دعای کمیل.mp3
28.8M
🍃🌷
﷽
#دعای_کمیل
🎤 مهدی رسولی
📥 حجم تقریبی : ۲۷ مگابایت
⏰ زمان تقریبی : ۲۹ دقیقه
یا من اسمه دوا و ذکره شفاء🍃
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷
﷽
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
🎵 دنیا برام جهنمه
🎵 اگه از تو جداشم ...
🎤کربلایی #محمدحسین_پویانفر
#السلام_علیک_یا_ابا_عبدالله
#کربلا
#ارباب_شدی_که_رو_به_هرکس_نزنم
#با_وضو_بخوابیـ
👇
💖
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#دلنوشته_رمضان
🌸 سحر سیزدهم ...
✍ ضیافتت،به نیمه اش،نزدیک می شود.
و ما،غرق در بوسه های مداوم توییم.
🕊نميدانم چقدر مهمان خوبی بوده ايم؟
اما،به لبخند های بی همتایت قسم؛
تو شاهکارترین میزبان عالمی!
🕊چنان ندیده،میخری؛که گویی میان ما و تو،
هیــچ نقطه تاریکی،جلوه نکرده است.
🕊شرمنده چشمان توام؛دلبرم
اذن مناجات که می دهی،با خودم می اندیشم،
چرا باز هم،برویم آغوش گشوده است؟
👈من بارها این سوال را با خودم تکرار کرده ام؛
مگر چقدر می توان،ندید گرفت ...
مگر چقدر می توان،بخشید ...
مگر چقدر می توان،ندیده خرید؟
🕊نام "ستار "،تو،حِصنِ حَصینِ من است ...
خدا و عقل ناچیز من هنوز،از ستاریتِ تو،
انگشت به دهان مانده است!
🕊ندید گرفتنهايت،چنان مرا دلباخته ات کرده، که تصورجاماندن از آغوشت نیز،نابودم می کند.
🕊این رمضان،برای سرکشیدن اسم های تو،
سحرخيز شده ام،مرا به خودت،
شبیه می کنی،دلبر رعنا قد من؟
🕊قنوت امشبم،بال درآورده است؛
به نام نامی "ستار" تو ...
🕊مــرا،مثل خودت ...
به "ندیدن" عادت بده ...
یا ستّارُ ... یا ستّارُ ... یا ستّار ...
#ماه_مبارک_رمضان
😭
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#بهانه_ی_زندگی_امـ
امام زمانمــ ❤️ــــــ
دومین جمعه ی؛
ماه رمضان است بیــــ😭ـــا
بوستان دل ما؛
بی تو خزان است بیــــ😭ـــا
لب ما تشنه به
لبهای عطشناک حسیــ🌷ـــن،
مادرت فاطمه؛
آقا نگران است بیــــ😭ـــا
🌸💖🌷❤️
یا_صاحب_الزمان
همین که تو
هر صبح در خیالِ منی؛
حالِ هر روزِ من
خـوب است...
صبحت بخیر آقایِ خوبی ها ❤️
✋سلام
مهربانان همراه
روزتون بخیر
در پناه خدا و نگاه خاص #امام_زمان (عج)
🌸همراهی تون در هشت بهشت باعث افتخاره 🌸
👇
💖
https://eitaa.com/eightparadise
1_939732331.mp3
3.89M
🍃🌷
﷽
#جزءخوانی_قرآن_کریم
⏯ #تحدیر (تندخوانی)
#جزء_سیزدهم قرآن کریم
🔊 قاری معتز آقایی
🕐 زمان: ۳٢ دقیقه
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني...
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#تلنگر_تفکر
ببین عزیز
زندگی خیلی کوتاهه
تو زندگی بقیه زندگی نکن !
بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ
👉 💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#چراغ_راه
✅ ثواب افطار دادن به مؤمنین در ماه مبارک رمضان
✍حضرت رضا علیه السلام از پدران گرامی خود از امیرالمؤمنین علیهم السلام نقل می کند که رسول خدا در خطبه ای چنین فرمود:
اى مردم! هر كس از شما در اين ماه روزه دار مؤمنى را افطار دهد در پيشگاه خداوند پاداش آزاد كردن بنده ای براى او خواهد بود و موجب آمرزش گناهان گذشته اش مى شود عرض شد:
💥اى رسول خدا! همه ما بر اين كار توانا نيستيم!
فرمود: از آتش جهنّم خود را نگاه داريد، هر چند با افطار دادن نيم خرمايى. از آتش جهنّم خود را نگاه داريد، هر چند با افطار دادن يك جرعه آب باشد.
📚 بحارالأنوار ، ج۹۶ ، ص ٣۵٧
👇
💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#حدیث_روز
🌱🌸قال رسول اللّٰہ (صلے اللّٰہ علیہ و آلہ و سلم):
هُوَ شَہْرٌ،
أَوَّلُہُ رَحْمَةٌ،
وَ أَوْسَطُہُ مَغْفِرَةٌ،
وَ آخِرُهُ الْإِجَابَةُ وَ الْعِتْقُ مِنَ النَّار.
"رمضان" ماهے است
ڪہ ابتدايش رحمت است،
و ميانہاش مغفرت،
و پايانش اجابت،
و آزادے از آتش جہنم.
📚ڪافے/ جلد ۴/ صفحہ ۶۷
#ماه_مبارک_رمضان
🌙💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖🌙
🌸همراهی تون در هشت بهشت باعث افتخاره🌸
👇
💖
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#مشق_عشق
[📎❤️]
کرمانیا یه قربون صدقه قشنگ دارن
که میگن: " عُمرَم رو عُمرِت "
یعنے الهی که سالهای عمر من
به تو اضافه شه !
خلاصه که عمرم رو عمرت (:
بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ
👉 💖 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷
﷽
#کلیپ_تصویری
کاش یاد بگیریم
از #محبت
خارها واقعا گل می شود
#مهربان_باشیم
با ما باشید در هشت بهشت 👇
https://eitaa.com/eightparadise
1_942339914.mp3
6.41M
🍃🌷
﷽
#دعای_مجیر
هر که این دعا را در «ایام البیض» (روزهای سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم) #ماه_رمضان بخواند گناهش آمرزیده میشود، هرچند به عدد دانههای باران و برگهای درختان و ریگهای بیابان باشد؛ و خواندن آن برای شفای بیمار و ادای دین و بینیازی و توانگری و برطرف شدن غم و اندوه سودمند است.
بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ
👉 💖 @eightparadise
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
🍃🌷
﷽
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش را باز کنند.
بلند ترین مانتویش را انتخاب کرد و تنش کرد. اینطور کمی بهتر بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
ـــ مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟!
احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش را داد.
ـــ خانم داره با مریم میره، تنها نیست که...
مهال خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد.
موبایل مهیا زنگ خورد.
ـــ جانم مریم؟!
ــ دم درم بیا...
ـــ باشه اومدم.
مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت. 😘
ـــ من رفتم...
تند تند، از پله ها پایین آمد. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب را دید. اطراف را نگاه کرد؛ ولی نشانی از مریم ندید. در ماشین باز شد و مریم پیاده شد.
ــــ سلام! بیا سوار شو...
مهیا، چشم غره ای به او رفت.
به طرف در رفت.
ـــ با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم...
ـــ بشین ببینم.
در را باز کرد و در ماشین نشست.
ـــ سلام!
ـــ علیکم السلام!
ـــ شرمنده مزاحم شدیم.
ـــ نه، اختیار دارید.
ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.
با ایستادن ماشین به خودش آمد.
با خود گفت:
ـــ یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد.
از ماشین پیاده شدند.
شهاب ماشین را پارک کرد و به سمتشان آمد.
پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند.
شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت.
بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید.
مهیا کمی استرس داشت.
مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ او را همراهی کرد.
بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش را شروع کرد.
مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت.
ــــ سلام عزیزم... دلم برات تنگ شده بود.
مریم خندید. 😄
ـــ خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!!
