eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
482 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷 ﷽ 🌘 آرامش آسمان شب سهم قلبتان باشد و نورستاره ها روشنی بخش تمام لحظه هایتان! 🤲 خُدایا ستاره‌های آسمانت را سقف خانه دوستانم ڪن تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد✨ 👇 🌸 @eightparadise 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 🌸 سحر چهاردهم .... ✍ فقط یک سحر مانده، تا رمضان،قرص قمرش را رونمايي کند. نیمی از ماه را در انتظار تجلی "کرامتت"لحظه شماری کرده ايم. 🕊و تنها ... یک سحر، تا پایان انتظار مان، باقی مانده است... 🕊چه سری است،دلبرم ...؟ که درست در همان ثانیه ای که قرص رمضان، کامل میشود،زمین آیینه کرامت تو را رو میکند؟ 🕊سفره داری،خصلت رمضان است ... و تو همه این سفره داری ات،را یکجا در سینه پسر فاطمه،جای داده ای! 🕊مگر ميشود،مولود نیمه رمضان بود، پسر ابرمرد آسمان،و شیرزن زمین،بود، امــــا،کریم ترین انسان زمین نبود ...؟ 🕊به چشمان عاشق کش تو قسم؛ من یقین دارم ...؛روبروی نام"کریم"ات آیینه گرفته ای ...تا مجتبی را برای اهل زمین،خلق کرده ای. 🕊قنوت چهاردهم سجاده عاشقی ام؛ اوج می گیرد به نام نامی کرامتت ... سهمی از کرامتت را در وجود من نیز، جای میدهی؟ 🕊این سحر... انقدر ... تو را تکرار میکنم ...؛ تا آیینه داری نام"کریم"ات را، به قلب من نیز،هدیه کنی آیا میشود، مرا به خودت شبیه کنی؟ یا کَریمُ ... یا کَریمُ ... یا کَریم ... (ع) 👇 💖 @ https://eitaa.com/eightparadise
1_922894846.mp3
11.99M
🍃🌷 ﷽ قرآن کریم 🔊 قاری استاد 🕐 زمان: ۵٠ دقیقه 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني... 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ 📖بازگشت ملاصدرا به قرآن در آخر عمر 🔆عمری به جای نور در سایه بودم بسیار به مطالعه کتاب حکما پرداختم تا آن‌جا که گمان کردم کسی هستم ولی همین‌که چشم بصیرتم باز شد، خود را از علوم واقعی خالی دیدم در آخر عمرم به فکر رفتم که به سراغ تدبر در قرآن و روایات محمد و آل محمد (علیهم‌السلام) بروم. در طول عمرم به جای نور، در سایه ایستاده بودم. از غصه جانم آتش گرفت و شروع به تدبر در قرآن کردم. در خانه وحی را کوبیدم و درها باز شد و پرده‌ها کنار رفت... بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ یکی از علل پرخاشگری کودکان، بیش از حد تلویزیون دیدن❗️ برخلاف تصور والدین تلویزیون به کودکان در آموختن زبان کمکی نمی کند. آنچه به ویژه کودکان زیر ٢ سال از تلویزیون می فهمند تنها یک سری تصویر و صدای گنگ است که توجه آنها را به خود جلب میکند؛ اما به یادگیری مسایل در آنها کمکی نخواهد کرد. بلکه این کارتون ها بر شخصیت کودک اثر می گذارند هو به صورت برخی رفتارها و ناهنجاری‌ها بروز می‌کند. تحقیقات نشان می دهد که هرچه تعداد ساعت‌های تماشای تلویزیون در کودکان بیشتر می شود، میزان بروز ناراحتی‌های روانی از جمله پرخاشگری و عصبانیت، ترس و استرس و بدخوابی در کودکان افزایش می‌یابد. بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ از خوابت بزن به جاش بیشتر کار کن و درس بخون. از فضایی مجازی کم کن به جاش بیشتر ورزش کن. از وقت گذرونی های الکی بگذر به جاش بیشتر کتاب بخون. از مقایسه ی خودت دست بردار به جاش بیشتر از دیروزت تلاش کن. از گوش دادن به خبر های منفی دست بردار به جاش بیشتر روی حال خوبت تمرکز کن. دایره ی آدمای اطرافتو کم کن ولی به جاش با آدمای موفق ارتباط بگیر. بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 🍃🌷 ﷽ روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است آری! افطار رطب در رمضان مستحب است 🤦‍♂ روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه بخورد روزهٔ خود را به گمانش که شب است 💁‍♀ زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است 💋 یا رب! این نقطهٔ لب را که به بالا بنهاد؟ نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است 😉 شحنه اندر عقب است و، من از آن می‌ترسم که لب لعل تو، آلوده به ماء العنب است 🍇 پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ که دمادم لب من بر لب بنت العنب است 😍 منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است 💘 گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان گفت: رو کاین سخن تو، نه بشرط ادب است 😘 عشق آنست که از روی حقیقت باشد هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است 💞 گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد سودن چهره به خاک سر کویش سبب است 🔸 عباس صبوحی 🌸بــفـرمــائــیـد هــ🍃ــشت بــهــشـــتـــ🌷ـــــ🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 ساعت7صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود! روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می توانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند. تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت. با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد. با شنیدن صدای اتومبیلی، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت. همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند. همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند. مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود. شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت. شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد. مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد... زمزمه