تو بیوش نوشت : «دیگه تاب بیتابی ندارم، خدافظ»؛ آخه از کجا باید میفهمیدیم وسط یه عالم جمله بی حس دنیای مجازی، این جمله پشتش کلی درد داره ، ما نفهمیدیم و دیر شد اما چرا دلش با یه سلام به سراغ خداحافظش نرفته بود، چرا بهش نگفته بود، اونی که از اینجا میره خود بیتابته و بیتابی مال جسمت نیست که با مرگ پیش ما بذاری و خودت خوشحال در بری، شنگول، اونی که باید باهاش کات کنی بدنت نیست؛ بیتابیه پس واستا و جون بکّن تا اونو از خودت بکّنی. بعد زیر و رو شدن خاطره هایی که یکیشو براتون گفتم، «فازش چیه؟» رو برق سه فاز گرفت، مرد قصّمون حرفش دوتا شد و اون سؤال تعجبی تبدیل شد به یه تشکر داش مشتی : دمت گرم حضرت دل ، تو این تنهائیا تنهامون نذار 📝 نویسنده : مهدی ابراهیمی @rishehaye_andisheha ✍ 💔✍ ✍💔✍
♨️ قسمت هفتم : دکتر بازی دفعه اولم نبود که کشتیام غرق میشد ، بار اولم نبود که جونم به خاطر این همه غذاهای چرتی که به خوردش میدادم، حالت تهوع داشت و با زبون خوش فریاد میزد: بابا این چیزایی که میخوای منو باهاش بسازی، داره فاتحمو‌ میخونه، امّا دفعه اولم بود که این صدا تو نطفه خفه نمیشد، دفعه اولم بود که اعتراض درونم علیه خودم این قدر داشت گسترده میشد آخه خسته شده بودم از همه نسخه هایی که دردی از دردای نویسندشونم درمون نمیکردن ، نسخه هایی که به جای گرفتن دسته گل به آب افتاده، سعی میکردن سوت زدن و طبیعی کردن رو یادم بدن؛ ضد حساسیت که مشکل رو برطرف نمیکنه، فقط هشدارامون رو غیر فعال میکنه و گوشی وجودمون رو میذاره تو حالت سقوط. هر بار که دل و دارودسته اش میومدن تو کافه خنده های الکی و میزدن زیر میز و همه چیز رو به هم میریختن، تا میومدم کرکره ها رو بکشم پایین و با حضرت دل خلوت کنم ، یه عده از رفقای دل سوز ، میریختن سرم و از چیه داداش تو لکی و نبینیمت این جوری ، قدم به قدم میرفتن سمت نسخه هایی که لبخند چپه شده رو برگردونن سرجاشو و دل رو از کافه ظاهر بندازن درون درون درون، یه جایی که حالا حالاها صداش به گوشم نرسه و بساط قهقهه هام رو به هم نزنه، این نسخه های ناموفق، خرجِ گرفتن یه نسخه پر هزینه از دست جناب تجربه شد : دردت نهفته به ز طبیبان مدّعی باشد که از خزانه غیبت دوا کنند 📝 نویسنده : مهدی ابراهیمی @rishehaye_andisheha ✍ 💔✍ ✍💔✍
کانال مهدی ابراهیمی
♨️ قسمت هفتم : دکتر بازی دفعه اولم نبود که کشتیام غرق میشد ، بار اولم نبود که جونم به خاطر این همه
♨️قسمت هشتم : انسان ساز تجربی نسخه جناب تجربه، پرونده چه مرگمه رو برد و گذاشت تو آدمصندوقِ قلبم، منم خوشحال که دست هر چی مدعیه از نسخه دادن برا مریضمون کوتاه شده که ییهو سر و کلّه مدعی اصلی پیدا شد، فکرشم نمیکردم که یه خودْ پزشک پندارِ قهّار با دسترسی آزاد به پرونده های درونم ، تو خودِ خودم مطب داشته باشه، یه بازیگری که بسته به حالِت با نسخه های قلابیش سر کارت میذاره، یه روز با نسخه خنده بر هر درد بی درمان دواست، راهی داروخانه خندوانت میکنه و روز بعد با نسخه بی خیالِش، تو سر و صداهای فضای مجاز، حواست رو از دردِ حقیقت پرت میکنه، یه بار دنبال اینه که دردارو با مشت بکوبه به کیسه بوکس یا با فریاد خالی کنه تو هوای آزاد ، یه دفعه هم خیلی روشنفکرطور میره سراغ کتاب درمانی و چهارتا کتاب میذاره تو سبد مطالعت، تهشم وقتی آخر شب بعد همه شلوغ کاریا میبینی خلوت و آروم نیستی، یه معنویت موضعی بهت تزریق میکنه تا در کمال آرامش بخوابی، این به در و دیوار خوردنهای مکرّر باعث شد بفهمم این پزشک داخلی هم یه انسان ساز تجربیه و کاری جز اسکی رفتن از رو دست دکترهای خارجی و شنا کردن تو رودخونه باورهای عمومی جامعه نداره، این از این جا موندگی و از اونجا روندگی رسوندم به الانی که کنار تخت خودم خسته و درمونده نشستم 📝 نویسنده : مهدی ابراهیمی @ebrahimi_mahdi110 ✍ 💔✍ ✍💔✍
کانال مهدی ابراهیمی
♨️قسمت هشتم : انسان ساز تجربی نسخه جناب تجربه، پرونده چه مرگمه رو برد و گذاشت تو آدمصندوقِ قلبم، م
♨️ قسمت نهم : تصویر هوایی من چشما از فرق سر تا نوک پا رو‌ میرفتن و برمیگشتن، تصاویر هوایی ارسالیشون ، خبر از خرابیهای گسترده در نقاط مرزی بدنم میداد، دردای مختلفی که هر کدوم به تناسب حال و هواشون عضو ساده ای از این خرابه رو درگیر کرده بودن ، یکی چشامو تو باتلاق تصاویر خفه کرده بود و اون یکی کیسه کیسه کلمات سنگین رو گذاشته بود رو دوش زبونم ، اون طرف تر هیچ نظارتی بر ورودی مرزهای شمالی گوشا وجود نداشت و کامیون کامیون واژه هایی که جز شلوغتر کردن سر حسابی شلوغم کاری نداشتن، وارد وجودم میشد، شَستم به هوای خبردارشدن، سرگشته کوچه پس کوچه های مجاز شده بود و دو تا چشم بیچاره رو هم دنبال خودش اسکول اسکرول خوانی های بی سر و‌ته کرده بود، در ایستگاه سفره دست و دهن آن قدر بارم میکردن که تا اطلاع ثانوی همه پروازهام‌ بسته میشد، و‌این در حالی بود که اندیشه های کشندهٔ درونم با اولین پرواز خودشون رو به همه کشورهای همسایه رسونده بودن و تو هر کشوری یکی عینهو‌ خودشون‌ رو به جا گذاشته بودن ، شلوغی دردها مثل هر شلوغی دیگه ای سؤال دردناک : حالا از کجامیخوای شروع کنی؟ رو حواله ذهنم کرد، سؤالی که قالبش سؤال بود ولی یه جورایی میخواست بگه : با این وضع از هیچ جا نمیتونی شروع کنی، داشت ناامیدیِ نمیتونی تو وجودم پمپاژ میشد که دلِ دلشکستم با فریادش به دادم رسید: إلیّ إلیّ ، از من شروع کن 📝 نویسنده : مهدی ابراهیمی @ebrahimi_mahdi110 ✍ 💔✍ ✍💔✍