📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و ششم
عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: «رفتی لباسها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟» با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: « نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد.» پدر بیاعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانهاش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: «خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!» از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است.
ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانه آوردم: «آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم.» و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخههای تنومند نخلها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباسها را جمع کردم و بیآنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است.
دسته لباسها را به یک چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم میآمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسهها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن«دستش درد نکنه!» کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگهها روی میز گذاشتم که خندید و گفت: «این میخواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!»
مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: «من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد.» اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساسِ ته نشین شده در این معجون طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هر چه بود در مذاق من، طعمی از جنس طعمهای معمول این دنیا نبود!
مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: «با اینکه دلم درد میکرد، ولی مزه داد!» عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام تهِ کاسه را پاک میکرد، با شیطنت گفت: «برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!» از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسههای خالی را جمع کردم و برای شستنشان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایههای دلم را میلرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریایی از احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی که نه سرچشمهاش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتی میتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @eeshg1
سـ🍁ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز سه شنبه
☀️ ٩ آذر ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٢۴ ربیع الثانی ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٣٠ نوامبر ٢٠٢١ ميلادى
@eeshg1
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🌺 پروردگارا؛
✨به من دلی ده که از آن تو باشد؛
✨زبانیکه درآن حمد و ثنای تو باشد؛
✨آن چنان همتی عنایتم کن
✨که سعیم فقط وصال لقای تو باشد
✨عطایم کن به فکرم نوری و صفایی
✨که محصول فکر و اندیشه ام،
✨دعای تو باشد؛
✨عطایم کن آن چنان گوش و قلبی
✨که آن گوش پر از صدا و کلام جان ✨بخش تو باشد؛
✨عطایم کن چشم و بصیرتی
✨که بینائیش از ضیای جاودانی تو باشد
✨آن چنان کن که روحم دایما از
✨ فضل، رحمت و الطاف تو
✨سرمست و شیدا اندر هوای تو باشد
✨پروردگارا چنان کن که این
✨بنده ضعیف هرچه خواهد برای تو ✨خواهد و برای تو باشد
🌺آمـیـن
@eeshg1
🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه اتفاقات خوب
برای انسانهای
مثبت اندیش می افتد
انسانهایی که
زیبافکر میکنند
با دیگران بامحبت
رفتارمیکنند
شکرگزار هستند
خودشان را دوست دارند
و به زندگی لبخند میزنند
.🌸🍃 @eeshg1
🌼السلام علیک یا بقیه الله
ما همانیم که از عشق تو غفلت کردیم
با همه آدمیان غیر تو خلوت کردیم
جای خالی تو را هیچکس احساس نکرد
به گمانم که به دوری تو عادت کردیم
🌼 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلَیَّکَ الْفَرَج
🌼🍃 @eeshg1
🌹
💓✨سه شنبه تون عالے و بینظیر
🍁✨و پراز افکار مثبت
💓✨امروزتون شاد
🍁✨لحظه هاتون قشنگ
💓✨زندگیتون پربرکت
🍁✨عاقبتتون تابناک
💓✨دستاتون سرشاراز نعمت
🍁✨و روزگارتون پراز موفقیت باشه
💓✨روزتـون زیبـا و در پنـاه خدا @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبحتون بخیر
🍃امروزتان
🌸سرشاراز آرامش
🍃مهر و محبت
🌸نشان لبخند خدا
🍃در زندگی ست
🌸ان شا الله
🍃نگاهش
🌸توجه و لبخندش
🍃و برکت بی پایانش
🌸همیشه شامل حالتون بشه
@eeshg1
#سلامتی
#تقویت_اعصاب
❗️ خوردن مویز ؛
اعصاب را قوی
و خستگی را رفع می کند
به روح آرامش می دهد
و غم را می برد
@eeshg1
🌿 🌿
🔘 داستان کوتاه
حکایت این داستان بر میگرده به دهه ۱۳۳۰ زمانی که بچههای دبستان اکبریه تبریز توی زنگ تفریح از بوفهی مدرسه و از فراش مهربون مدرسه پشمک میخریدن.
عبدالله علیزاده معروف به حاج عبدالله مستخدم دبستان اکبریه تبریز بود که اصالتا از روستاهای نزدیک ارس که پس از قحطی و فراگیر شدن بیماری واگیردار و با ناشی از حمله متفقین، تمام اعضای خانوادش رو از دست داده بود و سپس به تبریز مهاجرت کرده و در این دبستان به عنوان مستخدم کار میکرد.
اما حاج عبدالله قصهی ما به بچههای مدرسه علاقه وافری داشت، چون خودش علاوه بر همسرش داغ سه کودک در همین سنین رو دیده بود.
بچهها توی زنگ تفریح از بوفه مدرسه پشمک میخریدن و هر کس پول نداشت از حاج عبدالله پشمک قرضی میگرفت.
اما حاج عبدالله با اینکه به همه جنس قرضی میداد اما هیچ دفتر ثبت بدهی نداشت.
رفته رفته بچهها از مهربونی حاج عبدالله سوءاستفاده کردند و اصلا پول نمیدادند، و برخلاف تصور حاج عبدالله، علیرغم درآمد ناچیز فراشی به هیچکس نه نمیگفت.