کرد. ـــ نکنه داره میره سوریه؟! نه! خدای من... احساس کرد، قلبش فشرده شد. شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت. مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت. اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند. مهیا به دیوار تکیه داد. الان، وقت رفتن شهاب نبود. الان که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود... احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است... فقط می دانست، که این احساس به وجود می آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد. با حرڪت کردن اتومبیل، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود. دستی به گلویش کشید. قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند. ــــ الان وقت رفتنت نبود، شهاب... لعنتی، نباید می رفتی... دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد. پاهایش را، در شکمش جمع کرد. دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند. به عکس شهید همت خیره شد. ـــ بعد خدا... سپردمش به تو... سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد. * با عصبانیت از جایش بلند شد. ـــ تقصیر توه... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی! مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد. ـــ می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟! ـــ نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقه مند بشه! ـــ اینی که من دیدم عاشق نمیشه... با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید. ـــ من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی... ـــ باشه حالا... چرا عصبی میشی؟! پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت. ـــ دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم! مهران چشمانش را باریک کرد. ـــ تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟! به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت: ـــ این دیگه به تو ربطی نداره... تو کار خودت رو انجام بده... ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 ـــ قشنگه؟! مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دستان سارا بود؛ انداخت. ــــ آره...قشنگه... ـــ پس همین رو براش میگیرم. سارا به طرف صندوق رفت. از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت. مهیا، نمی دانست، شهاب دقیقا کجا رفته بود. فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد. ــ بریم مهیا... مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند. ـــ تو چیزی نپسندیدی؟ ـــ نه! مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش را جلب کرد. دست سارا را گرفت و به داخل مغازه رفتند. با ورودشان بوی گلاب به استقبالشان آمد. مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود. مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد. ـــ مهیا، اینجا چقدر قشنگه... مهیا، با لبخند، سرش را تکان داد. ــــ آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟! سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت. عبای لبنانی خیلی زیبایی بود. ـــ وای! خیلی قشنگه! مهیا به فروشنده گفت، تا آن را در سایز مناسب برایشان بیاورد. نگاه دیگری به چادر ها انداخت. چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش را جلب کردند. تصمیم گرفت آن ها را بخرد. به فروشنده گفت، که آن ها را، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر برایش بیاورد. ـــ مهر کجا باشه؟! مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت: ـــ کربلا😊 فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین، مهر کربلا را جلویش گذاشت. مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم به او معرفی کرده بود هم برداشت که بخرد. به طرف صندوق رفت و خریدها را حساب کرد. ـــ آخیش... بالاخره خریدها هم تموم شد. ـــ آره...بیا بریم شام بخورم. ـــ باشه. به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد. ـــ مهیا؟! ـــ جانم؟! ـــ چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟! ـــ نه ! ـــ نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی! ـــ نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم! سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد. مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتواند با گفتنش بحث را سمت سفر شهاب بکشد. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید. ــ بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست. مهیا، سریع به طرفش برگشت. ـــ آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟! ـــ ماموریت! ـــ چه ماموریتی؟! ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره! ـــ سوریه رفته دیگه؟! گارسون به طرفشان آمد و سفارشات را روی میز چید. مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت: ـــ الان چه وقت آوردن غذا بود؟! سارا، در حالی که سس را روی پیتزایش می ریخت گفت: ـــ نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره! مهیا با کنجکاوی پرسید: ـــ چه اتفاقی؟! سارا که داشت لقمه را می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند. مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد. ـــ ایِ کوفت بخوری...