eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
634 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
' * دوری و فراق تا آخرین دیدار * * * * راوی: رضا نژادشاهرخ آبادی * 🔷 عروج 🔷 یادم می آید آن روز در بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا، بیشتر بچه های اطلاعات مجروح و مصدوم روی تخت های بیمارستان افتاده بودند. حال من بهتر از همه بود و تنها کاری که از عهده ام بر می آمد این بود که برایشان کمپوت باز می کردم و آب آن را در لیوانی می ریختم و به آنها می دادم. یک مرتبه دیدم محمدحسین و چندنفر از بچه ها را آوردند. سرآسیمه به طرف محمدحسین رفتم، حالت تهوع داشت و چشمانش خیلی خوب نمی دید. او را روی تخت خواباندم. برایش کمپوت باز کردم تا بخورد، اما او گفت نژاد! دیگر فایده ندارد و از من گذشته. گفتم بخور! این حرفها چیه؟ الان وسیله ای می آید و همه را به اهواز منتقل می کنند. گفت بله! چندتا اتوبوس می آید و صندلی هم ندارند. با خودم گفتم او که الان از منطقه آمد، از کجا خبر دارد؟! احتمالا حالش خیلی بد است و هذیان می گوید. هنوز فکری که در ذهنم می پروراندم به آخر نرسیده بود که یکی از بچه ها فریاد زد اتوبوس ها آمدند، مجروحین را آماده کنید. به طرف در دویدم. خیلی تعجب کردم. محمدحسین از کجا خبر داشت اتوبوس می آید. برای اینکه مطمئن شوم، داخل اتوبوس ها را نگاه کردم، نزدیک بود شوکه شوم. هر سه اتوبوس بدون صندلی بودند. به طرف محمدحسین رفتم و او را به اتوبوس رساندم. گفت نژاد! یک پتو بیاور و کف ماشین بینداز . او را کف ماشین خواباندم. گفت حالا برو و محمدرضا کاظمی را هم بیاور اینجا. از داخل پله های اتوبوس که پایین رفتم، دیدم محمدرضا با صدای بلند داد می زند نژاد بیا! نژاد بیا! به طرفش رفتم. او نیز همین خواهش را داشت. نژاد! من را ببر کنار محمدحسین. این دو نفر معروف بودند به دوقلوهای واحد اطلاعات. محمدرضا کاظمی را آوردم و کنار محمدحسین قرار دادم. دونفری دستشان را روی سر هم گذاشتند و در گوش هم چیزی گفتند و لبخندی زدند. می خواستم بروم تا به بچه های دیگر کمک کنم. محمدحسین گفت نژاد گوش کن! من دارم می روم و این دیدار آخر است از قول من به بچه ها سلام برسان و بگو حلالم کنند. وقتی این حرف را زد ، دلم از جا کنده شد. به طرفی برگشتم و دستی روی سرش کشیدم و با دست دیگر صورتش را نوازش کردم. دیدم که قطرات اشک از گونه هایش سرازیر شد. او گفت فکر نکنی که از درد اشک می ریزم. هر اشکی به خاطر ناراحتی نیست، اشک من به خاطر شوق است، من به آرزوی دیرینه ام رسیدم. فقط ناراحتی من این است ، فقط تنها ناراحتی من این است که با بچه ها خداحافظی نکردم. گفتم ان شاءالله به سلامتی بر می گردی. بعد با او خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که دوباره گفت نژاد! یادت نرود پیغام مرا به بچه ها برسانی. او می دانست که دیگر بر نمی گردد و من واقعا ندانستم که او از کجا بعضی چیزها را پیش گویی می کرد. نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' * دوری و فراق تا آخرین دیدار * * * * راویان: (۱)حاج اکبر رضایی (۲) محمدعلی یوسف الهی 🔷 بچه های آشنا 🔷 در بیمارستان اهواز زیاد ما را نگه نداشتند. فقط یک معاینه ی ساده و یک سری اقدامات درمانی اولیه انجام دادند ، بعد همه را به فرودگاه فرستادند. من از روی صداها فهمیدم که همه ی بچه ها آشنا هستند. توی مسیر یکی آه و ناله می کرد، دیگری ذکر می گفت