تا اینکه مدیر مدرسه با دیدن تمام بچههای پشمک به دست در ایام زنگ تفریح با پیگیری ماجرا از این قضیه باخبر شد و سر همه کلاسها حاضر شد و با صحبتهای دلسوزانهاش همه رو توجیه کرد با این وجود هنوز اندکی از بچهها شیطنت میکردند و پشمک مفتکی از حاج عبدالله میگرفتند.
این منوال تا اوایل دهه چهل ادامه داشت تا اینکه در اواخر خردادماه ۱۳۴۱ حاج عبدالله به دلیل بیماری و کهولت سن درگذشت.
حاج عبدالله با اینکه توی تبریز غریب بود اما یکی از باشکوهترین تشییع جنازهها رو داشت.
انبوهی از جمعیت که اکثرا هم جوان بودند و گریه میکردند حاج عبدالله، بابای مهربون مدرسه رو تا قبرستان قدیم تبریز بدرقه کردند.
@eeshg1
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
# داستان کوتاه
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند، آن تابلو ها، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در چمن می دویدند، رنگین کمان در آسمان، پرنده و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد...
اولی، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود، در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد، اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود، آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند.
این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.
اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است، بعد توضیح داد:
آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود. @eeshg1
🍂🍁🍂🍁
🔻 چه معنی داره باقری ۴۰ تا کارشناس با خودش برده برای مذاکرات؟
آدم باید مثل عراقچی تنهایی بره نصف ایرانو به خال هندوی شرمن ببخشه و بیاد.
👤 آدم
✍🏻 میشه #جریان_تحریف #اصلاحات و #نفوذ به هم ربطی نداشته باشند⁉️
@eeshg1
🔴شیطنت رسانهای سایت اصلاحطلب و غربگرای انتخاب را در عنوان گذاری وزیر خارجه و معاونش در طیف همسو(ظریف و عراقچی) و طیف انقلابی(امیرعبدالهیان و باقری) را ببینید!
1. برای ظریف و عراقچی از عنوان وزير و معاون وزیر خارجه کشورمان استفاده میکند تا حس وطن دوستی را برجسته کند.
۲. به خیال خام خود برای دکتر امیرعبدالهیان و دکتر باقری به سبک BBC میگوید وزیر و معاون وزیر خارجه جمهوریاسلامی ایران تا فاصله گذاری احساسی ایجاد کند بین مخاطب و تیم مذاکره کننده کشور عزیزمان ایران اسلامی
پ.ن: اینها حتی در عنوان گذاری هم دقت میکنند که به رقیب خود ضربه بزنند/غافل از ایناند که جمهوری اسلامی یعنی ایران و ایران یعنی جمهوری اسلامی و در یک جمله: جمهوری_اسلامی_ایران
باید #بسیج شود برای از بین بردن #نفوذ و #جریان_تحریف
@eeshg1
ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﭘﯿﭽﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺷﮑﺴﺖ "
ﺩﻭﺭ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ"
ﺳﺮﻋﺖ ﮔﯿﺮ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻣﻨﻔﯽ "
ﻭ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ "
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﯾﺪﮐﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ
" ﺍﺭﺍﺩﻩ" ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ.....
ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺖ"
ﻭ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ " ﺍﻣﻴﺪ "
ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺭﺳﯿﺪ
ﮐﻪ «ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ» نام دارد ....
@eeshg1
🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 چرا مؤمنین را مسخره میکنند؟
👈🏻 پیامبران و مؤمنان را همیشه به این دو دلیل مسخره کردهاند و خواهند کرد.
@eeshg1
زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت
گوشت بدن خود را میکند
و به جوجه هایش میداد
زمستان تمام شد و کلاغ مرد
و بچه هایش نجات پیدا کردن
وگفتند خوب شد که مرد,
خسته شدیم ازین غذای تکراری
این است واقعیت تلخ روزگار ما
@eeshg1
ﻣﻐــــــــﺮﻭﺭ ﻧﯿﺴﺘـــــﻢ ..
ﻓﻘﻂ ﺩﻧﯿــــــﺎ ﺑﻬﻢ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ
"تـــــــﻮﺟﻪ "ﺯﯾﺎﺩ
ﺑﯽتوﺟــــــــﻬﯽ ﻣﯿــــــﺎﺭﻩ.
باهرکسی" گرم" ميگيرم
ﺟـــﻨـــﺒــﻪ نداﺭﻥ" ﺗﻪ" ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ
ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ " ﺑــَـــﺪ " ﺑﺎ ﺷﯽ
ﺗﺎ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﺑﺪﻭﻧﻦ " ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ " ﻭﻇﯿﻔﻪ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣــَــﺮﺍﻣﻪ ﻣــَــﻌﺮﻓﺘﻪ.......! @eeshg1
🍂🍁🍂🍁
انسان های خوب را بدلیل یک اتفاق بد از خود دور نکنید،
این دیوانگیست که
بخاطر خاری که شما را آزرده
از تمام گل های سرخ متنفر باشید…
@eeshg1
🍂🍁🍂🍁
🌼پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
نشستن مرد نزد زن و فرزندش، نزد خداى متعال،
محبوب تر است از اعتكاف او در اين مسجد من.
📚تنبيه الخواطر، جلد ۲، صفحه ۱۲۲
@eeshg1
🍂🍁🍂🍁