حرف بزن! سارا لقمه را قورت داد. ـــ آروم دختر...چته؟! ـــ خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه! ـــ باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش! مهیا شوکه دستش را جلوی دهانش گذاشت. ـــ همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟! ـــ تو از کجا میدونی؟! مهیا هول کرده بود. ـــ شنیدم. ـــآره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنیدم. خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده... مهیا، دیگر صدایی نمی شنید. فقط لب های سارا را می دید، که در حال تکان خوردن هستند... حالش اصلا خوب نبود. تصور شهاب در آن حالت او را دیوانه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه ندهد... ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1475202943.mp3
2.17M
🍃🌷 ﷽ 🎙واعظ: حاج آقا 🔖 بوسه بر پای 🔖 بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ (ع) فرمود: خداوند متعال را براي بندگان خود ميدان مسابقه قرار داد. پس عدّه اي در آن ماه با اطاعت و عبادت به سعادت و خوشنودي الهي از يکديگر سبقت خواهند گرفت و گروهي از روي بي توجّهي و سهل انگاري خسارت و ضرر مي نمايند. [تحف العقول ص۲۳۴] بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ 🌸 سحر پانزدهم ... ✍ و ... وعده دیدار رسید ... 🕊ســـلام مادر! برای عرض تبــــریک آمده ام! قدم نو رسیــــده ات،مبـــ🌸ـــارک. 🕊همه این سحرها،دلم را، به امید سرزدن به خانه تو، لنگ لنگان،تا پانزدهمین سحر،کشانده ام. 🕊چقدر دلم،تنگ آغوشت،بود ... و اولین دردانه تو ... اولین بهانه من، برای کوفتن درب خانه ات ... 🕊هلال رمضان،به قرص ماه،بدل گشته ... تا زمین آماده رونمايي فرزند تو شود. ماه زاده را،جز قرص قمر، چه کسی رونمايي تواند کرد؟ 🕊صداےنوزدات،خواب رااز چشمانمان ربوده است.نوازش های تو بر قنداقه مجتبی، قند در دلمان،می کند! 🕊کمی آهسته تر،نوزادت را بنواز ... مادر دلمان شیشه ترک خورده ایست، که در حسرت آغوش تو،سالهاست، بر چادر مشکی ات،بوسه می زند. 🕊آغوشت،مأمن بےهمتای دربدرےهای من است، کاش،لحظه تولدم به آسمان،مرانیز،چون دردانه ات،در آغوش بکشی،و هزار بار، عاشقانه بنوازےام؛مادر ... 🕊پشت قنوت امشبم،گرم است به آغوش تو ... من به دنبال لمس حرارت بوسه هايت، سجاده گرد سحر پانزدهم،شده ام. 🕊آنقدر به تکرار نامت،مست،می‌کنم ... تا تمام آرامش نَفْس تو را، به یک جرعه سر بکشم. 🕊مادر ... چــون دردانه ات، مرا نیز ... بوسه باران می کنی؟ (ع) 🌸بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 🌸👇 👇 💖 @eightparadise
1_922896704.mp3
13.08M
🍃🌷 ﷽ قرآن کریم 🔊 قاری استاد 🕐 زمان: ۵۴ دقیقه 🍃🌺خوشبختي یعني بہ نیابت از امام زمانت هر روز قرآڹ بخوني... 🌸 👇 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ ســــــــــــــــــــــــــــ🙂ــــــــــــــــــلام❤️ روز تـــــــازه مبــــــــــارک🔆 جذاب است تصور كردن ذوق و شوق فاطمه براي اولين فرزندش 🎉تصور اينكه علي پدر مي شود... تصور اينكه دستاني كه سالهاست پدرانه روي سر شهر است حالا صاحب فرزندي مي شود 💫رمضان به نيمه اش مي رسد و مادرانه هاي زهرا قد راست مي كند 🎊و خانه ميزبانِ نعمت براي بني هاشم... و تاريخ نشانمان ميدهد كه حــ❤️ـــــســن 💖يعني برادر 💖يعني اميدِ زينب 💖يعني پسر ارشد خانه و حسن همان سر منشأ محبت است و ما مُحِب حَسنیم... به مادرمان بگوئیم قدم نو رسیده مبارک و به مهربان پدرمــــــــــــان چشمت روشن 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ناز قدوم پسر ارشد حضرت زهرا 👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
AUD-20210428-WA0029.mp3
6.03M
🍃🌷 ﷽ دلا رو داده به دست باد زهرا 😍 می خونه و ان یکاد زهرا 😍 🎤 سیدرضا نریمانی (ع) 🌸همراهی تون در هشت بهشت باعث افتخاره🌸 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ 🍂آخرت ر ا اصل بدانید.🍂 🕋 وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَي. (اعلی/۱٧) ⚡️ترجمه: و حال آنكه آخرت بهتر و ماندگارتر است. ✅ این دنیا فانی است و روزی نابود خواهد شد. دنيا پل عبور است، نه توقفگاه، بايد از آن عبور كرد و به اقامتگاه رسيد. ✨ آنچه که بهتر و ماندنی است و اقامتگاه اصلی و ابدی است، آخرت است. 🍁 پس خود را از تعلقات مادی برهانید، بیش از حد حرص دنیا را نخورید، و آخرت را هدف و اولویت زندگی خود قرار دهید. بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ که بخندیم😊😍 اگر شما 1 دقیقه بخندید، آن خنده، 45 دقیقه باعث آرامش شما می شود و خطر بیماری قلبی را از شما می گیرد بخند به روی دنیا تا دنیا به روت بخنده😊 بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ تمجید ویژه باشگاه پورتو از ⚽️ در روز روزه می‌گیرد و شب گرسنگی‌اش را با گل رفع می‌کند؛ مهدی طارمی مقابل پورتیموننزه مهارنشدنی بود و برای اژدها هت‌تریک کرد. بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉 💖 @eightparadise
