eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
5.1هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲۴ یکشنبه از راه رسید.. ساعت هنوز به ۶ نرسیده.. عباس با دوتا میل بزرگ.. و متوسط وارد زورخانه شد..سید ایوب و مرشد.. گوشه ای نشسته بودند.. و صحبت میکردند.. عباس یاالله گفت.. به احترامش.. سید ایوب و مرشد.. ایستادند..دستش را.. به ادب.. روی سینه گذاشت.. و سلام داد _سلام مخلصیم سید_بیا اینجا باباجان مرشد_به به اقا عباس گل.. منتظرت بودیم عباس کنارشان نشست.. سر ب زیر انداخت.. و گفت _شرمنده میکنی مرشد.. سید_ خب بگو ببینم همه چی خریدی؟ _اره سید _برو آماده شو _الان؟ سید سرش را بعلامت تایید تکان داد.. عباس به رختکن رفت... تیشرتی را که نام مولا علی.ع... روی آن نقش بسته بود.. و شلوارکی ک طرح سنتی داشت.. را پوشید.. بیرون امد.. با اشاره سید.. که میگفت وارد گود شود.. انگشتش را.. به لبه گود زد.. بوسید و به پیشانی گذاشت.. با بسم اللهی... میل ها را بلند کرد.. و وارد گود شد... مرشد و سید.. سکوت کرده بودند.. مرشد سرش را بعلامت شروع.. آرام تکان داد.. عباس مدتها.. با میل پدرش تمرین کرده بود.. و اینجا باید.. تمام این تمرین ها.. را به نمایش میگذاشت.. یاعلی گفت و شروع کرد.. بعد از میل، نوبت تخته شنا بود.. مرشد و سیدایوب.. خوب و با دقت.. به حرکات عباس.. نگاه میکردند.. مرشد_ وصیت میکنم بهت سید.. جای سَردَم(جایگاه مرشد در زورخانه) رو بعد از من.. بده به عباس.. سید_ نه مرشد.. نه..عباس خیلی مونده که به اونجا برسه.. جایگاهی دیگه.. براش درنظر گرفتم... عباس کباده میگرفت.. میل ها را بالا میبرد.. شنا میرفت.. میچرخید.. نوحه میخواند.. رجز میخواند.. و باز میچرخید.. میل بازی را به راحتی بالا می انداخت.. و در حال چرخش.. آن ها را میگرفت.. سید و مرشد.. مجذوب ورزش عباس شده بودند.. جوانی ٢٨ ساله.. تنومند.. چهارشانه.. محجوب.. و اهلبیت علیه السلام.. به خصلت ها علاوه بر عباس.. و هم.. باید اضافه میشد.. با صلوات سید و مرشد.. کم کم عباس ب ورزش خود پایان داد.. مرشد.. جلیقه اش را دراورد.. و بدست سید داد.. _کسی بهتر از عباس نمیشناسم برای مرشدی مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۶۴ به فراز اخر رسیده بود.. رو امام حسین(ع) ایستادند.. دست به سینه گذاشتند.. سلام دادند.. و سیلاب اشک فرو میریختند.. در اخر دعا.. روی مهر .. هر دو رفتند.. ذکر را خوندند و با چشمی خیس سر بلند کردند و نشستند.. کم کم وقت اذان بود.. فاطمه آماده شد.. و با همسرش از اتاق بیرون آمدند.. گرچه صدای گریه شان.. بیرون رفته بود.. اما ساراخانم در حیاط نشست.. و به روی خودش نیاورد.. که صدایشان را خوب می شنیده.. و راحت با مداحی و روضه خوانی عباس.. گریه میکرد.. اقاسید زودتر.. به مسجد رفته بود.. ساراخانم، عباس و فاطمه هم.. باهم رفتند.. عباس نجواکنان گفت _بهتری خانومم؟ _با تو..عالی ام..! 🖤شب چهارم.. هم شب فرزندان حضرت زینب(س)گفته میشد.. و هم شب حر.. اقاسید از حربن یزید ریاحی گفت.. از توبه و حقیقت جویی کربلا شدن.. از و حر.. در مقابل امام که سبب رهایی او شد... از ترجیح دادن بر باطل.. از و حر.. عباس مجذوب کلمات.. و سرنوشت حر شده بود.. زمانی باکارهایش..خون به دل اهلبیت و پدر مادرش کرده بود..چقدر عذاب کشیدند.. یادش افتاده بود.. به عربده کشی هایش.. زدن ۶تا جوون در ملاء عام.. تندخویی هایش..اخم هایش.. بدرفتاری هایش با همه.. صدای ناله ها و فریادهایش را.. همه شناخته بودند.. چند بار نفسش تنگ شد.. حس میکرد نفسش بالا نمی آید.. اما بیخیال خودش بود.. وسط مناجات.. سجده رفت.. زار میزد..بی توجه به بقیه.. فقط خودش را میدید.. و اربابی که شرمنده اش بود.. 🖤شب پنجم.. شب یاران امام... زهیر.. حبیب بن مظاهر.. الگوهای عاشقی کربلا.. چنان عاشقانه خلوت میکرد.. که گویی امشب آخرین شبی بود که در دنیا زنده میماند.. 🖤شب ششم.. شب نوجوان عاشورا.. قاسم بن الحسن علیه السلام.. قدم قدم اش.. تقویت میشد.. گاهی میان کلامش.. چنان از و دفاع میکرد.. که همه را متحیر میکرد.. 🖤شب هفتم.. شب حضرت علی اصغر (ع).. شش ماهه عاشورایی.. باب الحوائج.. وسط مراسم بود.. به ناگاه صدای علی کوچولو بلند شد.. امین نوزادش را.. سقا کرده بود.. علی که بی تاب مادر بود.. از ته دل گریه میکرد.. امین به حیاط مسجد رفت تا شاید.. در هوای آزاد بتواند او را آرام کند.. حاج یونس.. میکروفن را کنار گرفت.. تا صدایش پخش نشود.. عباس را دنبال امین فرستاد.. امین و نوزادش وارد مجلس شدند.. 💞ادامه دارد...