#حق🖐🏻!
ایمانواقعی،اونه
کههربلاییسرتاومدنگی:
خداچرامنکهمتدینم!
راحتبگممنّتنذاری!
#یمنونعلیکأنأسلموا...
#صرفاجھتاطلاع..
از چی می ترسی؟ از جای پاهات روی برف؟
می ترسی همه بفهمن کجا بودی و کجا میری؟
نترس رفیق صبح که آفتاب بزنه
همه برف ها آب میشن . . .
همه جای پاها پاک میشن . . .
از جای پاهات رو دل ها بترس !
گرمای آفتاب که چیزی نیست
گرمای جهنم هم نمیتونه پاکشون کنه !
#متن_استوری #حق #تیکه
افـ زِد ڪُمیـلღ
هدایت شده از ناشناس اف زد کمیل
💬 | #پیام_جدید
متن پیام:
سلام کنیز رقیه جونم
من امروز رسیدم مشهد
فردا انشاالله میرم حرم نائب الزیارتم هستم
اون دوستایی که ارمی هستین میگین کسی اگه قرار بود تا الان عوض بشه عوض میشد....
من یکیشم
عوض شدم
بعد از دوسال
مذهبی هم بودم
ولی ارمی بودن و مذهبی بودن نمیگنجن باهم
مثل گرگ میمونه تو لباس بره
ظاهرت مذهبیه مگرنه باطنت شیطانی میشه
با چنل کنیز رقیه جان ضربه اخر خورد که بفهمم لایق تر از هفت تا پسره کره ایه آدم فروش و خود فروخته هستم
چندتا کلیپ تحلیلی هم خودم فرستادم واسه کنیز رقیه جان که بفهمونم چقدرررررر جلوه های شیطانی جلو چشامونن و ما نمیبینیم
به قول معروف خدا ده ها سال یه مجلس روضه رو برپا نگه میدارع ومیلیون ها نفر میان و میرن تا فقط یک نفرررررر اصلاح بشه
من الان اصلاح شدم و مطمئنم من یدونه واسه هر سه تا ادمین این چنل بس هستم تا خدا یه راستتتتتتت بگه بفرمایین بهشت
و مدیونشونم
لطفا اگه نمیخوای اصلاح شی سنگ ننداز جلو راهی که شاید دوباره کسی توش اصلاح شد
کنیز رقیه جان شما همچنان ادامه بده به مبارزت با این بی تی اسه کثیف
خودمم پشتتم
♥♥
_آخییییی ای جانم 😍😍🥺🥺
خدارو صدهزاااار مرتبه شکر ......
دورت بگردم برو حرم خیلی خیلی هم یادمون کن ....
و این که فدایی داری 😉♥️
انشاالله بتونیم مفید و موثر باشیم و این رزق ازمون گرفته نشه 🥲❤️🩹
#حق
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳۵
چقدر اخلاق عباس عوض شده بود..
دیگر خبری از اخم هایش نبود..دیگر داد نمی زد.. عصبی شدن هایش را #مهار میکرد..
دیگر در مغازه.. مراقب بود چه میگوید.. در معامله انصاف داشته باشد.. #حق را.. و البته راستش را بگوید.. این عباس عاشق اهلبیت کجا.. و آن عباس عصبی و تند مزاج کجا...این عباس با ادب و بامرام کجا.. و آن عباس سرخود و اخمو کجا
صبح ها که به مغازه میرفت..
تا نزدیک غروب.. مغازه بود.. و بعد.. به مسجد محله میرفت.. روزهای فرد هم.. بعد از نماز.. زورخانه بود.. تا به خانه میرسید حدود ١١ شب میشد..
کسی نبود که...
#بایک_برخورد شیفته مرام، ادب و معرفت عباس نشده باشد..
از همه خداحافظی کرد..
خسته از زورخانه بیرون آمد.. سر به زیر.. با عادت همیشگی.. کفشش را روی زمین میکشید..
صدای لخ لخ کفش بلند بود..
کتش را.. روی دوش می انداخت.. مشتی وار راه میرفت..
برای خودش.. دم گرفته بود.. مداحی زمزمه میکرد..
✨اقامون دلبره..
دلا رو میخره..
با اون نسیمــــی که داره بوی گل یــــاس..
دلا رو میخره..
کربلا میبره..
با یک نگاه نازنین و مست عبـــــاس..
اییییی همه هستــــــی زینب ابوفاضل..
ایــــی می و ای مستی زینب ابوفاضل..
با شور میخواند.. و راه میرفت..
✨یلِ ام البنین..
حیدر کربلای زینــــب ابوفــــــاضل..
یل ام البنین..
صدای دعوایی را شنید..
خواندن مداحی اش را.. قطع کرد..صدا بلندتر از آن بود.. که کسی متوجه نشود..
صدای دختر و پسر جوانی بود..
از لحن دختر جوان..حدس میزدمزاحمتی درکار باشد..
به سمت آنها رفت...
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۵۵
_چالش..؟!
