eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
481 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷 💢گناه کنید، عادی می شود... گناه بد است، اما بدتر از گناه، عادت به گناه است. کم کم چشم و قلبهایمان دارد میکند! عادت به دیدن خلوت زنانه در سطح شهر! زنانی که همانطوری که در خانه برای محرم خود هستند، در شهر برای هم با همان حال و آرایش اند. دیگر ساپورت، شلوار تنگ، تبرج و خودنمایی عادی شده است. و اگر روزی برسد که غیر عادی شود، تعجب نکنید. مسلمانی یعنی؛ همانقدری که رگ گردنت برای دزدی از بیت المال و آن باد میکند؛ برای فقر و طلاق و ظلم و بی حجابی هم باد کند! مگر اینکه برایمان عادی شده باشد! ✅امام باقر(ع): خداى تعالى به شعيب پيامبر وحى فرمود كه: من صد هزار نفر از قوم تو را عذاب خواهم كرد: چهل هزار نفر بدكار را، شصت هزار نفر از نيكانشان را. شعيب عرض كرد: پروردگارا! بدكاران سزاوارند اما نيكان چرا؟ خداى عز و جل به او وحى فرمود كه: آنان با گنهكاران راه آمدند و به خاطر خشم من به خشم نيامدند. 📚كافى ج ۵ ، ص ۵۶ ، ح ١ 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ‌ 📌عده ای از جوانان خدمت حضرت علامه حسن زاده آملی رسیدند از ایشان خواستند آنها را نصیحتی کند. علامه فرمودند: "سعی کنید با رابطه نداشته باشید چه زن باشد و چه مرد!! " گفتند: آقا مگر هم نامحرم می شود؟ ایشان فرمودند: ✅هر کس با ندارد نامحرم است. 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ #حجاب_و_عفاف ⛔️ #ارتباط_با_نامحرم ⛔️ 📌رابطه‌ای که با #گناه شروع شود و دو طرف #نامحرم آن را ادامه دهند، رابطه‌ای دو نفره نیست! نفر سوم #شیطان است. 🔻برای کسانی که گرفتار ارتباط با نامحرم هستند، عواقب بدی وجود دارد که به مرور آ‌ن‌ها را بیان می‌کنیم. گناه یعنی شکستن دل امام زمان 😔 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ 🔴تا حالا دیدی بعضیا به هوای فضای مجازی همه چی رو دور میزنن⁉️ 😋مثلا با چت می کنه، ایمیجی می فرسته، آخرش میگه ما که نه همو دیدیم🙈 و نه همدیگه رو می شناسیم. چه اشکال داره❓ کسی رو که نمی شناسی چرا باهاش حرف میزنی❓میخوای باهاش آشنا بشی❓ ❌اگه برات مهم نیس و فقط سرگرمی باهاش چت میکنی،چرا ایمیجی می فرستی و احساساتت روبیان می کنی❓ ✅یه جمله قشنگ از رهبرمون میخوام بگم که شرح حال خیلی ها هست: "بعضیا تو فضای مجازی تنفس می کنند،اصلا دارن زندگی می کنن." 💢راستی هوای فضای مجازی رو با گناه آلوده نکنین. گناه فضای مجازی و حقیقی نداره. 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ 📜 انگشتان سوخته 💢خدایی که سختی های تو را می‌بیند ، تلاش تو را هم می‌بیند.. بیخیال_نشو! دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان می‌گذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمی است که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش می‌کند ... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ می‌سوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و شاه ایران! ✅ اگر میدانی کاری بد است و مرتکب می‌شوی ، نمی‌گویم انگشتت را بسوزان، اما تلاشت را بکن! تلاشت را می‌بیند ! بیخیال شدن یک نوع ناامیدی است و هیچ بلایی بالاتر از نیست! 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ از ترس با مردم دست نمیدن، ولی کاش از ترس خدا هم : 👈 با دست نمی‌دادند ! 👈 به دست نمی زدند ! 👈 به دست درازی نمی‌کردند ! 👈 و .... وقتی برای اون "احتمال بسیار کم ابتلا به کرونا" اینقـدر اهمیت قائلیم؛ چرا اهمیتی برای این "قطعی" ها قائل نیستیم؟؟؟ 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ ‌ 📌عده ای از جوانان خدمت حضرت علامه حسن زاده آملی رسیدند از ایشان خواستند آنها را نصیحتی کند. علامه فرمودند: "سعی کنید با رابطه نداشته باشید چه زن باشد و چه مرد!! " گفتند: آقا مگر هم نامحرم می شود؟ ایشان فرمودند: ✅هر کس با ندارد نامحرم است. لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان💖 خوبتان معرفی کنید 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ از ترس با مردم دست نمیدن، ولی کاش از ترس خدا هم : 👈 با دست نمی‌دادند ! 👈 به دست نمی زدند ! 👈 به دست درازی نمی‌کردند ! 👈 و .... وقتی برای اون "احتمال بسیار کم ابتلا به کرونا" اینقـدر اهمیت قائلیم؛ چرا اهمیتی برای این "قطعی" ها قائل نیستیم؟؟؟ 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ ✍که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد. در این بین،درد میانمان،مشترک بود و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد. رفت و آمد کرد و هر روز کم حرف تر و بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد... در مقابلِ اعتراضهای عثمان،پرخاشگری میکرد. در برابر برادرش پوشیده بود و او را میخواند، از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا درست شبیه برادرم دانیال! آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند اما تلاش ها بی فایده بود. هیچ سرنخی پیدا نمیشد! نه از دانیال،نه از هانیه و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت فقط فنجانی چای بود با خدا ! دیگه کلافه شده بودیم. هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند،نداشتیم چه مبارزه ای؟ دانیال کجای این قصه بود؟ مبارزه...مبارزه...