🍃🌷
﷽
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نود_و_هفتم
✍ این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف...
پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت...
و من مدیونش بودم احیایِ حیایِ شرقیم را،
به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان مسلمان را در وجودم زنده کرده بود.
گونه سیب کردم و پشتِ سرش به نماز ایستادم.
با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم و طعم بی نظیر #نماز در جانِ روحم می نشست...
این زیباترین، ادایِ بندگیم در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانیم بود.
نماز که تمام شد به سمتم برگشت:
- قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا..😉
چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه.
نگاهش کردم:
- ( چه دعایی؟؟)
ابرویی بالا انداخت:
- بعدا بهتون میگم...
اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن...
گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد.
این جوان هنوز به “تو” بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود.
کنار آمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ای وجود نداشت.
چند روز دیگر حسام به ماموریت میرفت، به همین دلیل هر روز برایِ دیدنم به خانه مان می آمد و برایم خاطره میساخت.
با بیرون رفتن هایمان.. تفریحهایِ پر بستنی و خوراکی ..
با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین.
با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که:
( هییس.. خانوومی، انقدر بلند نخند.. صداتو #نا_محرم میشنوه )
وقتی در پارک قدم میزدمو او از جوک هایِ بی مزه ی برادرم میگفت...
و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم.
و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سرِ دلم می آید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم.
* تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم
ساعتم درد؛دلم درد؛جهانم درد است*
گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سرکی به گذشته ام می کشیدم.
این بچه #سید چه به روزِ سارایِ دیروز آورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟
سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز،
حالا #حجاب از سر بر نمیداشت و #حیا به خرج میداد در عبور از عابرانِ مذکر...
که حتی قدمهایِ #ریحانه وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست.
این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟؟
و #عشق...❤️
قافیه اش، گرچه مشکل است اما؛
خدا اگر که بخواهد
ردیف خواهد شد.
دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من،بی تاب ندیدنش، پناه می بردم به تسیبحِ فیروزه ای رنگِ پروین..
کاش مادر کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم.
کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم.
اما دریغ...
مُهرِ قهرش انقدر سنگین بود که خیالِ بی خیالی نداشت...
✍ زهرا اسعد بلند دوست
⏪ #ادامہ_دارد
📝 @eightparadise
🌸 https://eitaa.com/eightparadise 🌸