آقا یه عکس ماه برام فرستاده بود یه عزیز دلی ، که تو مشایه گرفته بود ...
واقعاااا دلنشین بود ... 🥺🥺🥲👇🏻
افـ زِد ڪُمیـلღ
آقا یه عکس ماه برام فرستاده بود یه عزیز دلی ، که تو مشایه گرفته بود ... واقعاااا دلنشین بود ... 🥺🥺🥲
طبیعیه من هر شب خواب ماه میبینم؟ 😂🥺❤
افـ زِد ڪُمیـلღ
طبیعیه من هر شب خواب ماه میبینم؟ 😂🥺❤
وای جدیییی؟
چه باحال 😅
دنیا همه را میشکند
عده ای از همان جا که می شکنند
قوی می شوند ...
شهید مجید بروجردی
و من حسین(ع) را دارم
در میان تمام نداشتهایم ؛
مگر غیر از این است
که آقای من
جبران کنندهی هر زخمِ بدون مرهم
و دردِ بدون درمان است ..
محرم یک مکتب است برای آموختن
و تعلیم اینکه چگونه نسبت به امام
عصر خودمان وفادار باشیم .
_ امامزمان | محرم
-میگفت..
گِرهازکارِدیگرانبازکنیدتاخداوندِمُتعال
گرهازکارِشمابازکند.
اگرگرهبهکاردیگرانبیندازید،
درکاروزندگیشماهمگرهخواهداُفتاد.
#علامهطباطبایی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل که نه،
جانم برایش تنگ شده . .(:♥️
#آقایمن
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
🔸️محبت شهید به خواهران
💠 ادامه ی خاطره ی خانم طیبینژاد، استان سمنان
...
برای حاجت دوم که خیلی برایم مهم بود، از شهید درخواست و التماس کردم تا شهید کمک کند به حاجتم برسم.
روزها گذشت و همچنان به شهید امیدوار بودم. تصمیم گرفتم بهنیت شهید حاجقاسم سلیمانی و چند شهید دیگر ازجمله شهید عباس دانشگر، زیارت عاشورا بخوانم. پنجشنبه ۲۰مرداد۱۴۰۱ ساعت ۸ صبح بود. سری به اتاق دخترم زدم. دخترم بیدار بود. کنار تخت روی زمین سرم را روی بالش گذاشتم. خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم که در امامزاده علیاشرف(ع) کنار مزار شهید عباس دانشگر هستم. پسرم و دخترم بهترتیب از در امامزاده وارد شدند. یک لحظه دیدم شهیدعباس عزیز با تعداد زیادی از شهدا در هالهای از نور بهسمت امامزاده به استقبال ما آمدند. شهیدعباس از همه جلوتر بود و لباس سبز پاسداری به تن داشت و آن لبخند زیبا بر لبانش بود. وقتی شهیدعباس نزدیک شد، گفتم: «حاجت منو که ندادی. لااقل حاجت بچههام رو بدین.»
پسرم که با فاصله ایستاده بود، جلو آمد و سلام کرد و همزمان بهسمت شهید دست دراز کرد. شهیدعباس هم همزمان با پاسخ سلام گرم دستش را بهسمت پسرم دراز کرد و گفت: «اسمت چیه؟»
پسرم گفت: «علی.»
شهید با لحن بسیار دلنشین گفت: «ببین، علیآقا! من برات دعا میکنم.»
وقتی این را گفت، انگشت اشارهاش را بالا برد. من سریع گفتم: «اجازه بدید من بگم که حاجت پسرم چیه ؛»
ولی شهید ادامه داد: «علیآقا، من برات دعا میکنم.» من این صحنه را میدیدم، گویا سالهاست که شهیدعباس پسرم را میشناسد. خیلی باادب با پسرم برخورد کرد: «اول اینکه حافظ کل قرآن بشوی.»
بعد، با احترام عجیبی با نگاهش دنبال رضایتم بود. من خیلی ذوق کردم؛ چون پسرم ۱۰ جزء قرآن را حفظ داشت و آرزو داشتم که کل قرآن را حفظ کند. گفتم: «این عالیه.»
بعد ادامه داد: «حاجت دوم اینکه دعا میکنم...» سعی کردم بگویم چه دعایی کند، اما ایشان بازهم باادب و لبخند زیبایشان دعای دوم را که بازهم معنوی بود، بیان کردند؛ ولی من فراموش کردم. هرچه بعد از خواب فکر کردم، به ذهنم نیامد؛ ولی خوشحال شدم. بعد رو به پسرم با همان انگشت اشاره و لحن بسیار دلنشین گفتند: «علیآقا، سوم اینکه میخوای روضهخوانی بگیری و هیئت بزنی، بسم الله! من هستم و تا آخرش کمکت میکنم» و دستش را طرف خودش برد که انگار همۀ شهدا همراهش قرار است کمک کنند. ناگهان از خوشحالی از خواب بیدار شدم و نشستم. دخترم متوجه حالتم شد. پرسید: «چی شده؟»
گفتم: «الان خواب دیدم.» دخترم از من خواست که خوابم را تعریف کنم. با آن احساس معنوی و ذوقوشوقی که داشتم، با گریه برایش تعریف کردم. همان روز عصر پنجشنبه تصمیم گرفتیم به سمنان برویم. نشد. جمعه نشد. شنبه نشد. تا پنجشنبۀ بعد یعنی بیستوهفتم مرداد ماه رسید. من اصرار کردم هرطور است امروز باید به سمنان برویم. آنقدر دیر حرکت کردیم که درست اول اذان مغرب به امامزاده علیاشرف(ع) رسیدیم. بدون هیچگونه اطلاع قبلی مشاهده کردیم یادواره ۷۷ شهید امامزاده برپاست و قرار است سردار فدوی، جانشین محترم فرماندهی کل سپاه، سخنرانی کند. شهیدعباس جوری ما را دعوت کرده بود که بتوانیم پدر و مادر بزرگوار ایشان را زیارت کنیم. در راه سمنان به دامغان بسیار خوشحال بودم که فرزندانم با شهدا بیشتر انس گرفتهاند. امیدوارم بتوانیم خانوادگی راه شهدا را ادامه بدهیم و لطف و محبت شهدا در طول زندگی شامل حال ما شود.
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس💚
هدایت شده از pedarefetneh | پدر فتنه
⭕️ابراز ندامت حامیان پزشکیان شروع شد
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه