eitaa logo
🌺ــهـشـتـــ❤️ـــبــهـشــتـــ🌺
491 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
ادبی، مذهبی، تاریخی، شهدا و... ادمین کانال @seyyed_shiraz آیدی 👆جهت انتقادات و پیشنهادات، سوالات شرعی، اعتقادی و...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷 ﷽ 🍃 تر از خدا کہ نداریم❗️ 😌وقتے است حتے در برابر او هم داشتہ باشے، یعنے ے حجاب چیز دیگرے است... ❤️ یقین داشتہ باش صحبت از است❗️ 🌸 بحث، بحثِ ے یک زن است❗️ 😉 میدانے ڪہ... ✨ تو ے خلقتے... 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ #حجاب_و_عفاف 📌حیای از دست رفته❗️ 🍃یادش به خیر یه زمانی خانوما خیلی به عکسشون حساس بودن و اونو به هر کسی نمی‌دادن❌👌 🔺و اگه یه وقت می‌فهمیدن بدون اطلاع‌شون عکس‌شون دست کسیه خودشون و خانواده‌شون ناراحت می‌شدن و عکس‌شون رو از اون شخص می‌گرفتن ... ⚠️اما حالا چی شده که حتی خانم‌های #محجبه هم عکس‌شون رو پروفایل و تو اینستا و خلاصه همه جا هست ... 😒 و اتفاقا از این بابت احساس خوبی هم دارن😟😔 🍂یاد عفت و حیای قدیما بخیر...😞 #عفت #حیا #عکس #پروفایل 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ #حجاب_و_عفاف ⚠️دقت کردید خیلی از خانم‌هایی که قبلا #حجاب متوسطی داشتن الان که می‌بینیمشون خیلی بدحجابن!! و حتی خیلی از خانم‌هایی که قبلا #چادری بودن الان دیگه چادری نیستن❗️😟 💬فکر می‌کنید علتش چیه⁉️ 🔻 #شیطان برای فریب آدم‌ها از ترفندی به اسم؛ #سیاست_گام‌به‌گام استفاده می‌کنه👇 ♻️حتما می‌دونید که #گناه فطرتا برای آدمای پاک و سالم خوشایند نیست و در صورت ارتکاب به اون دچار #عذاب‌_وجدان میشن ... ☝️شیطان که از وجود چنین روحیه‌ای در درون انسان‌ها خبر داره، برای این که بتونه فریبشون بده و اونها رو گرفتار گناه کنه، قدم به قدم و آروم آروم روشون تأثیر میزاره ... 👈مثلا برای اغفال خانم‌های #محجبه، اول استفاده از حجاب برتر( #چادر ) رو براشون خیلی سخت و عذاب‌آور جلوه میده ! و بعدم به شکل‌های مختلف #بدحجابی و رفتار و کردار غیرعفیفانه رو در نظرشون #زیبا و عواقب گناه رو سبک و ناچیز نشون میده ... تا بالأخره ترس از عواقب و عذاب گناه در درون فرد از بین بره و انجام گناه دیگه براش #عادی بشه💥 ✅بنابراین خانم‌ها هر چقدر بیشتر مراقب #حیا و #عفت‌ شون باشن و حجاب‌شون رو بهتر و بیشتر رعایت کنن خطر #نفوذ_شیطان بر اونها #کمتر میشه💯 📖برگرفته از: «آسیب‌شناسی شخصیت و محبوبیت زن»، ص۳۰۷ مؤلف: محمدرضا کوهی #سیاست_گام‌به‌گام مراقب باشید شیطان کارش رو خوب بلده👿 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ 💫سلام بر تو ای بانوی لطیف چون گلبرگ گل و زلال چون آب و آینه💫 ... 🌸پرواز را دوست داری؟ 😊آری...میدانم بال میخواهد... 🌸بالی چونان حریر ملائکه با تاری از و پودی از بافته اند این اطلسِ لطیف روی سرمان را.... و امّا تو ای دختر عفیف سرزمینم.. 💚 چه زیباست بخاطر خالقی که بی نهایت دوستش داری و دوستت دارد سختی هایی را متحمل شوی که قیمت بودنت را ببرد تا عرش اعلا ... ☝️بویژه در این ایام ماه مبارک، مبادا امام زمانت از تو دلسرد شود❗️... 🌸این را بدان که تو دردانه ی خدایی... قدر این هدیه رابدان 🌟 👇 💖 https://eitaa.com/eightparadise
🍃🌷 ﷽ ☝️چیکار کنم تاهمسرم از بودن بامن لذت بیشتری ببره⁉️ ✍همون جور که خانوما دوست دارن همسرشون برند انحصاری خودشون باشه😁 آقایون هم میخوان خانومشون یه شخص منحصربه فرد باشه☺️ 💯هرچیزی که عمومی شد چشمها دنبالش میرن، تقاضای استفاده زیاد میشه و زود مستهلک میشه ⚠️پس یه جاهایی باید بشه تا کسی جرات نکنه وارد بشه. این جوری همیشه تازه و با طراوت میمونه. 💢حریم خصوصی امانتی دو طرفه‌ست. تا وقتی به ناموس کسی نگاه نکنی و خودت رو حفظ کنی، کسی به حریم ناموست تعرض نمی‌کنه. ✔️حفظ بیرون از خانه،راز جاودانگی عشق همسران هست. 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ 📜 انگشتان سوخته 💢خدایی که سختی های تو را می‌بیند ، تلاش تو را هم می‌بیند.. بیخیال_نشو! دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان می‌گذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد ... به او گفت از خانواده مهمی است که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش می‌کند ... آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد... دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید... اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ می‌سوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود ... صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند... شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد ... شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و شاه ایران! ✅ اگر میدانی کاری بد است و مرتکب می‌شوی ، نمی‌گویم انگشتت را بسوزان، اما تلاشت را بکن! تلاشت را می‌بیند ! بیخیال شدن یک نوع ناامیدی است و هیچ بلایی بالاتر از نیست! 👇 💖 @eightparadise
