eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
501 دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷 ﷽ #حدیث_روز امام باقر (علیه‌السلام) : 🌼کسی که در حال #انتظار بمیرد، ضرر نکرده است و همانند کسی است که در وسط خیمه مهدی(علیه‌السلام) و سپاهیانش جان داده است. آرزو میکنم همگی جزء یاران اربابمون باشیم 💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖 #دعای_عهد 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ #مشق_عشق باز آ كه در فراق تو چشم اميدوار چون گوش روزه دار به الله اكبر است دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار روزی که بی تو می‌گذرد روز محشر است #سعدی #انتظار 💞 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ #حدیث_روز امام باقر (علیه‌السلام) : 🌼کسی که در حال #انتظار بمیرد، ضرر نکرده است و همانند کسی است که در وسط خیمه مهدی(علیه‌السلام) و سپاهیانش جان داده است. آرزو میکنم همگی جزء یاران اربابمون باشیم 💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖 #دعای_عهد 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ #حدیث_روز ❤️قال امـام صـــادق علیه السلام: هـــــر ڪس از شـــــما ڪه در حالِ #انتـــظار ظهـــــور حضرت مــهدی علیه ‌السلام از دنـــیا برود هـمچون ڪسی است ڪه در خیمه و معیت آن حـضرت در حال جــــهاد به سـر می ‌بـــــرد. 📚بحارالانـــــوار ج ٥٢ ص ۱۲۶ 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ 💫کدام ؟! 🍃 انتظاری که از آن سخن گفته اند، فقط نشستن و اشک ریختن نیست! ما باید خود را برای سربازی امام زمان آماده کنیم. 🍃 انتظار فرج یعنی کمر بسته بودن، آماده_بودن، خود را از همه جهت برای آن هدفی که امام زمان برای آن هدف، قیام خواهد کرد، آماده کردن. آن انقلاب بزرگ تاریخی... 🌹مقام معظم رهبری ۸۱/۷/۳۰ - ۸۷/۵/۲۷ 🌸 لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان خوبتــ😍ــون معرفی کنید👇 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ... ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 👈آیت الله سید جواد حیدری(ره) می فرمود: برای ها بخوانید تا از شما شوند. اگر برای شما کنند، خیلی در زندگی شما موثر است.. ⭕️ نگویند ما هستیم، پهلوانی آن است که یک نداشته باشی.. 💪پهلوانی آن است که و مرحومت که نماز قضا دارند، برایشان نماز بخوانی. ✅یک نفر همیشه میرفت و برای همه مردگان فاتحه می خواند. یک شب در خواب، مادر خود که فوت کرده بود را دید که به او گفت: همه مردگان تو را می کشند که بیایی. 🙏وقتی پا روی قبرشان می گذاری، همه به خاطر تو از خدای اعلی می گیرند. به من می گویند: 👇 👏آفرین به این فرزندت و به که به این پسر دادی. مادر! همیشه بیا به مزارمان. بفرمائید ــهـشـتـــ ـبـــهـشـتـــ 👉🎀 @eightparadise