مبارزه... کلمه ای که روزی زندگی همه مان را نابود کرد... حسابی گیج و کلافه بودم اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده. من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم. اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا!!! نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام. عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد...و فقط پرسید: - مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟ و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو! ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش می داد که چیزی برای مبارزه نمانده. 🔨 حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند. اما برادرم دوست داشتنی بود. پس باید برای خودم می ماند. حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش بود باید از ماجرا سر در می آوردم. حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه 🍂🌼🍂🌼🍂 ✍مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد. تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد. 🔴سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها... ظاهرش درست مثل دانیال، عجیب و مسخره بود. کچل ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را می دادند و بروشورهایی را بین شان توزیع میکردند ای مسلمانان حیله گر! آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم.. سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم. تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم. چه وعده هایی😏 و را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟ زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند. با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم و او هم با سکوت در کنار ایستاد و سپس زیر لب زمزمه کرد بیچاره هانیه...! از وعده هایِ دروغین که قبولش نداشتم از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان... راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟ سخنرانی تمام شد بروشورها پخش شدند و همه رفتند... جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ای نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد: - سارا.. سارا.. خوبی؟ و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم. بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم می‌شد بازویم را گرفت و بلندم کرد... این حرفها این سخنرانی برام آشنا بود و... ✍ ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ ... 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍ آسمان ابری بود و چکیدن نم نم باران روی صورتم از فرط درد و تهوع، تک تک سلولهای بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوس قدم زدن داشت. اینجا بود بدون رودخانه،میله های سرد،عطر قهوه و محبتهای عثمان همیشه نگران. اینجا فقط عطر بود و ، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برق چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش،گوشواره میشد به گوشهایم. دیگر از او نمی ترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد! به قصد بیرون رفتن،در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد.با همان صورت آرام و مهربان - جای تشریف میبرین سارا خانم؟ ابرو گره زدم فکر نکنم به شما مربوط باشه اینجا خونه ی منه. و اینکه چرا مدام انجا پلاسید،سر درنمیارم. زبانی به لبهایش کشید - هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم. به صلاح نیست تنها برید چون مسیرها رو بلد نیستید و حال جسمی خوبی هم ندارید. برزخ شدم - صلاحمو خودم بهتر از تو میدونم. از جلوی راهم برو کنار از جایش تکان نخورد،عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که مانند کنار رفت و از حماقت مسلمانان در ارتباط با زنان به قول خودشان خنده ام گرفت😏 قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتویم را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیک حوض وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلی محکمی به صورتش زدم. صدای ساییده شدن دندانهایش را می شنیدم،اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد. بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد - حالا آروم شدین؟میتونیم حرف بزنیم؟ شک نداشتم که دیوانگی اش حتمیست - اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل، بیرون از این خونه براتون امن نیست. معده ام درد میکرد - چرا امن نیست هان؟ تا کی باید صبر کنم؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان دستی به جای سیلی روی صورتش کشید. - فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره فقط باید کمی تحمل کنید. به زودی همه چی روشن میشه،سلامت شما خیلی واسم مهمه سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ای را زمزمه کرد. - دانیال نگرانتونه... ایستادم - چرا درست حرف نمیزنی؟داری دیوونم میکنی اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه؟ به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد. هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود؟ هر روز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگران تر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد و هر وقت درد امانم را میبرید؛ میان چهارچوب در اتاقم می نشست و برایم قرآن میخواند. خدای مسلمان،خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حس خوبی به او داشتم. و بالاخره بدی حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم. آن چند روز به مراقبت لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدای قرآنش، را به من هدیه میداد. گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ای از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم،با حسی پر از خنکی خدای مسلمانان. نمازش هم تله بود برای عادت کردن به خدایی اش دیگر نه امیدی به زندگی داشتم،نه زنده ماندن. نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاق روی صندلی، کنار در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم،با احتیاط جعبه ای کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مال من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد جعبه را باز کردم یک کوچک در آن بود. ترسیدم. این را چه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغ گوشی روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنا سلام گفت - سارا منم،صوفی سعی کن حرف نزنی ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه. حسام را میگفت او مگر ما را میدید؟ - من ایرانم.پیداش کردم،دانیالو پیدا کردم. اون ایرانه درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد - سارا همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره. جریانش مفصله الان فرصت واسه توضیح دادن نیست! ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍ خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد... بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش.. راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ - کلید اتاقمو چیکار کردی؟ گوشه ابرویش را خاراند: - پیش منه.. ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم: - پسش بده.. لبهایِ متبسمش را در هم تنید: - جاش پیش من امنه.. نگران نباشید.. این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟ وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد: - قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی.. داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را.. گفت دفعه ی بعد؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟ دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد: - باشه.. باشه حرف بزنیم؟ این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر داشت؟ - حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟ برااادر… کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت. دستی به محاسنش کشید و مکث کرد: - اگه واسه باشه.. نه خواهرِ، دانیال.. چشمانم گرد شد..😳 او چه گفت؟ خواستگاری؟ از کدام خواستگاری حرف میزند..؟ همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش.. نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس.. و او این بار پر از جدّیت کمر صاف کرد: - وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود. پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالا سری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما. اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست.. و کلا به ازدواج با آدمی مثل من فکر هم نمیکنید.. دروغ چرا؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه... به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین.. ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هر روز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانم از تو خوشش نمیاد... و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد.. تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد... اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده.. دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایم معما شد: - چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟ پنجه هایش را در هم گره زد: - خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم... مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن. مذهبی ها دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد... ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ... ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🆔 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 📜 انگشتان سوخته 💢خدایی که سختی های تو را می‌بیند ، تلاش تو را هم می‌بیند ... بیخیال_نشو! دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان می‌گذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمی است که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش می‌کند ... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ می‌سوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... ♨️شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و شاه ایران! ✅ اگر می‌دانی کاری بد است و مرتکب می‌شوی 😞، نمی‌گویم انگشتت را بسوزان، اما تلاشت را بکن! تلاشت را می‌بیند ! بیخیال شدن یک نوع ناامیدیست و هیچ بلایی بالاتر از نیست! 👉 @eightparadise