خانم دکتر لبخندی زد. ☺️
ـــ عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن.
مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود.
ـــ نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کال کار نمیکنه!
ـــ حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر!
مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند.
ـــ سلام مهیا!
مهیا سرش را بلند کرد. با دیدن مهران، اول شوکه شد😳. اما کم کم جایش را به عصبانیت داد! 😡
مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت.
با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت.
ـــ تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد.
ـــ آروم باش مهیا جان!
مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید.
ـــ بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟!
ـــ می خواستم ازت عذرخواهی کنم.
ـــ بابت چی؟!
ـــ بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن!
ــــ باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟!
بریم مریم!
مهیا، دست مریم را کشید و به سمت خروجی رفتند.
مهران، جلویشان ایستاد.
ـــ یه لحظه صبر کن مهیا...
ـــ اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟!
و دستش را بالا آورد و با تهدید تکان داد.
ـــ واگر بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم...
مهران پوزخندی زد.
ـــ تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟!
و با تمسخر خندید.😏
مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد.
شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد.
اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشان رفته و پشت پسره ایستاده بود.
ـــ چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟
شهاب، به شانه اش زد.
مهران برگشت.
شهاب با اخم گفت:
ـــ شاید، من بخوام این کار رو بکنم.
مهران، نگاهی به شهاب انداخت.
ــــ شما؟!
شهاب بدون اینکه جوابش را بدهد، به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ مهیا خانم مزاحمند؟!
مهیا لبانش را تر کرد.
ـــ نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الان هم دیگه می خواند برند.
مهران موبایل را در جیبش گذاشت. چهره شهاب، برایش خیلی آشنا بود.
مطمئن بود او را یک جا دیده است...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
👇
🆔 @eightparadise
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
🍃🌷
﷽
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هفتاد_و_ششم
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد.
در ورودی را باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش آمد.
ـــ عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش را محکم بوسید. 😘
ـــ مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
ـــ اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت.
ـــ از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
ــــ آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.
مهال خانم سینی شربت را آورد.
ـــ مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت را برداشت.
ـــ راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
ـــ شهاب؟!
ـــ برادر مریم دیگه...
مهال خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
ـــ مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار...
دل و دست مهیا لرزید.
کمی از شربت روی لباسش ریخت.
ــــ چته مادر؟!
ـــ چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
ـــ خب با این دست چیزی نگیر.
ـــ من برم لباسم رو عوض کنم.
ـــ پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم.
مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد.
ـــ چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد.
تلگرامش را چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.
با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
ـــ سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد! من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم. امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث
نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.
و دکمه بلاک را لمس کرد.
ـــ برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صدایش را بلند کرد.
ـــ آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی می داد.
ــــ مهیا بیا شام...
مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت.
ـــ چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
****
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
ــــ چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
ـــ نمی تونم محسن...
ـــ یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
ـــ نمیدونم... نمیدونم!
ـــ این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
شهاب، فقط سری تکان داد...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
👇
🆔 @eightparadise
🌼
🌸🌼
🌼🌸🌼
🍃🌷
﷽
🌘 آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نورستاره ها روشنی بخش
تمام لحظه هایتان!
🤲 خُدایا ستارههای آسمانت را
سقف خانه دوستانم ڪن
تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد✨
#قرار_شبانه_تلاوت_سوره_ی_واقعه
#با_وضو_بخوابیـ
#شبتون_پراز_آرامش
👇
🌸 @eightparadise 🌸
🍃🌷
#دلنوشته_رمضان
🌸 سحر چهاردهم ....
✍ فقط یک سحر مانده،
تا رمضان،قرص قمرش را رونمايي کند.
نیمی از ماه را در انتظار تجلی
"کرامتت"لحظه شماری کرده ايم.
🕊و تنها ... یک سحر،
تا پایان انتظار مان،
باقی مانده است...