🍃🌷 ﷽ کسی که قلبش آسمونیه، نه فقط حرف‌هاش، هر کارش رنگ خدایی داره . 💫 خدای مهربون توی قرآن، برای بنده‌هاش یه پیام ویژه فرستاد: . یعنی با غرور راه نرید 🍃 . 👈 اما برای یه پیام ویژه، با یه زبونِ خاص و زیبا داشت؛ اونجایی که از دختران حضرت شعیب می‌گفت: . ☘ . یعنی یه دختر خدایی، حتی راه رفتن و قدم‌هاش، عطرِ آرامش، عطرِ داره ... 🌸 . . . 💫 اسرا. آیه ۳۶_ قصص. آیه ۲۵ لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان💖 خوبتان معرفی کنید 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ داداش ❌بذار یچیز و‌ بی رودربایستی بهتون بگیم ♨️کاری نداریم به اینکه دو تا تار موی یک خانم بیرون باشه اون رو میبرن جهنم یا نمیبرن(که قطعا عواقبی خواهد داشت) ولی اینو مطمئنیم که ♨️ مردی رو که واسش غیرت نسبت به ناموسش مهم نباشه و از چش چرونی مردم بیمار دل، عین خیالش نیست رو با سر میندازن تو آتیش 🔥... 🔹مردی که غیرت ندارد قلبش وارونه است. 🔹امام صادق علیه السلام 🔹وسائل الشیعه،ج۷ ✅لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان خوبتــ😍ــون معرفی کنید👇 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ...♥️ 🍃 تر از خدا کہ نداریم❗️ 😌وقتے است حتے در برابر او هم داشتہ باشے، یعنے ے حجاب چیز دیگرے است... ❤️ یقین داشتہ باش صحبت از است❗️ 🌸 بحث، بحثِ ے یک زن است❗️ 😉 میدانے ڪہ... ✨ تو ے خلقتے... ✅لطفاً کانال هشت بهشت را به دوستان خوبتــ😍ــون معرفی کنید👇 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍ صوفی: - موبایل وتلفن خونت از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه. تو فردا مرخص میشی،این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم. فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره،بخصوص اون سگه نگهبانت. دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه،فعلا بای. اینجا چه خبر بود؟صوفی چه میگفت؟ او و دانیال در ایران چه میکردند؟منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها چی او و شنیده های من فرق داشت چیست؟ فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم و گوشی مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم. تمام روز را منتظر تماس صوفی بودم اما خبری نشد. نگران بودم. چه چیزی انتظارم را می کشید؟ تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهای تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد. بعد از یک روز گوشی روشن شد،صوفی بود - سارا تو باید از اون خونه فرار کنی،در واقع حسام با نگه داشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه. اون خونه به طور کامل تحت نظره. ابهام داشت دیوانم میکرد - من میخوام با دانیال حرف بزنم اون کجاست؟ با عجله جواب داد - نمیشه من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن،اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون..سارا..تو باید از اونجا خارج شی،البته طبق نقشه ی ما. نقشه؟چه نقشه ای؟ حسام خوب بود،یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟ اسم دانیال که درمیان باشد،به خدا هم اعتماد میکنم. ترس همزاد آن روزهایم شده بود و سپری شدن ثانیه ای بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد. دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد. دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید،اما سوالی تمام آن مدت مانند خوره به جانم افتاده بود. به تندی شروع به گفتن اسلوب نقشه اش کرد،به میان حرفش پریدم - چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که همه حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقام همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری؟ حسام تا اینجاش که بد نبوده لحنش آرام اما عصبی بود - سارا،الان وقت این حرفا نیست. حسام بازیگر قهاریه،اصلا یعنی دروغ گفتن عین واقعیت. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم،اینکارو تو اون کافه،وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام. دیگر نمیدانستم چه چیز درست است؟ - شاید درست بگی شایدم نه تماس را قطع کرد،بدون خداحافظی. حکم ذره ایی را داشتم که معلق میان زمین و آسمان،دست و پا میزد. صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب می آمدند. حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نوید انتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانی دلم. به کدامشان باید اعتماد میکردم؟حسام یا صوفی؟ شرایط جسمی خوبی نداشتم،گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد و در این میان فقط صدای حسام بود و عطر چای ایرانی. آرام به سمت اتاق مادر رفتم. درش نیمه باز بود،نگاهش کردم پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمع سلامتی اش پا به این گذاشته بودم،کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانی پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود،اما باز هم می ترسیدم. زخم خورده حتی از سایهٔ خودش هم وحشت دارد. مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود. چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد؟