'
#حسین_پسر_غلامحسین
#شهید_یوسف_الهی
#قسمت_سی_و_دو
*محمدحسین به روایت همرزمان *
* به روایت #محمدرضا_مهدیزاده *
🔹 نماز شب 🔹
زمانی که در مهران مستقر بودیم موقعیت منطقه خیلی خطرناک بود، چون هم ما به شناسایی می رفتیم و هم عراقی ها گشتی هایشان را جلو می فرستادند.
فایلهای خاکریز ما تا آنجا خیلی زیاد بود و بین دو خاکریز یک جنگل بود. گاهی می شد که عراقی ها با تعدادی نیرو جلو می آمدند تا شاید بتوانند یکی از بچه های واحد شناسایی را اسیر کنند و برای گرفتن اطلاعات با خودشان ببرند.
آن شب هوا بارانی بود. من ، مهدی شفازند و محمدحسین طبق معمول داخل یک سنگر خوابیده بودیم. نیمه های شب باران خیلی شدید شد، طوری که آب داخل سنگر نفوذ کرد. وقتی بیدار شدم دیدم همه جا خیس شده است. خواستم بچه ها را بیدار کنم دیدم محمدحسین نیست.
فکر کردم حتما محمدحسین زودتر متوجه آب افتادن در سنگر شده و تنهایی برای درست کردن آن بیرون رفته است. باعجله خارج شدم تا به او کمک کنم اما در کمال تعجب او را ندیدم.
باران آنقدر شدید می بارید که چیزی نگذشت لباسم کاملا خیس شد.
همانطور که نگران و مضطرب داشتم اطراف را نگاه می کردم و دنبال محمدحسین می گشتم، یکدفعه احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد. گفتم شاید به نظرم رسیده و اشتباه کرده ام اما با این حال برای اطمینان بیشتر ، کمی به تانکر نزدیک شدم. دیدم بله! مثل اینکه یکنفر پشت آن مخفی شده است.
با خودم گفتم حتما گشتی های عراقی هستند و محمدحسین را هم اسیر کرده اند. به همین خاطر سعی کردم با احتیاط عمل کنم. چند لحظه همانطور، بدون هیچ عکس العملی ، سر جایم ایستادم و به جلو چشم دوختم.
لباسش عراقی نبود، مطمئن شدم از بچه های خودی است و حرکاتش هم مشخص بود که پناه نگرفته است.
آهسته و بااحتیاط جلو رفتم و خودم را به پشت تانکر رساندم. صحنه ای دیدم و سر جایم خشکم زد.
او محمدحسین بود که داخل یکی از چاله های پشت تانکر به نماز ایستاده بود. آن هم در باران شدید. لحظاتی بدون اینکه بخواهم محو حرکاتش شدم.
واقعا چه چیز باعث شده بود که او نیمه شب زیر باران خواب را رها کند و در آن شرایط سخت به نماز بایستد. از تماشای حالات عرفانی اش سیر نمی شدم. او آنقدر در خودش غرق بود که اصلا متوجه حضور من نشد.
دیگر چیزی به نماز صبح نمانده بود. به طرف سنگر برگشتم. مهدی هم بیدار شده بود. آن شب باران بخشی از سنگر را خراب کرد.
صبح وقتی داشتیم با هم آن را درست می کردیم، محمدحسین اصلا به روی خودش نیاورد . معلوم بود که شب متوجه من نشده است.
خیلی دلم می خواست راجع به آن نماز زیر باران برایم حرف بزند، اما مطمئن بودم امکان ندارد و بالاخره همه ی این اسرار را با خودش ببرد.
هوای کوی تو از سر نمی رود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
📝 نویسنده: #مهری_پورمنعمی
ادامه دارد... .
@razmandegan_eslam_kerman