عباس باز سکوت کرد..
باید طوری جمله بندی میکرد.. که #دل_نازک بانویش خش برندارد.. جواب را به بعد موکول کرد..
به خانه رسیدند..
فاطمه که پیاده شد.. عباس به سمت مغازه راند..
به مغازه رسید..
لحظاتی که مشتری نبود.. گوشی دستش بود.. یا پیام میداد.. یا پیام میخواند..و یا تماس میگرفت..
به محض رسیدن به مغازه.. مشتری که نبود.. با خیال راحت.. روی صندلی نشست... و پیام داد..
_احوال جانانم..
_بسته به احوال شماست..جان دل
_همون عید غدیر باس عقد باشه.. هیئت.. اربعین.. دوماه محرم و صفر.. کم نی..! حله بانو..؟!
_پس شرط من چی آقاااا...!
_تا اخر عمر به دلت میمونه.. ینی.. ینی.. نمیشه..! هی میخای بگی.. من مراسم نداشتم..! قبول کن.. چالش داره!
_نه خب... به دلم نمیمونه.. پشیمون هم نمیشم.!
مشتری آمد..
عباس گوشی را کنار گذاشت..باانصاف و به #حق کمربند و پیرهنی فروخت.. وقتی مشتری رفت..
دوباره سراغ گوشی اش رفت..حسین اقا.. گاهی از حرکات پسرش لبخندی میزد.. عباس بیرون از مغازه رفت.. و تماس گرفت..
_مشتری اومد.. معذرت.!
_میدونم..! فداسرت تاج سر
عباس راه میرفت و با دلبرش حرف میزد..
_خب چی میگفتیم... اها.. اگه..پشیمون شدی چی..؟!
_کاری نداره عزیزم..! خب.. عروسی جبران کن
عباس با خنده گفت
_عهههه....!؟!؟! نه بابا....!!!بچه زرنگ کجایی..؟!
از خنده فاطمه عباس بلندتر خندید..و بعد با لبخندی گفت
_اون که.. رو جف چشام..!ولی یه چیزی دوست دارم باشه..! البت میل خودته.. اما من دوس دارم که باشه..
_که مهریه م ١٣٣ تا باشه..؟!
عباس متحیر و متعجب..
ساکت شده بود.. از سکوت عباس.. فاطمه طاقت نیاورد و گفت
_چیه خب..!
_تو از کجا فهمیدی..!؟!
_خب دیگه..!
به سمت مغازه برگشت..
_نه بگو.. میخام بدونم..!
_از محبتت به اهلبیت(ع) خبر دارم.. از عشق و ارادتت به حضرت ابوالفضل(ع) هم خبر دارم..
عباس با لبخند.. در سکوت گوش میداد..
_از سربندی که بهم دادی.. از اینکه وقتی روز محرمیتمون.. سر سفره سربند رو دیدی.. خیلی ذوق کردی.. همه حسم همین بود.. که دوست داری مهریه م.. به حروف ابجد.. حضرت اباالفضل(ع) ١٣٣ تا باشه..
عباس دلش قرص شده بود..با لحن عاشقانه و محکمی گفت
_آخ... دقیقا همینه..! حقا که #نام_فاطمه بهت میاد بانو..
چند روزی گذشت..
خانواده اقاسید و حسین اقا..
در تدارک مراسم عقد مختصر و ساده ای بودند..
ساعت حدود ٢ ظهر شده بود..
حسین اقا عزم رفتن به خانه را داشت.. طبق معمول.. برای ناهار.. به خانه میرفت.. و عباس در مغازه میماند.. تا غروب..
چند سفارش کلی به عباس کرد..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۶۴
به فراز اخر رسیده بود..
رو #به_سمت_حرم امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند..
در اخر دعا..
روی مهر #تربت.. هر دو #سجده رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند..
کم کم وقت اذان بود..
فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند..
گرچه صدای گریه شان..
بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد..
اقاسید زودتر..
به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت
_بهتری خانومم؟
_با تو..عالی ام..!
🖤شب چهارم..
هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر..
اقاسید از حربن یزید ریاحی گفت..
از #الگوی توبه و حقیقت جویی کربلا شدن..
از #ادب و #تواضع حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد...
از ترجیح دادن #حق بر باطل..
از #پشیمانی و #توبه حر..
عباس مجذوب کلمات..
و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..چقدر عذاب کشیدند..
یادش افتاده بود..
به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه..
صدای ناله ها و فریادهایش را..
همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود..
وسط مناجات..
سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط خودش را میدید.. و اربابی که شرمنده اش بود..
🖤شب پنجم..
شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا..
چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند..
🖤شب ششم..
شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام..
قدم قدم #شعورحسینی اش..
تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از #اسلام و #حق دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد..
🖤شب هفتم..
شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج..
وسط مراسم بود..
به ناگاه صدای علی کوچولو بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند..
حاج یونس..
میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند..
💞ادامه دارد...