eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
478 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷 ﷽ ❌ خطا اگر چه کوه کوه دارم! ❌ فراوان نیز کم گذاشته ام در حق بندگی اش! 😌 ولی هنوز ته قلبم گرم به همان مهربانی اش و کماکان طمع دارد دلم که روز حساب و مجازات، ببخشد و پرده بیاندازد روی خطاهایم به لطفش! ان شاء الله 👇👇👇👇 🌴 آیه ٨٢ سوره شعراء 🌴 🕋 أَطْمَعُ أَن يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ الدِّينِ ⚡️ترجمه:  و کسی که امید دارم در روز جزا گناهم را بر من ببخشاید. 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ آنکه در بستر نرم است کجا می داند!؟ خوب یا بد چه از این حالت ما می داند؟ بین یک برزخ بی حس و حیات افتادیم حال ما جمله خراب است خدا می‌داند 🆔 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ امشب شب انتخـاب واحده! خدا سایت سرنوشت همه رو تا صبح باز میزاره! دو شب هم حذف و اضافه گذاشته حـــــواست باشه خواب نمونی ! التمـاس دعا 🙏 👇 💖 @eightparadise 🍃 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ سلام ❤️✍ شاید روزی از روزها غیبتت را کردم ، یا شاید جایی دلت را شکستم ... واین لغزش زبانم بود...در دلم یا در جمع عمداً یا سهواً .... از تو می‌خواهم مرا ببخشی می‌دانم که خداوند کسی را که غیبت کند یا حق الناسی به گردنش باشد، نمی بخشد😔 تا زمانی‌که کسی که غیبتش را کرده او را ببخشد این نامه را برای تمام دوستانم فرستادم نه به عنوان تحفه بلکه به خاطر ترس از خداوند. هرگاه مرا بخشیدی آن را بر من برگردان . این دعوت برای بخشش است... بیا دلهایمان را صاف کنیم به خاطر الله سبحانه... مرا ببخش این روزها مرگ ناگهانی زیاد شده ومن خدا را شاهد می‌گیرم که تورا بخشیدم بخاطر رضایت خدا. تا قبل از شب احیا همدیگر را ببخشیم🙏🏻😊 اگر بخشیدی بگو حلالت کردم؟! 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ ✍در همهمه ی فکری خودم و مادر،‌راهی هتل شدیم. ذهنم میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن. اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاش غولهای قدرت برای سیاه نمایی پیرمرد راننده لبخند زد، دربان هتل لبخند زد، مسئول رزرو لبخند، کارگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زد، اینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت. اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو... در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم. من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم دانیال همیشه میخندید بعد از چند ساعت استراحت نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم. باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح،بازیافت میشد. چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه اما باید تلاشم را میکردم. متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی مقابلش ایستادم با مهربانی نگاهم کرد. جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم. لبخندش پر رنگتر شد احتمالا نوعی تمسخر،مطمئنا کلماتم معنی خاصی را انتقال نداد. پرسید میتوانم انگلیسی صحبت کنم؟و من میتوانستم. این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت کمی عجیب به نظر میرسید... ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند. فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم این خانه و حیاتش اگر زیر خروارها خاک و برگ هم دفن میشد،‌جای تعجب نبود. دوری چندین ساله این تبعات را هم داشت. دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند. وقتی درِ‌چفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم. زنده به گوری کمترینِ‌ لطف این دیار و مردمانش است! خاطرات کودکی زنده شد. درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبار پدر. اینجا فقط دانیال میخندید و من می دویدم،او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی مادر. با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد. گاه لبخند میزد،گاه میگریست. با یان تماس گرفتم آرامش چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم - کجایی دختر ایرونی؟ جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد - هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟😡آخه تو کی میخوای مث بقیه آدما زندگی کنی؟ هیچ وقت،اگر هم میخواستم،‌خدای این آدمها بخیل بود! حوصله ای برای پاسخگویی نبود،‌پس گوشی را قطع کردم. چندین بار گوشیم زنگ خورد عثمان بود جواب ندادم. ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید، صوت داشت آهنگ داشت،🎼چیزی شبیه به کلمات سجاده نشینِ مادر انگار خدای این مسلمانان،سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام. درد به معده و سرم هجوم آورد حالم خوب نبود و انگار قصد بدتر شدن داشت. کاش گوشهایم نمی شنید. منبع این صداها از کدام طرف بود؟ بی حس و حال،جمع شده در معده،روی یکی از پله ها نشستم. یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت. شیر آب کنارش را بازکرد. آب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد. مرد چه میکرد؟ یعنی وضو بود؟ اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند😳 روبرویم ایستاد: - خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه؟ مضحکترین سوال ممکن را پرسید،آن هم از من! مسیر خانه ی خدایش را از من میخواست! پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد. - مشتی این فارسی بلد نیست. حالا مجبوری الان نماز بخوونی؟برو خونه بخوون مرد سری تکان داد - نمازو باید اول وقت خوند. پسر جوان سر از تاسف تکان داد. یعنی مسلمان نبود؟ دختری جوان از خانه خارج شد - مشتی قبله اینوره سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود،اون خانومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز. پیرمرد تشکری پر محبت کرد - ممنون دخترم. ببین میتونی یه واسم پیدا کنی؟ دختر ایستاد - نه ظاهرا از هستن. اون خانومه نه مث ما گرفت،نه مث ما خوند. هم نداشت. پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت،چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ای از باغ ایستاد. سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبرویش ایستاد نماز خواند. تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت. رفت اما به روی سنگ. خدای این مردمان در این سنگ خلاص میشد چقدر حقیر! صدای گوشی بلند شد اینبار یان بود. - دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله؟ اون دیوونه که گذاشت رفت برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم. صدایش نگران شد - سارا حالت خوبه؟ نه خوب نبود،سکوت کردم - سارا ما با هم دوستیم پس بگو چی شده مشکل کجاست؟ حال مادر چطوره؟ چشمم به نماز خواندن پیرمرد کارگر بود. - از اینجا بدم میاد باز هم صدایش نرم شد و حرف هایش پر از آرامش! ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ وَمَآ أَدْرَاکَ مَا لَیلَةُ الْقَدْرِ ، پرارجترین و پررمز و رازترین شبها در گردونه زمان است که قلمها در وصفش می‌شکنند ، زبانها از توصیفش قاصرند و عقل در فهم آن مبهوت و متحیر میماند؛ 🌸شبی که به فرموده امام صادق عليه السلام قلب رمضان به شمار میاید. بهترین شب سال، شب قدر است که خداوند در قرآن کریم آن را شبی پربرکت دانسته و ارزش آن را برتر از هزار ماه بیان کرده است. آيا به راستی برکتی بالاتر از این هست که یک شب همطراز هزار ماه یعنی سی هزار شب یا ٨٣سال و چهار ماه قرار گیرد؟ ✨همه مقدّرات بندگان نیز در طول سال در این شب رقم می‌خورد ؛ همچنانکه امام رضا علیه‌السلام فرمودند: «خداوند در شب قدر آنچه را که از این سال تا سال بعد پیش خواهد آمد، مقدّر می‌فرماید از زندگی یا مرگ، از خوب یا بد یا روزی. پس آنچه خداوند در این شب مقرر می‌کند ، به حتم واقع خواهد شد.» 🌸همراهی تون در هشت بهشت باعث افتخاره🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ 🌸 سحر نوزدهم ... ✍ برای رفتن ... چقــــدر بی تابی؟ از لحظه ای که سیاهی،یَقِـــه ی آسمان را گرفته است،چند بار نگاهت را به بالا دوخته ای؟ منتظر کدام اشــــاره ای؟ 🕊دل دل میکنـــم،بی خیالِ رفتن شوی ... با رفتن تــو،فقط زینب،نیست؛ که زمین می خورد! که تمـام فرزندانت، تا قیامت،به خاک می افتند! 🕊نــــرو ... دردِ نداشتنت،سلولهای قلب مرا،از هم باز میکند. وقارِ حیدری ات، حتی اجازه پلک زدن را هم، از من،ربوده است.تو می روی ... و تمامِ چشم مرا،با خودت میبری! تو میروی،تا با یک ضــربــه،رستگار شوی. اما من با همان یک ضربه،به غربتی هزار ساله، مبتلا می شوم. 🕊تکرار هر رمضان،تکرار از دست دادن قدم های سنگینی است،که راه نَفَس های مرا، مسدود می کند.همان قدم هايی که سنگ و کلوخِ خیابان نیز،از رفتنــش،به درد آمده اند. 🕊هنوز هم،درد امشب زینب،چون آتشفشانی مذاب،در میان قلبمان می جوشد. من یقین دارم ...؛تا لحظه دیدارت، هیــچ مرهمی، این انفجار مداوم را خاموش نخواهد کرد. 🕊تمام رازِ زمیـــن؛تویی علــی! و خداوند، لیلةالقدرش را نیز، با تــو هماهنگ کرده است. و این؛شرافتیست،که، جان مرا در تحمل این درد، تسکین داده است. ❄️می روی ... چاره ای نیست جان دلم! اما به جان بی نظیرت قسم؛ من به اعتبار تو،در زمین راه می روم. و به اتصالِ تــو،راه آسمان را،طی می کنم. 🕊دستان خالی مــرا، تا آخر بازار دنیا ... رها مکن. شلوغی اش،مرا نابود خواهد کرد! 👇 💖 @eightparadise 🏴 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_743999212.mp3
13.32M
🍃🌷 ﷽ قرآن کریم 🔊 قاری استاد 🕐 زمان: ۵۵ دقیقه 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني... 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ ☝️امام علی در جامعه چگونه بود؟ ✍امام محمد باقر علیه‌السلام در توصیف امیرالمومنین علیه‌السلام فرمودند: سوگند به خدا، همانا علی همچون برده‌ها غذا می‌خورد و می‌نشست. اگر دو لباس می‌خرید، لباس بهتر را به غلامش می‌داد و لباس پست‌تر را خود می‌پوشید. او پنج سال حکومت کرد؛ اما آجری روی آجر و خشتی روی خشت قرار نداد و قطعه زمینی برای خود نخرید. بعد از شهادتش دینار و درهمی از خود به ارث نگذاشت. او نان گندم و گوشت را به مردم می‌داد و خود به خانه بر می‌گشت و نان جو و سرکه و زیتون می‌خورد. هیچ گاه با دو کار خداپسندانه روبه‌رو نمی‌شد، مگر آن‌که کار سخت‌تر را انتخاب می‌کرد‌. علی از ثمره زحمت بازو و عرق جبین خویش، هزار برده خرید و در راه خدا آزاد کرد. 📚وسائل الشیعه، ج ۱، ص ۶۶ 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ بِسْمِ اللّهِ الَّذِي لا أَرْجُو إِلّا فَضْلَهُ، وَ لا أَخْشَى إِلّا عَدْلَهُ، وَ لا أَعْتَمِدُ إِلّا قَوْلَهُ، وَ لا أُمْسِكُ إِلّا بِحَبْلِهِ، بِكَ أَسْتَجِيرُ يَا ذَا الْعَفْوِ وَ الرِّضْوَانِ مِنَ الظُّلْمِ وَ الْعُدْوَانِ، وَ مِنْ غِيَرِ الزَّمَانِ، وَ تَوَاتُرِ الْأَحْزَانِ، وَ طَوَارِقِ الْحَدَثَانِ، وَ مِنِ انْقِضَاءِ الْمُدَّةِ قَبْلَ التَّأَهُّبِ وَ الْعُدَّةِ، وَ إِيَّاكَ أَسْتَرْشِدُ لِمَا فِيهِ الصَّلاحُ وَ الْإِصْلاحُ، وَ بِكَ أَسْتَعِينُ فِيمَا يَقْتَرِنُ بِهِ النَّجَاحُ وَ الْإِنْجَاحُ، وَ إِيَّاكَ أَرْغَبُ فِي لِبَاسِ الْعَافِيَةِ وَ تَمَامِهَا، وَ شُمُولِ السَّلامَةِ وَ دَوَامِهَا، وَ أَعُوذُ بِكَ يَا رَبِّ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ، وَ أَحْتَرِزُ بِسُلْطَانِكَ مِنْ جَوْرِ السَّلاطِينِ، فَتَقَبَّلْ مَا كَانَ مِنْ صَلاتِي وَ صَوْمِي، وَ اجْعَلْ غَدِي وَ مَا بَعْدَهُ أَفْضَلَ مِنْ سَاعَتِي وَ يَوْمِي، وَ أَعِزَّنِي فِي عَشِيرَتِي وَ قَوْمِي، وَ احْفَظْنِي فِي يَقَظَتِي وَ نَوْمِي، فَأَنْتَ اللّهُ خَيْرٌ حَافِظاً، وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ، اَللّهُمَّ إِنِّي أَبْرَأُ إِلَيْكَ فِي يَوْمِي هَذَا وَ مَا بَعْدَهُ مِنَ الْآحَادِ مِنَ الشِّرْكِ وَ الْإِلْحَادِ، وَ أُخْلِصُ لَكَ دُعَائِي تَعَرُّضاً لِلْإِجَابَةِ، وَ أُقِيمُ عَلَى طَاعَتِكَ رَجَاءً لِلْإِثَابَةِ، فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَيْرِ خَلْقِكَ الدَّاعِي إِلَى حَقِّكَ، وَ أَعِزَّنِي بِعِزِّكَ الَّذِي لا يُضَامُ، وَ احْفَظْنِي بِعَيْنِكَ الَّتِي لا تَنَامُ، وَ اخْتِمْ بِالْإِنْقِطَاعِ إِلَيْكَ أَمْرِي، وَ بِالْمَغْفِرَةِ عُمْرِي، إِنَّكَ أَنْتَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ. 