🍃🌷
﷽
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
✍ خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد...
بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی..
قفل شدنِ در اتاق..
شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش..
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟
- کلید اتاقمو چیکار کردی؟
گوشه ابرویش را خاراند:
- پیش منه..
ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم:
- پسش بده..
لبهایِ متبسمش را در هم تنید:
- جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد:
- قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون..
البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..
داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را..
گفت دفعه ی بعد؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد:
- باشه.. باشه
حرف بزنیم؟
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر #نامحرم داشت؟
- حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟
برااادر…
کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت.
دستی به محاسنش کشید و مکث کرد:
- اگه واسه #خاستگاری باشه.. نه خواهرِ، دانیال..
چشمانم گرد شد..😳
او چه گفت؟ خواستگاری؟
از کدام خواستگاری حرف میزند..؟
همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش..
نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس..
و او این بار پر از جدّیت کمر صاف کرد:
- وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن.
البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود.
پس باهاشون حرف زدم.
از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالا سری نخواد از درخت نمیوفته.
ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما.
اومدن.
و بهم گفتن که شما مخالفت کردین.
خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست..
و کلا به ازدواج با آدمی مثل من فکر هم نمیکنید..
دروغ چرا؟
ناراحت بودم، خیلی زیاد..
اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه...
به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین..
ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هر روز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم.
توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست،
خب سارا خانم از تو خوشش نمیاد...
و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد..
تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد...
اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..
دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایم معما شد:
- چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟
پنجه هایش را در هم گره زد:
- خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم...
مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.
مذهبی ها دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد...
✍ زهرا اسعد بلند دوست
⏪ #ادامہ_دارد
📝 @eightparadise
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