🍃🌷
﷽
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سی_و_ششم
✍به محض هوشیاری درد به سلول سلول بدنم فشار می آورد و توان را دریغ میکرد.
اما من باید با یان حرف میزدم،
مطمئنا او از همه چیز خبر داشت.
همه چیزی که هیچ پازلی برای رسیدن به جوابش نداشتم.
پروین آمد.
با اشاره دست به او فهماندم که موبایلم را میخواهم و او فردای آن روز برایم آورد.
درست در ساعتی از زندگی که درد امانم را بریده بود هیچ وقت نمیداستم تا این حد از مرگ میترسم و بیچارگیم را وقتی فهمیدم که نه دانیالی بود برای محبت و نه دوستی برای دادن #آرامش
حس تهی بودن،بد طعم ترین حس دنیاست.
باید به کجا پناه میبردم؟
من طالب دستی بودم که نجاتم دهد از #مرگ ،از #ترس ،
از #درد ،از حسام #داعش صفتی که برایم نقشه داشت.
به ته دنیا رسیده بودم،جایی که روبرویم دیواری بی انتها تا عمق آسمان ایستادگی میکرد و پشت سرم،دیواری طویل که لحظه به لحظه برای کوبیدنم نزدیک میشد.
با یان تماس گرفتم،صدایم از قعر چاه بیرون می آمد و اون با نگرانی حالم را پرسید.
دوست داشتم سرش فریاد بزنم اما توانی نبود.
پرسیدم دوست ایرانی ات کیست؟
و او بحث را عوض کرد.
پرسیدم چه کسی زن پرستار را به خانه ام آورد؟و او باز بحث را عوض کرد.
پرسیدم چه نقشه ای برایم کشیده؟
و باز هم جوابی بی معنا عایدم شد.
گوشی را قطع کردم،باید با عثمان حرف میزدم.
شماره اش را گرفتم اما اثر داروی بیهوشی آنقدر زیاد بود که فقط الو الو گفتنهای بلند و محکمش در گوشم ماند.
دنیا و خدایش چه خوابی برایم دیده بودند؟!
روز بعد در اوج ناتوانی و بی حالیم،شیمی درمانی شروع شد.
چیزی که تمام زندگیم را بارها و بارها مقابل چشمانم به صف کرد.
شرایط انقدر بد بود که حتی توان نفس کشیدن را هم دریغ میکرد و کل هوشیاریم خلاصه میشد در گوشهایی که تنها میشنید و صدایی که هر شب کنار گوشم #قرآن میخواند.
صدایی از حنجره ی حسام!
حسامی که بی توجه به تنفرم از خدایش،کلامش را چنگ میکرد بر تخته سیاه روحم!
او مدام قرآن میخواند و من حالم بدتر میشد.
آنقدر بدتر که #حس_سبکی کردم
حسی از جنس نبودن،حسی از جنس ایستادن و تماشای فریادهای حسام و دستپاچگی دکتر و پرستاران برای برگرداندنم!
حسی که لحظه به لحظه دهانم را تلختر میکرد.
مرگ هم شیرین نبود و دستی مرا به کالبدم هل داد.
پرستاران رفتند و حسام ماند با قرآنی در دست و صدایی پریشان کنار گوشم
- سارا خانوم مقاومت کن،به خاطر برادرتون نه اون دانیالی که صوفی ازش حرف میزد!
روحم آتش گرفت و او قرآن خواند.
آرام و آهنگین!
اینبار کلماتش چنگ نشد،سنگ نشد،اینبار خنک شدم
درست مثل کودکیم که برفهای آدم برفیم را در دهانم میگذاشتم و دندانم درد میگرفت از شیرینی سرما!
نمیدانم چقدر گذشت اما تنها خاطرات به یاد مانده از آن روزهایم آوای قرآن خواندن حسام بود
و حس ملسِ آرامش
به هوش آمدم!
رنجورتر از همیشه،
اما حالا گوشهایم به کلماتی عربی عادت داشت که از بزرگترین #دشمن زندگیم،یعنی #خدا بود
و صدایی که صاحبش #جهنم زندگیم را شعله ورتر کرده بود
و این یعنی عمق فاجعه ی زندگی!
به هوش بودم اما فرقی با مردگان نداشتم.
چرا که ته مانده ای از نیرو،
حتی برای درست دیدن هم نبود.
صدایشان را شنیدم!
همان دکتر و قاری لحظه های دردم!
- آقای دکتر شرایطش چطوره؟
موج صدایش صاف و سالخورده بود
- الحمدالله خوبه،حداقل بهتر از قبل!
اولش زود خودشو باخت اما بعد از #ایست_قلبی،ورق برگشت.
داره میجنگه،عجیبه اما شیمی درمانی داره جواب میده،
بازم توکلتون به خدا
دکتر رفت و حسام ماند.
🔴 - سارا خانوم دانیال خیلی دوستتون داره!
پس بمونید
معنی این حرفها چه بود؟نمیتوانستم بفهمم!
دوست داشتن دانیال و حرفهای صوفی هیچ همخوانی با یکدیگر نداشتند.
صوفی میگفت که دانیال در مستی اش از رستگار کردن من با #جهاد_نکاح در خدمت #داعش حرف میزد.
یعنی حسام به خواست برادرم،محض اینکار تا به اینجا آمده؟
یان مرا به این کشور تروریست خیز هُل داد اما چرا؟
اصلا رابطه اش با این مرد چیست؟
و عثمان همان مسلمان ترسوی مهربان
نقش او در این ماجراها چه بود؟
اگر هدفش اهدای من به داعش بود که من با پای خودم عزم رفتن کردم و او جلویم را گرفت.
سرم قصدِ انفجار داشت.
✍ زهرا اسعد بلند دوست
⏪ #ادامہ_دارد
📝 @eightparadise
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
✍سرو صداهای بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود.
حسام با نفسی راحت،سرش را به دیوار تکیه داد.
- شروع شد...
جمله ی زیر لبی اش،وحشتم را چند برابر کرد.
چه چیزی شروع شده بود؟
لرزشی که به گِل نشسته بود،دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد.
انقدر که صدای بهم خوردن دندانهایم را به وضوح میشنیدم.
نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساس انجماد میکردم؟
صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید.
- مدارکو اون مدارکو از بین ببرید.
ناگهان با لگد زدن به در،وارد اتاق شد.
چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود.
بی معطلی به سراغ من آمد.
با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد.
حسام با چهره ای بی رنگ،و صدایی پرصلابت فریاد زد
- بهش دست نزن😡
و قنداق اسحله ی عثمان بود که روی صورتش نشست.
اما حسام فقط لبخند زد
- چی فکر کردی؟
که اینجا تگزاسه و تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی؟
عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردن گلویش،از زمین جدایش کرد.
- ببند دهنتو،اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم.
جفتتونو با خودم می برم.
حسام خندید
- من اگه جای تو بودم،تنهایی در میرفتم.
ما رو جایی نمیتونی ببری.
ارنست دستگیر شده پس خوش خدمتی فایده ای نداره.
تو هم الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی.
خوب بهش نگاه کن،
آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخش زمینه...
عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید
- دروغه!
حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم،عثمان را خطاب قرار داد.
- واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردن؟
که مثه عراق و الی آخره؟
که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟
کسی هم کاری به کارتون نداره؟
نه دیگه، اشتباه میکنید.
از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از #دانیال به سرتون خورد،
تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن #قهوه تو کافه های آلمان،
تا دادن موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین.
اینجا، ایراااانِ ایراااااااان
باورم نمیشد،یعنی تمام مدت،زیر نگاه حسام و دوستانش بودم؟
اما دلیل این همه بازی چه بود؟
صدای ساییده شدن دندانهای عثمان روی یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود.
با صدایی خفه شده از فرط خشم،حسام را زیر مشت و لگدش زندانی کرد.
- لعنتی!میکشمت آشغال
بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم.
نمیدانستم دلیلش چیست؟
مظلومیت حسام یا ترس بی حد و حساب خودم؟
چند مردی که از همراهان عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند.
صدای تیراندازی در نقاط مختلف شنیده میشد.
عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد
- خفه شو دهنتو ببند
آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از #درد و #وحشت،معجونی بی توقف از جیغهای بی اراده تحویلم داده بود.
عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم.
ناگهان حسام با تمام توان تحلیل رفته اش با او درگیر شد.
عثمان محکوم به مرگ بود چه دستگیر میشد،چه فرار میکرد،
پس حسودانه همراه می طلبید برای سفر آخرتش.
تازه نفسی عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردن منِ جنازه شده از ترس،با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد.
حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود.
کشان کشان خود را بالای سرش رساندم.
شرایطش اگر بدتر از من نبود،یقین داشتم که بهتر نیست.
نفسهایم به شماره افتاده بود.
صدای فریادها و تیراندازی ها،مبهم به گوشم میرسید.
صورت به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد.
چشمان بسته اش،هنوز هم مهربان بود.
ناخواسته در کنارش نقش زمین شدم...
تاریک و بی صدا...
✍ زهرا اسعد بلند دوست
⏪ #ادامہ_دارد
📝 @eightparadise
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🆔
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷
﷽
#رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🆔
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