مگر ایران آرزوی دیرینه اش نبود؟پس چرا زبان باز نمیکرد؟ صدای در آمد و یا الله گویی بلند حسام پروین را صدا میزد،با دستانی پر از خرید بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود. او یکی از حل نشده ترین معماهای زندگیم بود. فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان. در ظرف اطلاعاتیم در مورد افراد کلامی جز خشونت،خونخواری، و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد. مهربانی،صبر،جذبه، و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت،اما مگر میشد که این همه حس ملس را بازی کرد؟ نمیدانم شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود. اسلام عثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود. عثمان برای القای حس امنیت هر کاری که از دستش برمی آمد،دریغ نمیکرد. از گرفتن دستهایم تا نوازش،اما حسام هنوز حتی فرصت شناسایی رنگ چشمانش را هم به من نداده ومن آرام بودم، به لطف سر به زیری و نسیم خنک صدایش. بعد کمی خوش و بش با پروین،جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به ایستاد! ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ ✍ این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف... پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت... و من مدیونش بودم احیایِ حیایِ شرقیم را، به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان مسلمان را در وجودم زنده کرده بود. گونه سیب کردم و پشتِ سرش به نماز ایستادم. با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم و طعم بی نظیر در جانِ روحم می نشست... این زیباترین، ادایِ بندگیم در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانیم بود. نماز که تمام شد به سمتم برگشت: - قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا..😉 چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه. نگاهش کردم: - ( چه دعایی؟؟) ابرویی بالا انداخت: - بعدا بهتون میگم... اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن... گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد. این جوان هنوز به “تو” بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود. کنار آمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ای وجود نداشت. چند روز دیگر حسام به ماموریت میرفت، به همین دلیل هر روز برایِ دیدنم به خانه مان می آمد و برایم خاطره میساخت. با بیرون رفتن هایمان.. تفریحهایِ پر بستنی و خوراکی .. با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین. با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که: ( هییس.. خانوومی، انقدر بلند نخند.. صداتو میشنوه ) وقتی در پارک قدم میزدمو او از جوک هایِ بی مزه ی برادرم میگفت... و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم. و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سرِ دلم می آید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم. * تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم ساعتم درد؛دلم درد؛جهانم درد است* گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سرکی به گذشته ام می کشیدم. این بچه چه به روزِ سارایِ دیروز آورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟ سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز، حالا از سر بر نمیداشت و به خرج میداد در عبور از عابرانِ مذکر... که حتی قدمهایِ وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست. این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟؟ و ...❤️ قافیه اش، گرچه مشکل است اما؛ خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد. دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من،بی تاب ندیدنش، پناه می بردم به تسیبحِ فیروزه ای رنگِ پروین.. کاش مادر کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم. کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم. اما دریغ... مُهرِ قهرش انقدر سنگین بود که خیالِ بی خیالی نداشت... ✍ زهرا اسعد بلند دوست ⏪ 📝 @eightparadise ‌ 🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸
🍃🌷 ﷽ 🕋 فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاءٍ (قصص/٢٥) ⚡️ترجمه: "آنگاه یکی از آن دو (زن) در حالی که با نهایت حیا گام بر می‌داشت ، نزد او آمد." 🔑خداوند برای توصیف دختران حضرت شعیب از قد و قیافه و ویژگیهای جسمی آنان سخن به میان نمی‌آورد 👈 بلکه از با ارزشترین ویژگی آنان که همانا است سخن می‌گوید . ببین خدا چی دوست داره😍 خودتو واسه خدا آرایش کن😊 👉 @eightparadise