و یکی صحبت می کرد. خلاصه خیلی طول کشید تا ما به فرودگاه رسیدیم، اما آنجا زیاد معطل نشدیم و ما را به سرعت سوار هواپیما کردند و به تهران فرستادند. (۱) 🔷 بیمارستان خاتم الانبیا 🔷 معمولا هروقت کسی خبر ناگواری از مجروح شدن آقا محمدحسین برای خانواده داشت، به من می گفتند. دوستانش اطلاع دادند که محمدحسین شیمیایی شده و اکنون در بیمارستان خاتم الانبیاء تهران بستری شده است. من قضیه را برای داداش تعریف کردم، او هم این خبر را با مقدمه چینی، طوری که مادر اذیت نشود به آنها اطلاع داد و قرار شد همان روز من به همراه پدر، مادر، و برادرم محمدشریف به طرف تهران حرکت کنیم. (۲) نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' * دوری و فراق تا آخرین دیدار * * * * راوی: غلامحسین یوسف الهی * 🔷محفظه شیشه ای،آخرین دیدار🔷 وقتی پسرم خبر داد که محمدحسین در بیمارستان خاتم الانبیاء بستری است، خانه برایم مثل زندان شد. مادرش هم اصرار داشت که همین امروز برای دیدن محمدحسین به تهران برویم. این شد که با حاج خانم و دو پسرم محمدعلی و محمدشریف ، به طرف تهران حرکت کردیم. اینقدر نگران بودیم که نفهمیدیم مسیر راه کرمان تا تهران را چطور سپری کردیم. دلم هزار راه می رفت و افکار جورواجور ذهنم را خسته کرده بود. از طرفی نگران همسرم بودم ، چون او بیماری قلبی داشت و بیتابی هایش بیشتر نگرانم می کرد. نزدیک بیمارستان که رسیدیم تصمیم گرفتم طوری برنامه ریزی کنم که تا خود محمدحسین را ندیده ام، مادرش را بالای سرش نبرم، چون حدس می زدم حالش خیلی وخیم باشد. به او گفتم حاج خانم! شما خسته ای و این بیمارستان هم بزرگ است و ما نمی دانیم او دقیقا کجا بستری شده، ما می رویم داخل، اتاقش را که پیدا کردیم محمدعلی را می فرستم دنبال شما. او قبول کرد. من و برادر بزرگش رفتیم داخل، پرس و جویی کردیم و خودمان را معرفی نمودیم. آنها ما را به یک اتاق که مجروحین شیمیایی در آن بستری بودند راهنمایی کردند. از دور دیدیم که محمدحسین درون محفظه ای شیشه ای روی تخت خوابیده است. سر و صورتش به خاطر مواد شیمیایی سوخته بود. نزدیک که شدیم فقط با اشاره سلام و علیکی کرد و با برق چشمان نیمه بازش محبتش را به ما رساند. معلوم بود که دیگر رمقی برایش نمانده است. اشک از چشمان من و برادرش سرازیر شد و ما بیشتر از او بی رمق شدیم. کمی بالای سرش ایستادیم که متوجه شدیم او دیگر نفس نمی کشد و با آرامش خاصی ، جان را به جان آفرین تسلیم کرد. او منتظر بود تا ما را ببیند و برود. اول گمان کردیم اشتباه می کنیم. پرستارها را صدا زدیم. همه دورش جمع شدند و بعد از معاینه شهادت او را تایید کردند. روپوش سفیدی روی او کشیدند و ما را هم به بیرون هدایت کردند. دیگر قدرت راه رفتن نداشتیم. کنار دیواری نشستیم تا حالمان جا بیاید. یک لحظه یادمان آمد که مادرش بیرون منتظر دیدن فرزندش است. نمی توانستیم این خبر را اینجا به او بدهیم. مطمئن بودیم بیتابی هایش در طول مسیر ، هم برای خودش خطرساز است و هم حال ما را دگرگون می کند. از بیمارستان که بیرون آمدیم، به او گفتم محمدحسین را برای مداوا به خارج از کشور فرستاده اند. قرار شد او به همراه محمدعلی به کرمان برگردد. من و محمدشریف برای پیگیری کارهای مربوط به انتقال پیکر محمدحسین در تهران ماندیم و پیکر مطهرش را به هواپیما به کرمان منتقل کردیم. نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' * دوری و فراق تا آخرین دیدار * * * * راوی: محمدرضا مهدیزاده * 🔷لبخند همیشگی،ستاد معراج🔷 یک ماهی می شد که محمدحسین را ندیده بودم. وقتی خبر شهادتش را شنیدم، حالم دگرگون شد. نمی دانم از خانه تا ستاد معراج شهدا را چگونه رفتم. می خواستم هرطور شده برای آخرین بار او را ببینم اما سربازی که جلوی در ستاد بود نگذاشت داخل شوم. بی اختیار همانجا نشستم و زار زار گریه کردم. حالم دست خودم نبود. پاهایم قدرت راه رفتن نداشت. خاطرات محمدحسین یکی یکی پیش چشمم مجسم می شد. لبخندهای همیشگی اش ذهنم را مشغول کرده بود. بارها با خودم گفتم یعنی محمد حسین دیگر نیست؟ خودم را به کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید. سرباز که دید خیلی بیتابی می کنم، دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد. درِ یک کانتینر را باز کرد، چند تابوت روی هم چیده شده و اسم آنها رویشان نوشته شده بود. با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم. درِ تابوت بسته بود. سعی کردم با دست بازش کنم. سرباز با نگرانی گفت نه! این کار را نکن! برای من مسئولیت دارد. با گریه و التماس به او گفتم خواهش می کنم اجازه بده صورت محمدحسین را ببینم. قول می دهم گریه نکنم. فقط یک لحظه ، بعد می روم بیرون. هرچه سعی کردم تا در تابوت را باز کنم، نشد. از کانتینر بیرون آمدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن. نیم ساعتی آنجا نشسته بودم که دیدم سرباز دوباره آمد و در حالی که وسیله ای دستش بود اشاره کرد بیا. چراغ را هم روشن کرد تا بهتر ببینم. چشمم که به صورت محمدحسین افتاد آرامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفت. فقط اشک می ریختم. سرباز درِ تابوت را بست ، اما من دیگر نمی توانستم از جایم بلند شوم. او زیر بغلم را گرفت و از کانتینر بیرون آمدیم. حدود ساعت دو و نیم شب بود که به خانه رسیدم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. اما در خواب دیدم که محمدحسین از در خانه وارد شد و با همان لبخند همیشگی اش کنارم ایستاد و گفت محمدرضا! خیلی نا آرامی، مگر چی شده که اینقدر بیتابی می کنی؟ مگر خودتان دنبال این چیزها نبودید؟ حالا که ما رفتیم حسادت می کنید؟ خواستم از او سوالی بپرسم که از خواب پریدم. خوب به اطرافم نگاه کردم، خودم بودم و تاریکی شب. نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' * دوری و فراق تا آخرین دیدار * * * * راوی: تاج علی آقامولایی * 🔷 ای کاش ... 🔷 در عملیات خیبر من مجروح شدم و کرمان بودم. هیچ خبری از محمدحسین نداشتم. داشتم رادیو گوش می دادم که خبری توجه ام را جلب کرد. رادیو اسامی تعدادی از شهدا را اعلام می کرد. خوب که دقت کردم نام محمدحسین را هم شنیدم، قرار بود از مقابل بیمارستان او را تشییع کنند. بلافاصله سوار موتور سه چرخه ام شدم و خود را به محل تشییع رساندم. مردم همه جمع بودند. مقابل بیمارستان پلاکاردی زده بودند که جمله ای از محمدحسین روی آن نوشته شده بود. کنار پلاکارد ، یک خانم بدحجاب و با سر و وضع نامناسب ایستاده بود تا ببیند چه خبر شده که مردم جمع شده اند. با دیدن او یاد ناراحتی های محمدحسین افتادم که چقدر از مفاسد جامعه رنج می برد. دلم گرفت و بغضم ترکید. ای کاش آن خانم می فهمید که بسیاری از محمدحسین ها حجاب او را کوبنده تر از سرخی خون خودشان معرفی کرده اند. نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' * دوری و فراق تا آخرین دیدار * * * * راوی: حسین ایرانمنش * 🔷 عبور از پل 🔷 همه ی بچه ها از شهادت محمدحسین بی تاب بودند. من از لحظه ای که شنیدم دائم گریه می کردم. هروقت از شبانه روز که یادش می افتادم ، بی اراده اشک از چشمانم جاری می شد. نمی توانستم رفتنش را باور کنم. خیلی بی تاب بودم. چیزی را توی این دنیا گم کرده بودم و نمی دانستم بعد از او چه کنم. یک شب، در لباس رزم و اسلحه به دوش به خوابم آمد. مرا در آغوش گرفت و گفت به همین زودی داری روحیه ات را از دست می دهی؟ خیلی خودت را باخته ای، باید صبر کنی . تازه از این به بعد مشکلات آغاز می شود، باید تحمل کنی. بعد برگشت و از روی پلی عبور کرد و مرا این طرف تنها گذاشت. نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' * دوری و فراق تا آخرین دیدار * * * * راوی: حسین متصدی * 🔷 سراغ بچه ها 🔷 در عملیات والفجر هشت من شدیدا مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم. خیلی دلم گرفته بود و از هیچ کس خبری نداشتم تا اینکه یک روز احمد نخعی تلفن کرد. خوشحال شدم و سراغ بچه ها را گرفتم. او داشت اسم بچه هایی را که شهید شده بودند ردیف می کرد: هندوزاده، دیندار، کاظمی ، یزدانی و ... حدود دوازده نفر را همینطور پشت سر هم اسم برد. نفسم بالا نمی آمد و بغض گلویم را می فشرد هر اسمی که می گفت حالم بدتر و تاب و توانم کمتر می شد. تا اینکه یکدفعه اسم محمدحسین را شنیدم. وقتی خبر شهادت او را داد گوشی تلفن را انداختم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم. * راوی: محمدعلی کارآموزیان * 🔷 ما با شما هستیم 🔷 خواب دیدم در مجلس دعایی نشسته ام. کسی می خواند: یا کریم یا رب. بعد ذکر مصیبت آقا امام حسین علیه السلام شروع شد. ناگهان محمدحسین را مقابلم دیدم. خوشحال شدم و در آغوشش گرفتم. آن قدر محسوس بود که انگار در بیداری او را بغل کرده ام. بعد یادم آمد که او شهید شده است. پیشانی ام را روی شانه اش گذاشتم و گریستم. گفتم محمدحسین رفتی و ما را تنها گذاشتی. به آرامی سرم را بلند کرد و با لبخند گفت علی آقا نگران نباش! ما با شما هستیم، ما با شما هستیم. نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' * دوری و فراق تا آخرین دیدار * * * * راوی: محمدهادی یوسف الهی * 🔷 من شهید می شوم 🔷 یادم است یک بار با محمدحسین در گلزار شهدا بودیم. او یک به یک قبرهای دوستان شهیدش را نشان می داد و خاطرات مختلفی از آنها نقل می کرد. گلزار شهدا هنوز اینقدر وسعت پیدا نکرده بود. همین طور که میان قبرها می گشتیم، یک مرتبه ایستاد. رو به من کرد و گفت هادی! می خواهم یک چیزی بهت بگویم. گفتم خب بگو! گفت من شهید می شوم و مرا توی این ردیف دوم خاک می کنند. آن روز متوجه نبودم و نفهمیدم که محمدحسین چه می گوید. حدود دو سال بعد از شهادتش، وقتی به زیارت قبرش رفته بودم یک مرتبه یاد حرف آن روز افتادم. دیدم قبرش دقیقا همان نقطه ای است که اشاره کرده بود. با توجه به اینکه انتخاب محل دفن شهدا در اختیار خانواده هایشان نبود و بنیاد شهید طبق برنامه ای که داشت ، قبرها را تعیین می کرد، خیلی عجیب بود که پیش بینی محمدحسین کاملا درست از آب درآمد. نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' * دوری و فراق تا آخرین دیدار * * * * راوی: محمدهادی یوسف الهی * 🔷من جایگاه خودم را دیده ام!