🕊چه سری است،دلبرم ...؟
که درست در همان ثانیه ای که قرص رمضان،
کامل میشود،زمین آیینه کرامت تو را رو میکند؟
🕊سفره داری،خصلت رمضان است ...
و تو همه این سفره داری ات،را یکجا
در سینه پسر فاطمه،جای داده ای!
🕊مگر ميشود،مولود نیمه رمضان بود،
پسر ابرمرد آسمان،و شیرزن زمین،بود،
امــــا،کریم ترین انسان زمین نبود ...؟
🕊به چشمان عاشق کش تو قسم؛
من یقین دارم ...؛روبروی نام"کریم"ات
آیینه گرفته ای ...تا مجتبی را
برای اهل زمین،خلق کرده ای.
🕊قنوت چهاردهم سجاده عاشقی ام؛
اوج می گیرد به نام نامی کرامتت ...
سهمی از کرامتت را در وجود من نیز،
جای میدهی؟
🕊این سحر...
انقدر ... تو را تکرار میکنم ...؛
تا آیینه داری نام"کریم"ات را،
به قلب من نیز،هدیه کنی آیا میشود،
مرا به خودت شبیه کنی؟
یا کَریمُ ... یا کَریمُ ... یا کَریم ...
#ماه_مبارک_رمضان
#امام_حسن_مجتبی (ع)
👇
💖 @ https://eitaa.com/eightparadise
1_922894846.mp3
11.99M
🍃🌷
﷽
#جزءخوانی_قرآن_کریم
#جزء_چهاردهم قرآن کریم
🔊 قاری استاد #پرهیزگار
🕐 زمان: ۵٠ دقیقه
🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني...
#ماه_رمضان
🌸
👇
https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷
﷽
#تلنگر_تفکر
📖بازگشت ملاصدرا به قرآن در آخر عمر
🔆عمری به جای نور در سایه بودم
بسیار به مطالعه کتاب حکما پرداختم تا آنجا که گمان کردم کسی هستم ولی همینکه چشم بصیرتم باز شد، خود را از علوم واقعی خالی دیدم در آخر عمرم به فکر رفتم که به سراغ تدبر در قرآن و روایات محمد و آل محمد (علیهمالسلام) بروم. در طول عمرم به جای نور، در سایه ایستاده بودم. از غصه جانم آتش گرفت و شروع به تدبر در قرآن کردم. در خانه وحی را کوبیدم و درها باز شد و پردهها کنار رفت...
بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ
👉 💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#تربیت_فرزند
یکی از علل پرخاشگری کودکان، بیش از حد تلویزیون دیدن❗️
برخلاف تصور والدین تلویزیون به کودکان در آموختن زبان کمکی نمی کند. آنچه به ویژه کودکان زیر ٢ سال از تلویزیون می فهمند تنها یک سری تصویر و صدای گنگ است که توجه آنها را به خود جلب میکند؛ اما به یادگیری مسایل در آنها کمکی نخواهد کرد.
بلکه این کارتون ها بر شخصیت کودک اثر می گذارند هو به صورت برخی رفتارها و ناهنجاریها بروز میکند.
تحقیقات نشان می دهد که هرچه تعداد ساعتهای تماشای تلویزیون در کودکان بیشتر می شود، میزان بروز ناراحتیهای روانی از جمله پرخاشگری و عصبانیت، ترس و استرس و بدخوابی در کودکان افزایش مییابد.
بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ
👉 💖 @eightparadise
🍃🌷
﷽
#روش_های_موفقیت
از خوابت بزن به جاش بیشتر کار کن و درس بخون.
از فضایی مجازی کم کن به جاش بیشتر ورزش کن.
از وقت گذرونی های الکی بگذر به جاش بیشتر کتاب بخون.
از مقایسه ی خودت دست بردار به جاش بیشتر از دیروزت تلاش کن.
از گوش دادن به خبر های منفی دست بردار به جاش بیشتر روی حال خوبت تمرکز کن.
دایره ی آدمای اطرافتو کم کن ولی به جاش با آدمای موفق ارتباط بگیر.
بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ
👉 💖 @eightparadise