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 ــــ مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند. ـــ اومدم! مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد. کیفش را برداشت و به سمت در رفت. امروز برای اولین بار با مهال خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت. در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند. با آن ها احوالپرسی کردند. مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت. ـــ مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده! مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند. به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند. ـــ الله اڪبر... ـــ الله اڪبر... فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران... بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت. ـــ مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم... ـــ باشه عزیزم! از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد. به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد. سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد: ــــ کتابفروشے المهدی... وارد مغازه شد؟ سلام کرد. به طرف قفسه ها رفت. نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد. با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت. ـــ کتب دینی و مذهبی... مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت. دختری کنار پیشخوان بود. ـــ ببخشید آقا، کاغذ گالسه دارید. مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟! دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت. مهیا با دیدنش زمزمه کرد: ـــ زهرا... زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت او را نمی شناخت. ـــ م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟! ـــ عجله نداری؟! زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد. ـــ میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟! ـــ آهان...آره! آره! مهیا، به رویش لبخندی زد. به طرف پیشخوان رفت. ـــ بی زحمت حساب کنید! ـــ قابل نداره خانم رضایی! ـــ نه..؟خیلی ممنون علی آقا! به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند. با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهال خانم و احمد آقا شدند. احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد. ـــ بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم. مهال خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛ می خواست اعتراضی کند که احمد آقا پیشدستی کرد. ـــ به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید. دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون! زهرا، سلامت باشید آرامی گفت. احمد آقا و مهال خانم از آن ها دور شدند.. ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼
🌼🌸🌼 🌸🌼 🌼 🍃🌷 ﷽ 📝 مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت. زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد. ـــ خب بگو... ـــ چی بگم؟! ـــ چطوری چادری شدی؟! مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد. ـــ چادری شدنم اتفاقی نبود! بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم. زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند. ـــ راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته! ـــ آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟! ـــ مثل اینکه صولتی بهشون گفته! مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست. ـــ پسره ی آشغال... ـــ چته؟! چیزی شده؟! ـــ نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟! زهرا ناراحت قاشق را در ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد. ـــ از اینجا رفتند! مهیا با تعجب سرش را بالا آورد! ــ چرا؟!! ـــ یادته با یه پسری دوست بود؟! ـــ کدوم؟! ـــ همون آرش! پسر پولداره!! ــ خب؟! ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم... ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیست. ـــ خب... بعد... ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه میبره... مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد. ـــ خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟! ـــ نه شمارش خاموشه! مهیا به ساعت نگاهی کرد. ــ دیر وقته بریم... زهرا بلند شد. تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند. زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد. ـــ خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی! مهیا لبخندی زد. ـــ مرسی عزیزم! مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت: ــ زهرا... ـــ جانم... ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟! زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت. ــ شب بخیر! مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد. به طرف خانه رفت. سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن، با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید . وارد خانه شد. سلام هولهوکی گفت و به اتاقش رفت. پرده پنجره را کنار زد. به اتاق شهاب خیره شد. پرده کنار رفت. مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد. مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشست، را پاک کرد. لباس هایش را عوض کرد. یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد. برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر محو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک بود... لبخنده حزینی زد. خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت: ... ... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 👇 🆔 @eightparadise 🌼 🌸🌼 🌼🌸🌼