🔷 حرفی را که یک شب توی خانه به طور خصوصی به من گفت ، فراموش نمی کنم. من سرباز بودم و به مرخصی آمده بودم. نیمه های شب رسیدم. توی خانه ی پدرمان اتاقی بود که هروقت من یا محمدحسین، نیمه شب از منطقه می آمدیم برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند بی سروصدا به آنجا می رفتیم. آن شب خیلی خسته بودم و زود آماده ی خواب شدم. هنوز یک ساعتی نگذشته بود که دیدم در اتاق باز شد و آقا محمدحسین آمد تو. هردو از دیدن یکدیگر خیلی خوشحال شدیم. بلند شدم با ایشان روبوسی کردم و بعد هردو نشستیم و مشغول صحبت شدیم. هم محمدحسین خسته بود، هم من. زیاد نمی توانستیم بیدار بنشینیم. محمدحسین پتویی برداشت و به گوشه ای از اتاق رفت. خوابید و طبق عادت همیشگی اش پتو را روی سرش کشید. من هم سر جای خودم رفتم و خوابیدم. ده دقیقه ای نگذشته بود که سرش را از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت هادی! تا به حال هیچوقت شده جایگاه خودت را ببینی؟ من جا خوردم و گفتم یعنی چه جای خود را ببینم؟! گفت یعنی جای خودت را ببینی که چطور هستی، کجا هستی؟ من که اصلا از حرف هایش سر در نمی آوردم ، با تردید گفتم نه! گفت من جای خود را دیدم، می دانم کجا هستم. نمی فهمیدم چه می گوید. از طرفی خسته بودم و خوابم می آمد. گویا محمدحسین نیز متوجه شد . چون دیگر حرفش را ادامه نداد. بعدها وقتی بیشتر به صحبت های آن شب فکر کردم، خیلی از رفتار خودم پشیمان شدم. ناراحت بودم که چرا پافشاری نکردم و از محمدحسین معنی حرف هایش را نپرسیدم. احساس بی لیاقتی می کردم . واقعا فرصت نابی را از دست داده بودم، چون حتما اسرار زیادی در آن حرف ها نهفته بود. نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' * دوری و فراق تا آخرین دیدار * * * * راوی: پدر شهید * 🔷 فراق محمدحسین 🔷 شهادت محمدحسین، حاج خانم را خیلی دگرگون کرد. هرچند او سعی می کرد صبر کند، اما دلتنگ فرزندش بود. من مطمئن بودم این داغ او را از پای در می آورد. یک بار نیمه های شب از خواب بیدارم کرد ک گفت بلند شو بریم پیش محمدحسین! گفتم الان که نصف شب است، بگذار برای فردا. گفت نه! همین الان برویم. من خوابش را دیدم، دلم برایش تنگ شده. حدود ساعت دو و نیم شب بود که بلند شدم. خودم را آماده کردم و با ایشان به گلزار شهدا رفتیم. او سر قبر نشست و انگار که محمدحسین زنده باشد شروع کرد به درد دل کردن و حرف زدن با او. آن شب تا صبح سر مزار محمدحسین نشستیم. معلوم بود که این فراق برای مادرش خیلی سنگین بود و می خواست هرچه زودتر به فرزندش ملحق شود و عاقبت نیز چنین شد. نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' * محمدحسین به روایت همرزمان * * به روایت * 🔷️ صادقی و موسایی پور 🔷️ ... همه نگران بودند. محمد حسین با روشن شدن هوا لب آب رفت و سعی کرد با دوربین اثری از بچه ها پیدا کند. ما را هم برای جستجو به طرف دیگری فرستاد. همه برای یافتن موسایی پور و صادقی بسیج شده بودند اما حوالی ساعت ده ناامید برگشتند. محمدحسین با حاج قاسم تماس گرفت و او را در جریان قرار داد. حاج قاسم به دلیل حساسیت موضوع، سریع خودش را به منطقه رساند. با محمدحسین داخل سنگری رفتند و مشغول صحبت شدند. وقتی که بیرون آمدند دیدم محمدحسین خیلی ناراحت است. از او سوال کردم چی شد؟ گفت حاجی می گوید باید قرارگاه را خبر کنیم. بچه ها احتمالا اسیر شده اند، چون لباس غواصی تنشان بوده، احتمال شهید شدنشان ضعیف است. گفتم خب، حالا تو می خواهی چکار کنی؟ گفت هیچی! من به قرارگاه خبر نمی دهم. گفتم محمدحسین! حاجی ناراحت می شود. گفت من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن می کنم، فردا می گویم چه اتفاقی برایشان افتاده است. وقتی حاج قاسم رفت، بچه ها دوباره جستجو را ازسر گرفتند. بعضی ها با دوربین توی آب را نگاه می کردند. بعضی سوار بر قایق تا جایی که امکان داشت جلو می رفتند. چندنفر هم در اطراف خاکریز و کنار آن را می گشتند. شب عده ای برای جستجوی دقیق تر ، خودشان را به محل گم شدن بچه ها رساندند اما هیچ کدام از این کارها ثمری نداشت. من در این فکر بودم که امشب محمد حسین چطوری می خواهد تکلیف همه را روشن کند‌. روز بعد ، صبح زود داخل محوّطه ی مقر بودیم که دیدم از دور صدایم می کند. رفتم پیشش، با خوشحالی گفت هم اکبر موسایی پور را دیدم هم صادقی را. گفتم کجا هستند؟ گفت جایی نیستند، من توی خواب آنها را دیدم. گفتم خب چی شد؟ گفت دیشب خواب دیدم که اکبر موسایی پور با حسین صادقی هردو آمدند ، اکبر جلو بود و حسین پشت سرش. چهره ی اکبر خیلی نورانی تر از حسین بود، می دانی چرا؟ گفتم چرا؟! گفت اگر گفتی؟ گفتم من نمی دانم... خودت بگو! گفت اکبر اگر توی آب هم بود، نماز شبش ترک نمی شد. اما حسین اینطور نبود، می خواند اما اگر شبی هم خسته بود و نمی توانست، نمی خواند. یک دلیل دیگر هم دارد، می دانی؟ گفتم نه! نمی دانم. گفت..... 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' * محمدحسین به روایت همرزمان * * به روایت * 🔷️ صادقی و موسایی پور 🔷️ ... یک دلیل دیگر هم دارد، می دانی؟ گفتم نه! نمی دانم. گفت اکبر نامزد داشت. دنبال قضیه ی ازدواج رفته و به تکلیفش عمل کرده بود ولی صادقی نه. من با بی حوصلگی گفتم حالا اصل مطلب را بگو. چرا اینقدر سؤال و جواب می کنی؟! اینها که اهمیتی ندارد، بگو ببینم چه بلائی سرشان آمده است! گفت دیشب توی خواب دیدم که اکبر آمد و گفت محمدحسین ! ناراحت نباشید! عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می گردیم. گفتم اگر عراقی ها آنها را نگرفته اند، پس چه جوری بر می گردند؟ گفت احتمالا شهید شده اند و جنازه هایشان را آب می آورد. گفتم حالا کی می آیند؟ گفت یکی شب دوازدهم می آید و دیگری هم شب سیزدهم. گفتم مطمئنی؟ گفت خاطرت جمع باشد. شب دوازدهم من مدام به فکر محمدحسین بودم و لحظه شماری می کردم. از سرشب لب آب می رفتم و منطقه را نگاه می کردم. به این امید که خواب محمدحسین تعبیر شود و بچه ها بیایند. اما خبری نبود که نبود. اواخر شب دیگر ناامید و خسته داخل سنگر رفتم و خوابیدم. حوالی ساعت ۴ صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. گوشی را برداشتم، اکبر بختیاری مسئول خط بود. مضطرب و شتاب زده گفت حاج مرتضی زود بیا اینجا! یک چیزی روی آب به این سمت می آید. به سرعت از سنگر خارج شدم و خودم را به لب آب رساندم. حاج اکبر ، مسئول خط هم آنجا بود. محمدحسین هم لب ساحل منتظر ایستاده بود. مدتی صبر کردیم تا جسمی که روی آب بود جلو آمد. خودش بود، موسایی پور! اولین کسی که جلو رفت و به پیکر شهید موسایی دست زد، محمدحسین بود. باورم نمی شد. درست شب دوازدهم، همانطور که محمدحسین پیش بینی کرده بود! شب سیزدهم ، حوالی ساعت دو یا سه بود که صادقی هم آمد. پیکرش را موج های آب به ساحل آوردند. باور کردنش مشکل بود. اما خواب محمدحسین تعبیر شده بود و بالاخره تکلیف لشکر و آن دونفر مشخص گردید. عاشقان را بر سر خود حکم نیست هرچه فرمان تو باشد آن کنند 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman