کسایی که از کانال سارا اومدن میدونن که دوست من هفده روز پیش پسر هجده سالش رو خیلی ناگهانی و احتمالا بر اثر ایست قلبی از دست داد. (میگم احتمالا چون هنوز جواب پزشک قانونی نیومده)...
دیروز به رسم همدلی یه دسته گل گرفتیم و راهی مزار امیرحسین شدیم... توی مسیر به این فکر میکردم که یه روزایی ما این مسیر رو میرفتیم که بریم توی باغشون و کلی بهمون خوش بگذره ولی الان باید راه کج کنیم به سمت باغ فردوس و بریم جایی که امیرحسین برای همیشه آروم گرفته...
وقتی رسیدیم اولش روم نمیشد برم جلو ولی مادرشوهر و خواهرشوای دوستم من رو با احترام روی صندلی ردیف دوم نشوندن... همین که نشستم و از پشت سر دوستم رو دیدم که گریه میکنه اشکام شروع کرد به قِل خوردن روی گونه هام...
توی همین حال و هوا عموی امیرحسین سینی شربت رو جلوم گرفت و تعارف کرد... گفتم نمیخوام ولی اصرار کرد و برداشتم...
مونده بودم چجوری این شربت رو بخورم... تصور این که وسط گریه شربت بخورم اصلا برای خودم هم قشنگ نبود... ولی چاره چی بود باید از شر این لیوان شربت خلاص میشدم... گاهی اشکام و پاک میکردم و گاهی یه قُلُپ شربت میخوردم.... خدایا چقدر اون لیوان کوچیک زیاد و تموم نشدنی بود.. دیدم فایده نداره، بی هوا ته مونده ی لیوان رو سر کشیدم و لیوان رو گذاشتم کنار صندلی... همه ساکت بودند... گاهی مادربزرگ امیرحسین آروم کنارم گریه میکرد.. دوستم هم آروم شده بود و چشماش رو پشت یه عینک آفتابی بزرگ پنهون کرده بود...
صلوات شمارم رو در آوردم و شروع کردم به خوندن سوره ی توحید... نزدیک صدمین سوره ی توحید بود که پسرم کنار گوشم گفت میای بریم؟...من هنوز با دوستم حرف نزده بودم و اون منو ندیده بود... صندلی کنارش خالی شد... پاشدم رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم خواهری سلام، چطوری؟...برگشت و بغلم کرد و گفت اومدی عزیزم، بیا کنارم بشین... نشستم بغلش، دستم رو گذاشتم روی دستش... سرمون رفت کنار هم و کم کم حرفاش شروع شد... از بچه ش گفت، از جای خالیش، از گریه هاش، از این که باور نمیکنه کسی که نفسش به نفسش بند بوده دیگه نیست... حرف زد و حرف زد تا رسید به اینجا که یه شب که حالش بد بوده از خدا میخواد بهش نشون بده که حال بچه ش خوبه...
گفت: روز سوم بود که دخترکوچولوی شیرازی که به سرپرستی گرفتن و هزینه ی زندگیش رو میدن بهش پیام میده...
این دختر کوچولو نمیدونسته و هنوز هم نمیدونه که امیرحسین آسمونی شده... ولی خواب امیرحسین رو می بینه..
میگه مامان من دیشب خواب داداش امیرحسین رو دیدم، داداش داماد شده بود و خیلی خوشحال بود ولی می گفت مامان بابام خوشحال نیستن، بهشون بگو من خیلی دوسشون دارم...
دوستم اینا رو میگفت و من خشکم زده بود... چه خدایی بَه بَه😍خدایی که حتی از فاصله ی یه دنیا تا دنیای دیگه نشونه میفرسته برای قرار دل یک مادر واقعا پرستیدنیه...
حالا دوستم گرچه هنوز اندوهگینه ولی همش میگه خداروشکر که جای بچه م خوبه، خداروشکر که حالش خوبه...خداروشکر که...
#طعم_شیرینِ_خدا
#اقلیما_نوشت✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پر میکشم از پنجرهی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو
#محمدعلی_بهمنی✍
#اقلیما 🎙
#شب_بخیر
#عاشقانه
🍁@eghlime_eghlima 🍁
دلخوشم با نفسی
حبه قندی ،
چایی ،
صحبت اهل دلی
فارغ از همهمه دنیایی
دل خوشی ها کم نیست
دیده ها نابیناست . . .!.
#سهراب_سپهری
#روزمرگی
#خانه_ی_ما
🍁 @eghlime_eghlima 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این زخم چرکین، رو به نابودیست
این غدهٔ بدخیم، فرتوت است
طاقت بیاور باز هم لبنان!
دیگر زمان محو طاغوت است
#افشین_علا✍
#اقلیما 🎙
#سید_حسن_نصرالله
🍁@eghlime_eghlima 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به کسی کینه نگیرید
دل بی کینه قشنگ است
به همه مهر بورزید
به خدا مهر قشنگ است
#محمدرضا_نظری ✍
#اقلیما 🎙
#انگیزشی
🍁@eghlime_eghlima 🍁
سلام، صبحتون بخیر🌺❤️
چن وقت پیش آلا یه شعر برای پاییز گفت، من براش خوندم و حالا خودش کلیپ پاییزیش رو درست کرده، تقدیم نگاهتون😍👇