📿💠 ترجمه 💠📿 به نام خدايي كه جز به فضل و بخشش او اميد نبستم، و جز از عدالت او نهراسم، و جز به سخن او اعتماد نمي كنم، و جز به ريسمانش چنگ نزنم، تنها به تو پناه مي آورم اي خداي بخشايشگر مهربان از ستم و دشمني، و مصائب روزگار و اندوه هاي پياپي و پيش آمدهاي ناگوار دوران، و از گذشت عمر پيش از مهيا شدن و توشه برداشتن، و تنها از تو راهنمائي مي جويم به سوي آنچه خير و صلاح من در آن است، و فقط از تو ياري مي خواهم در آنچه پيروزي و رستگاري با آن همراه است، و در پوشيدن لباس عافيت و كمال آن و فراگيري سلامتي و دوام آن تنها به تو دل مي بندم، و به تو پناه مي آورم اي پروردگار من از وسوسه هاي شياطين، و به ياري سلطنت تو دوري مي جويم از ستم پادشاهان، پس آنچه از نماز و روزه ام صورت گرفته پذيرا باش، و فردا و روزهاي پس از آن مرا بهتر از اين ساعت و امروزم قرار ده، و مرا در بين خويشاوندان و بستگانم عزيز گردان، و ، چرا كه تويي خدا و بهترين نگهدار، و تويي مهربان ترين مهربانان، خدايا من در امروزم و يكشنبه هاي ديگر از شرك و بي ديني به سوي تو بيزاري مي جويم، و دعايم را تنها براي تو خالص مي كنم تا در معرض اجابت قرار گيرد، و به اميد پاداش تو بر طاعتت پايداري مي كنم، پس درود فرست بر بهترين آفريده ات محمّد، آن كه دعوت كننده مردم به حقانيت تو بود، و با عزّت ذلّت ناپذير خود، و به ديده بي خواب خودت حفظ كن، و كارم را با گسستن از همه خلق و پيوستن به تو و عمرم را با آمرزش خويش پايان بخش، همانا تويي بسيار آمرزنده و مهربان. ✅ الهی آمين 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ ✍🏻 در زندگی مشترک چیزهایی مهم تر از عشق و علاقه هم هست مثل مدارا با یکدیگر، مهربانی، تفاهم، احترام و... 👈🏻و صد البته از همه مهم تر، چیزی که لازمه زندگی زناشویی است: بخشندگی، صبر و گذشت! 🍃اگر از شما بر می آید که باید بر بیاید، وقتی همسرتان تان اشتباهی کرد، که ممکن است بکند، باید هر طور شده ببخشیدش. و این یکی از رموز دوام زندگی زناشویی است 👌🏻 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ 🌺🌿به فکر نمازت باش مثل شارژ موبایلت! با صدای اذان بلند شو مثل صدای موبایلت! از انگشات واسه اذکار استفاده کن مثل صفحه کلید موبایلت! قرآن رو همیشه بخون مثل پیامهای موبایلت! 🦋حالا آرامشتو بسنج🦋 🦋اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَة؛ 🌺🌿(در برابر حوادث سخت زندگى،) از صبر و نماز كمك بگيريد. سوره / آیه ۱۵۳ 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ 🌹«من معلّم هستم» هرشب از آينه ها می‌پرسم : به کدامين شيوه ؟ وسعت ِ ياد ِ خدا را بکشانم به کلاس؟ بچه ها را ببرم تا لب ِ درياچه یِ عشق؟ غرق ِ دریایِ تفکّر بکنم؟ با تبسّم يا اخم؟ 🌹«من معلّم هستم» نيمکت ها نفس ِ گرم ِ قدم‌هایِ مرا می‌فهمند بال هایِ قلم و تخته سياه رمز ِ پرواز ِ مرا می‌دانند سيب ها دست ِ مرا می‌خوانند 🌹«من معلّم هستم» درد ِ فهميدن و فهماندن و مفهوم شدن همگی مال ِ من است ♥️ بر تمام معلم هاى مهربان سرزمينم مبارك 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ ✍حرفهای آن روز یان،آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برای پیدا کردن پرستاری مطمئن،محض نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ‌ ایرانی اش هماهنگ کند. عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن را از منبعی نامشخص شنیدم. انگار حالا باید به شنیدن چند وعده ی این نوای مسلمان خیز عادت میکردم وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی پوش،نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکش قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید. گوشیم زنگ خورد،یان بود. میخواست اطلاع دهد که دوستش،پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر،روانه خانه کرده. من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم و مزحکترین ایده ی ممکن،اعتماد به یک ایرانی! چاره ای نبود،من اینجا کسی را نمیشناختم پس باید به یان و انتخاب دوست ایرانی اش اعتماد میکردم. مدتی گذشت. مادر همان زن بی زبان چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطرات زنانه اش گوش میداد و من متنفر از عطر به اتاقم پناه میبردم. اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ در این چند وقت از ترس خوی جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی،پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه. خاطرات دانیال،عطر شیشه ی باران خورده و عریض کافه ی محل کار عثمان! اینجا فقط عطر نان گرم بود و چای مسلمان طلب. گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ. اینجا بارانش عطر خاک داشت،دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست. یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم،‌ بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن. پس محض خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید، بلند و با صدا، اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برای یادگیری زبان بود. یان دیوانه ترین روانشناسی بود که میشناختم چند روزی به پیشنهادش فکر کردم،بد هم نمیگفت. هم زبان مادری را می آموختم،هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم. نوعی فال و تماشا! یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برای دادن آدرس،تماس گرفتند و پروین، پیرزن پرستار،آن را در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد. دو روز بعد،عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهای طلاییم را میپوشاند. ماشین ارسال شده از آ‍‍‍‍‍‍ژانس محل در هیاهوی خیابانها مسیر را میافت و من می ماندم حیران از این همه تغییر در شکل ظاهری مردم مسلمانان. اینجا زیادی با اسلام مادر فرق نداشتند،پس آن ازدحام زنان پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند؟ وارد آموزشگاه شدم.شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ای رنگ و عطر قهوه بو کشیدم،عطر قهوه فضا را در مشتش می فشرد و مرا مست و مست تر میکرد. رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگ و صورتی خوابیده در نقش و نگار لوازم بود،ایستادم با کلماتی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم. آبرویی بالا انداخت - نازی،نازی بیا ببین این دختره چی میگه؟ من که زبان بلد نیستم نازی آمد با مانتویی که کشیدگی دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی. بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم. نشستم بی صدا و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد. عطری تلخ و در فضا پیچید،درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد. چشمانم را بستم دانیال زنده شد. خاطراتش،خنده هایش،مهربانی هایش،اخمهایش،صوفی اش، خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت. سر چرخاندم به طرف منبع تجدید کننده ی خاطراتم. پسری که قدِ بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم، با صدا میخندید و با کسی حرف میزد. در اتاقی که درب نیمه بازش اجازه ی مانور را به چشمانم می داد. کمی چرخید،نیم رخش را دیدم، آشنا بود زیادی آشنا بود! و من قلبم با فریاد تپید. ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ خدایا🙏 بى قرارى هايم نشانه ى ضعفِ ايمان است تويى كه تا اراده نكنى برگى از درخت نخواهد افتاد تقدیرمان را نیکو بنویس✍ ❤️دوستانِ جان هر کجا هستید آسمون دلتون از غم و غصه خالی 👇 💖 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا