eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
480 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷 ﷽ ✍ صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمی آورد... خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم... توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیق تر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی. اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبری هایش... دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد: - دعواتون شده؟ و من با “نه” ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم..‌. روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کردم... سِیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل می رساند... آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد... نه حضوری... نه تماسی... آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام راهی...؟ چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت... و وقتی متوجه بی قراریم شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد. نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام در برابر دیده و قلبم رژه میرفت...💔 کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش میگذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه می کشیدم... دلشوره موج شد و به جانم افتاد.. خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه... دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمی داد... آشفته و سراسیمه به گوشه ای از صحن و سرایِ امام حسین پناه بردم... همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردمو به صبح رساندم. افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم می آورد. چرا پیدایش نمیشد؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟ کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود. یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد؟ ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار می گذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم... وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز... زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر.... روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد... اما… اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا... چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم... حس کردم... برایِ اولین بار، در زمین کربلا، را حس کردم... حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر ...😭 آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام... من مگر از زینب بالاتر بودم؟ چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود؟ نمیدانم چرا؟ اما به شدت ترسیدم... من در آن سرزمین،غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد. از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه... درد معده امانم را بریده بود و قرص ها هم کارسازی نمیکرد... کمی رویِ تخت دراز کشیدم... ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود... ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود... ما فردا عازم ایران بودیمو من سرگشته خیابان هایِ کربلا را تل زینبیه می دویدم... مدام به خودم دلداری می دادم که تو همسر یک نظامی هستی... امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمی تواند مدام به تو سر بزند... ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند. چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد... ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