eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
634 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
' *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺰﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﻭ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﻢ . ﺗﺎﺯﻩ ﮔﻼﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ، ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﭼﻪ ﮔﻼﯼ ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ، ﮔﻞ ﺭﺯ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﺁﺑﯽ ، ﻣﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻞ ﺭﺯﻡ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﮔﻞ ﻫﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺫﻭﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯿﺮﻩ . ﺣﺪﻭﺩ ﯾﮏ ﺭﺑﻊ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻦ ، ﺣﺮﻓﺎﯼ ﮐﻼ ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﻭ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﺘﻮﻥ، ﻣﻮﺍﻓﻘﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺟﻮﻭﻥ ﺑﺮﻥ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﻦ ﺗﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﺎﻫﺎ ﻫﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺑﺸﻪ ؟ ﺑﺎﺑﺎ _ ﺑﻠﻪ ﺑﻠﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ . زینب ﺟﺎﻥ . ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺸﻮﻥ ﮐﻦ . ﺑﯿﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻞ ﻣﯿﺸﻢ ﺍﻻﻥ ﺳﻮﺗﯽ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺿﺎﯾﻊ ﺷﺪﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﯿﺮﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﺩ . ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﻢ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺸﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﺍﺧﻞ، . ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﺰﺍﺭم ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ، ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺰ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺩﻭﺗﺎ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻮﺩ ، ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺻﻨﺪﻟﯿﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ . ** ﺣﺪﻭﺩ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﻫﺮﺩﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺵ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﮑﻨﻪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﯿﺰ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ .…… ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﺪ …… ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿﺘﻮﻥ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺒﺶ ﺷﻬﺎﺩﺗﻪ؟ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﮐﻠﻤﻪ ﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ، ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻋﻬﺪ ﻣﯿﻮﻓﺘﻢ ﭘﺲ ﺗﻨﻬﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﯿﺎﺭﻡ ؛ ﺷﻤﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﺪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻫﻤﺴﺮ ﺁﯾﻨﺪﺵ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻪ ؟ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺭﻭﻟﺒﺶ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ . _ ﻓﻘﻂ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻧﯿﺪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﭘﯿﺶ ﻧﻪ ﺣﺠﺎﺏ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﻪ …… ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﻭ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﺘﻮﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ، ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ ﮐﻪ ﺁﯾﻨﺪﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺴﺎﺯﻡ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﻔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﺸﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻗﻮﻝ ﻧﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺗﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ . _ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ، ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ . ﻓﻘﻂ …… ﻓﻘﻂ …… ﻣﻦ ، ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ . ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍﺱ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺣﺮﻣﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﺭﺯﺵ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻻﺱ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺶ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ . ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺍﮔﻪ ﺩﯾﮕﻪ ..… ﺣﺮﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ .… ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻠﻪ ﺍﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺮﻡ . ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ ﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ . _ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ _ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﻣﻘﺪﻡ ﺗﺮﻥ . ﻣﺜﻠﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯿﺸﻢ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﻤﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ _ ﻣﺒﺎﺭﮐﻪ ؟ ﻫﺮﺩﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻣﯿﮕﻪ - ﺍﻥ ﺷﺎﺍﻟﻠﻪ ادامه دارد... . نویسنده : ✨🇮🇷الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🇮🇷✨ @razmandegan_eslam_kerman
' * محمدحسین به روایت همرزمان * * به روایت * 🔷️ صادقی و موسایی پور 🔷️ ... یک دلیل دیگر هم دارد، می دانی؟ گفتم نه! نمی دانم. گفت اکبر نامزد داشت. دنبال قضیه ی ازدواج رفته و به تکلیفش عمل کرده بود ولی صادقی نه. من با بی حوصلگی گفتم حالا اصل مطلب را بگو. چرا اینقدر سؤال و جواب می کنی؟! اینها که اهمیتی ندارد، بگو ببینم چه بلائی سرشان آمده است! گفت دیشب توی خواب دیدم که اکبر آمد و گفت محمدحسین ! ناراحت نباشید! عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می گردیم. گفتم اگر عراقی ها آنها را نگرفته اند، پس چه جوری بر می گردند؟ گفت احتمالا شهید شده اند و جنازه هایشان را آب می آورد. گفتم حالا کی می آیند؟ گفت یکی شب دوازدهم می آید و دیگری هم شب سیزدهم. گفتم مطمئنی؟ گفت خاطرت جمع باشد. شب دوازدهم من مدام به فکر محمدحسین بودم و لحظه شماری می کردم. از سرشب لب آب می رفتم و منطقه را نگاه می کردم. به این امید که خواب محمدحسین تعبیر شود و بچه ها بیایند. اما خبری نبود که نبود. اواخر شب دیگر ناامید و خسته داخل سنگر رفتم و خوابیدم. حوالی ساعت ۴ صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. گوشی را برداشتم، اکبر بختیاری مسئول خط بود. مضطرب و شتاب زده گفت حاج مرتضی زود بیا اینجا! یک چیزی روی آب به این سمت می آید. به سرعت از سنگر خارج شدم و خودم را به لب آب رساندم. حاج اکبر ، مسئول خط هم آنجا بود. محمدحسین هم لب ساحل منتظر ایستاده بود. مدتی صبر کردیم تا جسمی که روی آب بود جلو آمد. خودش بود، موسایی پور! اولین کسی که جلو رفت و به پیکر شهید موسایی دست زد، محمدحسین بود. باورم نمی شد. درست شب دوازدهم، همانطور که محمدحسین پیش بینی کرده بود! شب سیزدهم ، حوالی ساعت دو یا سه بود که صادقی هم آمد. پیکرش را موج های آب به ساحل آوردند. باور کردنش مشکل بود. اما خواب محمدحسین تعبیر شده بود و بالاخره تکلیف لشکر و آن دونفر مشخص گردید. عاشقان را بر سر خود حکم نیست هرچه فرمان تو باشد آن کنند 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman
' ساکت بودم و از نفس زدن‌هایم وحشتم را حس می‌کرد که به سمتم چرخید، هر دو دستم را گرفت تا کمتر بلرزد و حرف حرم را وسط کشید :«زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه (علیهاالسلام) بودی، مطمئن باش اینجام (علیهاالسلام) خودش حمایتت می‌کنه!» صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا کشیده شد و قلبم تحمل اینهمه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس می‌کردم به هوای من چه وحشتی را تحمل می‌کرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه‌اش بیشتر می‌شد و خط پیشانی‌اش عمیق‌تر. دوباره طنین سحرگاهی امروزش در گوشم نشست و بی‌اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه‌ای که به اتاق برگشتیم و اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود :«تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟» انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من می‌تپید. ابوالفضل هم دلش برای حرم می‌لرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد :«فعلاً که کنترل داریا با نیروهای ارتش!» و این خوش‌خبری ابوالفضل چند روز بیشتر دوام نیاورد و اینبار نه فقط داخل شهر که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است. فیلمی پخش شده بود از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست افتاده و آن‌ها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند. از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش می‌کردند از شهر فرار کنند و شهرک‌های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود. محله‌های مختلف هر روز از موج انفجار می‌لرزید و مصطفی به عشق دفاع از حرم (علیهاالسلام) جذب گروه‌های مقاومت مردمی زینبیه شده بود. دو ماه از اقامت‌مان در می‌گذشت و دیگر به زندگی زیر سایه ترس و عادت کرده بودیم، مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی‌ام در این خانه بود تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمی‌گشتند و نگاه مصطفی پشت پرده‌ای از خستگی هر شب گرم‌تر به رویم سلام می‌کرد. شب عید مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده‌ای پخته بود تا در تب شب‌های ملتهب زینبیه، خنکای عید حال‌مان را خوش کند. در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده که چشمان پُر چین و چروکش می‌خندید و بی‌مقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمی‌خوای خواهرت رو بدی؟» جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و می‌خواهد دلم را غرق کند که سراسیمه پا پس کشیدم. ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!» و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم می‌خواهد راه گلویم را باز کند که با عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمی‌زد. گونه‌های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان‌ماه، از کنار گوشش عرق می‌رفت که مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!» موج مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم می‌کوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟» و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بی‌کلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط می‌کنه کار دست خودش و ما نمیده!» کم‌کم داشتم باور می‌کردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من می‌خوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!» بیش از یک سال در یک خانه از تا با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم می‌لرزید. دلم می‌خواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو می‌کرد. ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خنده‌اش را پشت بهانه‌ای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمی‌گردم.» و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار می‌خواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»... ... ✍️نویسنده: @razmandegan_eslam_kerman
' " من زنده ام " .... یک نگرانی دیگر به نگرانی های ما اضافه شده بود. تن پوشی که ما را از نگاه عراقی ها محفوظ می داشت و به ما ابهت می داد و ما را در نظر دشمن، بزرگ اما زشت و بی ریخت جلوه می داد؛ نازک و کاغذی شده بود. برای رفع این مشکل نیاز به سوزن داشتیم. ولی وقتی مسواک و خمیردندان از اقلام ممنوعه بود قطعاً نخ و سوزن آلت قتاله به حساب می آمد. باید چاره ای می اندیشیدیم. شلوارم را همان سنجاقی که موقع بمباران از ملحفه های خانه مان باز کرده بودم، به پایم نگه می داشت و به قیمت جانم می ارزید. اما آن را در آوردم و آنجا بود که همان سنجاق وسیله ی حیثیت و آبرویمان شد. نخ های کناره ی پتو را می کشیدیم و با قسمت نازک رویه ی نوارهای بهداشتی که شانس نصیبمان کرده بود، از بالا تا پائین لباسهایمان را دوختیم. من خیاطی می دانستم اما فاطمه بهتر و ظریف تر از من می دوخت. رویه ی پوشک ها کمی از دستمال کاغذی ضخیم تر بود و باید با دقت بیشتری دوخته می شد. سر سنجاق قفلی را کج کرده بودیم و مثل قلاب با آن دوخت و دوز می کردیم. حالا برای لباس های چهارنفرمان یک لایه ی آستری درست شده بود.این آسترها کمی از اضطراب ما کم می کرد. به فاطمه گفتم حالا تکلیف شلوارم که فقط با این سنجاق به کمرم بند شده بود چه می شود؟ فاطمه خندید و گفت دختر، نگران نباش، شلوارت را اندازه ی کمرت می کنم. از سر دیگر سنجاق برای نوشتن و یادگاری گذاشتن روی دیوار استفاده می کردیم. غم بار ترین نقش دیوار هرسلولی که ما را به آنجا می بردند، نام و نشان ما چهار دختر ایرانی بود که در مهر۱۳۵۹ به اسارت درآمده بودند. این نقش می توانست سند رسوایی رژیم بعث یاشد. این سنجاق قفلی به سلاح چندمنظوره ای تبدیل شده بود. یاد آن روز می افتادم که آقام گفت: بیابریم، یعنی جون تو به اندازه ی یک سوزن قفلی هم ارزش نداره؟ حالا این سنجاق قفلی تنها دارایی من بود که مرا به خاطرات گذشته ام وصل می کرد. چند روز بود نگهبان جدیدی آمده بود و از نگهبان تا رئیس زندان همه می دانستند دریچه ی سلول ما در حد لزوم باز و بسته می شود و قیس گفته بود که دریچه ی سلول ما از طریق دوربین مداربسته تحت کنترل رئیس زندان است. علی رغم آن، این نگهبان جدید با قیافه ای کاملاً أراسته و ادکلنی خفه کن و لباس های اتوکشیده و قیافه ای موقر دریچه را باز می کرد و مؤدبانه سلام می کرد و می گفت: مو محتاجات شیء ؟ (چیزی احتیاج ندارید) ما هم بی آنکه قدمی جلو برویم پاسخ منفی می دادیم. یک بار که دریچه را باز کرد پرسید: can you speak English? چندین بار با این عبارت دریچه را باز و بسته کرد. فکر کردیم بالاخره یک نفر پیدا شد که انگلیسی بلد باشد و لابد دنیایی از خبر و اطلاعات هم به رویمان باز شده و شاید او بتواند ما را از بی خبری مطلق و فشار روانی خلاص کند. تردید داشتیم که جلو برویم و از او چیزی بپرسیم. تصمیم گرفتیم هرچهار نفر جلوی در برویم اما فاطمه از او سؤال بپرسد. سؤال های ما خیلی زیاد بود اما بعد از مدتی بحث و گفتگو چند سؤال مهم و اساسی را دسته بندی کردیم. قرار شد سؤالات اول در مورد جنگ نباشد و ابتدا درباره ی ساختمان و موقعیت خودمان و بعد در مورد وضعیت جنگ بپرسیم. فاطمه پرسید: - where are we? - yes - who are kept here? - yes, yes - where do they keep other women? - no, no - where is mr.tondgooyan? - no, no ( -ما کجا هستیم؟ -بله - چه کسانی اینجا نگه داشته شدن؟ - بله،بله - زنان دیگر کجا نگهداری می شوند؟ - نه، نه - آقای تندگویان کجاست؟ - نه، نه خلاصه جواب همه ی سؤالات یا yes بود یا no . مریم که همیشه مرا با تکیه کلام های قشنگش یاد مادرم می انداخت، یواشکی گفت yes و no بخوره وو اون شکمت. و صورتش رو برگرداند و رفت یک گوشه. او هنوز می خواست به مکالمه اش ادامه دهد اما ما از جلوی دریچه عقب رفتیم. البته او باز از رو نرفت و در حالی که نیشش باز بود گفت: - bye bye حالا که فهمیده بو یم ساکنان سلول کنارمان ایرانی هستند خوشحال بودیم. ----------- @razmandegan_eslam_kerman
' "من زنده ام" .... سرگرم تقلا برای دیدن و فهمیدن بودم که مشت محکمی از پشت سر چانه ام را به سینه ام کوباند. صدای به هم خوردن دندان ها و فکم در گوشم پیچید. یادم افتاد که من یک ژنرال زن ایرانی هستم پس باید مثل لقبم بزرگ باشم! سرفه کنان عینک را از چشمانم برداشتم. دو نفر با همان هیبت و قیافه و سن و سالی که در راهرو دیده بودم در لباس زندانیان با عینک کوری آن طرف ایستاده بودند. اندام تکیده و استحوانی شان در آن لباس ها ، هیبت شان را بسیار رقت بار کرده بود. در ضلع دیگر اتلق تخت بیمار و میز کوچکی که مقداری گاز و پنبه و بتادین و چند ظرف خالی دارو روی آن چیده شده بود قرار داشت. آنها عینک بر چشم داشتند اما من بدون عینک به تماشای آنها ایستاده بودم. کلامی بین ما رد و بدل نمی شد. گاهی صداهایشان را صاف می کردند و من در جواب آنها از ته دل سرفه می زدم. اطرافم را کنترل می کردم که در فرصتی مناسب خودم را معرفی کنم اما سرو کله ی نگهبان پیدا شد و آن دو نفر را به جای دیگری برد و من با میزی که روی آن گاز و پنبه بود تنها شدم. پنبه و گازها به من چشمک می زدند و مرا وسوسه می کردند که مقداری از آنها را بردارم و در جیب هایم بگذارم. به دنبال یک فرصت طلایی بودم و به چیز دیگری فکر نمی کردم. مدت زیادی بود که در محرومیت لوازم بهداشتی به سر می بردیم. از خودم پرسیدم این سرقت به چه قیمتی تمام خواهد شد؟ مردد بودم. دست هایم را از جیبم در آوردم و به حالت خبردار ایستادم. دائما سر می چرخاندم و چشم می گرداندم ، هیچ کس و هیچ چیزی که جنبنده باشد نظرم را جلب نکرد. با خود درگیر شده بودم و می گفتم نه، این اسمش دزدی نیست.این به زور گرفتن ذره ای از حقمان است. اما اگر در حین کار دیده شوم آن وقت چه خواهد شد؟ اما اگر دیده نشوم ما صاحب چند رول پنبه و گاز خواهیم شد که می توانیم با آن خیلی کارها بکنیم. فکر داشتن چند تکه گاز و پنبه باعث شده بود ضعفم را فراموش کنم. اگرچه سرفه امانم را بریده بود، اما دل را به دریا زدم و با سرعت به سمت میز رفتم. مقداری پنبه را در یک جیبم چپاندم و سرجایم برگشتم. کسی نبود و من هنوز فرصت داشتم. با دست دیگرم چند رول گاز در آن یکی جیبم چپاندم و خودم را کنار کشیدم اما با حرکت خودم به سمت میز و برداشتن رول گاز تازه متوجه ی آینه ای شدم که رو به روی من قرار داشت و احتمالا برای کنترل زندانی در مواقع تنهایی گذاشته شده بود. اما در آن لحظه محموله ی گاز و پنبه آن قدر برایم ارزشمند شده بود که به چیز دیگری فکر نکردم. خدا را شکر به خیر گذشت و کسی مچم را نگرفت اما خودم با یک مچ، مچ دیگرم را سفت گرفته بودم. بدون اینکه دکتری مرا ویزیت کند، همان کپسول همیشگی را دادند و مجبورم کردند آن را بدون آب قورت دهم. آن کپسول از همان هایی بود که دو ماه مت،الی خورده بودم و هیچ خاصیتی از آنها ندیده بودم. به سمت سلول خودمان رواته شدم. صدای سرفه های خشکم خبر نزدیک شدنم را به خواهرانم و همه ی همسایه ها می داد. تقریبا دوساعت بود از سلول خارج شده بودم و همه نگران و مشوش بودند. وقتی وارد سلول شدم مثل موش کور شده بودم. داخل سلول آنقدر تاریک بود که باید دقایقی می گذشت تا یکدیگر را پیدا می کردیم. با دیدنم به دورم حلقه زدند و سؤال پیچم کردند. - بیمارستان بیرون از اینجا بود، خیلی از اینجا دور بود؟ -از ریه هات عکس گرفتن؟ - تشخیص دکتر چی بود؟ - دارو چی دادن؟ - کسی رو هم دیدی؟ وقتی فهمیدند چندطبقه پائین تر بدون ملاقات با دکتر ،با یک کپسول همیشگی کار تشخیص و درمانم تمام شده همه خندیدند. اما خنده دار تر وقتی بود که جیب هایم را خالی کردم. از تعجب شاخ در آورده بودند. نمی دانستم از آنها چگونه و برای چه منظوری استفاده کنیم. هرکدام پیشنهادی می دادند. یک رول از گاز را با بخش از موهای ریخته مان ترکیب کنیم و دوباره یک طناب ببافیم. -واجب تر از همه استفاده ی بهداشتی مان است. - اگر سنجاقم بود برای تعمیر لباسهایمان خوب بود. - برای روزی که قرار شد یکدیگر را خفه کنیم به دردمان می خورد. به همین ترتیب دو رول را نگه داشتیم و بقیه را برای مصرف بهداشتی کنار گذاشتیم. آن شب دکتر راحتی آمد و به همراه کپسول همیشگی دوتا کپسول و یک اسپری داد و گفت دو پُف بزن. اما سریع آن را پس گرفت. به برونشیت مزمن مبتلا شده بودم. تنگی نفس و درد سینه و سرفه های خشک مرا رها نمی کردند و بیقرارم می کرد. گاهی از فرط دستپاچگی به در و دیوار می کوبیدم، شاید ذره ای هوای بیشتر و تازه تر از درزی یا دریچه ای به آن صندوقچه وارد شود. نفس می خواستم. پایان قسمت پنجاه و یک ---------- @razmandegan_eslam_kerman
' * محمدحسین به روایت همرزمان * * به روایت * 🔷️ صادقی و موسایی پور 🔷️ ... یک دلیل دیگر هم دارد، می دانی؟ گفتم نه! نمی دانم. گفت اکبر نامزد داشت. دنبال قضیه ی ازدواج رفته و به تکلیفش عمل کرده بود ولی صادقی نه. من با بی حوصلگی گفتم حالا اصل مطلب را بگو. چرا اینقدر سؤال و جواب می کنی؟! اینها که اهمیتی ندارد، بگو ببینم چه بلائی سرشان آمده است! گفت دیشب توی خواب دیدم که اکبر آمد و گفت محمدحسین ! ناراحت نباشید! عراقی ها ما را نگرفته اند، ما بر می گردیم. گفتم اگر عراقی ها آنها را نگرفته اند، پس چه جوری بر می گردند؟ گفت احتمالا شهید شده اند و جنازه هایشان را آب می آورد. گفتم حالا کی می آیند؟ گفت یکی شب دوازدهم می آید و دیگری هم شب سیزدهم. گفتم مطمئنی؟ گفت خاطرت جمع باشد. شب دوازدهم من مدام به فکر محمدحسین بودم و لحظه شماری می کردم. از سرشب لب آب می رفتم و منطقه را نگاه می کردم. به این امید که خواب محمدحسین تعبیر شود و بچه ها بیایند. اما خبری نبود که نبود. اواخر شب دیگر ناامید و خسته داخل سنگر رفتم و خوابیدم. حوالی ساعت ۴ صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. گوشی را برداشتم، اکبر بختیاری مسئول خط بود. مضطرب و شتاب زده گفت حاج مرتضی زود بیا اینجا! یک چیزی روی آب به این سمت می آید. به سرعت از سنگر خارج شدم و خودم را به لب آب رساندم. حاج اکبر ، مسئول خط هم آنجا بود. محمدحسین هم لب ساحل منتظر ایستاده بود. مدتی صبر کردیم تا جسمی که روی آب بود جلو آمد. خودش بود، موسایی پور! اولین کسی که جلو رفت و به پیکر شهید موسایی دست زد، محمدحسین بود. باورم نمی شد. درست شب دوازدهم، همانطور که محمدحسین پیش بینی کرده بود! شب سیزدهم ، حوالی ساعت دو یا سه بود که صادقی هم آمد. پیکرش را موج های آب به ساحل آوردند. باور کردنش مشکل بود. اما خواب محمدحسین تعبیر شده بود و بالاخره تکلیف لشکر و آن دونفر مشخص گردید. عاشقان را بر سر خود حکم نیست هرچه فرمان تو باشد آن کنند 📝 نویسنده: ادامه دارد... . @razmandegan_eslam_kerman